کلمات کلیدی : داستانک ,
مینی مال ,
تبعید ,
بیل را در خاک سخت فرو میکنم و
عرقم را خشک میکنم. تمام تنم خیس عرق است و لبانم خشکی زده. دستم را سایبان میکنم
و به اطراف مینگرم. شبح مردی نزدیک میشود.
دو پسرم آن سو مشغول کارند. یکی با پتک سنگهای
درشت را خرد میکند و دیگری با کلنگ بیرون میکشدشان. مادرشان خرده سنگها را میبرد
و دورتر میاندازد.
مرد به من میرسد. خوش لباس است.
میگوید: «تبعیدیا شمایید؟»
میگویم: «ها. چه کار داری؟»
میگوید: «ارباب بخشیدتون. گفته
برگردید آبادی.»
به دو پسرم و مادرشان نگاه میکنم
که دست از کار کشیدهاند و به این سو نگاه میکنند.
چهارده سال قبل، به خاطر گناهی با
خانوادهام تبعید شدیم به این کویر.
چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، سنگ بیرون
کشیدیم.
چهارده سال، از دل شن و خاک داغ، سیبزمینی بیرون کشیدیم.
چهارده سال، از
دل شن و خاک داغ، آب بیرون کشیدیم.
و حالا، بخشیده شدیم.
بیل را از دل خاک بیرون میکشم و
با تیغهاش به گردن مرد میزنم. خون فوّاره میکند.