شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

جمعه 14 اسفند 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

مفهوم طنز

کلمات کلیدی : سورن کیرکگور , کیرکگارد , طنز , آیرونی , سقراط ,


توضیح مقدماتی:

نخست، این طور پست گذاشتن ها در مرام من نیست، و بعید می دانم که در آینده هم باشد! ولی خب، چه می شود کرد؟ این متن را از انگلیسی ترجمه کردم و جای دیگری نبود که بدون احساس گناه بتوانم منتشرش کنم، این شد که آوردمش این جا! گو این که از انتشارش در این جا هم احساس گناه می کنم!

دوم، درباره ی چیستی طنز، فلاسفه به اندازه ی اهالی ادب بحث کرده اند، و این شاید به خاطر ماهیت عجیب و غریب طنز باشد. متن زیر، بخشی از کتاب «مفهوم طنز» اثر فیلسوف اگزیستانسیالیست دانمارکی، «سورن کیرکگور» است، که مانند بسیاری از کتاب های این فیلسوف، به فارسی ترجمه نشده.

سوم، اساس طنز [آیرونی] بر "وارونه گویی" و "وارونه اندیشی" است، در نتیجه نفی واقعیت در ذات آن اخذ شده است.

 


طنز وصف ذهن است. در طنز، ذهن به شکلی سلبی، به آزادی می رسد، چون واقعیتی که قرار است محتوای ذهن را تأمین کند، دیگر وجود ندارد. ذهن از محدودیت واقعیتی که متعلَّقش بود، می رهد، ولی این رهایی به شکلی سلبی است و در نتیجه ذهن معلَّق می ماند، چرا که دیگر چیزی وجود ندارد که متعلَّق آن باشد. اما این آزادی، این تعلیق، به طنزپرداز شور و شجاعت می دهد، زیرا از احتمالات بی شماری که [با نفی واقعیت] در برابر خود می بیند، غرق شعف می گردد.

اما اگر طنز وصف ذهن است، باید در همان زمان که ذهنیت برای نخستین بار در تاریخ به منصه ی ظهور رسید، محقّق شده باشد؛ و این، ما را به نقطه ی عطف تاریخ، یعنی ظهور ذهنیت می رساند: سقراط.

برای سقراط، واقعیت اعتبار خود را به تمامی از دست داده بود؛ او با واقعیت جهانِ جوهری بیگانه شده بود. این [یعنی طنز به مثابه پدیده ای اصالی] یک جنبه از طنز است، از جهت دیگر او از طنز به عنوان ابزاری برای ویران ساختن فرهنگ یونانی بهره می برد. رویکرد وی در برابر این فرهنگ همواره طنزپردازانه بود. او تجاهل می کرد و تظاهر می کرد که هیچ نمی داند، ولی پیوسته از دیگران دانش می طلبید، و با این که به موجودیت هیچ چیز آسیبی نمی زد، [در اثر همین پرسش­گری] همه چیز را در هم ویران می کرد.

 

در روزگار ما زیاد در باب اهمیت شک در علم و فلسفه سخن می گویند؛ نقش شک در علم، همچون نقش طنز در زندگی شخصی است [به واسطه ی گسست رابطه ی ذهن و واقع در هر دو]. همان گونه که دانشمندان مدّعی اند دانش بدون شک وجود ندارد، به همین شکل می توان ادّعا کرد زندگی اصیل انسانی [که عنصر اصلی اش ذهنیت است که جز با بریدن از واقع به دست نمی آید] بدون طنز محقّق نمی شود.

 

سورن کیرکگور

مفهوم طنز



سه شنبه 4 اسفند 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

پیرمرد و دریا؛ داستانی ناتمام

کلمات کلیدی : پیرمرد و دریا , همینگوی , اراده , تقدیر ,


پیرمرد و دریا

خیلى خیلى وقت پیش، زمانى كه هنوز نوجوانى بودم، داستانى نوشتم به تقلید از پیرمرد و دریاى همینگوى، ولى با لحنى به مقتضاى سنم، رمانتیك و شاعرانه. داستان ماجراى پیرمردى ست كه از این كه سیرى و گرسنگى خود و خانواده اش به دست بازى هاى دریا باشد، به تنگ آمده. روزى، پس از چهار ماه بدون صید ماندن، چهار ماه گرسنگى، تورش را بر مى دارد و مى رود تا صید اصلى را به تور بیندازد. نه ماهى هاى كوچك، نه نهنگ هاى بزرگ، خود خود دریا را.

