شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

دوشنبه 9 اردیبهشت 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

تاریخ موازی

کلمات کلیدی : مانی , مانویت , چین , مغناطیس , قطب نما ,


مانویان باور داشتند که ماده در خود خاصیتی مغناطیسی دارد که روح را به خود جذب و اسیر خود می‌کند، تا جایی که حتی پس از مرگ هم روح نمی‌تواند از ماده جدا شود و بلافاصله به کالبد مادی دیگری می‌چسبد (تناسخ).

این باور مذهبی، باعث شده بود مانویان به پدیدهٔ مغناطیس توجه نشان دهند و آن را از دلایل حقانیت نظریات دینی خود بدانند، و بر روی آن مطالعات زیادی بکنند که منجر به کشف برخی خواص آهنربا، از جمله میدان مغناطیسی شد. 

درست مشخص نیست که چه زمان مانویان با پاشیدن براده‌های آهن در اطراف یک آهنربا، متوجه شدند براده‌ها همواره طرحی مارپیچی یکسانی می‌گیرند. اما در نقاشی‌های بازمانده از مانویان در اطراف جهان مادی خطوط منحنی‌ای هست که درست شبیه طرحی است که براده‌های آهن در اطراف آهنربا می‌گیرند.

همچنین مانویان چینی برای نخستین بار به خاصیت مغناطیسی زمین پی بردند و نخستین قطب نما را ساختند. هر چند آن‌ها از قطب نما نه برای جهت‌یابی بلکه برای اثبات حقانیت دین خود سود می‌جستند تا به دیگران ثابت کنند کل جهان مادی خاصیتی مغناطیسی دارد که روح را در خود اسیر می‌سازد.

در تواریخ چین مضبوط است که بوداییان که دشمنان سرسخت مانویان شرق آسیا بودند، امپراتور مینگ را متقاعد کردند که نمایش‌های آهنربایی مانویان حاصل سحر و جادو است و از آن پس هر گونه مطالعهٔ دینی بر روی پدیدهٔ مغناطیس به شدت محکوم شد.


یکشنبه 14 بهمن 1397
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

صدا



اوتزی با صورت در برف افتاده بود. به سختی نفس می کشید و ناله هایی ضعیف می کرد. از کودکی از مادربزرگش شنیده بود که هر ناله، بخشی از جان آدمی را در خود دارد و هر کس با هر ناله کمی از جانش را از تنش بیرون می ریزد و کمی به مرگ نزدیک تر می شود. یک عمر از ترس آن که زود نمیرد، سخت ترین دردها را تحمل کرده و دم برنیاورده بود، اما آن شب به قدر تمام عمر نالیده بود و هنوز می نالید. لبش دریده، سینه اش شکافته، کتفش از جا در رفته و پایش شکسته و برعکس شده بود. سوز دردناک سرما هم تداوم خنجر مردانی بود که به این روزش انداخته بودند. هنوز صدای مردان را می شنید که در حال گریختن حرف می زدند و می خندیدند. نفرت و خشم هم به دردهایش افزوده شد و سینه اش را چون اخگری در میان آن هم برف داغ کرد. چون حیوانی زخم خورده می دانست که چیز زیادی به مرگش نمانده. و با وحشت اندیشید این اندک جان را هم دارد خرج ناله های بی رمقی می کند که هیچ کس نمی شنود و نخواهد شنید، همچون ناله هایی که از کودکی در سینه اش دفن کرده بود. اندیشید: «اگر قرار است بمیرم، اگر قرار است چند لحظه دیگر بمیرم...» برف خون آلودی که در دهنش رفته بود را تف کرد. تمام دردهایش، دردهایی که سال ها در سکوت کشیده بود، تمام نفرت هایش، تمام خشم هایش، تمام امیدهای واهی اش، تمام ترس ها، عشق ها، آرزوها، همه و همه را جمع کرد، سرش را بالا آورد و تمام جانی که در هنوز در تن آش و لاشش باقی بود را نعره کشید. نعره کشید، یک عمر را نعره کشید و جان همچون توده ای خون لخته شده با نعره ها از گلویش بیرون ریخت و در کوهستان برف گرفته پخش شد. نعره کشید تا وقتی دیگر جانی در بدنش نماند و صورتش در برف فرو افتاد.

