شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

پنجشنبه 26 آذر 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

این پست هیچ عنوانی ندارد، چرا که یک پست از-خود-بوده است و هیچ کلمه ای نمی تواند توصیفش کند!

کلمات کلیدی : اصالت , از خود بوده , زبان , هایدگر , اگزیستانسیالیسم , عشق ,


عموم مردم کلمات را به تبع دستور زبان و کاربرد عمومی به کار می برند. مثلاً در هزار مهمانی هم که بگردی، میزبان با یک لحن و با جملات ثابتی میهمان را بدرقه می کند. در هزار اداره هم که بروی، انتصاب مدیر جدید را به یک شکل تبریک می گویند.

اما کسانی هستند که به اصالت و "از-خود-بودگی" رسیده اند. اینان از زبان، نه فقط به تبع از دستور زبان، بلکه برای بیان معنایی اصیل که قبلاً در عمق جانشان ادراک کرده اند استفاده می کنند.

به عبارت معروف تر، «قبل از سخن گفتن می اندیشند» و «زبانشان پشت قلبشان است»، یعنی پیش از آن که با زبان سخن بگویند، با قلب و جان سخن می گویند.

نامه های عاشقانه را می توان از این طریق آزمود. عاشق حقیقی، انسانی اصیل است: معنایی منحصر به فرد را به ادراک حضوری در جان خود تجربه کرده است. چنین کسی مشابه ندارد، در نتیجه نامه هایش، هر چند ابتدایی و با کلمات کودکانه، اما متشخص است.

بر خلاف عاشق دروغین، که کلمات و مضامینش را، هر چند مطنطن و مسحورکننده، می توان در کتب شعرا و نویسندگان یافت.


آشنایی و همصحبتی با این گونه افراد، تجربه ی بی نظیری است. احساس می کنی در مدت مصاحبت کوتاه، ابدیت را درک کرده ای. احساس می کنی هر کلمه برای خودش جان دارد و جداگانه با جان تو پیوند می خورد. اما باید مراقب بود. چرا که این گونه افراد تنها راجع به چیزهایی این گونه حرف می زنند که برایشان "معنا" و "احساس"ـی داشته باشند. در غیر این موارد، یا سکوت می کنند و یا مثل دیگران از دستور زبان رایج و بی عمق پیروی می کنند. به همین دلیل، برای رسیدن به چشمه ی شهد کلمات اصیل این افراد، باید تلاش کنی که برایشان معنایی داشته باشی. باید در جهان مبهم و تار، رنگ و شکلی صادقانه از آن خودت داشته باشی تا در جانشان تاری را بلرزانی و به شنیدن نغمه ی ملکوتی لرزش این تار بنشینی. هر لحظه که همچون توده ی بی شکل "مردم" شوی، بیم آن هست که نامحرم شوی و از مصاحبتشان محروم گردی.



دوشنبه 16 آذر 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

پسوخه ی کوچک پدربزرگ

کلمات کلیدی : پسوخه , اروس , پروانه , نقاشی , Psyche ,


مرگ پدربزرگ


پدربزرگ همیشه می گفت: «در درون سر هر کس، کرم کوچکی در تاریکی می لولد و فکر می کند جهان را از تنگنای پیله اش می شناسد.» و می خندید: «وضع این کرمک خوشمزه است. در درون پیله است و فکر می کند همه جا را می بیند.»
یک بعد از ظهر پروانه ای در اتاق پدربزرگ چرخ می زد و وقتی پنجره را باز کردیم، به فراخنای بیرون گریخت. گمانم کرمک پدربزرگ از پیله درآمده بود.

پ ن: در زبان یونانی، واژه ی "پسوخه" همزمان معنای "پروانه" و "روان" را می رساند. بعدها واژه ی Psyche (سایک) انگلیسی از همین لغت گرفته شده که به معنای "روان" است. به اینجا نگاه کنید.
پ ن 2: نقاشی از خودم، به نام «مرگ پدربزرگ».


جمعه 13 آذر 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

زین چاه ظلمانی برون شو!

