هو الحبیب
این روزها به "انتحار" فکر میکنم. به ثانیههای پوشیدن لباسی که معلوم است آخرین لباس است. به بستن انبوهی از باروت به دور قلب. "انتحاری" آن لحظهها به چی فکر می کرده؟ به همه لباسهایی که پوشیده تا تا آن روز؟ به اولین لباس سفیدی که مادرش برای عروسی دایی تنش کرده بود و گفته بود : «عاقبت بخیر بشی ایشالا» ؟ نشده بود.
انتحار مخوفترین نوع مرگ است. آنهایی که خودکشی میکنند را میفهمیم. زنش مرده بود، معشقوش ولش کرده بود، بیکار شده بود. نه که توجیه کنیم، فقط میفهمیم. اما انتحار ... انتحار یعنی "من" خستهام، اما "تو" هم باید بمیری. یعنی من گرمم است و در عطشم برای خنکای خاک سیاه قبر، تو هم باید باشی. راه فرار نداری. ما آدمها تمایل عجیبی داریم به بدبخت کردن دیگران با خودمان. که اگر من نمیتوانم، تو چرا بتوانی؟
و وحشتناکتر از پوشیدن جلیقه مرگ، پوشیدن پارچهای مملو از خون، این است که انتحاری حتی خودش انتخاب نمیکند کی بمیرد. کنترل پیراهن، کنترل باروت دست همکارش است. که ایستاده کمی دورتر و لابد فکر میکند پوشیدن جلیقه چه مزه ای دارد ... هرچه فکر میکنم، نمیفهمم چطور دلش میآید آن دکمه را فشار دهد. نه اینکه دلش به حال دختری با موهای سیاه که طلایی هایلایتش کرده بسوزد. به حال دختری که دلهره دارد از فرستادن اولین اموجیهای قلب زندگیاش. نه اینکه دلش بسوزد به حال کودکی که حتی زبری پارچه ایرانی تنش را میزند تا چه رسد به باروت. نسوزد به حال زنی که تا صبح توهم میزند شوهرش حالا پیش کی خوابیده است و صبح بیشتر از دلسوزی برای جنازه تکه تکه شوهرش، عذاب وجدان دارد. برای هیچ کدام اینها نسوزد، برای رفیقش چی؟ برای کسی که مرگ را بسته دور کمرش؟ که حالا به جای گرمی دست های دختری که آنجا حلقه بزند، سردی باروت را مزه میکند ... دلش نمیسوزد؟
***
و همه ما انتحاری هایی هستیم به اندازه خودمان. همه ماهایی که شبی آنقدر به پروفایل بلاک شدهای زل زدیم که خوابمان برد. مایی که پیامی را فرستادیم، بعد پاکش کردیم. همه مایی که تا صحبت از دوست داشتن شد، گوش هایم را گرفتیم که نکند بشنویم و دوباره ... . همه مایی که هر دفعه پشت ماشین عروسهای فامیل بوق زدیم. بعد لبخندی تحویل گرفتیم و شوخی عذابآوری که «حتما نفر بعدی خودتی». ما همه انتحاری هستیم. کمربندی از خاطرهها به کمر، پر از باروت حسرت. جلیقهای از تار و پود اندوه و دلتنگی به تن. ما انتحاری هستیم. همه مایی که فهمیدیم، ولی نداشتیم. همه مایی که از ترس نبودن حتی یک نوتیفیکیشن، شبها گوشیمان را روشن نکردیم. همه مایی که صبحهایی از ترس اینکه برای هیچ کس مهم نبوده باشیم، گوشی مان را از airplane mode در نیاوردیم. همه مایی که حتی برای لحظهای فکر کردیم بعضی از آنها که باید دوستمان داشته باشند، ندارند. همه مایی که پسری را دیدم، در مرز بین زنانه و مردانه اتوبوس. که سرش را تکیه داده به صندلی دختری در آن طرف مرز. و دستهاشان عرق کرده و تبدار گرده خورده در هم. همه مایی که دستهایمان یخ زد از سرما، اما جز جیب چیز دیگری نداشتیم. همه مایی که هر دو سیم هندزفری مال خودمان است. ما همه انتحاری هستیم ... منتظر اشاره ای از دور. که منفجر شویم. و منفجر کنیم. که خون خاطره های دیگران را بپاشیم توی خواب هرشبشان. که ترکشهایی از جنس حسرت بنشانیم در وسط پیشانیشان. درست همانجایی که قرار بود جای بوسهای باشد؛ عمیق و طولانی ...
من متنفرم از انتحاری بودن. انتحار برای ضعیفهاست. آنها که میترسند اسلحه بگیرند دستشان و با مردانی دیگر که اسلحه دارند بجنگند. آنها که میترسند دیگری تن کثافتشان را بشکافد و خون قلب را خیرات کند میان خاک. خودشان میخواهند ثواب خیرات خون را ببرند. من ضعیف نیستم ... من انتحاری نیستم ... من اسلحهای به دست خواهم گرفت. و هرآنچه مرا به این نقطه رسانده است خواهم کشت. و خون تیره چرکش را هدیه خواهم داد به فرشته عذاب، برای آتش افروزی جهنم. من اسلحهای به دست خواهم گرفت؛ با لولهای سرد و تیره. با سرنیزهای به تیزی ساطور. و فشنگهایی به قطر انگشت شست. پر از باروت شعلهور. که پیامبر گفته بود : «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک ...»
- ۹۹/۰۵/۲۲