*

پنج هزار و سیصد سال بعد، گروهی از محققان جسد یخ‌زده و سالمی را در یخچال های کوه های آلپ کشف کردند. جسد را به آزمایشگاه هاشان بردند و شگفتزده از این جسد سالم، فرصت را غنیمت شمردند و با دستگاه سیتی‌اسکن از جاهای مختلف تنش عکس برداری کردند. از زخم هایی که نشان می داد در یک درگیری کشته شده، از استخوان ها که نشان می داد سن تقریبی اش بین چهل و پنجاه است، از خالکوبی های آیینی که در نقاط مقدس بدنش بودند. جسد مرد در آزمایشگاه ها دست به دست می شد و هر کس رویش پژوهشی می کرد. تا این که کسی به ذهنش رسید از تارهای صوتی اش عکس بگیرند و با کامپیوتر صدایش را بازسازی کنند. محققان هیجان‌زده شروع به کار کردند. به چند گروه متخصص از رشته های مختلف نیاز بود تا پروژه به سرانجام برسد. بالاخره یک روز همهٔ گروه دور کامپیوتری جمع شدند و مسئول پروژه با لهجهٔ ایتالیایی گفت: «همه آماده اید؟» و در مقابل چشمان علاقه مند گروه، با کلیکی نرم افزار را پلی کرد. ناگاه نعره ای گوشخراش در آزمایشگاه پیچید. همه از جا پریدند، زنی جیغ کشید، کسی دستش به چیزی خورد و آن را انداخت و شکست. صدای نعرهٔ بی وقفهٔ مرد پنج هزار ساله، انگار ساختهٔ کامپیوتر نبود، انگار از خود جان داشت. کسی خواهش کرد: «قطعش کنید، قطعش کنید!» اما مسئول هر چه کلیک می کرد نعره قطع نمی شد. همه گوش هایشان را گرفته بودند. چند نفر دیگر نتوانستند تحمل کنند و از اتاق بیرون رفتند. مسئول آی تی جلو رفت و شروع کرد به ور رفتن با کامپیوتر و دست آخر، ناتوان دو شاخه اش را از برق کشید. نعره تا چند ثانیه هنوز ادامه داشت، تا این که بالاخره خاموش شد. آزمایشگاه در سکوت فرو رفت. محققان وحشتزده به هم نگاه می کردند. بعد از یکی دو دقیقه مسئول پروژه گفت: «فکر کنم هر چه رویش آزمایش کردیم کافی باشد. بهتر است دیگر تحویلش بدهیم به موزه.» و همه بی درنگ موافقت کردند. مسئول آی تی هم کامپیوتر را بغل زد و آن را در زباله‌دان بیرون ساختمان انداخت.



پ ن:
Otzi the Iceman
اسم جسد پنج هزار ساله ایست که در سال ۱۹۹۱ در کوه های آلپ اروپا پیدا شد و اخیراً با عکس گرفتن از تارهای صوتی اش، صدایش را بازسازی کردند.


پنجشنبه 12 بهمن 1396
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

چشمۀ بی مرگ

کلمات کلیدی : بندهش , کاووس , کیخسرو , لهراسب ,


۱.
گویند که کاووس چندین خانه کرده بود، یکی زرّین که بدو مردمان را بار می دید، یکی از آبگینه که به وقت بزم با ندیمگان و رامشگران بدان می نشست، و یکی نیز پولادین که به هنگام جنگ بدان اندر می شد. 
جز این سه خانه غاری نیز در دل کوه کنده بود که چشمۀ آبِ بی مرگ در ظلمات آن نهفته بود که هر پیرمرد در آن فرو رود، برنای پانزده ساله بیرون آید.

گویند کاووس هر چهل یا پنجاه سال، چون از رزم و بزم نشان پیری و ضعف بر اندامش نمایان می شد، تنها و یکّه به کوه بر می شد، به تاریکی غار فرو می شد و در چشمۀ بی مرگ تن و پای می شست و از آن همی نوشید، و جوان و برومند از غار بیرون می آمد. و کس را خبر این غار نگفته بود، مبادا حدیث در میان مردمان افتد، که چشمه کوچک بود و تنها به قدر یک تن.

۲.
تا چنان افتاد که دیوان از سوی مازندران به سوی ایرانشهر لشکر کشیدند، و یلان ایران را تاب زور ایشان نبود و سپاه کاووس شکسته شد. کاووس در آن زمان پیری شصت ساله بود، شصت سال بود تا در چشمۀ بی مرگ نرفته. چون خبر شکست سپاه بشنید، به فور به خانۀ پولادین رفت و درها ببست با تمام کسان. و دیوان دور تا دور خانه گرفته، راه خروج و ورود نگذاشتند، تا بیست سال. و کاووس فرتوت شده، هراس مرگ بر جانش افتاده، پیرمردی هشتاد ساله، نه راست توانست ایستاد، نه به اختیار توانست میزید. و هیچ ساعت نبود که دست حسرت نگزید که چرا تا شصت سال به چشمه نرفتم و کار به فردا انداختم، و نذرها کرد که اگر از آن تنگنا به در شود، نه هر پنجاه سال، که هر ده سال، بلکه هر سال به چشمه رود و سر و تن شوید و جوانی بازیابد.

