هو الحبیب
هزار شب پره وحشی پر میکشد توی دلم. برق میشود توی چشمم و اشک میشود روی گونهام. شوری میشود روی لبم و بیقراری میشود توی پاهایم. می ایستم روی پنجهها. شب پرهها، پرواز میکنند تا خودِ آسمان...
«ز عشقِ روی تو من رو به قبله آوردم
وگرنه من ز نماز و ز قبله بیزارم...»
شب پرهها جمع میشوند توی دستهایم. حالا همه چیز باید پشت سر باشد. تو جلویی، تمام دنیا پشت سر. تو «اینجا» یی، تمام دنیا «آنجا». هفت بار تمام دنیا باید برود و تو بمانی. هفت بار تکرار که از هیجان نباشد. هفت بار تکرار که همه چیز برود. این تنها آغاز ماجراست... زین پس من و تو تنها خواهیم ماند. تمام دنیا را گذاشتیم پشتِ سر که تنها بمانیم. که «نشود فاش کسی». از حالا منم که ایستاده ام رو به رویت. تنها. و این تویی که ایستاده ای رو به رویم. تنها تر...
«مرا غرض ز نماز آن بُود که پنهانی
حدیث درد و فراق تو با تو بگذارم...»
صد حیف و صد افسوس که نمیشود اما. نه اینکه فراق نباشد، نه اینکه درد نداشته باشد دوریات، نه اینکه «یمیت و یحیا» نباشد، هست. میکشد از رنج و زنده میکند به شوق. اما... در این میان چیزی کم است. میان من و تو چیزی گم شده است. من حالا بیش از همیشه دلتنگت هستم. ما چیزی را از دست داده ایم. نه چیزی که پیش از این به دست آورده باشیم، چیزی که داشتیم...
«کسی که به سگ جامه بر زند نمازی نیست
نماز من که پذیرد که در بغل دارم...»
و عمق درد آنجاست که فقهاش را بلدم. حکمش را میدانم. من هزاران «سگ» را در آغوش گرفته ام. آنجا که سعدی مینویسد... «از چه میترسی دگر، بعد از سیاهی رنگ نیست...». من میترسم اما. از بیشتر شدن این سگها. از مردنِ شب پرههای وحشی توی دلم. از شکستن شیشه شوقت به سنگِ خودم. سنگِ اخلاقم. چه کسی گفته بعد از سیاهی رنگی وچود ندارد؟ من نقطهای فراتر از سیاهم...
«وگرنه این چه نماز است که من بی تو
نشسته روی به محراب و دل به بازار است...»
من هروقت بخواهم انشا بنویسم، حتمن دروغ مینویسم. هروقت قرار باشد کسی داستانهایم را بخواند، سر تا تهش را دروغ مینویسم. که قشنگ باشد. پر از «کشمکش» و «گره». پر از دیالوگهای قشنگ. اما آنچه از دلم بر آید... تمامن حقیقت است. قشنگ نیست اما. دلربا نیست کلماتش...
من قصد دارم از همین جا اعلام کنم که از تمام آنچه «روی به محراب»، دل و فکرم را تصرف کند بیزارم. از آرزوهایی که آن موقع بیایند توی ذهنم بیزارم. در این چند دقیقه از همه چیز بیزارم... از دوست داشتن بیزارم. از آزادی بیزارم. از سیاست بیزارم. از درس و تست و کنکور بیزارم. از آدمها بیزارم. حتی اگر چیزهای خیلی قشنگ هم بیایند، بیزارم. از همهشان بیزارم... عمیق و پر کینه. به چه حقی تصرف میکنید دل مرا؟ به کدام اجازه میدزدید من را؟ و همه چیز از همین «من» شروع میشود. من، سیاهی است. من، «سگ» است. من، پرت نبودنِ حواس است. من، نسوختن سر نماز است...
و همه حتمن شنیده اند، قصه آقای ملکی تبریزی را... آنجا که نوشته اند، رفته بود حمام عمومی. لباسهایش را که در آورد، دیدند سینه اش سوخته. نه اینکه چشمِ بصیرت و این داستان ها، نه... واقعن سوخته. آتش گرفته... تیره شده... «نماز من که پذیرد که در بغل دارم...»
- ۹۹/۱۱/۰۷