حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

تکرارِ تاریخ

هو الحبیب

 

می‌گویند «تاریخ تکرار می‌شود». به این جمله که فکر کردم، تو به یادم آمدی. ایستاده با مانتوی چهارخانه قرمز آنور پیاده‌رو. از این ارزان‌ها که دستفروش‌ها می‌فروشند. اگر روسری ات می‌افتاد روی ساحل، نمی‌شد میان ماسه‌ها پیدایش کرد. داشتی از خیابان رد می‌شدی. از اینور برایت دست تکان دادم.

 

نیم ساعت پیش برایت نوشتم : «مامان گفته برم میوه بخرم از این بغل. (3 تا اموجی گریه). می‌آی بریم توام؟». اموجی خمیازه فرستادی. «صد رحمت به شیرازیا. پاشو بیا بابا. تنهایی سر می ره حوصله‌م» نوشتی «باشه»

 

حالا رسیده بودی اینور. «از رختخواب به خاطر تو پا شدما». خندیدم. رفتیم تا کنار میوه فروشی. نصف میوه‌هایش را چیده بود بیرونِ در. خالی بود مغازه. «دیگه حوصله‌ت اون تو که سر نمی‌ره؟ می‌ترسم یارو بشناستمون شر شه». راست می‌گفتی. «خب الان غریبه می‌شیم یهو. وایسا. ببین. تو هلو و طالبیو بگیر. منم گوجه و زردآلو و گیلاس. دم صندوقم یه دعوا راه می‌ندازیم. عمرا شک کنه دیگه». دندان‌های بیرون افتاده‌ات طعنه می‌زد به نور آفتاب تابستان.

 

دم صندوق دعوایمان شد. صورتت شده بود رنگ مانتویت. من هم کم نیاوردم. جوری که صدا تا آن سر کوجه برسد داد زدم : «مگه اینجا ارث باباته؟ عمرا نمی‌ذارم زودتر از من آشغالاتو حساب کنی.» صورتت سرخ تر شد. «همین تو و امثال تواید که گند زدید به این مملکـــ». چشمک زدم که تمامش کنیم. رفتیم بیرون. دهنم را بردم نزدیک گوشواره‌ات. «این بازی بودا. پس فردا دعوا اینا نداریماااا». صدای آژیر درآوردی؛ شبیه این ون‌های گشت ارشاد.

.

امروز که رفتم میوه فروشی، تمام راه حوصله ام سر رفت. توی مغازه هم هیچ کس نبود. میوه‌ها را چیده بودند بیرون. چشمم افتاد به جعبه گیلاس؛ نوبر بود. یکی در میان قرمز و سفید. حتما قبل از برگشتن می‌آمدم کنار خانه‌تان. کنار ساختمان خرابه‌ای که داشت بازسازی می‌شد ...

 

 

  • ۹۹/۰۵/۲۸