ظهر که از دکتر برگشت، مستقیم رفت اتاقش و سؤالم که «چه شد؟» بی پاسخ در هوا چرخ زد و مثل قاصدکی که با باد بیاید توی اتاق افتاد روی فرش تا زیر دست و پا له شود. همیشه وقتی این طور می رفت توی اتاقش می دانستم که می خواهد چیز بنویسد و بی جواب گذاشتن من هم یعنی نباید حرف می زدم تا چیزهایی که می خواست بنویسد از سرش نپرند. اما امروز همیشه نبود. امروز قرار بود جواب آزمایشش بیاید. شب تا صبح نخوابیده بود. ساعت دوازده و یک بود که بلند شد رفت پذیرایی به قدم زدن. فکر می کرد من خوابیده ام و آرام ملحفه را کنار زد که مثلاً بیدار نشوم. ولی خواب من سبک است. همیشه با کوچک ترین حرکتش بیدار می شوم. همراه با او که در پذیرایی قدم می زد، من هم روی تخت زل زدم به سقف. تا صبح به سقف زل زدم و گوش دادم به صدای قدم زدنش، نشستنش روی این مبل، بلند شدنش و نشستن روی آن یکی مبل و باز دوباره بلند شدن و قدم زدن. انگار من هم پا به پایش در پذیرایی باشم. اما چشم از سقف بر نمی داشتم. وقتی دوباره برگشت توی اتاق خواب، چشم هایم را بستم که مثلاً خوابم. صدای صندلی اش را شنیدم و لپتاپش که روشن شد و بعد صدای تایپ آرامش. کمی تایپ کرد و متوقف شد. بعد بلند شد رفت پذیرایی تا صدای تایپ کردنش من را بیدار نکند. من باز چشم هایم را باز کردم و به در اتاق نگاه کردم و روشنایی صفحۀ لپتاپ که پذیرایی را روشن کرده بود. تا صبح نوشت. ساعت که زنگ زد، خاموشش کردم و بلند شدم رفتم بیرون. کش و قوسی به خودم دادم که یعنی خواب بودم. بعد صبحانه آماده کردم و در سکوت نشستیم به خوردن. هیچ کداممان نتوانستیم بیشتر از دو سه لقمه بخوریم. او بلند شد و من هم. خواست که برود بیرون، به بهانۀ درست کردن یقه اش، بدنش را لمس کردم. می ترسیدم بغلش کنم و فکر کند دارم پیش پیش برایش سوگواری می کنم. رفت و من ماندم و خانۀ خالی. تا وقتی که برگشت و سؤال من را جواب نداده باز رفت سراغ لپتاپش به نوشتن. می دانستم چرا می نویسد. خودش گفته بود بهم. آن اوایل. گفته بود هر چه می شود می نویسد. چون این طور حس می کند گزارشگر است. مستندساز است. حس می کند فقط دارد تماشا می کند. از دور. با دقت تماشا می کند و ثبت می کند. دردهایش را، غصه هایش را، چیزهایی که آدم های دیگر را درگیر می کنند و فرو می برند، او همه را با دقت تماشا می کرد و با دقت می نوشت و این طوری انگار از ذهنش بیرون می آمدند. حالا دردهایش آن جا توی لپتاپ بودند. وسط کلمه ها. دیگر شده بودند موضوع یک گزارش، یک داستان، یک خودنگاری، یا هر چه که می گویند. دیگر مال او نبودند. به خاطر همین بود که حالا می ترسیدم. قبل از دکتر رفتن اگر می نوشت، می دانستم که دارد اضطرابش را می نویسد. اما حالا که از دکتر برگشته بود، حالا که جواب آزمایش را گرفته بود، حالا که داشت می نوشت، یعنی جواب مثبت بوده.
تا ظهر از اتاق در نیامد. من هم صدایش نزدم. ناهار درست کردم و وسطش دیدم نمی توانم. رفتم دستشویی و تهویه را زدم، و نشستم روی توالت فرنگی، به گریه کردن. هیچ وقت آن طور گریه نکرده بودم. چند بار نفسم بالا نمی آمد انگار و به زحمت جلوی گریه ام را گرفتم تا نفس بکشم. چند بار بلند شدم به صورتم آب بزنم و دربیایم، ولی باز هق هق آمد و دوباره نشستم. تا وقتی که فکر کردم نیم ساعتی شده که از دستشویی درنیامده ام و حتماً فهمیده. به خاطر همین هر طور بود صورتم را شستم و درآمدم. سریع از جلوی در اتاق خواب رد شدم که چشم های پف کرده ام را نبیند. ناهار که حاضر شد رفتم دم در اتاق و آرام صدایش کردم. یک طور آرام که اگر نخواست بیاید، در صدا کردنم اصراری نباشد. اما بلند شد و آمد. نشستیم. هیچ نپرسیدم جواب چه شد. می دانستم دیگر. دوباره پرسیدن چه دردی را دوا می کرد؟ می دانستم که چطور دارد می جنگد. از این که دو ساعت بی وقفه نوشته بود می دانستم. غذا را کشیدم و گذاشتم جلویش. برای خودم هم کشیدم. شروع کردم به خوردن. سعی کردم نگاهش نکنم، اما حس کردم دارد نگاهم می کند. سرم را بالا آوردم و دیدم زل زده بهم. نتوانستم. دیگر نتوانستم. بلند شدم و رفتم بغلش کردم و فشارش دادم و زار زدم. او هم فشارم داد. ساکت فقط من را به تن خودش فشار داد. و لابد داشت مثل مستندسازی این صحنه را با دقت از دور تماشا می کرد تا بعد برود بنویسد.