۳.
از قضای روزگار، رستم نریمان که از سپاه ایران جدا شده بود، بازگشت و دیوان را دید گرداگرد قصر پولاد گرفته. به یاری سپاهی از زابلستان گرز کشید و دیوان بتاراند و دیو سفید را جگر بدرید. چون خبر فتح به کاووس بردند، اشک از چشمان ریخت و دادار را سپاس گفت و بی درنگ با تن رنجور برخاست و به کوه شده، سر و تن بشست و جوان گشت.

از آن پس هر سال در همان روز که عهد بسته بود، به کوه می شد و در چشمه جوان می گشت و صد سال برین طریق پادشاهی کرد. اما هراس مرگ بر جانش افتاده، می ترسید باز واقعه ای او را از چشمه دور اندازد. پس موعد یک ساله را به شش ماه کاست، و باز آن را به یک ماه کاست. تا چنان شد که هر روز به چشمه می شد و خود را می شست و باز دلش آرام نداشت و مرگ را در پشت قدم های خود می دید. پس یکسره از خان و مان دست شست و در غار منزل کرد و پیوسته در چشمه می بود.

۴.
شصت سال کاووس در چشمه بود و مردم از پی او می گشتند و نمی یافتند و پادشاهی به کیخسرو سپردند.
چون کیخسرو در جهان بگردید و از هر چیزی دانست، حکیمی او را گفت: تو را به غاری رهنمون گردم که در کتاب های قدیم گفته اند چشمۀ بی مرگ در آن است و هر که در آب آن فرو شود، برنا بیرون آید. 
کیخسرو و حکیم در کوه ها بگشتند و غار را بیافتند. چون کیخسرو به درون غار رفت، کاووس را دید در چشمه نشسته، از میان قصرهای زرّین و بلورین و پولادین، ظلمات عفن غار را مسکن خود ساخته و از هراس پیری و مرگ، دل آن ندارد که ساعتی از آب بیرون شود و خوراکی بیابد. پوست بر استخوان نشسته، دنده ها برون افتاده، کمر چون مویی باریک گشته. آری جوان، اما جوانی به جسدی بی جان ماننده. 

کیخسرو بر حال پدر همی گریست، پس مثال داد که او را در چشمه واگذارند و درب غار را با سنگ ها ببندند که کس دیگر بدین چشمه فریفته نگردد و زندگی از برای جاودانگی تباه نکند. پس خود تخت و تاج به لهراسب داده، در کوه ها به عبادت و اندیشه همی گذراند، تا مرگ او را در ربود.




پ ن:
بند اول این نوشته، اقتباسی از «بُندَهِش» است، 
باقی حکایت ساختگی است.


چهارشنبه 13 مرداد 1395
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

کرامت الهی و کرامت انسانی



حکایتی نقل می کنند از عارف واصل میرزا محمدتقی استرآبادی، که نیمه شبى در حال مكاشفه ستون نورى ملکوتی در گوشه ى خانه مى بیند كه بر فرش افتاده بى آن كه از پنجره و روزنه اى داخل شده باشد. همان گاه بر دلش مى افتد كه این نور مقدس است و شفابخش و دستى كه به آن تبرك شود، صاحب كرامات بى شمار مى گردد. با حالت جذبه و بیخود، آرام و با احترام، پیش مى رود كه بر روى نور قدسی دست بگذارد و تبرك كند، اما نور جا به جا مى شود. باز پیش مى رود و دست پیش مى برد، باز نور حركت مى كند. القصه، چون کودکی كه به دنبال نور آینه مى رود و صاحب آینه مدام آینه را مى گرداند و نور را از كودك دور مى كند، میرزا محمدتقی مدام به سمت نور مى رود و نور مدام جا به جا مى شود. حال دیگر خشمگین، به سمت نور مى دود و با دو پنجه ى باز خود را روى نور مى اندازد تا به چنگش آورد، ولى نور زیرجلكى در مى رود. میرزا محمدتقى هم از این سو به آن سو می پرد و وسایل خانه را می ریزد و چیزها را می شکند و کتاب ها را لگد می کند.
بعد یك لحظه به خود مى آید و مى بیند خودش را چه مضحكه اى كرده. با دلخورى مى گوید: «خدایا، شوخى ات گرفته یا مى خواهى من را دست بیندازى؟»

