هو الحبیب
باباحاجی را فرستادیم وسط. دستمالی سفید دستش؛ به رسم قشقاییهای شیراز. پای چپ، پای راست؛ یکی در میان. حرکت ناموزون دست و پا. دستهایمان را گرفته بودیم جلوی دهان که خندهمان نگیرد. ناراحت نشود یک وقت. کسی از گوشه پذیرایی یواشکی فیلم میگرفت. همه این نیم ساعت به این گذشته بود که راضیاش کنیم برقصد. آخرسر قبول کرد. سوت و کف و جیغ بود که رفت هوا. بعید بود از ما اینهمه صدا. حالا بود که همسایه بغلی (آقای اسکندری!) بیدار شود و بیاید دم در. محکم بکوبدش. «مگه عروسیه امشب که رقص و آواز راه انداختین اینجا؟ جمعش کنید بابا»
رقص؛ تابعی از شادی. خوشیِ آمیخته با شیطنت. حالا که من خوشحالم، تو هم باید خوشحال باشی. من و تو دارد مگر؟ بعضیها مثل باباحاجیاند. کلی که دعوایشان کنی و استدلال بیاوری که ما مُردیم از غصه و رقص نجاتمان باید بدهد، تازه قبول میکنند. با کلی ناز؛ دقیقا مثل تازه عروسها. باباحاجی حتما اعتقاد دارد رقص باید مردانه باشد. همانجوری که توی مردانه عروسی میرقصند؛ نهایت جانِ تن و شوقِ دل.
بعضیها می رقصند برای "شاباش". بعد که ده هزار تومانیهای توی دستشان میرسد به ده، پانزده تا، قلبشان یکهو میگیرد و بر میگردند روی صندلی. «ببخشید حاج آقا، پیر شدیم دیگه. سریع میگیره قلبمون»
یک جور دیگر رقص برای بعد از مهمانی است. همه که رفتند. دستهاشان گره میخورد در هم. خیسِ عرق. داغ تر از آفتاب تابستان. بعد در دایرهای به قطر گلِ قالی میچرخند. دورانی به دور عشق؛ طواف. اینها صدایشان میرسد تا خود آسمان. «هرچی ما میریم بیشتر و بیشتر، من دوستت دارم بیشتر و بیشتر»
آخرین نوع رقصیدن سماع است. ترکیب غریبی از دوران. با لباسی سفید به تنشان. دست ها باز از هم. چرخیدن برای پرواز. مثل گنجشک کوچکی که پرواز میکند تا آخرین پرده قبل از خدا. که روح خلاص شود از این تن. بکند از تمام خواستهها و داشتهها.
*
پ.ن 1 : آقای معلم داستان نویسی گفته است هر روز بنویسید. گفته این تمرین را به چندتا نوجوان سیزده ساله داده و بعضیهایشان الان دارند رمان مینویسند. چشم آقای استاد! از امروز، هر روز خواهم نوشت. اینجا و در کانال بیقاف. هرروز واژهها را خواهم رقصاند. به شکلی تازه. با موسیقی اعجاب آورِ جدیدی. آنقدر خواهم نوشت که کلمه ها از رقص خسته شوند، سرشان گیج برود و بیفتند زمین؛ خسته و خمار. آنقدر خمار که مست کنند هرکس مینوشدشان را.
انشاالله خواهم نوشت ... پراکنده و بی ربط. مملو از شوقِ زندگی ...
پ.ن 2 : بعدها از باباحاجی بیشتر تعریف خواهم کرد.
- ۹۹/۰۵/۲۵