شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

جمعه 7 شهریور 1393
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

مدرسه ی پرندگان

کلمات کلیدی : Chicken Soup For The Soul , آموزش و پرورش , تربیت , پرندگان , عقاب , شترمرغ , اردک ,


پرندگان

روزى روزگارى، پرندگان تصمیم گرفتند مدرسه اى دایر كنند و در آن مهارت هاى مورد نیاز هر پرنده را به بچه هایشان آموزش دهند. واحدهاى درسى عبارت بودند از: دویدن، شنا كردن، پرواز كردن.
مدیران مدرسه مى خواستند بچه ها در همه ى واحدها به حد متوسطى برسند و هر كس در پایان سال در یكى از واحدها، نمره ى عالى مى آورد، جایزه اى به وى تعلق مى گرفت.

اردک ها، در شنا كردن استاد بودند، اما در دویدن افتضاح بودند.
عقاب ها، بهترین دانش آموزان كلاس پرواز بودند، اما در شنا كمترین نمره را مى گرفتند.
شترمرغ ها، در دویدن سرآمد همه بودند، اما استعدادى در پرواز نداشتند.

مدیران تصمیم گرفتند برای دانش آموزان ضعیف، كلاس فوق برنامه بگذارند تا به حد متوسط برسند. 
در طى این كلاس ها، 
پره هاى پاى اردک ها به خاطر تمرین دویدن، آسیب دید،
بال هاى عقاب ها به خاطر تمرین شنا، از شكل طبیعى در آمد،
و پاهاى شترمرغ ها به خاطر پریدن پیوسته از سطح بلند براى تمرین پرواز، ضرب دید.

در پایان سال، همه ى پرندگان در همه ى واحدها، در سطح متوسط بودند، اما هیچ كس جایزه ى دانش آموز عالى را نبرد.

(اقتباس از کتاب Chicken Soup For The Soul)


چهارشنبه 20 شهریور 1392
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

داستانک: جیغ بنفش

کلمات کلیدی : داستانک , مینی مال , جیغ بنفش ,


یارو از اولش هم دیوانه بود. اشتباهی آورده بودندش اینجا. نصف شب­ها، جیغ می­کشید و گریه می­کرد. همه را ذله کرده بود. یک روز احمد با چند تا از بچه­ها، توی حیاط گرفتندش زیر مشت و لگد بلکه بترسانندش، ولی باز شب که شد، همان بساط بود.

هوشنگ می­گفت یک شب از خواب بیدار شده و با کارد آشپزخانه، گلوی زن و دو دخترش را در خواب بریده. بعدش که سر عقل آمده، می­خواسته خودش را حلق آویز کند که همسایه­ها سر رسیده­اند و پلیس را خبر کرده­اند. جمالی می­گفت سر صاحب کارش را کرده زیر دستگاه چوب بری. هر شب کابوس آن لحظه را می­بیند. یکی دیگر از بچه­ها که الآن یادم نیست، می­گفت پدرش دو ماه توی انبار حبسش کرده و فقط پیشابش را می­داده بخورد که از تشنگی نمیرد. او هم زده او را کشته. فقط احمد بود که اصرار داشت این کار را از عمد می­کند که نگذارد بخوابیم.

 عاقبت هم منتقلش کردند تیمارستان. یارو از اولش هم دیوانه بود.



چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

داستانک: تبعیدی ها

کلمات کلیدی : داستانک , مینی مال , تبعید ,


بیل را در خاک سخت فرو می­کنم و عرقم را خشک می­کنم. تمام تنم خیس عرق است و لبانم خشکی زده. دستم را سایبان می­کنم و به اطراف می­نگرم. شبح مردی نزدیک می­شود.

 دو پسرم آن سو مشغول کارند. یکی با پتک سنگ­های درشت را خرد می­کند و دیگری با کلنگ بیرون می­کشدشان. مادرشان خرده سنگ­ها را می­برد و دورتر می­اندازد.

مرد به من می­رسد. خوش لباس است. می­گوید: «تبعیدیا شمایید؟»

می­گویم: «ها. چه کار داری؟»

می­گوید: «ارباب بخشیدتون. گفته برگردید آبادی.»

به دو پسرم و مادرشان نگاه می­کنم که دست از کار کشیده­اند و به این سو نگاه می­کنند.

چهارده سال قبل، به خاطر گناهی با خانواده­ام تبعید شدیم به این کویر. 

چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، سنگ بیرون کشیدیم.

چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، سیب­زمینی بیرون کشیدیم. 

چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، آب بیرون کشیدیم. 

و حالا، بخشیده شدیم.

بیل را از دل خاک بیرون می­کشم و با تیغه­اش به گردن مرد می­زنم. خون فوّاره می­کند.




( تعداد کل صفحات: 4 )

[ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ]