کلمات کلیدی : دانی دارکو ,
نقد فیلم ,
ولادیمیر ناباکوف ,
مسخ ,
نقد دانی دارکو ,
دونی دارکو ,
این نوشته، چنان که از عنوانش بر می آید، از دو بخش تشکیل شده است. اگر فیلم دانی دارکو را ندیده اید و قصد دارید ببینید، بخش نخست را نخوانید، چون داستان را لو می دهد. ولی بخش دوم را، بدون دیدن فیلم هم می توانید بخوانید.
۱.
دانی دارکو، فیلم بزرگی نیست، نه از نظر بودجه و نه از نظر گیشه. با این که فیلمی علمی تخیلی است، اما جز دو سه جا، آن هم خیلی محدود و ناچیز، از جلوه های ویژه ی کامپیوتری استفاده نشده است و تمام فیلم در زمان حاضر می گذرد. ولی با همه ی این ها، جزء یکی از فیلم های تحسین شده ی علمی تخیلی است؛ و یکی از دلایلش، شاید بازی زیبای "جیک جیلنهال" باشد؛ یا داستان دقیق و حساب شده اش که با یک بار دیدن فیلم، نمی توان چیز زیادی از آن فهمید.
مضمون فیلم، تا حد زیادی، شبیه به فیلم تحسین شده ی دیگر، «آقای هیچ کس» (Mr Nobody) است: جهان های موازی.
تقریباً تمام فیلم در جهانی موازی، یا آن چنان که در فیلم عنوان می شود «جهانی مماس» می گذرد و این را در نمی یابید مگر در اواخر فیلم.
تمام فیلم، بر مبنای فلسفه ی خود ساخته ای است که ساختار دنیای مماس را توضیح می دهد و تا این فلسفه را ندانید، متوجه نمی شوید که دقیقاً چه اتفاقی دارد می افتد. این فلسفه، به طور تکه تکه و پراکنده، در طی فیلم، از کتاب «فلسفه ی سفر در زمان» نقل می شود؛ اما نه چنان که بتوان داستان را فهمید. متن کامل این کتاب را در اینجا می توانید ببینید. (کتاب واقعی نیست؛ بلکه تخیلی است و فقط در دنیای فیلم نوشته شده.)
جهان مماس، جهانی با تمام خصوصیات جهان اصلی است و هر چیزی که در جهان اصلی وجود دارد، نسخه ی مشابهی در جهان مماس دارد. مهم ترین و اساسی ترین نکته، آن است که جهان مماس، ناپایدار است: به وجود می آید و پس از یکی دو هفته، نابود می شود. خرگوش انسان نما، به دانی می گوید: «۲۸ روز... ۶ ساعت... ۴۲ دقیقه... ۱۲ ثانیه. این زمانیه که جهان به پایان می رسه.» و منظورش، جهان مماس است، جهان مماسی که در اوایل فیلم (همزمان با سقوط موتور هواپیما) ایجاد شده و در اواخر فیلم از بین می رود، و کل وقایع فیلم درون این جهان مماس اتفاق می افتد، نه در جهان اصلی.
کتاب «فلسفه ی سفر در زمان» توضیح می دهد که همیشه در جهان مماس، شیئی فلزی و با منبع نامعلوم، ناگهان ظاهر می شود. توضیح آن که: چنان که گذشت، هر چیزی که در جهان اصلی هست، نسخه ی مشابهی در جهان مماس دارد. اما گاهی، به دلایل نامعلوم، اشتباهی در این نسخه برداری رخ می دهد و به جای یک نسخه ی مشابه، دو نسخه ی مشابه از چیزی تولید می شود. یعنی مثلاً در جهان مماس، دو چاقو وجود دارد که در جهان اصلی، یکی هستند. یکی از این دو نسخه ی مشابه، باید قبل از نابودی جهان مماس، از بین برود؛ وگرنه همزمان با نابودی جهان مماس، سیاهچاله ای به وجود می آید که می تواند جهان اصلی را هم نابود کند. این شیئ در فیلم، همان موتور هواپیمایی است که روی خانه ی دانی سقوط می کند. در جهان مماس دو موتور هواپیما وجود دارد: یکی که در اوایل فیلم روی خانه ی دانی سقوط می کند و هیچ کس نمی داند از کجا پیدایش شده، و یکی هم در اواخر فیلم از هواپیمایی که مادر دانی در آن است جدا می شود.
این جاست که پای «دریافت کننده» (Reciver) و «موجودات مشابه مرده» (Manipulated Dead) و «موجودات مشابه زنده» (Manipulated Living) به میان می آید. دریافت کننده، کسی است که برگزیده شده تا این شیئ را، قبل از نابود شدن جهان مماس، به نحوی از آن خارج کند. این فرد، قدرت های مافوق طبیعت دارد. موجودات مشابه زنده، تمام کسانی هستند که در جهان مماس زندگی می کنند. این موجودات، «ناآگاهانه» به دریافت کننده یاری می کنند که این مأموریت را به پایان برساند و جهان را نجات دهد. اما موجودات مشابه مرده، کسانی هستند که در طی اتفاقات جهان مماس، می میرند. این موجودات، در طی سفر زمانی، به زمان ایجاد شدن جهان مماس بر می گردند تا «آگاهانه» به دریافت کننده یاری کنند. در فیلم، دانی دارکو دریافت کننده است (و شاهد قدرت مافوق طبیعتش: فرو کردن تبر در سر مجسمه ی برنزی و ایجاد کرمچاله در انتهای فیلم با قدرت ذهنی)، فرانک موجود مشابه مرده است و باقی شخصیت های فیلم، موجودات مشابه زنده هستند. اولین یاری فرانک، بیدار کردن دانی و خارج کردنش از خانه است تا زنده بماند و بتواند شیئ را از جهان مماس خارج کند.
