حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

هو القائم

 

بلند شو ... که حالا زود باید این خانه را آب و جارو کنیم ... نمی بینی دیر شده است ؟ بلند شو ... که زودتر باید ستاره ها را بچینیم و تزئینشان کنیم ... باید زودتر مهتاب را دعوت کنیم که بیاید ... بلند شو ... که باید این اشک ها را دانه دانه از روی صورت هایمان پاک کنیم ... و با آن قلموی قرمز رنگ، شیرین ترین لبخند تاریخ را نقاشی کنیم ... باید پلی بسازیم از ستاره ها، یا قایقی از رنگین کمان، که باید گذر کرد از این دریاهای طولانی ... بلند شو ... بیا پرهایمان را برداریم و حالا به جای سرخی اشک، با آبی عشق دوباره رنگش بزنیم ... تا بیش از پیش در شب یلدایی که خیلی طولانی شده، بدرخشد ... خوابیده ای هنوز ؟ مگر نمی بینی که ماه چه مهمانی راه انداخته است امشب ؟ و ما زود باید ستاره ها برداریم تا دیر نشده ... باید گلاب بپاشیم به در و دیوار شهر ... راستی، ریسه ها را کجا گذاشته ای ؟ مگر نباید چراغانی کنیم شهر را ؟ بلند شو ... که امشب را باید آماده خوابید ... باید منتظر صبح بود که حالا صبح نزدیک تر از همیشه است ...

 

در پی این قرن های طولانی غصه، وقتش رسیده است که لبخند دوباره پیش ما برگردد ... حالا بعد از هزاران سال شمشیر و نیزه و تیر و تفنگ و تانک و بمب، وقت عشق رسیده است ... وقت صلح ... من می بینم پرهایمان را که در آسمان اوج گرفته اند و می بینم دود سلاح هایی که آرام آرام زیر این باران جادویی شسته می شوند ... عشق درست به چندقدمی ما رسیده است ... باید بلند شویم ... و راه را از یعقوب بیاموزیم ... که هرچند خسته است، هرچند دیگر نای راه رفتن ندارد، اما چند قدم آخر را دیگر منتظر یوسف نمی ماند ... خود پیاده می شود و می دود ... می دود ... زمین می خورد ... باز بلند می شود ... که بالاخره می رسد به یوسف ... و می داند که تن یوسف، عطری بسیار قوی تر از پیراهنش دارد ... او را سخت بغل می کند ... انگار که هر ثانیه این آغوش چندموی سفیدش را سیاه رنگ می کند ... باید بدویم ...

 

حالا درست لحظه ای است که اشک غم مان باید بدل شود به اشک شوق ... اشکی که این کوچه خیابان های شهر را بشوید ... آخر نمی شود که "او" قدم بگذارد روی این تاریکی ها ... باید با اشک هایمان خوب تمیز کنیم کوچه ها را ... بعد با ستاره ها قدمگاهش را پر کنیم ... البته اگر فرشته ها با بال هایشان پیش دستی نکرده باشند ... رقابت عجیبی است ... که هرکسی زودتر دلش می خواهد برسد ... که هرکس خودش را زودتر از شتر می اندازد پایین تا برسد به یوسف ... چقدر فرشته موج می زند امشب در خیابان ها ... که با ترانه ی نقس های او، می رقصند ... دست در دست هم ... و آدم ها ... که سالیانی ست زمین گیر اندوه شده اند، بلند می شوند ... آرام آرام ... راستی ... من که گفته بودم بلند شو ... بلند شو که تا سر یوسف شلوغ نشده، تا بازار غلغله نگردیده، برسیم کنارش ... بغلش کنیم ... بعد از دلتنگی خودمان بگوییم ؟ هرگز ... هرگز ... بعد گرد و غبار سفر را بتکانیم از سر و رویش ... جامی آب بدهیمش ... نشستگاهی بیاوریم برایش تا بنشیند ... وقتی نشست ... دیگر مهم نیست بعدش چه می شود ... مهم نیست بعدش قرار است آدم ها تک تک عاشقش بشوند ... مهم نیست قرار است دنیا کلی قشنگ تر بشود ... مهم نیست قرار است ستاره ها برنگردند آسمان ... مهم نیست رقص فرشته ها تا قیامت ادامه خواهد یافت ... مهم نیست درخشش ماه دیگر رونقی ندارد ... مهم نیست تمام قصه های عاشقانه دنیا به داستان هایی کودکانه تبدیل می شوند ... مهم نیست دفتر داستان دنیا آرام یک بار دیگر ورق می خورد ... مهم نیست بزرگترین گره دنیا حل می شود ... مهم نیست که از آن به بعد گرد ظلم و جهل بر این خیابان ها نخواهد نشست ... مهم نیست که همه اتوبان های دنیا کوچه باغ می شوند ... مهم نیست که صفحه سیاسی روزنامه ها جز اشعار عاشقانه چیزی منتشر نمی کنند ... مهم نیست که از آن به بعد فقر و گرسنگی فقط سرفصلی از کتاب های تاریخ راهنمایی خواهد بود ... مهم نیست که تک تک مردم دنیا یکدیگر را در آغوش خواهند کشید ... مهم نیست ... دیگر هیچ چیز مهم نیست ... وقتی او نشست ... و ما هم رو به رویش ... و او پلک زد ... و ما مملو در تماشای پلک زدنش ... و وقتی چشم باز کرد ... و ما خیره در آسمانی چشم هایش ... آخرین ورق دفترچه خاطراتمان هم پر خواهد شد ... و از آن پس چه غم که چه می شود ؟ ما دیگر در آن چشم ها خدا را پیدا کرده ایم ...

 

شب 13 رجب سال 1398

خیال وصل تو جانم به رقص می آرد ...

 

 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شب آرزوها

امشب، بر خلاف بقیه شب ها، غیر رسمی است! مثلا برعکس شب قدر ... شب قدر کلی اعمال دارد، کلی تشریفات و از این چیزها ... اما امشب ... فقط برای دو نفره های عاشقانه بنده-خدایی است ... امشب فقط برای این است که تا صبح بنشینیم جلوی خدا شعر بخوانیم ... فال بگیریم ... گریه کنیم، بخندیم، دوباره گریه کنیم ... امشب وقت خوبی ست که دلمان محکم برای آرزوهایمان بکوبد و این تپش ها را یواشکی توی گوش خدا بگوییم ... و خدا هم که بخیل نیست! هنوز گفتنمان تمام نشده می خندد ... و همین خنده منتهای آرزوست ...

امشب شب خاصی ست ... فکر کن خدا اسم یک شب را بگذارد شب آرزوها ... اینهمه شب سال، یکی اش برای آرزوها ... برای عاشقانه ها ... حتما خبری است امشب ... اگر این شب ها که در‌آسمان چهار طاق! باز است، بالا نرویم، نرسیم، پس کی برویم ؟ دیر نمی شود ؟

امشب باید تمام آداب و ترتیب را گذاشت کنار ... باید با خودمانی ترین زبانی که بلدیم، ساده ترین کلمه هایی که می شناسیم و بچگانه ترین اشک هایی که داریم، یواشکی آرزوهایمان رو به خدا بگوییم ...

خب ...

شروع می کنیم ...

اول همانی که خدا خود بیش از همه دوستش دارد ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

باران ...

یعنی شما هم یه جایی زیر این بارون دارید خیس می شید ؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

احساس مادرانه

هو العاشق

 

فکر می کنم این روزها شاید مهم ترین ارزش آدم ها به "ماندن" باشد. البته نه ماندن به معنای روزمره اش ... بلکه ماندن به معنای ماندگاری ... این روزهایی که آدم ها صبح که از خواب بیدار می شوند تا شب که دوباره می خوابند، قلبشان برای چندین نفر تندتر می زند، ماندن خیلی قشنگ است ... و خیلی با ارزش! 

