شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

سه شنبه 28 مرداد 1399
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

یک گزارش بی طرفانه



ظهر که از دکتر برگشت، مستقیم رفت اتاقش و سؤالم که «چه شد؟» بی پاسخ در هوا چرخ زد و مثل قاصدکی که با باد بیاید توی اتاق افتاد روی فرش تا زیر دست و پا له شود. همیشه وقتی این طور می رفت توی اتاقش می دانستم که می خواهد چیز بنویسد و بی جواب گذاشتن من هم یعنی نباید حرف می زدم تا چیزهایی که می خواست بنویسد از سرش نپرند. اما امروز همیشه نبود. امروز قرار بود جواب آزمایشش بیاید. شب تا صبح نخوابیده بود. ساعت دوازده و یک بود که بلند شد رفت پذیرایی به قدم زدن. فکر می کرد من خوابیده ام و آرام ملحفه را کنار زد که مثلاً بیدار نشوم. ولی خواب من سبک است. همیشه با کوچک ترین حرکتش بیدار می شوم. همراه با او که در پذیرایی قدم می زد، من هم روی تخت زل زدم به سقف. تا صبح به سقف زل زدم و گوش دادم به صدای قدم زدنش، نشستنش روی این مبل، بلند شدنش و نشستن روی آن یکی مبل و باز دوباره بلند شدن و قدم زدن. انگار من هم پا به پایش در پذیرایی باشم. اما چشم از سقف بر نمی داشتم. وقتی دوباره برگشت توی اتاق خواب، چشم هایم را بستم که مثلاً خوابم. صدای صندلی اش را شنیدم و لپتاپش که روشن شد و بعد صدای تایپ آرامش. کمی تایپ کرد و متوقف شد. بعد بلند شد رفت پذیرایی تا صدای تایپ کردنش من را بیدار نکند. من باز چشم هایم را باز کردم و به در اتاق نگاه کردم و روشنایی صفحۀ لپتاپ که پذیرایی را روشن کرده بود. تا صبح نوشت. ساعت که زنگ زد، خاموشش کردم و بلند شدم رفتم بیرون. کش و قوسی به خودم دادم که یعنی خواب بودم. بعد صبحانه آماده کردم و در سکوت نشستیم به خوردن. هیچ کداممان نتوانستیم بیشتر از دو سه لقمه بخوریم. او بلند شد و من هم. خواست که برود بیرون، به بهانۀ درست کردن یقه اش، بدنش را لمس کردم. می ترسیدم بغلش کنم و فکر کند دارم پیش پیش برایش سوگواری می کنم. رفت و من ماندم و خانۀ خالی. تا وقتی که برگشت و سؤال من را جواب نداده باز رفت سراغ لپتاپش به نوشتن. می دانستم چرا می نویسد. خودش گفته بود بهم. آن اوایل. گفته بود هر چه می شود می نویسد. چون این طور حس می کند گزارشگر است. مستندساز است. حس می کند فقط دارد تماشا می کند. از دور. با دقت تماشا می کند و ثبت می کند. دردهایش را، غصه هایش را، چیزهایی که آدم های دیگر را درگیر می کنند و فرو می برند، او همه را با دقت تماشا می کرد و با دقت می نوشت و این طوری انگار از ذهنش بیرون می آمدند. حالا دردهایش آن جا توی لپتاپ بودند. وسط کلمه ها. دیگر شده بودند موضوع یک گزارش، یک داستان، یک خودنگاری، یا هر چه که می گویند. دیگر مال او نبودند. به خاطر همین بود که حالا می ترسیدم. قبل از دکتر رفتن اگر می نوشت، می دانستم که دارد اضطرابش را می نویسد. اما حالا که از دکتر برگشته بود، حالا که جواب آزمایش را گرفته بود، حالا که داشت می نوشت، یعنی جواب مثبت بوده. 
تا ظهر از اتاق در نیامد. من هم صدایش نزدم. ناهار درست کردم و وسطش دیدم نمی توانم. رفتم دستشویی و تهویه را زدم، و نشستم روی توالت فرنگی، به گریه کردن. هیچ وقت آن طور گریه نکرده بودم. چند بار نفسم بالا نمی آمد انگار و به زحمت جلوی گریه ام را گرفتم تا نفس بکشم. چند بار بلند شدم به صورتم آب بزنم و دربیایم، ولی باز هق هق آمد و دوباره نشستم. تا وقتی که فکر کردم نیم ساعتی شده که از دستشویی درنیامده ام و حتماً فهمیده. به خاطر همین هر طور بود صورتم را شستم و درآمدم. سریع از جلوی در اتاق خواب رد شدم که چشم های پف کرده ام را نبیند. ناهار که حاضر شد رفتم دم در اتاق و آرام صدایش کردم. یک طور آرام که اگر نخواست بیاید، در صدا کردنم اصراری نباشد. اما بلند شد و آمد. نشستیم. هیچ نپرسیدم جواب چه شد. می دانستم دیگر. دوباره پرسیدن چه دردی را دوا می کرد؟ می دانستم که چطور دارد می جنگد. از این که دو ساعت بی وقفه نوشته بود می دانستم. غذا را کشیدم و گذاشتم جلویش. برای خودم هم کشیدم. شروع کردم به خوردن. سعی کردم نگاهش نکنم، اما حس کردم دارد نگاهم می کند. سرم را بالا آوردم و دیدم زل زده بهم. نتوانستم. دیگر نتوانستم. بلند شدم و رفتم بغلش کردم و فشارش دادم و زار زدم. او هم فشارم داد. ساکت فقط من را به تن خودش فشار داد. و لابد داشت مثل مستندسازی این صحنه را با دقت از دور تماشا می کرد تا بعد برود بنویسد.


