حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

 

هو الستار

 

گفت ای شه خلوتی کن خانه را

دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها

تا بپرسم زین کنیزک چیزها

خانه خالی ماند و یک دیار نه

جز طبیب و جز همان بیمار نه

نرم نرمک گفت شهر تو کجاست

که علاج اهل هر شهری جداست

و اندر آن شهر از قرابت کیستت

خویشی و پیوستگی با چیستت

دست بر نبضش نهاد و یک به یک

باز می‌پرسید از جور فلک

چون کسی را خار در پایش جهد

پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش

ور نیابد می‌کند با لب ترش

خار در پا شد چنین دشواریاب

خار در دل چون بود وا ده جواب

خار در دل گر بدیدی هر خسی

دست کی بودی غَمان را بر کسی

آن حکیم خارچین استاد بود

دست می‌زد جابجا می‌آزمود

زان کنیزک بر طریق داستان

باز می‌پرسید حال دوستان

با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش

از مقام و خواجگان و شهر تاش

سوی قصه گفتنش می‌داشت گوش

سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان

او بود مقصود جانش در جهان

دوستان و شهر او را برشمرد

بعد از آن شهری دگر را نام برد

گفت چون بیرون شدی از شهر خویش

در کدامین شهر بودستی تو بیش ؟

نام شهری گفت و زان هم در گذشت

رنگ روی و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یک به یک

باز گفت از جای و از نان و نمک

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد

نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بُد بی‌گزند

تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد

کز سمرقندی زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت

اصل آن درد و بلا را باز یافت

گفت کوی او کدامست در گذر

او سر پل گفت و کوی غاتفر

گفت دانستم که رنجت چیست زود

در خلاصت سحرها خواهم نمود

شاد باش و فارغ و آمن که من

آن کنم با تو که باران با چمن

من غم تو می‌خورم تو غم مخور

بر تو من مشفق‌ترم از صد پدر

هان و هان این راز را با کس مگو

گرچه از تو شه کند بس جست و جو

خانهٔ اسرار تو چون دل شود

آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغمبر که هر که سر نهفت

زود گردد با مراد خویش جفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود

سر او سرسبزی بستان شود

زر و نقره گر نبودندی نهان

پرورش کی یافتندی زیر کان

وعده‌ها و لطفهای آن حکیم

کرد آن رنجور را آمن ز بیم

وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر

وعده‌ها باشد مجازی تاسه گیر

وعدهٔ اهل کرم گنج روان

وعدهٔ نا اهل شد رنج روان

 

مولانا ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

غرق شد!

هو الحبیب

 

«جوانی در میان امواج پرتلاطم گیسوان معشوق خود غرق شد!»

 

به گزارش همشهری به نقل از یک منبع آگاه، در دومین روز دی ماه، و در واپسین ساعات روز، جوانی 15 16 ساله غرق شد. به اذعان شاهدان حاضر در صحنه شخص مغروق، فاقد هرگونه علامت غرق شدگی از جمله تنگی نفس، تقلا در میان امواج پرتلاطم یا هرنوع عمل دیگری که به جلوگیری از غرق شدن بینجامد دست نزده است. این منبع آگاه در ادامه افزود که این غرق شدن، به شدت مشکوک بوده و احتمال هرگونه دخالت دست اندرکاران بیگانه در آن بررسی خواهد شد. 

 

اما بررسی های ما به همین جا ختم نشد و دیری نپایید که به سراغ فرماندار شهر ساحلی رفته و مصاحبه ای را با وی ترتیب دادیم. اما علیرغم پیش بینی های انجام شده، وی در محل قرار حضور نیافت و خبرنگاران ما را به آوارگی کشاند! تحقیقات از آشنایان او نشان می دهد که این عمل (قال گذاشتن و نیامدن سر قرار!) رسم دیرینه وی بوده و انجام این عمل از نظرش نرمال است. آشنایان فرماندار همچنین افزودند که آنها نیز عمری است از دست او می کشدند اما هیچ نمی توانند بکنند. 

 

امید است با صورت دادن تحقیقات بیشتر و انجام دادن متعهدانه و آگانه تحقیقات در این راستا، این غرق شدگی مشکوک بررسی شده و نتایج آن به محضر مردمان قهرمان پرور ایران برسد!

(اونجوری که می خواستم نشد! یعنی حال نکردم خودم! ولی خب باحاله به هرحال ... cheeky)

هو الباعث

فال یلدای امسال ... 

نیت : امید ...

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

جام مینایی می سد ره تنگ دلیست

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد

یلدا ... (2)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

toy story 1

هو العشق

 

شروع : ساعت تقریبا 11:00 روز دوشنبه، 25 آذر 98، فردا همه مدارس تهران به علت آلودگی هوا تعطیل است.

