حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

هو الحبیب

 

از بایزید پرسیدند «چند ساله‌ای؟». گفت «چهار». گفتند «چگونه؟». گفت «هفتاد سال در حجابم و چهار سال است او را می‌بینم.»

و اگر کسی از من بپرسد چند ساله‌ام، خواهم گفت به قدر بیدار شدن در خماری تب، خوردن قرص‌هایی به رنگ سرخ و سفید و تپش قلبی ناموزون که بالاخره وقتش است. سن من به اندازه پوشیدن پیراهن زرشکی‌ام است و گوش نکردن به حرف مامان که می‌گفت «اگه مریضی بمون خونه‌ها. می‌ری بچه های مردمو مریض می‌کنی». نشستیم توی اتوبوس. چه کسی یادش می‌آید کجای نشسته بود و صندلی بغلی کی بود و اتوبوس از کدام مسیر رفت؟ هیچ کس. مکان و زمان گم‌اند در ما. ولی حس آن ثانیه‌ها را یادم هست. مملو از رقص؛ سماع. تب تمام احساسات را مخدوش می‌کند انگار، یک جوری که هر احساسی کیفیتی است ضعیف شده از آنچه باید.

 

ولی احساس من قوی بود. پر از شعف؛ به معنی کلمه‌اش. که دیگر در این جاده، هیچ چیز مهم نیست. انتهای این مسیر تنها یک نفر است؛ ایستاده با آغوشی باز. از عمر می‌گفتم و اینکه عمر من خلاصه می‌شود به آن دوشنبه صبح تا بعدازظهر. با دردی شدید در سینه‌ام که حتی دیگر نمی‌توانستم بایستم. نشستم. کلمات راهنمای موزه زمزمه‌ای بود گنگ؛ مثل قربان صدقه رفتن مادر برای نوزاد دو سه روزه‌اش. چه می‌فهمد نوزاد؟ من هم همانطور؛ تازه به دنیا آمده بودم ...

 

حرف زدن‌ها تمام شد؛ چشم‌ها خسته. نفس‌ها گرفته. راه افتادیم برویم. ضربان قلبم بالا گرفت. دوباره قرص. آرام‌تر کرد درد را. آقای نعمتی گفته بود «بیا من ببرمت دکتر اینجا. حالت بدتر نشه». دکتر من کس دیگری بود. من می‌دانستم برای چه تب کرده‌ام. رسیدیم به حرم. دمِ در. یاد تسبیحی افتادم که مالیده بودم اینجا؛ تبرک. به رنگ سبز. سوغاتی آورده بودند. یک روز بعدِ نماز آنقدر رفت روی اعصابم که هرچه توان داشتم جمع کردم در دستم و پرتش کردم گوشه اتاق. می‌خواستم پاره شود و تمام دانه‌هایش پخش اتاق. نشد. برش داشتم. دیگر نمی‌شد آنجا باشد؛ باید می‌رفت. رفت. حالا من تنها بودم؛ بدون تسبیح. از بازرسی رد شدیم. من دیگر خودم نبودم. تمام تنم آتش بود. دیگر مهم نبود حرف‌های آقای نعمتی که ساعتی را قرار گذاشت با بچه‌ها. من رفته بودم. در زاویه‌‌ای از ضریح که هیچ کس نتواند مرا ببیند. نشستم. و آنقدر گریه کردم که تمام صورتم خیس شد. مثل آن روز در زیرزمینِ امام رضا که آقایی گفته بود «حاجتتو همین جا بخواه، حتما می‌دن بهت» و نفهمیده بود من حاجتی ندارم. مدت‌ها آنجا گریه کردم. و حرف‌هایی زدم که تا امروز چهارستون تنم را می‌لرزاند. آخرش دست انداختم دور ضریح. «عَهدا و عقدا و بیعتا» که هیچ گاه سست نشود و از آن روی برنگردانم ...

.

عمر من به اندازه چشیدن شوری است روی لب‌هایم. به اندازه ثانیه‌هایی که از هرچه به جز خدای آنجا بیزار بودم. ثانیه‌هایی که اهمیت تمام اشیا عالم رنگ باخته بود. ثانیه‌هایی که تمام خوشی و شادی زندگی آنجا پیدا شد. ثانیه‌هایی که دست ردی بود بر هرآنچه پس از آن پیش آید. ثانیه‌هایی دست در دست هم؛ خیره در مرکز چشم. ثانیه‌هایی به حس اطمینان «با هم درستش می‌کنیم». عمر من به اندازه لحظاتی است که بعدش نماز خواندم. لحظاتی که آقای نعمتی آمده بود دنبالم. زمان قرار گذشته بود. از چشمانم معلوم بود که هیچ نباید بپرسد. نپرسید. رفتیم تا رسیدیم دم در. تب بالا گرفته بود دوباره. از الان به بعد من بودم و قولی که ...

.

این روزها به معنای طلبیده شدن فکر می‌کنم. به اینکه اگر آن روز نطلبیده بودند و تب من را شکست داده بود، دیگر تا مدت‌ها خبری از زیارت و ضریح و گریه نبود. خبری از قول نبود. اگر نطلبیده بودند، جز تب و درد هیچ چیز نصیبم نشده بود. ولی دعوت کردند. آنها همیشه می‌کنند. ماییم که دست رد می‌زنیم به سینه‌شان. ماییم که ...

 

و من چقدر دوست دارم همیشه سنم همینقدر بماند. به اندازه صبح تا بعدازظهر دوشنبه‌ای غریب در قم ...

 

 

  • ۹۹/۰۵/۲۶