این روزها، در دنیایی که ما گم شده ایم در انبوه دوستت دارم ها روزمرگی زده، دوستت دارم های دروغین، دوستت دارم های سودجویانه، یک دوستت دارم واقعی خیلی می چسبد ... دوستت دارم ای که از اعماق قلبت برخاسته باشد، اصلا از درون خود دلت!

این روزها دوست داشتن خیلی شجاعت می خواهد ... یا باید خیلی شجاع باشی یا تو هم بشوی مثل هزاران آدم این شهر که سالیانی است از یاد برده اند ماندن را، وفاداری را، همیشه دوست داشتن را ... 

 

فکر می کنم ماندن مهم ترین قشنگی مادرها باشد ... در دنیایی که پر است از دروغ و فریب، حقیقی دوست داشتن خیلی قشنگ است ... تاتی تاتی کردن و غذا پختن و شیر دادن و یاد دادن و حرف زدن و ناز و نوازش کردن را که همه بلدند ... آنی که سخت است، دوست داشتن است ... مهم ترین ویژگی مادرها! که آن پسرش یا دخترش، هرچه که باشد دوستش دارد ... مریض باشد، دوستش دارد ... زیبا باشد، زشت باشد، دوستش دارد ... و شاید مفهومی فراتر از دوست داشتن! عشق ... نه! اشتباه کردم! که این کلمه را دیگر دوست ندارم ... دستمالی اش کرده اند عشق را ... به هوس های خودشان گفتند عشق و خرابش کردند ... راستش واژه دیگری به ذهنم نمی رسد برای نوشتن ... شاید همان دوست داشتن از همه چیز قشنگ تر باشد ... دوست داشتنِ ماندگارِ بدون قید و شرط ... یا به عبارتی احساس مادرانه ...

 

روز مادر مبارک!

آغاز ...

پناه می برم به خدا از آنچه نباید نوشته می شد، ولی نوشته شد ...

 

و شکر می‌گویم او را که انسان را قدرت داد در پاک کردن آنچه که باید ...

 

و باز هم شکر می‌کنمش که طوری ندید می گیرد که انگار هیچ چیز وجود نداشته است ...

هو الفاطر

 

می گویند شخصیت های توی داستان، فقط موجوداتی تعریف شده با چند خط کلمه نیستند که در چند صد صفحه کتاب تمام شوند و بروند ... این موجودات با حروف تعریف نمی شوند ... هر شخصتی، سفید باشد یا سیاه، خوب یا بد، زاییده احساسات نویسنده است ... چکیده زندگانی نویسنده است! احساسات او می آمیزد با فکرهایش، با زندگی اش، با بقیه آدم ها و برایندش می شود شخصیتی داستانی که راه می رود، که گریه می کند، که می خندد ... این شخصیت ها زنده اند ... شب ها یک وقت هایی می آیند می نشینند توی اتاق نویسنده، گل می گویند و گل می شنوند! کارهای دیگر هم می کنند البته! مثلا اگر نویسنده گریه کرد، زود پاک می کنند اشک هایش ... اصلا بعضی شخصیت ها از همین اشک ها درست شده اند ... نویسنده نوشته و گریه کرده، نوشته و گریه کرده و اینها همینطور بزرگ تر شده اند، قلب پیدا کرده اند و بعد زنده شده اند ... آری ... اشک زنده می کند ... جان می دهد! اصلا چه کسی گفته خدا برای آفریدن آدم ها روی خاک گریه نکرده ... ؟

*

همیشه اما اینطوری نیست ... یک وقت هایی شخصیت های داستان واقعا واقعا زنده اند ... و نویسنده آنها را کوچک کرده، حذفشان کرده، جزئیات را نادیده گرفته تا آخر سر توانسته  است جایشان کند داخل کلمات! آن تکنیک اشک اینجا هم صادق است ... مثلا در تاریخ کجا می بینید که نوشته باشند فلانی گریه کرد ؟ هُوَ یَبکی ... هیج جا نمی نویسند ... و اشک را که حذف کنی از آدم ها می میرند کم کم ... بی روح می شوند ... تا بالاخره خلاصه شوند در سطرهای کتاب ... 