چهارشنبه 3 اردیبهشت 1399
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

جاودانگی در گور

کلمات کلیدی : شداد بن عاد , ارم ,


‏پس شدّاد بن عاد از کتب حکما طریق جاودانگی بیافت. دخمه‌ها فرمود بنا کردن به زیر زمین، چون دخمهٔ مردگان، و کفن بپوشید خود و کسانش و همگی به دخمه اندر شدند و راه ورود و خروج ببستند که دیگر گشودن به هیچ روی میسّر نبود، و از روزنی غذا بدیشان می‌رساندند. ملک الموت ایشان را از جملهٔ اموات دانسته، یادشان از خاطر ببرد، و گویند صد و پنجاه سال برین نمط زیست کردند.
چون صد و پنجاه سال بگذشت آن کسان که از روی زمین بدیشان غذا همی‌رساندند همگی بمردند و نیز فرزندان ایشان، و گروهی آمدند و گفتند: «چرا ما را رنج باید بردن به سبب آرزوی جاودانگی دیگری؟» و برفتند. پس شدّاد و کسانش هفته‌ای صبر کردند و دانستند غذا نخواهد بودن، فریاد و زاری از ایشان برآمد از شدّت عطش و جوع. ملک الموت آواز ایشان از آن روزن‌ها بشنید و دانست حیلتی که در کار آوردند. پس حدیث ایشان با خدای بگفت. خدای تعالی بخندید و مر عزرائیل را گفت: «خواست ایشان اجابت کردم و ایشان را تا روز قیامت جاودانگی بدادم بر همین وضع که هستند.»

و آن دخمه‌ها امروز بر جای است و آن را ارم خوانند، ‏چونان شهری باژگون به زیر زمین. و هنوز زاری مردمان نامرده از آن بلند است، به لغتی که کس نمی‌داند، و مردمان آن را آواز جن می‌دانند و نزدیک نشوند.


پنجشنبه 24 بهمن 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

من، فارقلیط

کلمات کلیدی : مانی , فارقلیط , مار آمو ,


مانی گفت: «در رؤیا دیدم که در قعر هاویه نیمه‌جان افتاده‌ام، و صد هزار، دویست هزار آرخون دورم حلقه زده‌اند، با چهره‌های کریه، و آماده‌اند که بر سرم بریزند و تنم را پاره پاره کنند و ببلعند. بعد ناگهان انگار کسی به دلم انداخت که فارقلیط آمده. منجی‌ای که مسیح وعدهٔ آمدنش را داده بود آمده. تمام توانم را جمع کردم و فریاد زدم، ته‌ماندهٔ جانم را ریختم توی نامی که می‌دانستم نام اوست، و فریاد زدم. فریادم مثل کبوتری سفید از حلقومم بیرون آمد و پرید. ‏از بین آرخون‌ها پر زد، پر زد و بالا رفت و من هم انگار همراهش بودم و بالا می‌رفتم، با آن که هنوز ته هاویه افتاده بودم.
بعد کبوتر رسید به لبهٔ آن مغاک بی نهایت، رسید به مرز آسمان، و فارقلیط آن جا ایستاده بود. آن دم بود که دیدمش، دیدمش که کیست.»
آمّو پرسید: «که بود؟»
«خودم. خودم به نجات خودم آمده بودم.»