کلمات کلیدی : داستانک , سنایی , زین چاه ظلمانی برون شو , داستان ,


توی یه مسابقه ی بدون برنده به نام "عکس نوشت" عکس زیر رو (صحنه ای از فیلم نوآر "مرد سوم" اثر "اورسون ولز") به پیشنهاد من گذاشتن به عنوان موضوع مسابقه. من متن زیر رو براش نوشتم. راستش یه جورایی هم تقلب کردم. قبلاً دو تا داستان نوشته بودم که توی فضای این متن رخ میدادن و از عناصر اون داستان ها توی متن استفاده کردم.

مرد سوم

در میان کثافت های کف فاضلاب پشنگه کنان می دویم. صدای شلپ شلپ کردن های تعقیب کنندگانمان در پشت سرمان می پیچد. صدای مسلسل های سیاه رنگشان. صدای فریادهای غیظ آمیزشان. یکی می خروشد «شلیک می کنم!» دست راهنمایم را محکم تر می فشرم و در دل دعا می کنم که راه را اشتباه نرود. در جواب فشار دستم، او هم انگشتانش را محکم تر دور انگشتانم گره می زند و سرعتش را تندتر می کند.
در تونلی فرعی می پیچیم. صدای رگبار در پشت سرمان، همچون صاعقه ای می پیچد و دلم را از جا می کند. زانوهایم سست می شود و به هق هق می افتم. می نالم «ما را می کشند، هیچ وقت نمی توانیم از تونل ها بیرون برویم.» 
راهنمایم نفس زنان می گوید «می رویم، می رویم. من به هر قیمتی شده تو را می برم بیرون.»
یکی از تعقیب کنندگانمان نعره می زند «اگر بایستی تو را زنده می گذاریم. به حرف های آن دیوانه گوش نده! نمی دانی داری خودت را به چه روزی می کشانی!»
راهنمایم با صدایی محکم فریاد می زند: «به هر روزی بکشاند، بهتر از این شب ابدی شماست.»
و جوابش، رگباری دیگر است که نورش چشمانم خیسم را کور می کند. می نالم «من دیگر نمی خواهم بروم. می خواهم زنده بمانم.»
حس می کنم سرعت راهنمایم کم می شود. با صدایی لرزان می گوید «تو خودت نمی دانی چه داری می گویی. یادت نیست راجع به خورشید چه داستان هایی برایت تعریف کردم؟ یادت رفته تصاویر مقدسی که پدرانمان روی دیوارها کشیده اند؟ دایره ای که خط هایی از اطرافش بیرون زده؟» یادم می آید. دلم گرم می شود. دلم روشن می شود.
در تونل دیگری می پیچیم. «دیگر راهی نمانده.» سرعتش بسیار کم شده. می ترسم به ما برسند. «خودت دیگر می توانی بروی.»
می ایستد و می نشیند. به وحشت می افتم. می گویم «چه شده؟»
دستم را روی جای سوراخ گلوله ها می گذارد. زاری می کنم «من نمی توانم دروازه بیابم، من نمی توانم...»
«از نور می توانی راهت را بیابی. نور شبیه هر چیزی است که تاکنون ندیده ای.»
صدای پاها نزدیک شده. برای آخرین بار به چهره اش دست می کشم و بی درنگ به سمت چیزی که تاکنون ندیده ام راهی می شوم.
در تونل بعدی، ناگهان خشکم می زند. نور. نه نوری مانند شعله ی مسلسل ها که تنها چشم را می آزارد. نوری طلایی. نوری گرم. نوری سرمدی. و رنگ. و شکل. مات و مبهوت، بدون دست کشیدن به دیوار، پیش می روم. با چشم هایم پیش می روم. 
نگهبانان تاریکی به مرز نور می رسند و متوقف می شوند و جیغ کشان می گریزند. من اما همچنان پیش می روم. به خروجی می رسم. روی دیوار با رنگ زردی که از گذر زمان رنگ باخته و کمابیش محو شده و از یاد رفته، نوشته «زین چاه ظلمانی برون شو!»
به عنوان جواب، قدم بیرون می گذارم.


