هو الحبیب
«من میرم، ولی باز تو بدون همیشه... یاد تو از خاطرِ من فراموش نمیشه...».
ما همه رفتنی هستیم. به هرحال همهمان روزی فرشته مرگ را خواهیم دید، با ریشهای بلند و چشمان مهربانش (!). اما مرگ، پایان این قصه نیست. هنگام مرگ، کلاغها باز هم به خانه شان نمیرسند. بازهم گنبد کبودی خواهد بود برای بودن و نبودن. تمام امید این روزهای من، همین چند کلمه شاعرانه است... «گر قیامت قصه باشد، من کجا بینم تو را؟». تمام امید، همین است که هنوز فرصتی برای دیدار مانده. وقت هنوز هست. حتی اگر آنقدر دیر شود که سالها جایشان را بدهند به قرنها، باز هم وقت هست. فرصتی هست برای دیدن او. مگر نه؟
.
موسی(ع) مدتها پیش از «او» خواسته بود که ببیندش. که خودش را -حتی برای چند لحظه- جا کند میان چشمانش. او اما گفته بود نمیشود. «لن ترانی». موسی(ع) به نظر من، در آن لحظات ناراحت نشده است. نشکسته است دلش. که عاشق، مشتاق است بر نازِ معشوق. اینها را نوشتم که به اینجا برسم... به اینجا که سالها بعد، کسی از جنس موسی، همین را به او گفته بود. «رویتک حاجتی...». او این بار، نه تنها ناز نکرده، که خندیده حتمن. بغلش کرده. و نشان داده خودش را به آقای امام سجاد(ع). نشان داده حتمن که ادعای «لو کشف الغطا...» میکند دیگر. من، به تقلید از امام، دوست دارم او را ببینم. آقای استاد میگوید خدایی که نتوانی موهایش را شانه کنی، نتوانی سرت را بگذاری رو پایش؛ مفهوم خشکی است لای کتابهای فلسفه. یک دعوای قدیمی است میان دینداران و بی دینها. راست میگوید... به چه درد میخورد خدایی که نبینیاش؟ خدایی که نتوانی هروقت دلت (یا دلش !) خواست، بغلش کنی؟ هیچ دردی... خدای بدون دیدن، بتی است از جنس افکار و فلسفه. اصلن تمام بدبختی ما از همینجا شروع میشود. هزار شک و شبهه توی ذهنمان؛ فرو ریختن هرروزه دلمان با حرفهای مختلف، از همینجا شروع میشود. که ما او را ندیده ایم. شنیده ایم، ولی ندیده ایم. «ز لیلی گفتن و مچنون شنیدن... شنیدن کی بود مانند دیدن»
.
دومین و -قطعن- مهمترین آرزوی من، اوست. خدای عزیزم... من ماههاست از این دنیا خسته ام. از کارها و حرفهای تکرای ام خسته ام. تو رنگ هستی بر روی سیاه سفیدِ من. جان هستی بر روی خستگی من. بر هر نقس، ردی است از خواستن تو. و هربار خواستنت، آتشی است بر دلم. خاموش کردن این آتش، از عهده چه کسی بر میآید؟ که تا دست بجنبد، دودی از جان برخاسته است. «بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد...». بله، برآمد. این من را بیشتر آتش بزن... آنقدر آتش بزن که سال بعد این روزها، اینهمه «من»، «من» نکنم میان آرزوهایم. خسته ام خدا از همه چیز... چند شب بعد، تو حتمن مشغولی به توزیع آرزوها. در آن ثانیهها، کاغذ باطلهی این کلمات را به یاد بیاور و خودت را برای من بنویس. دوست داشتن، دیدن و بودنت را برای من بنویس. خدای عزیزم... «سهم من از تو دوریه... تو روزگار بیکسی... قشنگی قسمت ماست که ما به هم نمیرسیم...». بیا دست در دست هم بگذاریم، به هم بسازیم و بنیان این قسمت را براندازیم. براندازیم و طرحی از جنس رسیدن جایگزینش کنیم. بیا تا دیرتر نشده از این. بیا خدای عزیزم...
«
گفتنی نیست، ولی بی تو کماکان در من
نفسی هست، دلی هست، ولی جانی نیست...
»
- ۹۹/۱۱/۲۸