*

سرت را گذاشته ای روی پای "او" ... نمی دانم ضربان عجیب این ثانیه ها به پاهایش هم سرایت کرده یا نه ... اگر نه، شاید ... شاید خون را در چشم هایش متوقف می کند ... که نکند تو را اذیت کند ضربان رگ پاهایش زیر سر تو ... برای همین است که چشم هایش اینقدر قرمز شده ... خون را جمع کرده آنجا ... آماده برای انفجار ... چه بد است اینهمه سرخی آن چشم ها ... یعنی آنهمه برق نگاهش، گیرایی چشمانش، رنگین کمانیِ دیدگانش همه باید به سرخی بزند ؟ این است رسم روزگار ؟ زود باید بگذریم از کنار چشم ها ... که آنچه تاریخ دوست دارد سر است و بازو ... زود باید بگذریم از کنار چشم ها ... که این فقط قطره ای است در ژرفای حزن آن ثانیه ها ... ولی آخر چه کنیم که آنچه ما می بینیم همین چشم های به خون نشسته است ... ما او نیستیم و هیچگاه نخواهیم دانست دلش چه می کشد ... چشمانش که اینگونه است، دلش حتما هزاربار بیشتر به خون می زند ... قلبش هزاربار بیشتر تیر می کشد ... اما در این بین عضوی از "او" هست که بیش از همه درد آن آزارش می دهد ... تیغش از همه تیزتر است ... زانوهایش را می گویم! که حسابی درد می کنند ... آخر عادت نداشته اند که بخورند زمین آن زانوها ... رسم نبوده که او بر زمین افتد ... و حالا زانوهایش ... که سردی خاک را بغل کرده اند ...

سرت را گذاشته ای روی پایش ... و اشک های تو با اشک های او جایی حوالی سینه ات تلاقی می کند و عجیب نیست که چند دقیقه بعد بچه ها می آیند و سرشان را می چسبانند به سینه ات ... آنجا بوی اشک علی را می دهد ... بوی اشک تو را ... و آنها هم گریه خواهند کرد ... و نقطه ای بر روی تن زخمی ات خواهد شد محل تلاقی این گریه ها ... مثل چند رود بزرگ که از چندجای کوهستان آمده اند و حالا یک جا، داخل جویی، چشمه ای جمع شده اند ... تشبیه خوبی نبود ... که کوه نماد استواری است و پایداری ... اما علی ... حالا جوان عاشقی است که التماس می کند معشوقش را که نرود ... که نشسته است بالا سر تو شعر می خواند برایت که نروی ... که کمی، اندکی، ثانیه ای ... که هنوز علی را پس از سالها، با تو نشستن به همه ی دنیا می ارزد ... که هنوز خنده تو می لرزاند کوه پولادین دل علی را ... راستش من نمی دانم آدم ها آن ثانیه های آخر خداحافظی چه می کنند ... تجربه اش را نداشته ام آخر ... نمی دانم آن واپسین ثانیه ها چگونه می گذرد ... ولی فکر می کنم علی آن آخرها داشته تو را استشمام می کرده ... سر تو روی پایش ... و او سراپا مملو از عطر گیسوانت ... ذره ذره عطر تو را ذخیره می کرده برای روز مبادا ... روز مبادایی که زود می آید ... روز مبادایی تو دیگر نیستی ...

