شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

شنبه 14 دی 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

بفرمایید شام ایرانی

کلمات کلیدی : داستان , بفرمایید شام , شام ایرانی ,


برنجش خوب بود. یعنی همین که دیس برنج را آورد گذاشت سر سفره عطرش زد توی دماغم، درست عطری که توقع داری برنج مهمانی شام بدهد. دوست داشتم مثل وقتی که توی خونه بشقاب را بالا می گیرم و بو می کنم، حالا هر چیزی که باشد، میوه، غذا، هر چیز خوش عطری، دوست داشتم دیس را همین طور بگیرم بالا و بخار داغ معطر را نفس بکشم. ته دیگ سیب زمینی هم از آن ته دیگ ها بود که توقع داری کنار یک دیس برنج سفید خوشبو بگذارند. توی دو تا پیشدستی، دایره های قرمز که روغنشان زیر نور چراغ برق می زد و آدم را به اشتها می انداخت. یک قلم خورش هم پخته بود که یک رقم غذا درست نکرده باشد. منتها نه خیلی. فقط خورش خوری آورد و گذاشت کنار بشقاب مهمان ها، برای خودشان نیاورد. خورش هم خوب بود. من خورش کرفس را همین طوری اش هم دوست دارم، این که حسابی جا افتاده بود و یک بند انگشت روغن رویش نشسته بود.

اما گوشتش، گوشتش را که آورد گفتم حیف، حیف آن همه برنج و ته دیگ و خورش. اصلاً تمام سفرهٔ شام به همین غذای اصلی است. اگر غذای اصلی را خوب درنیاوری، دیگر مهم نیست که چی را خوب در آورده ای. همان یک رقم همه چیز را خراب می کند. مهم نیست که خودت ترشی لیته درست کرده باشی، یا توی سالادت جوانهٔ گندمی که خودت کاشته ای ریخته باشی. یعنی مهم هست ها، ولی حرف آخر را غذای اصلی می زند. و او هم گوشتش را خراب کرده بود. همان که از در آشپزخانه در آمد، همه نگاه کردیم به هم. همه فهمیدیم که نپخته، از آن فاصله داد می زد، جیغ می زد یعنی، جیغ های ریز و نیمه جان می زد و وسطش دو سه کلمه هم شنیده می شد، قسم می داد ما را که ولش کنیم و نمی دانم فلان و بیسار. خب اشتهای آدم کور می شود، می دانید؟ عطرش خوب بود، حرفی نیست، یعنی عالی بود، مثل همه چیز دیگر. معلوم بود که خواسته سنگ تمام بگذارد. ولی خب هر چقدر هم خوش‌عطر باشد، نمی تواند جبران صحنهٔ دست و پا زدن غذا را بکند. این چیزها مال سر سفره نیست، مال آشپزخانه است.

خلاصه سرتان را درد نیاورم، شام را هر طور بود خوردیم. گفتیم بد است اگر به رویش بیاوریم. همان جا تکه تکه اش کردیم و خوردیم، ولی دیگر خانه‌اش شام نرفتیم.


دوشنبه 9 دی 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

شاکیامونی بی‌رنج و سال‌های زیارتش

کلمات کلیدی : بودا , شاکیامونی , آناندا , سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش , هاروکی موراکامی ,


‏شاکیامونی چنان که گویی از یادآوری خاطره‌ای از دست رفته، لبخند زد. گفتم: «آیا یکی از زندگی‌های گذشته را به یاد آوردید؟»
سربلند کرد: «نه، همین زندگی. وقتی لباس شاهانه‌ام را با آن مرد بینوا تاخت زدم و سر به جنگل گذاشتم. سرگشته بودم، سرشار از اندوه، غمی که خودم هم نمی‌دانستم چیست.»
‏گفتم: «غمی که دیگر برای همیشه از آن رها شده‌اید.»
شاکیامونی باز لبخندی زد: «بله، و حالا ناگهان دلتنگش شدم.»
از جا جستم: «دلتنگ؟!»
«بله آناندای عزیزم. می‌شود که برای چیزی که تو را آزرده، زخم زده و به تقلایت واداشته دلتنگ شوی، اگر در عین حال تو را با جهانی زیباتر آشنا کرده باشد.»
پرسیدم: «اما چه چیز زیبایی در رنج هست استاد؟»
انگار از سر شرمساری، گفت: «شاید برای بسیاری این چیزی بی اهمیت باشد، و خوشا به حال آنان، زیرا راحت‌تر می‌توانند از رنج‌های چرخهٔ زندگی‌ها و مرگ‌های بی شمار برهند. اما کسانی که به این چیزهای جزئی اهمیت می‌دهند، نجاتشان بارها سخت‌تر خواهد بود. اینان بارها و بارها به دنیا خواهند آمد، خواهند مرد و باز متولد خواهند شد و رنج خواهند کشید، چون در رنج چیزی می‌بینند که نمی‌گذارد از آن دل بکنند.»
باز پرسیدم: «چه چیز زیبایی، استاد، چه چیز زیبایی در رنج هست؟»
به زمین خیره شد: «ناگهان یادم آمد از وقتی از زیر آن درخت انجیر مقدس برخاستم، دیگر شعر نگفته‌ام. انگار آن درد مبهم جانکاه، آن عطش سخت تسکین ناپذیر، آن سرگشتگی مدام بی حاصل، همچون ایزدبانویی که شاعران را تسخیر می‌کند، تمام آن کلمات را در دهانم می‌گذاشت و با رفتنش، آن کلمات هم رفتند.»


شنبه 30 آذر 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

غرق

کلمات کلیدی : توکا نیستانی , پرویز پرستویی , آبگرفتگی اهواز ,


یک هفته جلوتر که فقط جوی ها سرریز کرده بودند و خیابان ها را آب گرفته بود، اخبار ساعت دو، آن وسط مسط ها، بعد از جشن گلاب گیری در قمصر کاشان و به عنوان مقدمه برای اخبار هواشناسی، یکی دو تصویر آرشیوی نشان داد و اعلام کرد بارش باران باعث آب گرفتگی معابر در شهرک نصیریه و تعطیلی مدارس شده. شهرک پرت تر از آن بود که بیشتر از ده ثانیه در اخبار سراسری به آن اختصاص داده شود. کسی هم توجهی نکرد. هنوز ماجرای قرص های جاساز شده داخل تیتاپ در شبکه های اجتماعی داغ بود و تلویزیون در هر بخش خبری گزارشی پخش می کرد تا ثابت کند این توطئۀ اجانب است برای بدنام کردن صنعت تیتاپ کشور. سه روز بعد ولی یکی از خبرگزاری ها نوشت سیل در شهرک نصیریه هنوز ادامه دارد. این خبر هم توجهی را جلب نمی کرد اگر به خاطر یک جمله نبود. گزارشگر رفته بود سراغ فرماندار منطقه تا از او در این باره بپرسد، ولی حتی فرماندار هم به درستی نمی دانست این شهرک در کجا قرار دارد و بعد از کلی گشتن در گوگل مپ، دست آخر از خیر پیدا کردن شهرک گذشته بود و گفته بود باید استعلام کند که آیا این شهرک در حوزۀ فرمانداری او هست یا نه. این جمله در شبکه های اجتماعی مثل بمب ترکید. توکا نیستانی کاریکاتوری کشید از مسئولی که پشت سرش شهری دارد می رود زیر آب و او با عینک ضخیمی سرش را در نقشه کرده تا ببیند آیا شهر مورد نظر مربوط به حوزۀ فرمانداری او می شود یا نه. پرویز پرستویی با بغض چند جمله در اینستاگرامش راجع به دردهای مردم و بی خیالی مسئولین گفت. و یکی از نمایندگان مجلس از احتمال برکناری فرماندار مذکور خبر داد. پایگاه های خبرگزاری چپ و راست جنگی تمام عیار راه انداخته بودند که البته چون چندان دنبال کننده ای نداشتند، کسی غیر از اعضای هیئت تحریریه را درگیر نمی کرد. ویدئوهایی روی شبکه های اجتماعی نشر و بازنشر می شد از سیل های بنیان کنی که یک به یک اعتبارشان زیر سؤال می رفت و معلوم می شد یکی مربوط به سونامی اندونزی است و یکی دیگر به طوفان کاترینا و آن یکی هم اصلاً سیل نیست و تالاب انزلی است. ولی برای همین ویدئوها کپشن هایی دردناک می نوشتند و فیواستار می شدند و حتی من و تو ازشان نقل قول می کرد، و این وسط شهرکی که هنوز کسی درست نمی دانست کجاست، همین طور می رفت زیر آب.


یکشنبه 17 آذر 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

سفرهای دور و دراز عیسی بن لاوی در وطن

کلمات کلیدی : نادر ابراهیمی , سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن , عیسی , مسیح ,


خواب دیدم مسیحم. فکر می کردم باید من را به اسم پدرم بنامند، یعنی عیسی بن یوسف. هر چند در خواب به جای یوسف، اسم پدرم لاوی بود، و می گفتم عیسی بن لاوی.

بعد اساس تعلیم مسیح، یعنی خودم را فهمیدم. دیدم همه چیز چقدر ساده و روشن است. تمام حرفم این بود که نجات و رستگاری، فقط و فقط به دست روح‌القدس ممکن است. نه با ایمان به گزاره‌ای، نه با رعایت شریعتی. هیچ کاری نیست که خودمان بتوانیم برای نجاتمان انجام دهیم، تنها کاری که باید بکنیم این است که خودمان را بسپریم به روح‌القدس، تسلیم شویم، از خود خالی شویم، و او همهٔ وجود ما را در بر می‌گیرد.

در خواب با حواریونم بحث می کردم و می دیدم چقدر از دریافت این آموزهٔ ساده عاجزند. دیدم مردم را خبر کرده‌اند که بیایند تا تعالیم من را بشنوند. من گفتم: «آخر چه تعالیمی؟ من چه تعالیمی دارم؟ آیا تا به حال چیزی به شما آموخته‌ام؟ شریعتی، آموزه‌ای اخلاقی، یا اسطوره‌ای؟ من هیچ آموزه‌ای ندارم که بخواهم به کسی یاد دهم. همه چیز به دست روح‌القدس است و بس.» 

می‌گفتند: «همین که ما نیاز به نجات داریم.»

گفتم: «آخر این چیزی است که لازم باشد کسی به آدم‌ها بگوید؟ هر کس که به وضع خود و رنج‌های زندگی خود نگاه کند، این نیاز را حس می‌کند.»

اما قانع نمی‌شدند، یا نمی خواستند بپذیرند که هیچ آموزه‌ای وجود ندارد. من هم دلزده از ایشان دور شدم، قدم می زدم و دور می شدم، و این موقع بود که لحظه‌ای جادویی در خواب رخ داد. فکر کردم: یعنی سپردن خود به روح‌القدس چطور می تواند باشد؟ پر شدن از روح‌القدس چه حسی می تواند داشته باشد؟ سعی کردم خود را بسپرم به روح‌القدس، و ناگهان حس کردم از نیرویی خارق‌العاده پر شدم، قدم زدنم به طی الارض تبدیل شد و در یک لحظه از اورشلیم به شهری در اقصای شرقی ایران، شاید بلخ، خوارزم یا سغد، رسیدم. کوه‌های سرسبز عظیم و خانه‌های زیبا و غریب شرقی مسحورم کرده بود و فکر می کردم آیین من زمانی به اینجا خواهد رسید، و همین موقع از خواب بیدار شدم.


شنبه 16 آذر 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

داستانی که دونالد بارتلمی می‌توانست بنویسد، ولی ننوشت

کلمات کلیدی : دونالد بارتلمی , داستان پست مدرن ,


ما همه مختار بودیم که قاتلمان را انتخاب کنیم.

یوسف همان نگاه اول انتخابش را کرد. می‌گفت آدم این چیزها را می‌فهمد. مثل تقدیر است. آدم یک جایی می‌داند تقدیرش چیست، هر چه هم خودش را بزند به آن راه. انتخابش را کرد و رفت با خیال راحت ناهارش را خورد.

شایان بین سه نفر مردد بود. از ‏ما کمک خواست و نظراتمان به جای این که کمک باشد گیج‌ترش کرد. عاقبت چشمش را بست و آن‌مان‌نبارا خواند و انگشت گذاشت روی یکی، ولی بعد پشیمان شد که چرا آن یکی را انتخاب نکرده. اما دیگر فایده نداشت، اسم‌ها وارد سیستم شده بود و نمی‌شد کاری کرد.

رؤیا می‌خواست قاتلش زن باشد، ولی هنوز ‏قاتل زن استخدام نکرده بودند. قول داده بودند در آیندهٔ نزدیک قاتل زن هم استخدام کنند، ولی آینده برای امثال رؤیا که قرار است به قتل برسند نزدیک و دور ندارد، چه یک روز بعد از قتل، چه صد سال.

من هم سرسری لیست را بالا و پایین کردم. اما نظرم خلاف نظر یوسف بود. آدم این چیزها ‏را نمی‌تواند بداند. هر چقدر هم در باکس اطلاعات سابقه و سبک و اسلحه و ریز و درشت زندگی قاتل را نوشته باشند، چطور می‌توانی بدانی که در آن لحظه، در آن دم، ترجیح می‌دهی یک تروریست سی و دو ساله با تک‌تیرانداز پیشانی‌ات را سوراخ کند یا یک قاتل زنجیره‌ای چهل و پنج ساله سیم دور گردنت بیندازد؟ نه، من به الهام ‏اعتقادی نداشتم. به شیر یا خط هم. همین طور به پولیتیکالی کورکتنس. من ترجیح می‌دادم خودم مسئول تقدیر خودم باشم. به خاطر همین هم سه ماه قبل که فراخوان دادند رفتم و اسمم را نوشتم، و حالا وقتی بچه‌ها مشغول جر و بحث راجع به انتخاب‌هاشان بودند و حواسشان نبود، در لیست اسم خودم را یافتم و رویش کلیک کردم.


سه شنبه 12 آذر 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

داینو کرایسیس

کلمات کلیدی : دایناسور , داینو , داینوکرایسیس , داینو کرایسیس , انقراض ,


برادر زادهٔ سه ساله‌ام عروسک دایناسورش را که اسمش «داینو» بود آورد پیشم. محض اذیت کردنش با گفتن کلمات قلمبه‌ای که می‌دانم متوجه معناشان نمی‌شود، گفتم: «داینو که منقرض شده.» دیدم خیلی اهمیت نداد، به خاطر همین پرسیدم: «چی گفتم؟» و دوباره، این بار با تأکید روی هجاها، تکرار کردم: «مُنقَرِض شده.» 
گفت: «پس تو دکتر باش. من داینو رو میارم پیشت.» برای فهمیدن معنای منقرض در ذهنش گشته بود و نزدیک‌ترین کلمه به منقرض را یافته بود: مریض. و فکر می‌کرد لابد منقرض شدن هم چیزی توی مایه‌های مریض شدن است، فوقش کمی شدیدتر، ولی در هر حال جای امیدواری هست و فقط کافی است حیوان منقرض شده را زود به دکتر برسانیم. گفت: «بهش آمپول بزن.» و من با بازی همراه شدم و فوری چند تا آمپول محکم زدم به دست و پای دایناسور و شربت تجویز کردم و قرص دادم و دست آخر گفتم: «خیلی مواظبش باشید، وگرنه دوباره منقرض می‌شه‌ها.»
دختر سه ساله که از نمایش پر هیجان احیای حیوان منقرض شده سر کیف آمده بود، جیغ کشید: «ئه، دوباره منقرض شد!» و من هم باز دایناسور را به اتاق عمل بردم و یک ربع ساعت بعدی را به نجات دادن چند بارهٔ یک دایناسور از انقراض گذراندم.



( تعداد کل صفحات: 19 )

[ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]