شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

جمعه 5 شهریور 1395
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

مایا

کلمات کلیدی : مایا , ایشوارا , برهمن , هندو , برهمایی ,


٥/مرداد/٩٥
«امروز طیبه از من پرسید مایا چیست. مى گفت خودم اسم آن را برده ام...»


- راستى، مایا چیه؟
- مایا؟
- امروز توى ماشین گفتى.
- جدى؟ یادم نیست.
- یادت نیست مایا چیه؟
- چرا، مایا رو كه یادمه، یادم نیست چرا صحبت مایا رو كردم با تو.
- خب حالا چى هست؟
- تو حالى ت نمیشه. مسخره بازى مى كنى.
- چى كار مى كنم؟
- به شوخى مى گیرى.
- چه ربطى داره؟ تازه من كى چیزى رو مسخره كردم؟
- ربطش اینه كه من حرف هاى مهمم رو به تو نمیزنم. با هم میایم خرید، مى گردیم، مى خندیم، ولى حرف جدى بهت نمیزنم، مسخره بازى مى كنى، لوثش مى كنى.
- بى شعور.
- چرا ناراحت میشى؟ ببخشید خب.
- حرف نزن.


«... نمى دانم چرا از مایا صحبت كرده بودم. شاید خواسته بودم اطلاعاتم را به رخ بكشم. باید سعى كنم دیگر این كار را نكنم. باید سعى كنم جلوى این میل كودكانه به خودنمایى را بگیرم. باید سعى كنم دهانم را ببندم. دانستن معناى مایا مهم نیست، تا وقتى كه مثل كسانى رفتار مى كنم كه معنایش را نمى دانند.

پ ن: ترسیدم بعدها وقتى این ها را دوباره مى خوانم، خودم هم معناى مایا را فراموش كرده باشم: همه چیز یك خواب است. من، طیبه، مامان، داداشى، حتّى حمید فیرحى! همه ى ما با تمام كبریاهاى كوچك مان، آرزوها و برنامه هاى دور و درازمان، با تمام زندگى هاى در هم پیچیده و گره خورده مان، تنها بخشى از رؤیاى یك نفر دیگر هستیم كه خوابیده و جهان را به خواب مى بیند، و تازه خود او هم واقعى نیست و ساخته ى ذهن یك نفر دیگر است.

من این را مى دانم. باید باورش كنم...»


شنبه 30 مرداد 1395
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

فتح بهشت

کلمات کلیدی : آمریکو وسپوچی , کریستوفر کولومبوس , کریستف کلمب , مایا , آزتک , اینکا , سرخ پوست ,


هزار سال نسل به نسل، خشكى زیر پاى خود را تنها "رُبع مسكون" مى دانید، معتقدید "پنجمین خورشید" خود را فدا كرد تا آدمیان را بر این خشكى بیافریند. آن را "پاچا ماما" مى نامید: مام زمین. یا گاه "آبیا یالا": زمین كهنسال. یا گاه: جزیره ى لاك پشت، چون باور دارید كه سراسر جهان پر از آب است و تنها همین سرزمین شما بر پشت یك لاك پشت از دل آب بیرون جسته است. پاچا ماما با گیسوانش: ذرّت ها، با شیر پستان هایش: رودها، با آغوش گرمش از شما كه تنها فرزندگان اویید، پرستارى مى كند. حتّى گاه وسوسه مى شوید كه بحث هایى كلامى كنید كه چرا خداوند خشكى طویلى به این شكل تشكیل شده از دو خشكى متصل به هم را مناسب آفریدگانش دانست، و چطور اگر خشكى به هر شكلى غیر از این آفریده مى شد، زندگى براى ساكنانش ناممكن مى گشت.

و بعد، در میان رؤیاهاى كوچك شما، كشتى ها مى رسند و توپ ها و تفنگ ها و وحشت. نه وحشت از كشته شدن، نه. كشته شدن بهاى كوچكى است كه باید بپردازید. وحشت از فرو ریختن هر آن چه باور داشتید، به یقین مى دانستید، وحشت از جهلى كه به دنبال آن مى آید. آینده ى جهان تا سه هزار سال بعد را جزء به جزء در معبدها ثبت كرده بودید، اما دیگر نمى دانید فردا چه خواهد شد؟ در تمام سختى ها و مصائب خداى آفتاب را به یارى مى خواندید و او را مؤثر كل مى دانستید، اما دیگر نمى دانید به كدام خدا پناه باید برد، به كدام خدایان؟

موجوداتى بیگانه از جهانى دیگر، جهانى كه نسل هاست مى شناسید را "كشف" مى كنند، و این یعنى تاكنون شما محور جهان نبوده اید، شما "اشرف مخلوقات" نبوده اید، دیگران بوده اند و این آن ها هستند كه باید شما را "كشف" كنند و نام یكى از فرماندهان - و نه حتى خدایان و پادشاهان - خود را بر مام مقدس زمین شما بگذارند: آمریكو وسپوچی، كریستوفر كولومبوس.