بعد به فكر مى رود كه: «بله، بینوا! مى خواهد تو را دست بیندازد كه این قدر انانیت و حرص كرامت داشتن تو را گرفته كه حاضرى به خاطرش تا این حد خود را تحقیر كنى. این كرامت مگر چیست كه از كرامت انسانی ات بیشتر است؟ مگر نفرمود "و لقد كرّمنا بنى آدم"؟ كرامت بیش از این مى خواهى؟
ابراهیم ادهم را فراموش کرده ای که دلو می انداخت تا براى وضو آب بكشد و هر بار طلا و جواهرات بیرون مى كشید؟ او جواهرات را به چاه بر مى گرداند و مى گفت: خدایا مى دانم تو مالك همه ى گنج ها هستى، اما من براى وضو آب مى خواهم. ولی اگر تو بودى، یقین هر بار جواهرات را نگه مى داشتى، نه به خاطر مال دنیا، بلكه به خاطر سندی بر "صاحب کرامت" بودن! به خاطر یك عنوان! آن هم نه براى این كه دیگران تو را به این عنوان بشناسند، بلكه براى آن كه نزد خودت، به "صاحب کرامت" بودن به خودت فخر بفروشى! خاك بر سرت!»

نقل است که عارف شهیر آن قدر خود را ملامت مى كند، كه ندا مى رسد: «فلانى، باور كن كه ما فقط قصد مزاح داشتیم. ببین چطور از هر كاهى كوهى مى سازى! اگر همه ى این حرف ها به خاطر یك ستون نور است، بیا این هم نور!»
و اتاق با چهل ستون نور، چون روز روشن مى شود.


سه شنبه 4 اسفند 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

پیرمرد و دریا؛ داستانی ناتمام

کلمات کلیدی : پیرمرد و دریا , همینگوی , اراده , تقدیر ,


پیرمرد و دریا

خیلى خیلى وقت پیش، زمانى كه هنوز نوجوانى بودم، داستانى نوشتم به تقلید از پیرمرد و دریاى همینگوى، ولى با لحنى به مقتضاى سنم، رمانتیك و شاعرانه. داستان ماجراى پیرمردى ست كه از این كه سیرى و گرسنگى خود و خانواده اش به دست بازى هاى دریا باشد، به تنگ آمده. روزى، پس از چهار ماه بدون صید ماندن، چهار ماه گرسنگى، تورش را بر مى دارد و مى رود تا صید اصلى را به تور بیندازد. نه ماهى هاى كوچك، نه نهنگ هاى بزرگ، خود خود دریا را.

خانواده اش از این جنون به وحشت مى افتند و مى خواهند متوقفش كنند، مى گویند: اراده ى انسان حدى دارد و هر چیزى را نمى توان به دست آورد. مى گویند: آن ها به همین اندك راضى و قانعند. خیلى چیزهاى دیگر هم مى گویند. ولى پیرمرد همه را پس مى زند و راهى دریا مى شود.
دریا نخست ریشخندش مى كند و آشغال به تورش مى اندازد. پیرمرد از اراده اش بر نمى گردد. دریا با بى اعتنایى چند ماهى به تورش مى اندازد كه برود رد كارش. پیرمرد ماهى ها را بر مى گرداند و باز تور مى اندازد. دریا مى لرزد و نهنگى برایش مى فرستد. پیرمرد نگاهش هم نمى كند و باز تور مى اندازد. دریا خشمگین مى شود، موج از پى موج مى فرستد براى واژگونى این بر هم زننده ى نظم آفرینش. پیرمرد، مصمم تور مى اندازد و تور مى اندازد و تور مى اندازد.

سال ها گذشته و هنوز پایان مناسبى براى این داستان به ذهنم نرسیده. در یك روایت پیرمرد غرق مى شود و دریا تا همیشه از گرسنگان تور به دست مى ترسد.
در یك روایت پیرمرد با اراده اش چنان تركى به نظم آفرینش مى اندازد كه بلور شكست ناپذیر كیهان به كل مى شكند و در هم فرو مى ریزد و هر تكه ى آن به گوشه اى از دریاى عدم پرتاب مى شود.
روایت هاى دیگرى هم هست. اما در هیچ یك پیرمرد موفق نمى شود دریا را به تور بیندازد، و در هیچ یك دریا موفق نمى شود پیرمرد را از اراده اش برگرداند. این دو در همه ى روایت ها، چون دو جنگجوى آشتى ناپذیر خصم ابدى یكدیگر باقى مى مانند.