خانواده اش از این جنون به وحشت مى افتند و مى خواهند متوقفش كنند، مى گویند: اراده ى انسان حدى دارد و هر چیزى را نمى توان به دست آورد. مى گویند: آن ها به همین اندك راضى و قانعند. خیلى چیزهاى دیگر هم مى گویند. ولى پیرمرد همه را پس مى زند و راهى دریا مى شود.
دریا نخست ریشخندش مى كند و آشغال به تورش مى اندازد. پیرمرد از اراده اش بر نمى گردد. دریا با بى اعتنایى چند ماهى به تورش مى اندازد كه برود رد كارش. پیرمرد ماهى ها را بر مى گرداند و باز تور مى اندازد. دریا مى لرزد و نهنگى برایش مى فرستد. پیرمرد نگاهش هم نمى كند و باز تور مى اندازد. دریا خشمگین مى شود، موج از پى موج مى فرستد براى واژگونى این بر هم زننده ى نظم آفرینش. پیرمرد، مصمم تور مى اندازد و تور مى اندازد و تور مى اندازد.

سال ها گذشته و هنوز پایان مناسبى براى این داستان به ذهنم نرسیده. در یك روایت پیرمرد غرق مى شود و دریا تا همیشه از گرسنگان تور به دست مى ترسد.
در یك روایت پیرمرد با اراده اش چنان تركى به نظم آفرینش مى اندازد كه بلور شكست ناپذیر كیهان به كل مى شكند و در هم فرو مى ریزد و هر تكه ى آن به گوشه اى از دریاى عدم پرتاب مى شود.
روایت هاى دیگرى هم هست. اما در هیچ یك پیرمرد موفق نمى شود دریا را به تور بیندازد، و در هیچ یك دریا موفق نمى شود پیرمرد را از اراده اش برگرداند. این دو در همه ى روایت ها، چون دو جنگجوى آشتى ناپذیر خصم ابدى یكدیگر باقى مى مانند.


جمعه 23 بهمن 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

ابلیس من

کلمات کلیدی : ابلیس , فاوست , گوته ,


ابلیس من، ابلیسی محزون و درونگراست. تمام فکر و ذکرش احساسات بشری است. این است که هیچ کس نباید اندوهگین باشد. این است که راهی برای آوردن نور به ظلمات زندگی "مستمندان در روح" بیابد. راهی برای گریز از سرگشتگی هزاران گمشده در "دره ی تاریک مرگ". سرود می خواند، سرودهایی غمگنانه، همچون آواز پرنده ای اسیر که هوای آزادی دارد. 

از او می پرسم. می گوید: من ابلیس تو ام. انکار نمی کند. با لحن عذرخواهانه ای می گوید. انگار خودش هم شرمنده است که اغواگر من است.

آنچه که با دردی جانکاه می خواهم بشنوم را در گوشم نجوا می کند. می گوید: من بیش از هر کسی به دردهای زوال ناپذیر جانت آگاهم، به آنچه می اندیشی، به آنچه آرزو داری. من بیش از هر کسی تو را می شناسم و بیش از هر کسی تو را دوست دارم. دو جان غمزده که در تاریکی سراسر گیتی، یکدیگر را یافته اند و به هم پیوند خورده اند و نومیدانه به دنبال راهی برای گریز می گردند. چه چیز می تواند این دو را از هم جدا کند؟

همه ی این ها را می گوید و بسیار بیش از این را، هر شب، به نجوا، در گوشم. درد دل هایی که می خواهم بشنوم، درد دل هایی که زخم قلبم را تازه تر می کند، که زغال سینه ام را افروخته تر می کند. و در این گیر و دار دامن زدن به شعله ی اندوه ها، فراموش می کنم که این غمخوار و دلسوز شبانه ی من، مانند هر ابلیس دیگری، یک اغواگر است. کارش فریفتن است، گیرم ابلیس هر کس، متناسب با روحیات هر کس، تغییر شکل می دهد. این ابلیس هم، پیوسته با غمخواری کردن، من را بیشتر و بیشتر در اندوه فرو می برد. من را به دلسوزی دائم برای خود می کشاند. من را به اندوهگین کردن خود وا می دارد. و به این ترتیب، با ظاهر کسی که غم یافتن نور برای من را دارد، بیشتر به ظلمتم می راند.

این است، ابلیس من.



یکشنبه 20 دی 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

شاید هم برای شما اتفاق نیفتد! یادداشتی بر داستان "پستچی" از "چیستا یثربی"

کلمات کلیدی : پستچی , چیستا یثربی , ارسطو , بوطیقا , فن شعر , شاید برای شما اتفاق بیفتد ,


ارسطو در بوطیقا (که به اشتباه فن شعر ترجمه می شود، حال آن که در حقیقت فن درام نویسی است) حرف درخشانی می زند، که بعد از دو هزار و چهارصد سال، همچنان در حکم قرآن و انجیل نویسندگان است. مضمون گفته اش چنین است:

«داستان شرح آن چیزی است که "ممکن" است برای مخاطب اتفاق بیفتد، 
نه آن چه "در واقع" برای راوی اتفاق افتاده است.»

زندگی هر فرد چه بسا پر از وقایع "ناممکن" باشد که تنها تصادفاً برای انسان رخ می دهند و احتمال رخ دادنش برای دیگران بسیار کم است. حال اگر فردی بیاید و این "ماجراهای شگفت انگیز" زندگی اش را به عنوان داستان نقل کند، تنها همدلی را از خواننده سلب کرده است. چرا که خواننده با دنیای "ناممکن" داستان بیگانه است، چون احکام آن قابلیت تعمیم به زندگی او را ندارند. 
چقدر احتمال دارد که یک خواننده ی معمولی، عشق و حرمان و فراق و وصالی چنین پر ماجرا را تجربه کند؟
چقدر احتمال دارد که هر نزول خواری، بلافاصله پس از نزول گرفتن، به انواع بلایای آسمانی و زمینی دچار شود؟
چقدر احتمال دارد که فقط و فقط ازدواج، باعث نزول تمام خوشبختی های متصوَّر بر سر دختر و پسر عاشق شود؟
اتفاقاتی که فراوان در داستان ها و فیلم های عامه پسند شاهدش هستیم.
نویسندگان کم مایه برای رفع این نقیصه، در ابتدای داستان تأکید می کنند که "این داستان واقعی است" یا "شاید برای شما اتفاق بیفتد" (!)؛ ولی معلوم است جایی که دویست صفحه داستان نتواند حس همدلی خواننده را بر انگیزاند، یک جمله چقدر می تواند کارگر باشد!
امثال این داستان ها، نهایتاً حکایت و نقل واقعه های جالب و سرگرم کننده ای باشند، اما فاقد عنصر اصلی داستان (مخصوصاً داستان مدرن) هستند، که همانا "انسان" است، نه "واقعه".

داستان "پستچی" از چیستا یثربی که اخیراً روی اینترنت منتشر شده است، شرح عشق پر ماجرا (در حقیقت زیادی پر ماجرای) نویسنده است، که نویسنده تأکید می کند حقیقتاً برایش رخ داده. انکار نمی کنم که ماجراهای گاه سرگرم کننده و پر کششی دارد، ولی به عنوان "داستان" (به معنای اصطلاحی آن) چندان مقبول نیست.


یکشنبه 13 دی 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

آخرین سفر اودیسئوس

کلمات کلیدی : اودیسه , اولیس , اودیسئوس , هومر , دانته , آلفرد تنیسون ,


تصور عمومی این است که پایان سفر "اودیسئوس"، جایی ست که با شادی و خوشحالی به آغوش خانواده اش بر می گردد.
اما این پایان نیست. نه برای اودیسئوس، نه. برای اودیسئوس این تازه آغاز اصلی ترین ماجراست. اودیسئوسی که "کوکلوپس" غول یک چشم را کور کرد، اودیسئوسی که از دهان هیولای دریا "خاروبدیس" بیرون جست، اودیسئوسی که با "پوزئیدون" خدای دریا پنجه در پنجه افکند، اودیسئوسی که یارانش را از هزار مهلکه گذراند، حال باید بنشیند و همسرش "پنه لوپه" را تماشا کند که چطور آرام آرام پارچه می بافد و پسر جوانش "تله ماخوس" را ببیند که چطور هر روز و هر روز گوسفندان را به چرا می برد، بنگرد که چطور همه چیز به آرامی کسالت بار و بی معنایی می گذرد و او قدم به قدم به سوى مرگ محتوم خود پیش می رود، مرگی که بارها در ماجراجویی های خود شکستش داده بود. اما اکنون، چگونه باید پیرمرْگى را شکست داد؟

"هومر"، به شیوه ی نویسندگان امروزی، تنها مقدمات داستان اودیسئوس را برای ما باز گفته و داستان را دقیقاً در نقطه ی شروع به پایان رسانده تا خودمان حدس بزنیم چه تراژدی عظیم و توصیف ناپذیری در برابر اودیسئوس، این قهرمان محبوب ما قرار گرفته است: تراژدی بی معنایی و کسالت. تراژدی زندگی آرام!

این است که شاعران بعدی، زندگی اودیسئوس را از همان جا که هومر به پایان رساند، آغاز کرده اند: همواره همین است، چه در شعر "دانته"، چه در شعر "آلفرد تنیسون"، اودیسئوس، اودیسئوسی که از مبارزه با خدایان و دیوها سربلند بیرون آمده بود، اکنون در مبارزه با زندگی آرام، کمر خم می کند. عاقبت بوی نمک دریاهای ناشناخته، بوی شن ساحل های دوردست، آرامش نمی گذارد. چه پایانی جز این می شود برای اودیسئوس تصور کرد؟ اودیسئوس یک بار دیگر یارانش را جمع می کند، و می گوید «زندگی زنان را واگذارید و بیایید بار دیگر به جستجوی چیزی که خود نمی دانیم چیست بادبان بکشیم!»

«تلاش کردن، جستجو کردن،
نیافتن، و باز تسلیم نشدن.»
آلفرد تنیسون، اولیس

اودیسئوس


پنجشنبه 26 آذر 1394
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

این پست هیچ عنوانی ندارد، چرا که یک پست از-خود-بوده است و هیچ کلمه ای نمی تواند توصیفش کند!

کلمات کلیدی : اصالت , از خود بوده , زبان , هایدگر , اگزیستانسیالیسم , عشق ,


عموم مردم کلمات را به تبع دستور زبان و کاربرد عمومی به کار می برند. مثلاً در هزار مهمانی هم که بگردی، میزبان با یک لحن و با جملات ثابتی میهمان را بدرقه می کند. در هزار اداره هم که بروی، انتصاب مدیر جدید را به یک شکل تبریک می گویند.

اما کسانی هستند که به اصالت و "از-خود-بودگی" رسیده اند. اینان از زبان، نه فقط به تبع از دستور زبان، بلکه برای بیان معنایی اصیل که قبلاً در عمق جانشان ادراک کرده اند استفاده می کنند.

به عبارت معروف تر، «قبل از سخن گفتن می اندیشند» و «زبانشان پشت قلبشان است»، یعنی پیش از آن که با زبان سخن بگویند، با قلب و جان سخن می گویند.

نامه های عاشقانه را می توان از این طریق آزمود. عاشق حقیقی، انسانی اصیل است: معنایی منحصر به فرد را به ادراک حضوری در جان خود تجربه کرده است. چنین کسی مشابه ندارد، در نتیجه نامه هایش، هر چند ابتدایی و با کلمات کودکانه، اما متشخص است.

بر خلاف عاشق دروغین، که کلمات و مضامینش را، هر چند مطنطن و مسحورکننده، می توان در کتب شعرا و نویسندگان یافت.


آشنایی و همصحبتی با این گونه افراد، تجربه ی بی نظیری است. احساس می کنی در مدت مصاحبت کوتاه، ابدیت را درک کرده ای. احساس می کنی هر کلمه برای خودش جان دارد و جداگانه با جان تو پیوند می خورد. اما باید مراقب بود. چرا که این گونه افراد تنها راجع به چیزهایی این گونه حرف می زنند که برایشان "معنا" و "احساس"ـی داشته باشند. در غیر این موارد، یا سکوت می کنند و یا مثل دیگران از دستور زبان رایج و بی عمق پیروی می کنند. به همین دلیل، برای رسیدن به چشمه ی شهد کلمات اصیل این افراد، باید تلاش کنی که برایشان معنایی داشته باشی. باید در جهان مبهم و تار، رنگ و شکلی صادقانه از آن خودت داشته باشی تا در جانشان تاری را بلرزانی و به شنیدن نغمه ی ملکوتی لرزش این تار بنشینی. هر لحظه که همچون توده ی بی شکل "مردم" شوی، بیم آن هست که نامحرم شوی و از مصاحبتشان محروم گردی.




( تعداد کل صفحات: 19 )

[ ... ] [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ ... ]