و بعد؟ و بعد چه؟


چهارشنبه 27 مرداد 1395
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

"اَحیه آشِر اَحیه"

کلمات کلیدی : ژان پل سارتر , روانشناسی , روانشناسی کودک , جامعه شناسی , نظریه برچسب ,


١.
ژان پل سارتر فیلسوف اگزیستانسیال مى گوید: آدمى بخشى از وجود خود را در آینه ى دیگران مى شناسد. در زیستن با دیگران و از طریق دیگران است كه مى فهمد خجالتى است یا خوش مشرب، در روز سختى مورد اعتماد است یا تنها مرد روزهاى خنده و شادى است و... 
سارتر به این شناخت مى گوید "خودشناسى اُبژكتیو".

٢.
در جامعه شناسى نظریه اى هست به نام نظریه ى "برچسب". بر اساس این نظریه، وقتى فرد یا افرادى از دید جامعه برچسبى بخورند و به یك ویژگى شناخته شوند، خواه ناخواه به سمت آن ویژگى سوق داده مى شوند، حتى اگر در ابتدا فاقد آن ویژگى بوده باشند، و مثلاً با آن كه بار اول بر اثر ندانم كارى مرتكب جرمى شده و به زندان افتاده، تحت بار نگاه جامعه به زندان رفته ها، باز به سمت جرم كشیده مى شود.

٣.
در روانشناسى كودك مى گویند: كودك خود را با صفات و خصوصیات منفى توصیف نكنید، و حتى به هنگام توبیخ او آن ویژگى را به عنوان ویژگى ذاتى و ثابت شخصیت او قلمداد نكنید. چرا كه كودك شخصیت خود را با همان خصوصیت خواهد شناخت و به سمت پرخورى یا بى نظمى یا تنبلى یا رفتارهاى دیگرى كشیده خواهد شد كه شما او را به سبب شان انتقاد مى كنید.


سه شنبه 19 مرداد 1395
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

بازی، نقاشی و کمی هم فلسفه



خواهرزاده ى دو ساله ام هر بار دسته ى ماژیك ها و بسته ى كاغذهاى من را مى بیند، با نگاهى كه نمى توان به آن نه گفت، اجازه مى گیرد كه نقاشى كند. بعد فورى یك كاغذ و ماژیك آبى مورد علاقه اش را بر مى دارد و یك ماژیك هم به من مى دهد و مى گوید "چشم چشم ابرو!" كه یعنى "بكش!"

من مدتى بى آن كه بدانم چرا، اصرار داشتم براى تعریف از خط خط هاى او، براى این كه به خیال خودم او را خوشحال كنم، با لحن مثلاً مهربانى مدام بگویم "چقدر قشنگ كشیدى!"
بعد متوجه چیزى شدم. نقاشى كردن هاى پر شور و شرّ دختر دو ساله، خط خطى كردن لباس و دست و فرش و كمتر از همه خود كاغذ، كوبیدن ماژیك به كاغذ و ذوق كردن از صدا و نقطه هایى كه به جا مى گذاشت - و خراب كردن نوك یك ماژیك در ضمن این بازى - كم كم تبدیل شد به خط هایى كوچك و محتاطانه كه انگار با ترس از اشتباه، این طرف و آن طرف كاغذ مى كشید و منتظر تأیید من مى ماند كه "چقدر قشنگ كشیدى!"

نمى دانم ذهن یك كودك دو ساله چقدر مى تواند تحت تأثیر پیشداورى هاى ما قرار بگیرد، اما ناگاه به ذهنم رسید كه "چرا من فكر كردم براى این كودك ذرّه اى اهمّیت دارد كه قشنگ بكشد؟ چرا فكر كردم با "چقدر قشنگ كشیدى" دارم از او تعریف مى كنم و او از شنیدن این تعریف به خود مى بالد كه به هدف متعالى اش از هنر و آفرینش امر زیبا دست یافته؟! این منم كه با این حرف دارم ذهن او را به قالب هاى تنگ ذهنى خودم و دیگران مى چپانم و به او تلقین مى كنم كه حتماً باید بر آن كاغذ خطوطى زیبا بر جاى بگذارد تا مستحقّ مدح من باشد. و به این ترتیب از لذّت وحشى و بى قید خط خطى كردن و كوبیدن ماژیك بر كاغذ، براى همیشه محرومش كرده ام. و كدام كس گفته كه حق با من است؟ كه هدف از نقّاشى باید آفرینش امر زیبا باشد، نه رنگ بازى و لذّت شخصى؟"

این بار، به اخفات و همراه با خنده اى توطئه گرانه - كه همیشه وقتى مى خواهم به شیطنتى تشویقش كنم به كار مى برم - گفتمش: "خط خطى كن!"
و به سرعت جهیدن پرنده اى كه از قفس رها شود، خط هاى كوچك محتاط، به طوفان در هم گره خورده ى خطوط آبى رنگ شاد تبدیل شد.