یکشنبه 8 آذر 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

قرائتی ناخوانده از زندگی



من تا کنون اسکی نکرده ام. تا کنون با سرعت دیوانه وار از قله ی به برف نشسته ی کوه به پایین سر نخورده ام و سوزش باد را روی گونه ام حس نکرده ام.
تنها راجع به آن خوانده ام.

من تا کنون از هواپیما پایین نپریده ام. تا کنون از وحشت ارتفاع هزار متری، آدرنالین به جای خون در رگ هایم جریان پیدا نکرده. شرق و غرب را، مراتع را، خانه ها و کوه ها را زیر پای خود ندیده ام.
تنها راجع به آن خوانده ام.

من تا کنون در رودهای وحشی قایق تک نفره نرانده ام. تا کنون انگشت بر پرده ی سبز رنگ الهی بر فراز آسمان قطب نسوده ام. تا کنون حرارت فوران آتش دوزخ را از وزوو بر چهره ام حس نکرده ام. تا کنون در جاذبه ی صفر هواپیمای تمرینی فضانوردان احساس رهایی از هر چه غل و زنجیر جاذبه است را نچشیده ام. تا کنون با اسب نتاخته ام و چنان که سهروردی می گوید، حس جاگذاشتن جسم و تنها با روح تاختن را درک نکرده ام. تا کنون اقیانوس را ندیده ام با گله های نهنگ عظیمی که دم بر آب می کوبند، با موج هایی به بلندای کوه، با پرواز دسته جمعی ماهی های بالدار، با کوه های استوار و پر شکوه یخ.
من تا کنون زندگی نکرده ام.
تنها راجع به آن خوانده ام.

کوسه



دوشنبه 2 آذر 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

دکتر مهدی و آقای فؤاد

کلمات کلیدی : دکتر جکیل و آقای هاید , هویت , بحران هویت ,


من تازه در هجده سالگی کشف کردم که قرار بوده نامم "فؤاد" باشد تا با نام برادر بزرگم "جواد" قافیه ای خانوادگی بسازد. اما بعد، چون به هنگام تولد ضعیف بودم و بیم مردنم می رفت، پدرم نذر کرد که اگر امام زمان من را نگه دارد، نامم را مهدی بگذارد.
یادم است که وقتی این را فهمیدم، تصور این که نامم ممکن بوده "فؤاد" باشد برایم خنده دار بود. چطور ممکن بود یک "مهدی" ازلی را "فؤاد" بنامی؟ همیشه نامم باید مهدی بوده باشد. این جزئی از ماهیت من بود، و بدون آن ماهیت من دیگرگون می شد. و نه مگر که تبدل ماهیت غیر ممکن است؟

روزها گذشت و زندگی ادامه یافت و من ماجرای فؤاد را فراموش کردم، تا این که یک روز که در آینه نگاه کردم، دیدم خطوط چهره ام دیگر شبیه یک مهدی نیست. همه چیز سر جایش بود، اما یک کیفیت انتزاعی تغییر یافته بود. تعجب کردم. با دقت بیشتری نگاه کردم، و ناگاه جا خوردم از این که چقدر شبیه یک فؤاد شده بودم. هیچ وقت یک فؤاد ندیده بودم، اما قطع داشتم که یک فؤاد باید همین شکلی باشد.
تلاش کردم آن بخش فؤاد شده را بپوشانم. کلاه گذاشتم، شال گردن را تا روی بینی بالا کشیدم. اما فایده نداشت. هر روز در آینه نگاه می کردم و می دیدم بیشتر از روز قبل فؤاد شده ام. ضرورت ازلی شکسته شده بود. تبدل ماهیت رخ داده بود.

امروز، بعد از چهار سال، دیگر وقتی مرا مهدی صدا می کنند، تا چند لحظه متوجه نمی شوم که منظورشان منم. تعجب می کنم چطور ممکن است کسی مرا مهدی بنامد. مگر چشم ندارید؟ مگر نمی بینید؟
من فؤادم، فؤاد سیاهکالی.