شنبه 14 دی 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

بفرمایید شام ایرانی

کلمات کلیدی : داستان , بفرمایید شام , شام ایرانی ,


برنجش خوب بود. یعنی همین که دیس برنج را آورد گذاشت سر سفره عطرش زد توی دماغم، درست عطری که توقع داری برنج مهمانی شام بدهد. دوست داشتم مثل وقتی که توی خونه بشقاب را بالا می گیرم و بو می کنم، حالا هر چیزی که باشد، میوه، غذا، هر چیز خوش عطری، دوست داشتم دیس را همین طور بگیرم بالا و بخار داغ معطر را نفس بکشم. ته دیگ سیب زمینی هم از آن ته دیگ ها بود که توقع داری کنار یک دیس برنج سفید خوشبو بگذارند. توی دو تا پیشدستی، دایره های قرمز که روغنشان زیر نور چراغ برق می زد و آدم را به اشتها می انداخت. یک قلم خورش هم پخته بود که یک رقم غذا درست نکرده باشد. منتها نه خیلی. فقط خورش خوری آورد و گذاشت کنار بشقاب مهمان ها، برای خودشان نیاورد. خورش هم خوب بود. من خورش کرفس را همین طوری اش هم دوست دارم، این که حسابی جا افتاده بود و یک بند انگشت روغن رویش نشسته بود.

اما گوشتش، گوشتش را که آورد گفتم حیف، حیف آن همه برنج و ته دیگ و خورش. اصلاً تمام سفرهٔ شام به همین غذای اصلی است. اگر غذای اصلی را خوب درنیاوری، دیگر مهم نیست که چی را خوب در آورده ای. همان یک رقم همه چیز را خراب می کند. مهم نیست که خودت ترشی لیته درست کرده باشی، یا توی سالادت جوانهٔ گندمی که خودت کاشته ای ریخته باشی. یعنی مهم هست ها، ولی حرف آخر را غذای اصلی می زند. و او هم گوشتش را خراب کرده بود. همان که از در آشپزخانه در آمد، همه نگاه کردیم به هم. همه فهمیدیم که نپخته، از آن فاصله داد می زد، جیغ می زد یعنی، جیغ های ریز و نیمه جان می زد و وسطش دو سه کلمه هم شنیده می شد، قسم می داد ما را که ولش کنیم و نمی دانم فلان و بیسار. خب اشتهای آدم کور می شود، می دانید؟ عطرش خوب بود، حرفی نیست، یعنی عالی بود، مثل همه چیز دیگر. معلوم بود که خواسته سنگ تمام بگذارد. ولی خب هر چقدر هم خوش‌عطر باشد، نمی تواند جبران صحنهٔ دست و پا زدن غذا را بکند. این چیزها مال سر سفره نیست، مال آشپزخانه است.

خلاصه سرتان را درد نیاورم، شام را هر طور بود خوردیم. گفتیم بد است اگر به رویش بیاوریم. همان جا تکه تکه اش کردیم و خوردیم، ولی دیگر خانه‌اش شام نرفتیم.


دوشنبه 9 دی 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

شاکیامونی بی‌رنج و سال‌های زیارتش

کلمات کلیدی : بودا , شاکیامونی , آناندا , سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش , هاروکی موراکامی ,


