هو الحبیب
فتح دل من از خیبر که سختتر نیست برای شما. برای تصرف من به شمشیر و نیزه نیاز ندارید. تنها نگاهتان کافی ست... نگاه توام با لبخندتان بس است. من ضعیفتر از آنم که ناز کنم برایتان. که هزار بهانه بیاورم. کافی است شما نگاهم کنید... برای تصرف من، اندکی نگاه، مقداری لبخند و کمی مهربانیتان کافی است. قول میدهم زود تصرف شوم. خودم شهرها و کشورهای درونم را تسلیمتان میکنم. خودم به نیروهایم دستور عقب نشینی میدهم... شما تنها حمله کنید، دفاع نکردن با من. تصرف شدن با من. عاشق شدن با...
.
خدای صمد، خدای نه زاده و نه زاییده، خودش را به آغوش میکشد و مینویسد... «انا لله و انا الیه راجعون». که چه؟ آن خدای صمد، چه نیازی دارد به برگشتن ما؟ چه علاقهای دارد به برگشتنمان پس از غلت خوردن در لجنزار اینجا؟ پس از آنکه "هر"چه دوست نمیداشت را نگاه کردیم. "هر" چه دوست نمیداشت را شنیدیم. بر "هر" که دوست نمیداشت عاشق شدیم. "هر" فکری نباید را کردیم و "هر" کجا که نباید رفتیم... حالا چه شوقی ست برای برگشتنمان؟ چه ذوقی دارد که مینویسد راجعون هستیم به سویش؟ نمیدانم... اما خدا، همو که نه گرسنه میشود نه تشنه... نه خسته میشود نه آزرده... دلتنگ اما... دلتنگ... و این تنها دلیلی ست که برای برگشت به ذهنم میرسد. که او دلتنگ طهارت روزهای بچگیمان است. دلتنگ اولین بار که گفتیم «بابا». دلتنگ دوست داشته شدن... و دوباره، خدا مگر دلتنگ میشود؟
- ۹۹/۱۲/۰۸