حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

هو الحبیب

 

من چقدر نیاز دارم به یک «انجمن شاعران مرده». که بتوانم بیخیال همه چیزِ دنیا بنشینم توی تاریکی. و همینطور شعر بخوانم و بشنوم... بدون فکر کردن به اینکه فردایی هست. به اینکه فردا امتحان دارم. به اینکه صبح چه می‌شود... کاش انجمنی بود که تا صبح فقط از خودم بیخود شوم. که به هیچ چیز فکر نکنم... من باید بایستم روی میزم. و به تمام روزها و شب‌هایی که پیش از این گذشته اعتراض کنم. به یکنواخت‌ترین ساعت‌های زندگی امسالم که سر کلاس ادبیات گذشته... به چه حقی؟ به چه حقی عشق ما به ادبیات را می‌سوزانید؟ مگر ادبیات این نیست که حافظ بخوانیم؟ «اول به بانگ نای و نی، آرد به دل پیغام وی...»، که عشق اول باید توی همین دنیا باشد. اول باید شورِ عشق را با آدم‌ها تجربه کنیم. بعد پیغام او برسد به دلمان... «وانگه به یک پیمانه می با ما وفاداری کند...». که ما نباید توقع عجیبی از عشق داشته باشیم. توی عشق نباید دنبال پول و ماشین و خانه و قیافه آنچنانی بگردیم... قیمت عشق به اندازه یک پیمانه می ارزان است. و حالا به جهنم که این بیت ایهام دارد یا ایهام تناسب. که با فلان شعر قرابت معنایی دارد یا ندارد. که فعلِ لعنتی‌اش چند جزئی است. که قیدش بی‌نشانِ مختص است یا نشان‌دارِ عربی. چه اهمیتی دارند اینها؟ من هم باید بایستم روی میزم... و برای تمام چیزهایی که دوستشان دارم بجنگم. تمام چیزهایی که یکنواختی کلاس ادبیات خشکشان کرد. تکرارِ هفتگی زمین شناسی آتششان زد. تکرارِ هزارباره مکررات توی کلاس دینی و آداب شمشیر گذاشت بیخ گلویشان... من باید روی میزم بایستم. و دنیا را از زاویه دیگری نگاه کنم... چرا من باید طوری باشم که دیگران دوست دارند؟ چرا برای اینکه عاشق شوم باید صبر کنم تا بروم دانشگاه؟ چه اشکالی دارد همین الان عاشق شوم؟ چه اشکالی دارد شبِ امتحان حسابان استوری بگذارم «کاش تابعی که با آن دوستم داشت نمایی بود، نه سینوسی»، و از عمد پایینش بنویسم «این جمله مخاطب خاص دارد»؟ چه کسی این مرزها را برای ما تعیین کرده؟ و وای بر همه شما معلم‌هایی که توی این سالها شوق ما به یاد گرفتن را آتش زدید. وای به همه شمایی که ما را سر کلاس‌هایتان تحقیر کردید... بله! با شما هستم آقای ک.ر عزیز. همینطور شما آقای ا.ص. شما هم گوش کنید آقای ن.س. و همینطور شما آقایانِ ر.ک و م.ک. من، البته که عصبانی نیستم... که آقای م.خ گفته بود اندیشه را نمی‌توان کشت. که هرچه اندیشه را محدود کنیم، شدیدتر بیرون می‌زند. و اندیشه ما به زودی تمام شما را می‌بلعد. شما بیش از این نمی‌توانید بایستید به نابودی روح‌های ما. به شکستن شیشه دلمان. خوب است بدانید که ما با شکستن، تکه تکه نمی‌شویم. فقط تیزتر می‌شویم... بُرنده‌تر. شما نمی توانید ما را زیر خاک دفن کنید، که ما نه تنها نمی‌میریم، بلکه گل‌ می‌دهیم... 

پ.ن1: ولی چقققدر قشنگ بود فیلمش...

پ.ن2: بی‌صبرانه منتظر مناظره آقای رئیسی با آقای جلیلی ام... XD

  • ۰۰/۰۳/۰۴