تمام کارهای آگاهانه و ناآگاهانه ی موجودات جهان مماس و تمام اتفاقات جهان مماس، به نحوی رخ می دهند که دانی، در انتها فرانک را بکشد تا فرانک، به ابتدای جهان مماس برگردد و جان دانی را نجات دهد و او را در مأموریتش یاری کند. این یکی از کلیدهای اصلی فهمیدن اتفاقات فیلم است: بیشتر اتفاقاتی که در فیلم می افتد (تعطیلی مدرسه، آشنایی با گرچن و...) برای آن است که حوادث به گونه ای پیش بروند که در انتها دانی فرانک را بکشد.
در انتها، دانی با قدرت ذهنی اش یک کرمچاله از ابر درست می کند (در کتاب «فلسفه ی سفر در زمان» می گوید: آب عنصر اصلی کرمچاله است)، موتور هواپیما (شیئ) را جدا می کند و آن را به کرمچاله می فرستد و به این ترتیب آن را از جهان مماس خارج کرده، جهان اصلی را از خطر نابودی نجات می دهد.
نکات دیگری هم در فیلم وجود دارد که با مراجعه به اینجا و با دیدن مجدد فیلم، می توانید آن ها را دریابید. حال، اگر سری به نقدهای مختلف این فیلم در سایت های فارسی زبان بزنید، هیچ گونه توضیحی از ماجرای فیلم نخواهید یافت. در ابتدای بیشتر این تحلیل ها، جمله ای که کلمه به کلمه از ویکی پدیای فارسی کپی شده را می یابید، که « فیلم نامه ی «کِلِی» (نویسنده و کارگردان فیلم) یکی از بی نقص ترین هاست، تقریباً برای هر نکته ی کوچکی پاسخی وجود دارد.» بی آن که توضیح دهند چرا فیلم نامه بی نقص است و چه نکاتی در فیلم هست که نیاز به پاسخ دارد. در عوض، همه ی این تحلیل ها، پر است از برداشت های فلسفی نویسنده از فیلم؛ که با دانستن داستان فیلم و مفهوم آن، بیشتر این تحلیل ها برایتان خنده دار خواهند بود.
این، تنها موردی نیست که تحلیلگران (اگر بتوان چنین نامی بر آن ها گذاشت) به جای تلاش برای فهمیدن فیلم یا داستان یا هر اثر هنری دیگری آن چنان که هست، به بیان برداشت های فلسفی ناشی از پیش فرض های ذهنی خود پرداخته اند. به عبارت بهتر، به جای توضیح آن چه اثر هنری «می گوید»، به توضیح آن چه اثر هنری «نمی گوید» و به جای توضیح «متن» به توضیح «فرامتن» روی آورده اند.
سؤال این جاست که چرا؟ و من دانش کافی برای پاسخ دادن به آن را ندارم. ولی فکر می کنم باید منشأ آن را در «روشنفکری امروز ایران» جست و میل شدیدش به «خود-فیلسوف نمایی»؛ و بیشتر از این، از من نخواهید که توضیح دهم!
قریب به پنجاه سال قبل، ولادیمیر ناباکوف، در «درباره ی مسخ» (تحلیلی از مسخ کافکا) گفت: «من تمام تلاشم این است که به دانشجویانم بفهمانم که به جای غور کردن در لایه های زیرین داستانی و آن چه نویسنده در داستانش «نگفته»، ابتدا سعی کنند لایه ی رویین داستان و آن چه نویسنده در داستان «گفته» را بفهمند. و گفت: در همین راستا، در کلاس های دانشگاهیم، به جای تحلیل فلسفی-اجتماعی رمان «مادام بواری»، به توضیح مدل موی مادام بواری می پردازم.» و در تحلیل مسخ کافکا، به جای گفتن جمله ی هزار بار گفته شده ی «مسخ، بیان از خود بیگانگی انسان امروز غرب است!»، به نکات ریز و بسیار بسیار جالبی می پردازد که در داستان وجود دارد و کسی به آن ها توجه نمی کند.
قریب به پنجاه سال قبل، «علامه طباطبایی» در مقدمه ی تفسیر «المیزان» گفت: «مفسّر قرآن، نباید با پیش فرض های فلسفی-عرفانی خود به سراغ قرآن برود و آیات آن را مطابق پیش فرض های خود تفسیر کند؛ بلکه باید با ذهنی خالی آیات را دید و تلاش کرد آن چه آیه، و فقط آیه، در صدد بیان آن است فهمیده شود.»
اما بعضی از روشنفکران امروز ایران، هنوز این را درک نکرده اند.