جمعه 13 آذر 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

زین چاه ظلمانی برون شو!

کلمات کلیدی : داستانک , سنایی , زین چاه ظلمانی برون شو , داستان ,


توی یه مسابقه ی بدون برنده به نام "عکس نوشت" عکس زیر رو (صحنه ای از فیلم نوآر "مرد سوم" اثر "اورسون ولز") به پیشنهاد من گذاشتن به عنوان موضوع مسابقه. من متن زیر رو براش نوشتم. راستش یه جورایی هم تقلب کردم. قبلاً دو تا داستان نوشته بودم که توی فضای این متن رخ میدادن و از عناصر اون داستان ها توی متن استفاده کردم.

مرد سوم

در میان کثافت های کف فاضلاب پشنگه کنان می دویم. صدای شلپ شلپ کردن های تعقیب کنندگانمان در پشت سرمان می پیچد. صدای مسلسل های سیاه رنگشان. صدای فریادهای غیظ آمیزشان. یکی می خروشد «شلیک می کنم!» دست راهنمایم را محکم تر می فشرم و در دل دعا می کنم که راه را اشتباه نرود. در جواب فشار دستم، او هم انگشتانش را محکم تر دور انگشتانم گره می زند و سرعتش را تندتر می کند.
در تونلی فرعی می پیچیم. صدای رگبار در پشت سرمان، همچون صاعقه ای می پیچد و دلم را از جا می کند. زانوهایم سست می شود و به هق هق می افتم. می نالم «ما را می کشند، هیچ وقت نمی توانیم از تونل ها بیرون برویم.» 
راهنمایم نفس زنان می گوید «می رویم، می رویم. من به هر قیمتی شده تو را می برم بیرون.»
یکی از تعقیب کنندگانمان نعره می زند «اگر بایستی تو را زنده می گذاریم. به حرف های آن دیوانه گوش نده! نمی دانی داری خودت را به چه روزی می کشانی!»
راهنمایم با صدایی محکم فریاد می زند: «به هر روزی بکشاند، بهتر از این شب ابدی شماست.»
و جوابش، رگباری دیگر است که نورش چشمانم خیسم را کور می کند. می نالم «من دیگر نمی خواهم بروم. می خواهم زنده بمانم.»
حس می کنم سرعت راهنمایم کم می شود. با صدایی لرزان می گوید «تو خودت نمی دانی چه داری می گویی. یادت نیست راجع به خورشید چه داستان هایی برایت تعریف کردم؟ یادت رفته تصاویر مقدسی که پدرانمان روی دیوارها کشیده اند؟ دایره ای که خط هایی از اطرافش بیرون زده؟» یادم می آید. دلم گرم می شود. دلم روشن می شود.
در تونل دیگری می پیچیم. «دیگر راهی نمانده.» سرعتش بسیار کم شده. می ترسم به ما برسند. «خودت دیگر می توانی بروی.»
می ایستد و می نشیند. به وحشت می افتم. می گویم «چه شده؟»
دستم را روی جای سوراخ گلوله ها می گذارد. زاری می کنم «من نمی توانم دروازه بیابم، من نمی توانم...»
«از نور می توانی راهت را بیابی. نور شبیه هر چیزی است که تاکنون ندیده ای.»
صدای پاها نزدیک شده. برای آخرین بار به چهره اش دست می کشم و بی درنگ به سمت چیزی که تاکنون ندیده ام راهی می شوم.
در تونل بعدی، ناگهان خشکم می زند. نور. نه نوری مانند شعله ی مسلسل ها که تنها چشم را می آزارد. نوری طلایی. نوری گرم. نوری سرمدی. و رنگ. و شکل. مات و مبهوت، بدون دست کشیدن به دیوار، پیش می روم. با چشم هایم پیش می روم. 
نگهبانان تاریکی به مرز نور می رسند و متوقف می شوند و جیغ کشان می گریزند. من اما همچنان پیش می روم. به خروجی می رسم. روی دیوار با رنگ زردی که از گذر زمان رنگ باخته و کمابیش محو شده و از یاد رفته، نوشته «زین چاه ظلمانی برون شو!»
به عنوان جواب، قدم بیرون می گذارم.



( تعداد کل صفحات: 4 )

[ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ]