شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

دوشنبه 16 آذر 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

پسوخه ی کوچک پدربزرگ

کلمات کلیدی : پسوخه , اروس , پروانه , نقاشی , Psyche ,


مرگ پدربزرگ


پدربزرگ همیشه می گفت: «در درون سر هر کس، کرم کوچکی در تاریکی می لولد و فکر می کند جهان را از تنگنای پیله اش می شناسد.» و می خندید: «وضع این کرمک خوشمزه است. در درون پیله است و فکر می کند همه جا را می بیند.»
یک بعد از ظهر پروانه ای در اتاق پدربزرگ چرخ می زد و وقتی پنجره را باز کردیم، به فراخنای بیرون گریخت. گمانم کرمک پدربزرگ از پیله درآمده بود.

پ ن: در زبان یونانی، واژه ی "پسوخه" همزمان معنای "پروانه" و "روان" را می رساند. بعدها واژه ی Psyche (سایک) انگلیسی از همین لغت گرفته شده که به معنای "روان" است. به اینجا نگاه کنید.
پ ن 2: نقاشی از خودم، به نام «مرگ پدربزرگ».


جمعه 13 آذر 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

زین چاه ظلمانی برون شو!

کلمات کلیدی : داستانک , سنایی , زین چاه ظلمانی برون شو , داستان ,


توی یه مسابقه ی بدون برنده به نام "عکس نوشت" عکس زیر رو (صحنه ای از فیلم نوآر "مرد سوم" اثر "اورسون ولز") به پیشنهاد من گذاشتن به عنوان موضوع مسابقه. من متن زیر رو براش نوشتم. راستش یه جورایی هم تقلب کردم. قبلاً دو تا داستان نوشته بودم که توی فضای این متن رخ میدادن و از عناصر اون داستان ها توی متن استفاده کردم.

مرد سوم

در میان کثافت های کف فاضلاب پشنگه کنان می دویم. صدای شلپ شلپ کردن های تعقیب کنندگانمان در پشت سرمان می پیچد. صدای مسلسل های سیاه رنگشان. صدای فریادهای غیظ آمیزشان. یکی می خروشد «شلیک می کنم!» دست راهنمایم را محکم تر می فشرم و در دل دعا می کنم که راه را اشتباه نرود. در جواب فشار دستم، او هم انگشتانش را محکم تر دور انگشتانم گره می زند و سرعتش را تندتر می کند.
در تونلی فرعی می پیچیم. صدای رگبار در پشت سرمان، همچون صاعقه ای می پیچد و دلم را از جا می کند. زانوهایم سست می شود و به هق هق می افتم. می نالم «ما را می کشند، هیچ وقت نمی توانیم از تونل ها بیرون برویم.» 
راهنمایم نفس زنان می گوید «می رویم، می رویم. من به هر قیمتی شده تو را می برم بیرون.»
یکی از تعقیب کنندگانمان نعره می زند «اگر بایستی تو را زنده می گذاریم. به حرف های آن دیوانه گوش نده! نمی دانی داری خودت را به چه روزی می کشانی!»
راهنمایم با صدایی محکم فریاد می زند: «به هر روزی بکشاند، بهتر از این شب ابدی شماست.»
و جوابش، رگباری دیگر است که نورش چشمانم خیسم را کور می کند. می نالم «من دیگر نمی خواهم بروم. می خواهم زنده بمانم.»
حس می کنم سرعت راهنمایم کم می شود. با صدایی لرزان می گوید «تو خودت نمی دانی چه داری می گویی. یادت نیست راجع به خورشید چه داستان هایی برایت تعریف کردم؟ یادت رفته تصاویر مقدسی که پدرانمان روی دیوارها کشیده اند؟ دایره ای که خط هایی از اطرافش بیرون زده؟» یادم می آید. دلم گرم می شود. دلم روشن می شود.
در تونل دیگری می پیچیم. «دیگر راهی نمانده.» سرعتش بسیار کم شده. می ترسم به ما برسند. «خودت دیگر می توانی بروی.»
می ایستد و می نشیند. به وحشت می افتم. می گویم «چه شده؟»
دستم را روی جای سوراخ گلوله ها می گذارد. زاری می کنم «من نمی توانم دروازه بیابم، من نمی توانم...»
«از نور می توانی راهت را بیابی. نور شبیه هر چیزی است که تاکنون ندیده ای.»
صدای پاها نزدیک شده. برای آخرین بار به چهره اش دست می کشم و بی درنگ به سمت چیزی که تاکنون ندیده ام راهی می شوم.
در تونل بعدی، ناگهان خشکم می زند. نور. نه نوری مانند شعله ی مسلسل ها که تنها چشم را می آزارد. نوری طلایی. نوری گرم. نوری سرمدی. و رنگ. و شکل. مات و مبهوت، بدون دست کشیدن به دیوار، پیش می روم. با چشم هایم پیش می روم. 
نگهبانان تاریکی به مرز نور می رسند و متوقف می شوند و جیغ کشان می گریزند. من اما همچنان پیش می روم. به خروجی می رسم. روی دیوار با رنگ زردی که از گذر زمان رنگ باخته و کمابیش محو شده و از یاد رفته، نوشته «زین چاه ظلمانی برون شو!»
به عنوان جواب، قدم بیرون می گذارم.


یکشنبه 8 آذر 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

قرائتی ناخوانده از زندگی



من تا کنون اسکی نکرده ام. تا کنون با سرعت دیوانه وار از قله ی به برف نشسته ی کوه به پایین سر نخورده ام و سوزش باد را روی گونه ام حس نکرده ام.
تنها راجع به آن خوانده ام.

من تا کنون از هواپیما پایین نپریده ام. تا کنون از وحشت ارتفاع هزار متری، آدرنالین به جای خون در رگ هایم جریان پیدا نکرده. شرق و غرب را، مراتع را، خانه ها و کوه ها را زیر پای خود ندیده ام.
تنها راجع به آن خوانده ام.

من تا کنون در رودهای وحشی قایق تک نفره نرانده ام. تا کنون انگشت بر پرده ی سبز رنگ الهی بر فراز آسمان قطب نسوده ام. تا کنون حرارت فوران آتش دوزخ را از وزوو بر چهره ام حس نکرده ام. تا کنون در جاذبه ی صفر هواپیمای تمرینی فضانوردان احساس رهایی از هر چه غل و زنجیر جاذبه است را نچشیده ام. تا کنون با اسب نتاخته ام و چنان که سهروردی می گوید، حس جاگذاشتن جسم و تنها با روح تاختن را درک نکرده ام. تا کنون اقیانوس را ندیده ام با گله های نهنگ عظیمی که دم بر آب می کوبند، با موج هایی به بلندای کوه، با پرواز دسته جمعی ماهی های بالدار، با کوه های استوار و پر شکوه یخ.
من تا کنون زندگی نکرده ام.
تنها راجع به آن خوانده ام.

کوسه



دوشنبه 2 آذر 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

دکتر مهدی و آقای فؤاد

کلمات کلیدی : دکتر جکیل و آقای هاید , هویت , بحران هویت ,


من تازه در هجده سالگی کشف کردم که قرار بوده نامم "فؤاد" باشد تا با نام برادر بزرگم "جواد" قافیه ای خانوادگی بسازد. اما بعد، چون به هنگام تولد ضعیف بودم و بیم مردنم می رفت، پدرم نذر کرد که اگر امام زمان من را نگه دارد، نامم را مهدی بگذارد.
یادم است که وقتی این را فهمیدم، تصور این که نامم ممکن بوده "فؤاد" باشد برایم خنده دار بود. چطور ممکن بود یک "مهدی" ازلی را "فؤاد" بنامی؟ همیشه نامم باید مهدی بوده باشد. این جزئی از ماهیت من بود، و بدون آن ماهیت من دیگرگون می شد. و نه مگر که تبدل ماهیت غیر ممکن است؟

روزها گذشت و زندگی ادامه یافت و من ماجرای فؤاد را فراموش کردم، تا این که یک روز که در آینه نگاه کردم، دیدم خطوط چهره ام دیگر شبیه یک مهدی نیست. همه چیز سر جایش بود، اما یک کیفیت انتزاعی تغییر یافته بود. تعجب کردم. با دقت بیشتری نگاه کردم، و ناگاه جا خوردم از این که چقدر شبیه یک فؤاد شده بودم. هیچ وقت یک فؤاد ندیده بودم، اما قطع داشتم که یک فؤاد باید همین شکلی باشد.
تلاش کردم آن بخش فؤاد شده را بپوشانم. کلاه گذاشتم، شال گردن را تا روی بینی بالا کشیدم. اما فایده نداشت. هر روز در آینه نگاه می کردم و می دیدم بیشتر از روز قبل فؤاد شده ام. ضرورت ازلی شکسته شده بود. تبدل ماهیت رخ داده بود.