داستان اسباب بازی 1 :

«شاید اونا از من باهوش تر باشن، شاید از من قوی تر باشن، ولی مطمئنم نمی تونن اندازه من تو رو دوست داشته باشن ...»

داستان فیلم عالی بود! شخصیت پردازی بی نظیر! واقعا پرداخت اینهمه کاراکترهای خاص که هرکدام انبوهی از حرف را داشته باشند برای زدن! در این دنیایی که شاید دیگر خیلی حرفی برای گفتن وجود ندارد، این انیمیشن اثبات کرد که هنوز خیلی حرف ها داریم برای با هم گفتن ... حرف هایی که همه مان هر روز لمسشان می کنیم اما فقط سکوت می کنیم و منتظر می مانیم تا شاید یکی پیدا شود و بزندشان ...

خلاصه اینکه خیییییییییییییلی بود! 

 

پ.ن : در تلاش برای نوشتن یک نقد فیلم جدی، غیر احساسی و درست و حسابی!

 

سیاره خون

هو القائم

 

انگورها خیلی وقت است شراب نشده اند ... و خورشید سالهاست دیگر از پشت ابرها فقط اشک ریخته ... سرخی خون، دیگر فقط به سیاهی می زند ... مهتاب خیلی وقت است که دیگر برکه را دوست ندارد ... و دریا هفته هاست که رنگ موج را به خود ندیده ... و زمین، از فضا، دیگر به آن رنگ آبی دوست داشتنی نیست ... همه چیز فقط به خون می زند، به سیاهی ...

شاید از آخرین آغوش گرم دنیا، قرن ها گذشته باشد ... و سالیانی است که ستاره ها فراموش کرده اند چشمک زدن را ... نمی دانم چقدر گذشته از آن روزی که برقی در چشم کسی درخشیده ... حالا فقط چشم ها مزه سیاهی می دهند ... سیاهی خون ...

اینها قصه هایی از هزاران سال بعد نیست ... این کلمه ها، قصه ی همین ثانیه های ماست ... که در این دل تاریک شب، انبوه آدم های شهر جز دلتنگی، کسی را ندارند که سخت در آغوشش بگیرند و بخوابند ... چشم ها دیگر برای خیره شدن، برای برق زدن نیستند ... آنها اکنون خاصیتی جز گریه کردن ندارند ... و آدمیان چه بی پناه به هرچه که باشد چنگ می زنند ... گریه ... این آخرین پناهشان برای زنده ماندن ... برای نقس کشیدن در هوایی که بوی خون می دهد ... گریه ... همین ... از همان روزی که انگورها دیگر شراب نشدند، جز الکل راهی نمانده بود برای فرار ... آخر همه که گریه کردن بلد نیستند، پس میماند الکل، میماند پرسه های نیمه شب در خیابان های خلوت ... شهر پر از دلتنگی ست ... و معلوم نیست پشت این چراغ های خاموش پنجره ها، چند نفر با چشم های خیس به خواب می روند ... می دانی ... چشم ها که خیس شوند، آنگاه به خواب رفتنشان سخت می شود ... 

شهر حالا پر از حسرت است ... انگار هزاران نفر با بغض های فرو خورده، فریاد می زنند ... چه فریاد می زنند ؟ معلوم نیست ... خودشان هم نمی دانند ... فقط فریاد می زنند چون توده صدا در گلویشان گیر کرده ... فریاد می زنند ... چون باید شنیده شوند ... ولی از آدم ها، کسی نیست تا بشنود ... پس بلندتر فریاد می زنند ... فریادشان می آمیزد به بوی خون ... فریادی خون آلود، در انبوده تاریکی شب و در میان کورسوی نور ستاره ها ...

خورشید قصد فرار دارد ... به کجا ؟خودش هم نمی داند ... اصلا نه خورشید، که همه می خواهند بروند ... به کجا ؟ نمی دانند ... فقط می خواهند بروند ... چه کسی بوی خون دوست دارد ؟ ولی آنها جایی ندارند برای رفتن ... محکوم اند به ماندن و ماندن و ماندن ... در دنیایی که خودشان ساخته اند ... در دنیایی که خودشان کاری کردند دیگر عکس ماه نیفتد در برکه و دیگر آن ماهی قرمز کوچک به تلاطم نیندازد حوض را ... آنها برای هیچ، همه چیز را فروختند ... آنها برای خون، ماهی قرمز کوچک را کشتند ... برای خون، عشق را سر بریدند ... حتی به عشق هم رحم نکردند ... آنها که از دوستی از محبت از رفاقت از مهربانی، گذشته بودند، دیگر با عشق چکار داشتند ؟ خون کم بود ... هنوز باید سر می بریدند چیزی را ... عشق را هم سر بریدند ... آخرین امید را ... و اینگونه شد که دنیایشان -دنیایمان- خونی رنگ شد ... اول رنگ خون گرفت، بعد بوی خون بعد کم کم مزه خون ... و اینگونه دنیا را ساختند : عشق شد مترادف دلتنگی، غروب مترادف حسرت، دریا مترادف پوچی و زندگی مترادف خودکشی ... این بود دنیایی که ساختند برایمان ... و حال هرچه فریاد بکشند کسی صدایشان را نخواهد شنید که آنها خود سقفی به رنگ خون بالای سرشان بنا کرده تند ... سقفی که هیچ صدایی از آن عبور نخواهد کرد ...

