هو الحبیب
رادیو ماشین را بلندتر میکنم. صدای قریشی غلبه میکند بر قطرات باران. هان... «چه حاصل از آشناییها... گر پس از آن بود جداییها...». کلماتش چنگی به دل نمیزنند. مگر قرار نبود مسیر قشنگ باشد؟ اصلن چه کسی گفته ما راه میافتیم که برسیم؟ کفشها و قدمها، برای نرسیدن اند. برای یخ زدن زیر برف پارک ملت و به هیچ کجا نرسیدن. برای قرمز شدن انگشتها تا سر حدِ مرگ؛ و آنگاه -به رسم جوجه تیغیها- گره کردنشان توی هم. ما قرار بود نرسیم...
اگر روزی، پس از تمام آشناییها، فراقی باشد و نبودنی، من هرگز حسرتش را نخواهم خورد. که من با تو لحظهها را زیستهام. جناب کارل نوشته است که بالاترین لذتها، معاشقه است با معشوق. چه خیالی باشد «او» چه واقعی. تو هرگز برای من واقعی نبودهای... من بر خیال تو عاشقم. بر آخرین فکر شناور در ذهنم پیش از خواب. بر هر روز اولین تپش تندتر دلم. نگاهم میافتد به شیشه ماشین. جای انگشان بلند شاتوتی رنگت مانده است روی شیشه شاگرد. درست تیری نشانه رفته ای وسط نقاشیات. خندیدی. «زیرش چی بنویسم که خوشگل تر شه؟»
«مگه نقاشی شما خوشگل "تر"م میتونه بشه؟».
«بیمزه»
فکرهایش را کرد. شعری نوشت از شاعری غریبه. «گر قیامت قصه باشد، من کجا بینم تو را؟». شدم شبیه آنها که در چت مینویسند : «جرررررر...».
«دیوونه تو که همین الانش داری منو میبینی آخه»
سرش را آورد نزدیکتر. آنجا که عطر نفسهایش... هرگز... که شما نامحرمید بر او. منم که باید بدانم عطر نفسهایش چه بود و چه کرد... «ولی اونجا دیگه اینا نیستن. این ماشینا نیستن. ترافیک لعنتی حکیم نیست. راننده تاکسیای هول که همش بوق بزنن نیستن. دود نیست. هزارتا حرف و حدیث نیست...». میخندم. برایش می خوانم: «یوم یفر المرء من اخیه... و صاحبه و بنیه...».
دوباره کلمات قریشی طنین می اندازد در ماشین... «چه حاصل از آشنایی ها...». مصرع اولش بیشتر به دل مینشیند. راستی، «من شما رو اولین بار کجا دیدم؟»
- ۹۹/۰۹/۲۵