و علی چه شچاعانه عاشقی می کند ... و چه راحت مجنون ها و فرهادها را پشت سر می گذارد ... رقابتی وجود ندارد اصلا! علی کجا و اینها کجا ... تازه کارند آنها! و علی دیریست که عالمیان را درس عاشقی می دهد ... تازه کارند آنها! که یک قطره اشک علی آنقدر سوز دارد که هزاران بیستون را به آنی می تراشد و می کَنَد و ذوب می کند ... تازه کارند آنها! که کار تیشه زنی را فرو می گذارند و به خواب می روند، تازه کارند که صدای تیشه شان قطع می شود ... علی عمری است نخوابیده است ... راستش نمی دانم شب های پس از تو چه می کند ... خانه نمی آید ... مورخ ها نوشته اند می رفته کنار چاه ها ... آن چشم های به خون نشسته و آب زلال چاه ... دیری نخواهد پایید که زلالی آب می زند به تیرگی خون ... علی همینطور گریه خواهد کرد ... و چاه قرمز تر خواهد شد ... علی می شنود ... صدای قطره های آب را ... که التماس می کنند ... ندارند طاقت اشک های علی را ... اشک علی، اشک خداست ... بازهم صحبت اشک شد ... اشک خدا ... آن اشک ها جان خواهند داد قطرات آب را ... آنها زبان به سخن خواهند گشود ... و بسی قشنگ تر از آدمیان حرف می زنند ... و بسی دل هایشان مهربان تر است ... و بسی قلب هایشان زلال تر ... این قطره ها هم اشک های ابرند دیگر ... یا به روایتی اشک های کوه ... که رسیده اند به چاه ... و حالا هم غلت می خورند در میان سرخی اشک های علی ... و شاید تعجب کنند که مگر اشک هم قرمز می شود ؟ آری می شود ... زیاد که گریه کنی، خون خواهد آمد از چشمهایت ... و روایتی نامعتبر هست که خدا برای خلقت آدم ها خیلی گریه بود، هر آدمی یک قطره ... خلاصه اشک هایش که تمام شد، خون گریه کرد و آنگاه نوبت آفریدن حسین بود ...

*

انشاالله ایام شهادت حضرت زهرا برای امام زمانمون سبک باشه ...

هو الطبیب ...

یعنی برف ببارد، همه جا تعطیل بشود، دراز بکشی روی تخت ... بی خیال دنیا ... فقط به خوابیدن فکر کنی! تصورش را بکن ...

برف بیارد، دلت هم خوش باشد به برف و صورتت فقط خیس از نم باران، و چشم هایت فقط قرمز از سرما ... برف ببارد، منتظر کسی هم نباشی، برای کسی هم نامه هایی که نه شروع دارد نه پایان ننویسی، دلت هم پیش کسی گیر نباشد، راحت راحت ... خوشحال خوشحال ... فقط بخوابی ... شاید کسی فکر کند که بیقرار کسی بودن می ارزد به صدتا آرامش! راستش من هم موافقم ... ولی خب آدم خسته می شود یک جایی دیگر ... یعنی یک روزی، یک لحظه ای، وقتی حوصله اش سر می رود، دلتنگی دلش را می زند! و دلتنگی که دل آدم را بزند، خب دیگر ... یا یک جور‌ دیگر بگویم! دلتنگی که خیلی زیاد شود، همه دل آدم را پر می‌کند و دیگر جایی نمی ماند برای دوست داشتن ...

خلاصه! مدتی بود ننوشنه بودم اینجا ... و وقتی نمی نویسم انبوه غصه های عالم آوار می شود روی دلم! به هرحال دل هرکسی به چیزی خوش است ... ما هم دلخوشیم به این برفی که پوشانده زمین را، به این هوایی که یخ یخ است به این خوابی که آرام آرام آمده پشت پلک هایم ... 

و امید! امید داریم ... حال آنکه خیلی ها خواستند نداشته باشیم ... و انصافا کم هم نگذاشتند! یعنی هرآنچه می توانستند بکنند، کردند ... دریغ از اینکه ما برفیم! هرچقدر هم راه بروند رویمان، یخ ترمان می کنند و آنوقت خودشان می خورند زمین! دریغ از اینکه ما بارانیم ... با تشت نمی توان قطعمان کرد ... دریغ از اینکه ما هم خدایی داریم ... که دوستمان دارد ... دریغ از اینکه .......... دریغ از خیلی چیزها! اصلا مهم نیست ... ارزش فکر کردن ندارد ... حالا فقط مهم همین برفی است که می بارد و همین دلی که خیلی خوش است ...