اما تو ... تو ... هنوز می توانی ... تویی که هنوز عروسکی را سر نبریده ای و دفتر نقاشی ای را پاره نکرده ای، می توانی ... می توانی در میان سکوتی که بوی خون می دهد، آخرین فریادی باشی که شنیده می شودی ... آخرین انگوری باشی که شراب می شوید ... تو می توانی آخرین قطره اشکی باشی که روی دفتر می چکی ... آخرین قطره جوهری که می نویسی ... می توانی آخرین لبخندی باشی که خورشید می زند ... آخرین عکسی از ماه باشی که در آب می افتد ... آخرین امید سربازی که بر زمین می افتد ... می توانی آخرین آغوشی باشی که باز می شود ... آخرین قلبی که تندتر می زند ... آخرین موسیقی ای که نواخته می شود ... تو آخرین شعری باش که گفته می شود ... آخرین قصه ای که می نویسند ... آخرین آوازی که فریاد می زنند ... آخرین طعمی باش که چشیده می شد ... آخرین غروبی که تماشا می شود ... آخرین ابری باش که با مهتاب می رقصی ... تو می توانی آن آخرین کورسوی ستاره امید در سیاره خون باشی ... فقط مواظب باش که دستانت از خون ذل آدم ها، سرخ رنگ نشود ... آنگاه می توانی ... که آخرین امیدمان باشی ... اگر بجنگی ... و بخواهی!

تصاحب موسیقی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مردی به نام اوه

هو القریب ...

 

نمی دانم "مردی به نام اوه" قصه کیست ... شاید قصه همه مان ... یا شاید قصه هیچ کس ... قصه مردی که سرنوشت را فقط دختری می دانست که آن دختر ... دیگر نیست ... و نرمی گونه هایش به سختی سنگ تبدیل شده است ... حالا اوه حق دارد ... که خسته باشد از همه چیز غیر از سرنوشت ... آخر ما آدم ها عادت داریم به بیزاری از آنچه غیر از سرنوشتمان است ... ولی حالا ... اگر روزی سرنوشت رفت، چه باید بکنیم ؟

 

در این حالت دو انتخاب داریم ... یا در واقع یک انتخاب، شاید فقط ظاهرش فرق کند ... تفاوتش این است که با یک انتخاب زیر خاک می میریم در انتخاب دیگر روی خاک ... راه می رویم ولی مرده ایم ... می خندیم ولی مرده ایم ... گریه می کنیم ولی مرده ایم ... اوه قلبش خیلی بزرگ است ... و او آن را با تمام وجودش و به انتخاب خودش اهدا کرده است به دختری که ... دختری که سرشار از زندگی است ... و حالا آن دختر، سونیا، رفته است و دیگر نیست ... چه کند اوه این قلب بزرگِ خالیِ تنها را ... ؟ ببخشد آن را به دیگران ؟ هرگز نمی تواند ...

 

اوه تصمیم می گیرد که خودش را تمام کند ... و زیر خاک بمیرد ... تلاش می کند ... نه فقط یک بار ... بارها ...

اما زندگی ...

مثل همیشه ...

اثبات می کند ...

که می توان ...

و نه تنها می توان، که باید ...

ادامه داد ...

 

که پس از سونیا هم می توان زندگی کرد ... و می توان با عطر سونیا باز هم رنگ زد زندگی را ... می توان بقیه ای را هم دوست داشت ... نه اینکه زبانم لال عاشقشان بود! نه!!! فقط دوستشان داشت ... و با آنها زندگی کرد ... می توان حصار را شکست و قدم بیرون نهاد ... آن بیرون انقدر آدم ها هستند که دوستمان داشته باشند و دوست داشته باشیمشان ...

***

نقد کتاب :

1. مهم ترین نکته ای که در همه سطرها و خط های کتاب حس می شد، شخصیت پردازی عجیب داستان است ... شخصیت ها آنقدر قوی پرداخته شده اند که فکر می کنم حتی اگر یکیشان حذف شوند داستان را کلهم اجمعین باید ریخت دور! اصطلاحا شخصیت پردازی جامع و مانع است!