چهارشنبه 13 مرداد 1395
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

کرامت الهی و کرامت انسانی



حکایتی نقل می کنند از عارف واصل میرزا محمدتقی استرآبادی، که نیمه شبى در حال مكاشفه ستون نورى ملکوتی در گوشه ى خانه مى بیند كه بر فرش افتاده بى آن كه از پنجره و روزنه اى داخل شده باشد. همان گاه بر دلش مى افتد كه این نور مقدس است و شفابخش و دستى كه به آن تبرك شود، صاحب كرامات بى شمار مى گردد. با حالت جذبه و بیخود، آرام و با احترام، پیش مى رود كه بر روى نور قدسی دست بگذارد و تبرك كند، اما نور جا به جا مى شود. باز پیش مى رود و دست پیش مى برد، باز نور حركت مى كند. القصه، چون کودکی كه به دنبال نور آینه مى رود و صاحب آینه مدام آینه را مى گرداند و نور را از كودك دور مى كند، میرزا محمدتقی مدام به سمت نور مى رود و نور مدام جا به جا مى شود. حال دیگر خشمگین، به سمت نور مى دود و با دو پنجه ى باز خود را روى نور مى اندازد تا به چنگش آورد، ولى نور زیرجلكى در مى رود. میرزا محمدتقى هم از این سو به آن سو می پرد و وسایل خانه را می ریزد و چیزها را می شکند و کتاب ها را لگد می کند.
بعد یك لحظه به خود مى آید و مى بیند خودش را چه مضحكه اى كرده. با دلخورى مى گوید: «خدایا، شوخى ات گرفته یا مى خواهى من را دست بیندازى؟»

بعد به فكر مى رود كه: «بله، بینوا! مى خواهد تو را دست بیندازد كه این قدر انانیت و حرص كرامت داشتن تو را گرفته كه حاضرى به خاطرش تا این حد خود را تحقیر كنى. این كرامت مگر چیست كه از كرامت انسانی ات بیشتر است؟ مگر نفرمود "و لقد كرّمنا بنى آدم"؟ كرامت بیش از این مى خواهى؟
ابراهیم ادهم را فراموش کرده ای که دلو می انداخت تا براى وضو آب بكشد و هر بار طلا و جواهرات بیرون مى كشید؟ او جواهرات را به چاه بر مى گرداند و مى گفت: خدایا مى دانم تو مالك همه ى گنج ها هستى، اما من براى وضو آب مى خواهم. ولی اگر تو بودى، یقین هر بار جواهرات را نگه مى داشتى، نه به خاطر مال دنیا، بلكه به خاطر سندی بر "صاحب کرامت" بودن! به خاطر یك عنوان! آن هم نه براى این كه دیگران تو را به این عنوان بشناسند، بلكه براى آن كه نزد خودت، به "صاحب کرامت" بودن به خودت فخر بفروشى! خاك بر سرت!»

نقل است که عارف شهیر آن قدر خود را ملامت مى كند، كه ندا مى رسد: «فلانى، باور كن كه ما فقط قصد مزاح داشتیم. ببین چطور از هر كاهى كوهى مى سازى! اگر همه ى این حرف ها به خاطر یك ستون نور است، بیا این هم نور!»
و اتاق با چهل ستون نور، چون روز روشن مى شود.


سه شنبه 15 تیر 1395
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

کاشفان مقبره گمشده مسیح

کلمات کلیدی : مسیح , مقبره مسیح , خواب ,


خواب دیدم جسد كامل و سالم و دست نخورده ى مسیح را در یخ پیدا كردم.

در غارى زیر زمینى، كه آب مثل دریاچه اى جمع شده بود، در حال شنا كردن بودم که در کف دریاچه به طور مبهم قطعه یخى بزرگ را دیدم كه از درونش چهره اى به من زل زده بود. وحشتی نیمه قدسی وجودم را پر کرده بود.

گروهی بلوک یخ را بیرون كشیدند. جسد كامل در میانش پیدا بود. جوانى بود با مو و ریش قهوه اى. تكه اى از بالاى یخ شكسته بود و جدا شد، و فقط موهاى بالاى سر جسد بیرون آمد. اما متخصص ها گفتند باقى جسد را نمى شود همین طور با شكستن یخ بیرون كشید، چون پوست به یخ چسبیده و اگر بخواهیم بى ظرافت كار كنیم پوست صورت كنده مى شود و دیگر جسد قابل شناسایى نیست. قرار بود متخصصان این كار را بعداً بكنند. على الحساب كشیشى را گذاشتند بالاى جسد كه مراقب باشد.

 

با آن كشیش كه صحبت مى كردم، گفت آباء کلیسا برای پنهان کردن جسد مسیح از دشمنان، پیکرش را به این مکان انتقال دادند و با اعداد رمزى طول و عرض جغرافیایى این مكان را ثبت کرده بودند، ولى ما هیچ وقت اهمیت نمى دادیم به این اعدادى كه در پایان كتاب ها و دعاها به سنت نقل مى شد. فكر مى كردیم جزء اوراد و اذكار است. و بعد از قرن ها، مسیح تبدیل به خدا شد و جستجو براى یافتن جسدش فراموش گشت.




( تعداد کل صفحات: 19 )

[ ... ] [ 7 ] [ 8 ] [ 9 ] [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ ... ]