هو الحبیب
«ما دخترهای ناقصالخلقهای هستیم شبانه. از زندگی مادرهایمان درآمده ایم و به زندگی دخترهایمان نرسیده ایم. قلبمان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هرکدام آنقدر ما را از دو طرف میکشند تا دو تکه شویم. اگر ناقص نبودیم الان هرسه تایمان نشسته بودیم توی خانه، بچههایمان را بزرگ میکردیم. همه عشق و هدف و آیندهمان بچه هایمان بودند. مثل همه زنها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بیربط نمیدویدیم. لیلا مثل آدم سرش را انداخته بود پایین و دنبال شوهرش رفته بود. من اینقدر عذاب نمیدادم خودم را با قرض و پول و کار و بدبختی. با خیال راحت میماندم همین جا و زندگیام را میکردم. تو هم شوهر و بچه داشتی و خوشحال بودی. به جای مادرِ ماهان بودن، مادر بچههای خودت میشدی. آخر هفتهها هم همه با هم میرفتیم آرایشگاه، ناخنهایمان را دست میکردیم و به جای لذتهای دور و سخت، از مهمانیهای شبانه و خرید لباس ابریشمی در حراجی لذت میبردیم. همین گلی را ببین. فکر میکنی زندگیاش بد است؟ با آن شوهرِ بازاری بهش بد میگذرد؟ بد نمیگذرد شبانه. هروقت که نخواهد، دیگر نمیآید سرکار، بدون اینکه نگران چیزی باشد. همیشه لباسهایش نو است و تمام تعطیلات میرود سفر. به جایش ما را ببین. یک نگاه به خودت بینداز، تو بیست و هشت ساله ای؟ تو جذابیت بیست و هشت سالهها را داری؟»
(پاییز فصل آخر سال است، نسیم مرعشی)
دقیقن چه کسی بود که «کسی شدن» را انداخت توی سرمان؟ که ما نباید مثل آدم زندگیمان را بکنیم؟ نباید همه چیز معمولی بگذرد؟ چرا باید هرروز خستهتر از دیشبش بخوابیم؟ من خسته ام... به دلایل غریبی. این روزها هرچه بیشتر آدمها را میبینم، بیشتر به هم میریزم. که من قرار است توی این دنیا چه کار کنم؟ کجای این دنیا قرار است با من تغییر کند؟ کدام کار امام زمان توی دنیا، قرار است با من پیش برود؟ همه چیز خیلی غریب است. این روزها نمیدانم دارم چه کار میکنم. کمتر از دوماه بعد باید کنکور بخوانم. اما نمیدانم آخرش باید به کجا برسد. گم شده ام... مدتها پیش در خودم گم شده بودم. خدا را در خودم گم کرده بودم. بعد خودش دستم را گرفت و خودش را نشانم داد. جایی میان آسمان، ستاره پررنگش را نشان داد، دستم را فشار داد و رفت. ایستاد «کمی» دورتر. تا بدوم به سمتش. تا «اناب» کنم به سویش. اما او دورتر شد. تندتر از من دوید. و من ماندم... حالا خدا را میان دنیا گم کرده ام. نمیدانم که او کجای دنیا ایستاده. کدام مسیر است که او -و تنها او- ایستاده آخرش تا بغلم کند؟ چقدر همه چیز غریب است... هیچ کدام شکی نداریم که دوستت دارم. که «مجذوبم». اما اناب کننده، نه. سالک، نه. و تو ایستاده ای در انتهای مسیرِ سالک مجذوب. دلم تنگ شده است برایت. تو خیلی چیزها چشانده ای به من. بعد رفته ای و من را گذاشته ای در حسرتش. من را نچشانده، ندیده و لمس نکرده از این دنیا نبر. تو، تنها چیزی هستی که میتوان به دستت آورد. ما به هرچه برسیم، پس از ما و قبل از ما هزاران نفر بوده اند که دقیقن همان را به دست آورده اند. اما تو... تو با همه فرق داری عزیزِ دلم. میلیاردنفر هم که به تو رسیده باشند، تو برای آدمِ میلیارد و یکم، متفاوتی. من باید تنها به تو برسم... نه به خاطر استدلالهای بی سر و ته کتاب دینی. چون به غیر از تو چیزی برای رسیدن وجود ندارد. به جز تو هرچه هست، همه سراب است. همه چیز خواب است، تو رویایی. همه کویرند، تو دریایی. همه ستاره اند، تو مهتابی. تو بارانی، و من خشکی صحرا... چقدر طولانی است مسیر رسیدن به تو. و دوباره، چه کسی «کسی شدن» را انداخت توی سرمان؟ شاید تو بودی آن لحظهها که ستاره خودت را توی آسمان نشانم میدادی. یا آن لحظه که گرمی دستهایت را پخش میکردی در سردی دلم. سردی فکرم. سردی دنیا. چقدر سرد است همه چیز... چند روز پیش که «سوپر استار» را میدیدم، فهمیدم که ما نیاز داریم به «رها» بودن. من بیش از خودم باید رها باشم. رها، حرارت دلش را پخش میکرد توی دنیا. و من تمام حرارت دلم را میریزم توی خودم. چقدر زود تمام پنج سالِ گذشته، گذشت. چقدر زودتر تمام پنج سال پس از این خواهد گذشت. و چقدر خوب که تو هنوز هستی. در بالاترین نقطه آسمانم... عزیزِ دلم...
پ.ن: به هرحال اینجا آلبوم عکسهای من نیست، اما دوست دارم اینها جایی بمانند تا بعدن یادم بماند این روزها چه داشتم میکردم...
- ۰۰/۰۲/۰۲