2. خط داستانی داستان اندکی ضعیف است ... یعنی یک جاهایی نمی کشد کتاب! ولی یک حس عجیبی به دانستن اینکه آخرش چه می شود، می کشاند که مخاطب ببندد چشمانش را به روی سطرهای خسته کننده و فقط چشم بدوزد به اوه که می رود تا چه چیز را رقم بزند ...

3. شخصیت ها مکمل همدیگرند ... یعنی هرشخصیت در کنار دیگری است که معنی یافته ... مثلا اگر کسی بگوید اوه، ولی نگوید سونیا، انگار فقط به جای "اوه" گفته است "ه"

4. یک اشکالات اخلاقی مذهبی به کتاب وارد است! هرچند در نهایت اشکال رفع شد و در واقع داستان بر خلاف آن موضوع غیر اخلاقی رقم خورد ... ولی به هرحال همان یک کم اش هم زیاد است بی اخلاقی!

5. از آن دسته کتاب هایی ست که هرکسی باید بخواند ... نه اینکه خیلی قشنگ باشد، نه ... فقط باید بخوانیم تا خوانده باشیمش ... انگار اگر نخوانیم رمان خوان و کتاب خوان بودنمان محل اشکال است!

6. عجیب بود که کتاب می توانست مخاطبی که کیلومتر ها با سوئد فاصله دارد را بخنداند ... خیلی وقت بود با کتابی نخندیده بودم اینقدر! 

(چهارشنبه 22 آبان 98، دیروز کتاب تموم شد! تو ماشین! قشنگ بود ..........................)

 

 

هو المُفر ...

 

تازگی ها چقدر دلم می خواهد بروم... بروم... نه برای آنکه به مقصدی برسم یا چیزی پیدا کنم، فقط بروم که رفته باشم... من... خسته... از تکراری هر روزه ساعت ها و رنگ ها و آدم ها... خسته از همه رسیدن ها... خسته... از حالت تکراری چشم ها... خسته... از ضربان یکسان قلب ها... خسته... از همه چیز... فقط می خواهم بروم... بدون مقصد... و شاید حتی بدون مبدا... تعبیر ساده اش می شود اینکه یک روز صبح چشم هایم را باز کنم و ببینم...

 

 

نه... من از انبوه هر روزه دیدن ها خسته شده ام... از زل زدن در عمیق ترین نقطه سیاهی چشم آدم ها خسته شده ام... می خواهم هیچ چیز نبینم... و هیچ چیز نشنوم... غرقه در تکراری موسیقی های هر روزه، سکوت را گوش بدهم... و آنگاه سکوت محض را با فریادی از جنس خاموشی بشکنم... قاعده های این بازی را به هم بزنم... 

 

دلم می خواهد بروم... به جایی که هیچ کس مرا نمی شناسد... تنهای تنهای تنها... در کناری ترین نقطه انزوای تنهایی... آنجا من هم هیچ کس را نشناسم... صبح ها بتوانم با خنده از خواب بیدار شوم و در میان کوچه هایی که باران مهمان هر شبش است، به رهگذرهایی که نمی شناسمشان لبخند بزنم... و آدم های غریبه ای که هرگز ندیدمشان را بغل کنم... و عاشق هرکسی که نمی شناسم بشوم، و از هرکسی که نمی شناسم دل بکنم... شب به ابر ها شب بخیر بگویم... و گرگ و میش صبح با صدای گریه برکه که دارد از ماه جدا می شود از خواب بپرم... و آنگاه غرق در صدای لالایی دختری که نمی شناسمش، دوباره خوابم ببرد... 

 

دلم می خواهد بروم... به شهری که در آنجا آدم هایش مهربانند... شهری که در آن پنجره ها همیشه باز است...  شهری که آنجا......... نه! اشتباه شد! من می خواستم بروم که نرسم... به هیچ کجا... به هیچ جایی... من خوب می دانم که پشت دریاها شهری نخواهد بود... شهرها همه همین شکلی اند... با آسمانی کبود از درد... پشت دریاها شهری نیست... 

 

می سازم... روزی قایق سهراب را می سازم... و می روم... باید بسازم و باید بروم... بدون مقصد و بدون مبدا... بدون اینکه بخواهم به جایی برسم... فقط بروم که بروم که بروم... و همینطور آنقدر پارو بزنم که دریا خسته شود از ایستادن جلوی من... باید قایقی بسازم... فقط امیدوارم آنقدر "خسته" نباشم که نتوانم قایقی بسازم... چون قایق که ساخته شود، پارو زدنش سخت نخواهد بود ...

 

"قایقی باید ساخت ..."