‏شاکیامونی چنان که گویی از یادآوری خاطره‌ای از دست رفته، لبخند زد. گفتم: «آیا یکی از زندگی‌های گذشته را به یاد آوردید؟»
سربلند کرد: «نه، همین زندگی. وقتی لباس شاهانه‌ام را با آن مرد بینوا تاخت زدم و سر به جنگل گذاشتم. سرگشته بودم، سرشار از اندوه، غمی که خودم هم نمی‌دانستم چیست.»
‏گفتم: «غمی که دیگر برای همیشه از آن رها شده‌اید.»
شاکیامونی باز لبخندی زد: «بله، و حالا ناگهان دلتنگش شدم.»
از جا جستم: «دلتنگ؟!»
«بله آناندای عزیزم. می‌شود که برای چیزی که تو را آزرده، زخم زده و به تقلایت واداشته دلتنگ شوی، اگر در عین حال تو را با جهانی زیباتر آشنا کرده باشد.»
پرسیدم: «اما چه چیز زیبایی در رنج هست استاد؟»
انگار از سر شرمساری، گفت: «شاید برای بسیاری این چیزی بی اهمیت باشد، و خوشا به حال آنان، زیرا راحت‌تر می‌توانند از رنج‌های چرخهٔ زندگی‌ها و مرگ‌های بی شمار برهند. اما کسانی که به این چیزهای جزئی اهمیت می‌دهند، نجاتشان بارها سخت‌تر خواهد بود. اینان بارها و بارها به دنیا خواهند آمد، خواهند مرد و باز متولد خواهند شد و رنج خواهند کشید، چون در رنج چیزی می‌بینند که نمی‌گذارد از آن دل بکنند.»
باز پرسیدم: «چه چیز زیبایی، استاد، چه چیز زیبایی در رنج هست؟»
به زمین خیره شد: «ناگهان یادم آمد از وقتی از زیر آن درخت انجیر مقدس برخاستم، دیگر شعر نگفته‌ام. انگار آن درد مبهم جانکاه، آن عطش سخت تسکین ناپذیر، آن سرگشتگی مدام بی حاصل، همچون ایزدبانویی که شاعران را تسخیر می‌کند، تمام آن کلمات را در دهانم می‌گذاشت و با رفتنش، آن کلمات هم رفتند.»


شنبه 30 آذر 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

غرق

کلمات کلیدی : توکا نیستانی , پرویز پرستویی , آبگرفتگی اهواز ,


یک هفته جلوتر که فقط جوی ها سرریز کرده بودند و خیابان ها را آب گرفته بود، اخبار ساعت دو، آن وسط مسط ها، بعد از جشن گلاب گیری در قمصر کاشان و به عنوان مقدمه برای اخبار هواشناسی، یکی دو تصویر آرشیوی نشان داد و اعلام کرد بارش باران باعث آب گرفتگی معابر در شهرک نصیریه و تعطیلی مدارس شده. شهرک پرت تر از آن بود که بیشتر از ده ثانیه در اخبار سراسری به آن اختصاص داده شود. کسی هم توجهی نکرد. هنوز ماجرای قرص های جاساز شده داخل تیتاپ در شبکه های اجتماعی داغ بود و تلویزیون در هر بخش خبری گزارشی پخش می کرد تا ثابت کند این توطئۀ اجانب است برای بدنام کردن صنعت تیتاپ کشور. سه روز بعد ولی یکی از خبرگزاری ها نوشت سیل در شهرک نصیریه هنوز ادامه دارد. این خبر هم توجهی را جلب نمی کرد اگر به خاطر یک جمله نبود. گزارشگر رفته بود سراغ فرماندار منطقه تا از او در این باره بپرسد، ولی حتی فرماندار هم به درستی نمی دانست این شهرک در کجا قرار دارد و بعد از کلی گشتن در گوگل مپ، دست آخر از خیر پیدا کردن شهرک گذشته بود و گفته بود باید استعلام کند که آیا این شهرک در حوزۀ فرمانداری او هست یا نه. این جمله در شبکه های اجتماعی مثل بمب ترکید. توکا نیستانی کاریکاتوری کشید از مسئولی که پشت سرش شهری دارد می رود زیر آب و او با عینک ضخیمی سرش را در نقشه کرده تا ببیند آیا شهر مورد نظر مربوط به حوزۀ فرمانداری او می شود یا نه. پرویز پرستویی با بغض چند جمله در اینستاگرامش راجع به دردهای مردم و بی خیالی مسئولین گفت. و یکی از نمایندگان مجلس از احتمال برکناری فرماندار مذکور خبر داد. پایگاه های خبرگزاری چپ و راست جنگی تمام عیار راه انداخته بودند که البته چون چندان دنبال کننده ای نداشتند، کسی غیر از اعضای هیئت تحریریه را درگیر نمی کرد. ویدئوهایی روی شبکه های اجتماعی نشر و بازنشر می شد از سیل های بنیان کنی که یک به یک اعتبارشان زیر سؤال می رفت و معلوم می شد یکی مربوط به سونامی اندونزی است و یکی دیگر به طوفان کاترینا و آن یکی هم اصلاً سیل نیست و تالاب انزلی است. ولی برای همین ویدئوها کپشن هایی دردناک می نوشتند و فیواستار می شدند و حتی من و تو ازشان نقل قول می کرد، و این وسط شهرکی که هنوز کسی درست نمی دانست کجاست، همین طور می رفت زیر آب.



( تعداد کل صفحات: 4 )

[ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ]