شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات
از کجا معلوم امروز شنبه است؟...
 

پنجشنبه 29 فروردین 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

رنج‌های ناچیز

کلمات کلیدی : هملت , کارل یاسپرس , بودا , شکسپیر ,


هملت در تک گویی معروف خود، از انسان ها تعجب می کند که چطور این همه رنج و تحقیر روزانه را تاب می آورند و خودشان را با خنجری از این همه درد و استخفاف راحت نمی کنند. و عاقبت به این نتیجه می رسد که ترس از جهانی پس از مرگ است که این طور عزم انسان را در انجام اقدامی قاطع، سست می کند.

هملت در سیاههٔ درد و رنج هایی که بر می شمرد، از دو دسته رنج نام می برد: یکی رنج های بزرگی همچون از دست دادن کسانی که بدیشان عشق می ورزیم. دیگر رنج های ناچیزی که در نگاه اول باعث می شود خواننده تعجب کند که چرا در کنار مصیبت هایی چنان بنیان‌کن قرار گرفته اند. رنج هایی همچون امروز و فردا کردن دیوانیان و صاحبان قدرت در انجام کاری اداری و تحقیر کردن ارباب رجوع. انسان با خود فکر می کند چرا من باید به خاطر چنین رنج ناچیز و هر روزه ای خودکشی کنم؟ آن چیزی که مانع می شود که برای چنین رنج ناچیزی خودکشی کنم، نه ترس از آخرت، که ناچیزی و قابل تحمل بودن آن است.

کارل یاسپرس از کسانی است که تا حد زیادی با هملت همدل است: او معتقد است تجربهٔ مصیبت ها و دردها انسان را به مرزهای وجودی اش می راند، هر چند بر خلاف هملت این چنین مصیبت هایی را عامل رشد انسان و کشف افق های جدید وجودی می داند، نه انگیزهٔ خودکشی. اما یاسپرس در سیاههٔ مصیبت ها و رنج هایش جایی برای رنج های ناچیز و روزانه در نظر نمی گیرد. نه. مصیبت های عظیم هستند که انگیزهٔ تحول های عظیم می شوند، درست به دلیل این که با زندگی عادی تاب‌آوردنی نیستند و نوع جدیدی از هستی را طلب می‌کنند، به دلیل این که آدمی را چنان به شکلی بنیادین و برگشت‌ناپذیر تغییر می دهند که ادامهٔ روال معمول حیات ناممکن می شود. اما رنج های ناچیز، رنج های کوچک روزمره، این قدرها حماسی و قهرمانانه نیستند. میخچه ای که پای آدم را آزار می دهد، هیچ تغییر بنیادینی در هستی انسان به بار نمی آورد، انسان را به سمت کشف امکانات جدید هستی اش سوق نمی دهد، چون میخچه ای بیشتر نیست، میخچه ای که می شود با آن سر کرد و به همین روال معمول زندگی ادامه داد.

من در خانواده ای زندگی می کنم که سرشار از این رنج های ناچیز است. دو نفر از اعضای خانواده هر روز و هر روز از مشکل دفع رنج می برند که آن قدر به پستو رانده شده که حتی از آن حرف نمی زنند. خود من و یکی دیگر مشکل بدخوابی داریم و اکثراً روزهایمان با خواب آلودگی و گاهی سردرد سر می شود. اعضای دیگری هستند که همیشه هدف غر زدن ها و عیب جویی های بی امان اعضای خانواده اند. و در مقابل خودشان اعضای دیگر خانواده را مدام آماج حملات کلامی خود می کنند. این حملات آن قدر شدید نیست که به دعوایی تمام عیار منجر شود، و نکته همین جاست: تمام این رنج ها آن قدر بزرگند که رنج محسوب شوند، ولی آن قدر کوچکند که افراد انگیزه ای برای تغییر شرایط رنج آمیز خود نداشته باشد.

از میان هملت و یاسپرس، یکی به کلی چنین رنج هایی را به حساب نمی آورد و آن یکی راه حلی چنان افراطی برایش پیشنهاد می کند (خودکشی)، که عملاً انسان را برای حفظ حالت فعلی خود و عدم تلاش برای تغییر مصمم تر می کند.

اما در این میان کس دیگری هم هست که با هوشمندی این رنج های روزمره را مرکز آموزه‌های خود قرار داده، و او بوداست. بودا در اولین آموزه از چهار حکمت شریف خود می گوید: هستی رنج است. اما بعد تأکید می کند که این رنج تنها رنج های عظیمی همچون مرگ عزیزان و نابود شدن تمام زندگی انسان بر اثر ورشکستگی نیست‌. بودا می گوید: همین که چیزی را بخواهی ولی نتوانی بخری، همین که در نهانگاه ذهنت ترسی دائمی داشته باشی که مبادا چیزی که داری را از دست بدهی، این ها رنج هایی هستند که گرچه به خودی خود به چشم نمی آیند، اما همچون رشته نخ های باریک در هم تنیده شده اند و تمام تار و پود زندگی ما را شکل داده‌اند. رنج هایی آن قدر کوچک که ما را به خیال تغییر روش زندگی خود نمی اندازند و برعکس، امیدی دائمی در ما روشن می  کنند که فردا و پس فردا و پسان فردا وضع بهتر خواهد شد و ما را وا می دارند هر چه بیشتر به همین روال بچسبیم، در حالی که آن قدر در هر مویرگ از رگ های حیات جاری اند، که عملاً چیزی از زندگی نمی چشیم جز نبض هایی مداوم، رنج پس از رنج پس از رنج: سامسارا.


دوشنبه 12 فروردین 1398
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

سند ب‌پ ۲۲۳۵، موزه پرگامون برلین



از جالب‌ترین سندهای موزهٔ پرگامون برلین، سند ب‌پ ۲۲۳۵ است. اگر در سایت موزهٔ برلین بروید با سرچ این اسم می‌ توانید این سند را ببینید. البته خود سند چیز خاصی نیست. کتیبه‌ای سنگی است که جملاتی به زبان قبطی باستان بر روی آن نوشته شده. و با کمی دقت، مشخص می شود که هر جا کلمهٔ «پت» به معنی آسمان در متن قبطی به کار رفته، بالایش با خطی ریز، ترجمهٔ عربی این کلمه بر روی سنگ حک شده.

آن چه این کتیبه را به سندی این اندازه ارزشمند تبدیل می کند، این است که با آزمایش کربن مشخص شده این ترجمه در حوالی قرن نهم هجری صورت گرفته، یعنی زمانی که زبان و خط قبطی، قدیمی‌ترین خط الفبایی شناخته شدهٔ بشر، بیش از هزار سال بود که به کلی فراموش شده بود.

آن چه بر غرابت موضوع می افزاید، اولاً ترجمهٔ دقیق کلمهٔ قبطی است، و ثانیاً این که به نظر می رسد مترجم ناشناس، هیچ تلاشی برای ترجمهٔ کلمات دیگر نکرده است. گویی تنها همین یک کلمه را به طریقی نامعلوم توانسته رمزگشایی کند. کاری که به اعتقاد متخصصان خط‌شناسی ناممکن است. فرآیند رمزگشایی یک خط به این صورت نیست که کلمه کلمه شروع کنند به خواندن و رمزگشایی. بلکه این فرآیند زمان‌بر با مقایسهٔ خطوط مرتبط و تحقیقات میدانی و تاریخی فراوان انجام می‌شود. از نظر دانش خط‌شناسی رمزگشایی تنها یک کلمه از یک خط باستانی همان قدر نامعقول است که رمزگشایی بی‌مقدمهٔ تمام کلمات آن خط. به همین خاطر عده ای گمان برده‌اند که چه بسا این مترجم ناشناس در قرن نهم موفق به رمزگشایی کل خط و زبان قبطی شده، و حتی شاید کتابی در این زمینه نوشته که از دست رفته است، اما به دلایلی تنها یک کلمه از کل کتیبه را ترجمه کرده و از افشای رمز باقی کلمات خودداری کرده.

هر چند هویت مترجم و قصد او تا به امروز بر دنیای علم نامکشوف است، اما بین تذکره‌نویسان عرب، افسانه‌ای رایج است که به شکلی غریب به مترجم گمنام شباهت دارد: افسانه مربوط به ابن خفاجهٔ هواری، شاعر مصری قرن نهم است که خود را از صخره‌ای پایین انداخت و کشت. بنا بر افسانه ابن خفاجه شبی وحشتزده از کابوس بیدار شد و در حالی که کلمه‌ای بی معنا را نعره می‌کشید، سر به بیابان گذاشت، و دیگر کسی او را ندید. ابن رومی، سفرنامه‌نویس تونسی که آثارش از روایات جعلی آکنده است، مدعی است که سال‌ها پس از گم شدن شاعر، او را دیوانه و مصروع در کوه‌های بین فیوم و سیوط دیده است که هنوز همان کلمه را تکرار می‌کرده و بر تن سنگ‌ها و صخره‌ها، می‌تراشیده. ابن رومی می‌گوید چون از پیرمردی که در کاروان بود معنای کلمه را پرسیدم، گفت آن نامی است از نام‌های خدا.


یکشنبه 14 بهمن 1397
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

صدا



اوتزی با صورت در برف افتاده بود. به سختی نفس می کشید و ناله هایی ضعیف می کرد. از کودکی از مادربزرگش شنیده بود که هر ناله، بخشی از جان آدمی را در خود دارد و هر کس با هر ناله کمی از جانش را از تنش بیرون می ریزد و کمی به مرگ نزدیک تر می شود. یک عمر از ترس آن که زود نمیرد، سخت ترین دردها را تحمل کرده و دم برنیاورده بود، اما آن شب به قدر تمام عمر نالیده بود و هنوز می نالید. لبش دریده، سینه اش شکافته، کتفش از جا در رفته و پایش شکسته و برعکس شده بود. سوز دردناک سرما هم تداوم خنجر مردانی بود که به این روزش انداخته بودند. هنوز صدای مردان را می شنید که در حال گریختن حرف می زدند و می خندیدند. نفرت و خشم هم به دردهایش افزوده شد و سینه اش را چون اخگری در میان آن هم برف داغ کرد. چون حیوانی زخم خورده می دانست که چیز زیادی به مرگش نمانده. و با وحشت اندیشید این اندک جان را هم دارد خرج ناله های بی رمقی می کند که هیچ کس نمی شنود و نخواهد شنید، همچون ناله هایی که از کودکی در سینه اش دفن کرده بود. اندیشید: «اگر قرار است بمیرم، اگر قرار است چند لحظه دیگر بمیرم...» برف خون آلودی که در دهنش رفته بود را تف کرد. تمام دردهایش، دردهایی که سال ها در سکوت کشیده بود، تمام نفرت هایش، تمام خشم هایش، تمام امیدهای واهی اش، تمام ترس ها، عشق ها، آرزوها، همه و همه را جمع کرد، سرش را بالا آورد و تمام جانی که در هنوز در تن آش و لاشش باقی بود را نعره کشید. نعره کشید، یک عمر را نعره کشید و جان همچون توده ای خون لخته شده با نعره ها از گلویش بیرون ریخت و در کوهستان برف گرفته پخش شد. نعره کشید تا وقتی دیگر جانی در بدنش نماند و صورتش در برف فرو افتاد.

*

پنج هزار و سیصد سال بعد، گروهی از محققان جسد یخ‌زده و سالمی را در یخچال های کوه های آلپ کشف کردند. جسد را به آزمایشگاه هاشان بردند و شگفتزده از این جسد سالم، فرصت را غنیمت شمردند و با دستگاه سیتی‌اسکن از جاهای مختلف تنش عکس برداری کردند. از زخم هایی که نشان می داد در یک درگیری کشته شده، از استخوان ها که نشان می داد سن تقریبی اش بین چهل و پنجاه است، از خالکوبی های آیینی که در نقاط مقدس بدنش بودند. جسد مرد در آزمایشگاه ها دست به دست می شد و هر کس رویش پژوهشی می کرد. تا این که کسی به ذهنش رسید از تارهای صوتی اش عکس بگیرند و با کامپیوتر صدایش را بازسازی کنند. محققان هیجان‌زده شروع به کار کردند. به چند گروه متخصص از رشته های مختلف نیاز بود تا پروژه به سرانجام برسد. بالاخره یک روز همهٔ گروه دور کامپیوتری جمع شدند و مسئول پروژه با لهجهٔ ایتالیایی گفت: «همه آماده اید؟» و در مقابل چشمان علاقه مند گروه، با کلیکی نرم افزار را پلی کرد. ناگاه نعره ای گوشخراش در آزمایشگاه پیچید. همه از جا پریدند، زنی جیغ کشید، کسی دستش به چیزی خورد و آن را انداخت و شکست. صدای نعرهٔ بی وقفهٔ مرد پنج هزار ساله، انگار ساختهٔ کامپیوتر نبود، انگار از خود جان داشت. کسی خواهش کرد: «قطعش کنید، قطعش کنید!» اما مسئول هر چه کلیک می کرد نعره قطع نمی شد. همه گوش هایشان را گرفته بودند. چند نفر دیگر نتوانستند تحمل کنند و از اتاق بیرون رفتند. مسئول آی تی جلو رفت و شروع کرد به ور رفتن با کامپیوتر و دست آخر، ناتوان دو شاخه اش را از برق کشید. نعره تا چند ثانیه هنوز ادامه داشت، تا این که بالاخره خاموش شد. آزمایشگاه در سکوت فرو رفت. محققان وحشتزده به هم نگاه می کردند. بعد از یکی دو دقیقه مسئول پروژه گفت: «فکر کنم هر چه رویش آزمایش کردیم کافی باشد. بهتر است دیگر تحویلش بدهیم به موزه.» و همه بی درنگ موافقت کردند. مسئول آی تی هم کامپیوتر را بغل زد و آن را در زباله‌دان بیرون ساختمان انداخت.



پ ن:
Otzi the Iceman
اسم جسد پنج هزار ساله ایست که در سال ۱۹۹۱ در کوه های آلپ اروپا پیدا شد و اخیراً با عکس گرفتن از تارهای صوتی اش، صدایش را بازسازی کردند.


سه شنبه 22 آبان 1397
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

دربارۀ ارواح منتشر



ذهنیت آدم، روح آدم، شکلی ندارد. همه این را قبول دارند، اما در عمل در پشت کلمات و افکار، ذهنیت هر کس را جسمی اثیری شبیه به جسم واقعی او تصور می کنیم. چیزی نادیدنی که دریک محیط فیزیکی محدود شده.

اما من تازگی شکل روح را جور دیگری تصور می کنم. روح در ذهنم مثل یک کش است. یا یک خمیر بازی که از هر طرف قابلیت کش‌آمدن دارد. کسی را که برای اولین بار می بینیم و تصور می کنیم همه اش را ملاقات کرده ایم، در حقیقت تنها نقطه مرکزی کش‌آمدن‌هاست. نقطه ای در مرکز خط های زیادی که هر کدام به جهتی امتداد دارند. مخصوصاً امثال من، آدم های تنها و بدون تعلق که بخش زیادیشان در همین جاست، مرتکب این اشتباه می شوند که بپندارند تمام مخاطبشان هم در همین بدنی که می بینند حاضر است. اما کم کم متوجه می شوند که این تنها بخشی و گاه بخش کوچکی از ذهنیت و روح مخاطبشان است. بخشی از مخاطبشان کشیده شده به سمت روابط خانوادگی، به سمت مهمانی دیشب که فلانی فلان حرف را زد، به سمت اختلاف با پدر یا مادر سر فلان ماجرا، به سمت معروف بودن پدربزرگشان یا ثروتمند یا فقیر بودن عمویشان. نه این که در حال حاضر به تمام این امور بالفعل فکر کنند، اما خواسته ناخواسته بخشی از ذهنیتشان آنجاست و این امور بخشی از روح و هویت آن ها را شکل داده. بخش دیگری ممکن است به سمت شغلشان کشیده شده باشد، مخصوصاً هر چه بیشتر برای این شغل اهمیت قائل باشند بخش بیشتری از ذهنشان به آن سمت کشیده شده، بخش دیگری به سمت کتاب ها و اطلاعاتی که دارند، و بخش دیگری به سمت فوتبال و ورزش های دیگری که پیگیری می کنند و و و...

کسانی مثل من که تنها و بریده از بیرونند وقتی با چنین کسانی رو به رو می شوند، در ابتدا خود را با آن ها برابر می بینند. هم سطح. رو در رو. اما هر چه می گذرد و هر چه مخاطب بیشتر کش های خود، تعلق های خود به جهان های دیگر را نشان می دهد، امثال من حس می کنند دارند پایین تر و پایین تر می آیند و در برابر وجودی که لحظه به لحظه بیشتر به وسعت و پهناوری اش پی می برند، احساس ناچیز بودن و کوچک بودن می کنند، و در نتیجه رابطه صمیمی جای خود را به رابطه ای احترام-حسادت آمیز می دهد. رابطه ای که کسی ممکن است با یک خدا یا خداواره داشته باشد. آن قدر بزرگ و دور از دسترس که به زودی در جریان زندگی شخص فراموش می شود، و تنها به شکل ایدئالی آزار دهنده هر از چندی به یاد می آید.


جمعه 30 شهریور 1397
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

کشف دیگری همراه با لویناس

کلمات کلیدی : لویناس , امانوئل لویناس , مسعود علیا , پدیدارشناسی , اگزیستانسیالیسم , فلسفه ,


امانوئل لویناس، فیلسوف اخلاق، تمام تلاش خود را بر روی مطالعه بر چند و چون ارتباط ما با دیگری گذاشته است. لویناس معتقد است حالت اولیهٔ هر انسانی به رسمیت نشناختن دیگری است. هر انسانی در حالت اولیه تنها به فکر کامجویی است از هر چه می تواند بیابد، و کامجویی یعنی تملک جهان و اشیای دیگر، یعنی مهر خود را بر آن ها زدن. 

در این میان اما، خواه ناخواه به جایی می رسد که ناگزیر از پذیرش دیوار می شود: چیزهایی در جهان هستند که به هیچ وجه زیر بار تملک خودمحورانهٔ من نمی روند. نخستین و قدرتمندترین این دیوارها، مرگ است. انسان با رو به رو شدن با دیوارهای گذرناپذیر، خود را می بازد، دیگری را به رسمیت می شناسد، و آماده می شود که به جای تملک، تلاش کند با دیگران وارد رابطه شود.

لویناس برای توصیف کیفیت رابطۀ انسان با دیگری، از مفاهیم راهگشایی استفاده می کند. از جمله سرریز کردن مدلول از دال، اما یکی از بهترین مفاهیمی که برای توصیف این رابطه به کار می گیرد، «چهره» است. لویناس می گوید: انسان به هنگام رابطه با دیگری، با چهرۀ دیگری سر و کار دارد. اما دست روی نکتۀ جالبی می گذارد: انسان هر چه به کسی نزدیک تر باشد، هر چه مدت طولانی تری با کسی زندگی کرده باشد، جزئیات چهرۀ او را کم تر و کم تر می تواند به یاد بیاورد. در حقیقت، انسان جزئیات چهرۀ غریبه ها را بهتر به یاد می آورد، تا کسانی که سال ها با ایشان زندگی کرده است. چرا این گونه است؟ 
لویناس می گوید: چهره همچون یک تابلوی راهنمایی است، یک علامت است برای رساندن ما به «دیگری». به هنگام مواجهه با علامت، ما به خود علامت توجه نمی کنیم، بلکه به چیزی که در پس علامت پنهان است، به معنای علامت، به مدلول علامت توجه می کنیم، و در نتیجه گاه می شود که خود علامت را نمی بینیم. ممکن است کسی روی تابلوی راهنمایی ناسزایی نوشته باشد، ممکن است بعضی از حروف و کلمات آن کنده شده باشد یا بر اثر باران کمی زنگ زده باشد. راننده ای که برای حفظ سلامت خود و سرنشینان تمام توجهش به معنای تابلوهاست، متوجه خیلی از این امور نمی شود. کسی متوجه این امور می شود که کناردست راننده نشسته، و نیاز ندارد تمام توجهش به معنای پشت تابلو باشد. به همین شکل، هر مقدار کسی با «دیگری» وارد رابطه شده باشد و «دیگری» را ببیند، جزئیات چهرۀ او را کم تر و کم تر می بیند و هر مقدار بیشتر متوجه رنگ چشم، شکل بینی، شکل لب ها و گونه های دیگری شود، با خود «دیگری» کم تر رابطه دارد.

اما این تمام ماجرا نیست. لویناس می گوید: دیگری، وجود دیگری، روح و ذهن دیگری، یا هر اسم دیگری که روی آن بگذارید، برای من به تمامی غیر قابل دسترسی است. من هیچ وقت نمی توانم دیگری را، تمام دیگری را، درک کنم. این جاست که چهره از تابلوی راهنمایی متمایز می شود: تابلوی راهنمایی دقیقاً همان معنایی را نشان می دهد که پشت آن پنهان است. دال و مدلول دقیقاً هم اندازۀ یکدیگرند. اما چهره، هر چند به «دیگری» که در پس آن پنهان است اشاره می کند، اما هیچ گاه به تمامی نمی تواند آن را نشان دهد. رابطه با دیگری، رابطه ای نامتناهی است، انسان می تواند تا ابد با کسی زندگی کند و به او نزدیک شود و هنوز او را به تمامی به چنگ نیاورده باشد، و هنوز بتواند بیشتر به او نزدیک شود. این است که لویناس تأکید می کند: تلاش برای فهم دیگری، همواره ناکام می ماند. امید به فهم دیگری، نوعی از امید به تملّک دیگری است. انسان می خواهد با فهمیدن دیگری، او را برای خود کند، او را اهلی کند، او را به چیزی پیش پا افتاده و فهمیده شده، مثل کتابی خوانده شده تبدیل کند. اما این ناممکن است. تنها راه ارتباط با دیگری، به باور لویناس، نه فهم او، بلکه «گفتگو» با اوست.

این یکی دیگر از اصطلاحات راهگشای لویناس است. گفتگو برای بیشتر ما، نوعی تبادل اطلاعات است. اگر با دیگری گفتگو می کنیم، در حقیقت می خواهیم بیشتر او را بفهمیم و در نتیجه، بیشتر او را برای خود کنیم. اما برای لویناس گفتگو معنای دیگری دارد. به این منظور، لویناس توضیح می دهد که هر گفتگو از دو بخش تشکیل شده: «گفته» و «گفتن». گفته، آن اطلاعاتی است که در گفتگو رد و بدل می شود. گفتن، نفس گفتن است. نفس نزدیکی با دیگری. و در یک رابطه، آن اندازه که گفتن، خود گفتن، مهم است، گفته ها مهم نیستند. زیرا فارغ از این که «چه» گفته می شود، خود عمل سخن گفتن، به معنای گشودن خود به روی دیگری است، به رسمیت شناختن دیگری است، به معنای آن است که من این خطر را می پذیرم که خود را در معرض تو قرار دهم، این اندازه به تو اعتماد می کنم که خود را تسلیم تو کنم، و با تو در رابطه ای متقابل، رابطه ای هم سطح، گفتگو کنم.

لویناس می گوید: تا وقتی این گشودن وجود نداشته نباشد گفتگو شکل دیگری از تلاش برای تملک دیگری است که همواره ناکام می ماند. و اگر این گشودن وجود داشته باشد، حتی در سکوت نگاه کردن به دیگری به قدر ساعت ها گفتگو نزدیکی و اتصال به بار می آورد.







این متن خلاصه‌ای بود از چند فصل کتاب:
کشف دیگری همراه با لویناس
نوشتهٔ مسعود علیا


دوشنبه 28 خرداد 1397
ن : فؤاد سیاهکالی نظرات

حجمستان، یادداشتی بر داستان «پختستان» نوشتۀ ادوین ابوت



معرفی: ادوین ابوت رمان پختستان را در سال ۱۸۸۴ در انگلستان دوران ویکتوریا منتشر کرد: دوران نظام اجتماعی و اخلاقی خشک، و ازلی‌ابدی.
رمان از دو فصل تشکیل شده: در فصل اول راوی که مربعی از اهالی پختستان است سرزمین دو بعدی خود را توصیف می‌کند، شکل و شمایل هندسی و فیزیکی پختستان، این چگونه همدیگر را می‌بینند، همدیگر را می‌شناسند. همچنین از ساختار اجتماعی و سیاسی پختستان می‌گوید، اختلاف طبقاتی و تنش‌های بین اشکال مختلف، انقلاب‌ها و سرکوب‌ها، تبعیض‌های جنسیتی، و... 
در فصل دوم، مربع برای نخستین بار با دنیاهای جدیدی رو به رو می‌شود، دنیاهایی که حتی تصورشان برای اهالی پختستان ناممکن است و صحبت کردن از آن، جرم. اگر فصل اول انتقاد از وضع کنونی است، فصل دوم را می‌توان نوید امکان تغییر به وضعی جدید دانست، وضعی جدیدی که همه ناممکنش می‌دانند، تنها از آن جهت که هنوز یاد نگرفته‌اند به جهت درست نگاه کنند، و به محض آن که یاد بگیرند، تعجب خواهند کرد که چطور در تمام این مدت از دیدن آن عاجز بودند.



شبی تابستانی ادوین ابوت در کتابخانه نشسته بود و به مسأله‌ی بغرنجی فکر می‌کرد. مسأله از این قرار بود که آیا می‌توان بعدی مکانی غیر از سه بعد تصور کرد که در جهتی غیر از جهاتی که می‌شناسیم امتداد داشته باشد؟ و اگر چنین جهان چهار بعدی ممکن باشد، در مقایسه با ما چه شکلی خواهد داشت؟

در همین فکرها بود، که ناگهان اتفاق شگفت‌انگیزی افتاد. در وسط اتاق مطالعه‌اش، نقطه‌ای پدید آمد، در مقابل چشمان حیرت‌زده‌اش به سرعت رشد کرد، به جنینی بدل شد، سپس کودکی شد و نوجوانی و جوانی، و در عرض چند ثانیه، پیرمردی در مقابل او ایستاده بود. 

ادوین ابوت وحشت‌زده فریاد کشید و به قفسه‌ی کتاب‌ها چنگ زد تا خودش را از افتادن نگاه دارد و چند کتاب با سر و صدا زمین ریخت. زنش از این همه داد و فریاد هراسان به اتاق دوید و پرسید: «چه خبر شده؟»
ابوت بی آن که بتواند حرف بزند پیرمرد را نشان داد و زن که تازه متوجه حضور پیرمرد محترم و موقری در کتابخانه‌ی شوهرش شده بود، با رعایت آداب چند کلمه‌ای با او خوش و بش کرد و رو به ابوت گفت: «ادوین، نمی‌فهمم سبب این رفتار بدون نزاکت چیست؟ از آقای محترم دعوت کن بنشیند. من هم‌اکنون چای می‌آورم.» و از اتاق خارج شد.

پیرمرد رو کرد به ابوت، که هنوز به قفسه چنگ زده بود، و گفت: «معذرت می‌خواهم که این طور ظاهر شدم. همیشه وارد شدن به حجمستان دردسر ساز است.»

ابوت با لکنت گفت: «شما که هستید؟»

«ببخشید، فراموش کردم خودم را معرفی کنم. من متوازی الانسان هستم. در جهان چهار بعدی که از آن می‌آیم نام من این است.»

«متوازی الانسان؟»

«بله، خب این طور تصور کنید که تمام وجود شما در جهان سه بعدی، فقط یکی از اضلاع ما در جهان چهار بعدی است. همان طور که تمام وجود مربع در جهان دو بعدی، فقط یکی از پهلوهای مکعب در جهان سه بعدی است. من هم چون از انسان‌هایی دو به دو متوازی ساخته شده‌ام، متوازی الانسان نامیده می‌شوم.»

ابوت دهانش را چنان باز کرده بود که انگار در نیمه‌راه یک ناسزا متوقف شده. پیرمرد گفت: «بیایید، بگذارید نشان‌تان دهم.» و قبل از آن که ابوت بتواند کاری بکند، دست او را گرفت و او را در جهتی، نه بالا و پایین، نه چپ و راست، نه درون و بیرون، بلکه در جهتی به کلی متفاوت بلند کرد، از جهان سه بعدی برداشت و بیرون برد. ابوت از وحشت جهان چهار بعدی یک بند فریاد می‌زد، مخصوصاً وقتی چشمش به میهمانش افتاد که به شکلی غیر قابل توصیف، از انسان‌هایی دو به دو متوازی ساخته شده بود و هر انسان با تمام سه بعدش تنها یکی از اضلاع او را تشکیل می‌داد.

متوازی الانسان صبر کرد تا وحشت ابوت به انس بدل شود، و آن گاه برای او شرح داد که چطور در تمام این مدت جهانی چهار بعدی درست جلوی چشم تمام اهالی حجمستان بود، اما هیچ کس سر را به جهت درست نمی‌گرداند تا آن را ببیند، جهتی غیر از بالا و پایین و چپ و راست. و از ابوت خواست که دیگر اهالی حجمستان را از وجود این جهان عظیم مطلع کند، جهانی که حجمستان با تمام عظمتش در قیاس با آن، همچون نقش روی دیوار است.

ابوت به جهان سه بعدی نگاه کرد که همچون نقش روی دیوار، بدون حجم به نظر می‌رسید. از آن جا می‌توانست داخل کتابخانه‌اش را ببیند، انگار که سقفی به کار نباشد، با آن که سقف بود، و همسرش که سینی چای به دست سرگردان در میان اتاق ایستاده بود و سر در نمی‌آورد که مردها کجا رفته‌اند. گفت: «اما هیچ کس حرف من را درک نخواهد کرد.»

متوازی الانسان گفت: «خب چرا یک داستان نمی‌نویسی تا فهمش راحت‌تر شود؟»

«چه داستانی؟»

«نمی‌دانم. مثلاً داستان یک مربع ساکن جهان دو بعدی، که روزی کره‌ای از جهان سه بعدی در خانه‌اش ظاهر می‌شود و سعی می‌کند بعد سوم را برای او توضیح دهد.»

ابوت به تمام چند صد چشم متوازی الانسان نگاه کرد، و به نشان پذیرش سر تکان داد. از همین حالا عنوان داستان را انتخاب کرده بود: «پختستان».






این یادداشت برای سایت پلاتو نوشته شده، به این آدرس:



( تعداد کل صفحات: 19 )

[ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]