امروز، بعد از چهار سال، دیگر وقتی مرا مهدی صدا می کنند، تا چند لحظه متوجه نمی شوم که منظورشان منم. تعجب می کنم چطور ممکن است کسی مرا مهدی بنامد. مگر چشم ندارید؟ مگر نمی بینید؟
من فؤادم، فؤاد سیاهکالی.


دوشنبه 25 آبان 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

یقین و باور

کلمات کلیدی : یقین , باور , دگماتیسم , کمونیسم ,


می توانی به یک "گزاره" معتقد باشی یا نباشی و می توانی راحت با کس دیگری راجع به صحت و سقم گزاره بحث کنی و دلیل بیاوری و به دلایلش گوش کنی. و اگر طرف مقابل استدلال های بهتر و قانع کننده تری داشت، می توانی خیلی راحت نظرت را عوض کنی.

 

اما اگر این گزاره اسم "مکتب" گرفت، همه چیز خراب می شود: دیگر معتقد بودن یا نبودن خودت و دیگران به مکتبت برایت مهم می شود، حتا اگر خودت هم به مکتبت معتقد نباشی، احساس گناه می کنی.

دیگر نمی توانی با دیگران در باره ی صحت و سقم مکتبت بحث کنی، نمی توانی به استدلال هایشان گوش کنی، حتا اگر دلایلشان بهتر و قانع کننده تر بود، نمی توانی مکتبت را عوض کنی؛ هم خودت مانع خودت می شوی، هم دیگران. خودت شروع به بهانه و توجیه تراشیدن می کنی تا صحیح بودن استدلال خصم را بی اعتبار کنی. بی قرار و پریشان و مضطرب می شوی. انگار داری مهم ترین تصمیم عمرت را می گیری. کلی دلیل می آوری برای تغییر یا عدم تغییر مکتب. دیگران هم کارت را - به تناسب هم کیش بودن یا نبودن - قهرمانانه یا رذیلانه می نامند و همه چیز به آشوب کشیده می شود.

 

همه ی این ها وقتی به شکل آبسوردی خنده دار می شود که دو نفر به "گزاره" ای واحد معتقد باشند ولی یکی به عنوان "مکتب" و دیگری، فقط به عنوان یکی از هزاران گزاره ای که به آن ها معتقد است. مثلاً این که "آیا مالکیت باید باشد یا نه؟"، باعث ریخته شدن خون هزاران نفر شد و چه انقلاباتی برایش در گرفت؛ حال آن که من، دور از همه ی این تنش ها، راحت لم می دهم و نظر موافقان و مخالفان راجع به کمونیسم را می خوانم و بعدش می روم چایی می خورم.



جمعه 15 آبان 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

جنایت های هر روزه

کلمات کلیدی : جنایت , قضاوت , قضاوت کردن , پیشداوری , قاضی تائب ,


کشتن یک انسان هر چه بیشتر از راه دور باشد، ساده تر می شود. اگر من نشسته باشم کنار همسرم که دارد بافتنی می بافد و کودکم که دارد نقاشی می کشد، و شاستی ای را فشار دهم که ده هزار زن و کودک را در آن سوی سیاره ی زمین بکشد، به طوری که نه صدای جیغ و ضجه ای بشنوم، نه ده هزار جسد سوخته را ببینم، بعد به راحتی می توانم بروم سر میز شام. اما اگر قرار باشد یک و فقط یک نفر را، با چاقو - کوتاه ترین آلت قتاله - بکشم، بار کشنده ی خاطره اش تا پایان عمر من را به جنون خواهد کشاند.

به طور کلی، هر جنایت وحشتناکی را می توان به راحتی مرتکب شد، اگر از قربانی به قدر کافی فاصله داشته باشیم.

همچنین است قضاوت کردن.

تا وقتی کسی را نمی شناسیم، از احساساتش، انگیزه هایش، اتفاقات زندگی اش بی خبریم، تا وقتی از کسی «دور»یم، به راحتی می توانیم به سخت ترین شکل محکومش کنیم و با یک حرکت انگشت، روانه ی بهشت یا دوزخش کنیم. اما وقتی دفتر زندگی یک انسان در برابرمان گشوده شد، وقتی از تک تک احساس ها و اندیشه هایی که در تک تک ثانیه ها بر او گذشته با خبر شدیم، دیگر قضاوت غیر ممکن می شود. دیگر به او حق خواهیم داد. دیگر دلایلش را خواهیم پذیرفت.

قاضی، اگر بخواهد حقیقتاً قضاوت کند، باید ماشین بی روحی باشد.

قاضی، اگر انسان باشد، دیگر نمی تواند قضاوت کند.




( تعداد کل صفحات: 19 )

[ ... ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ ... ]