هو الحبیب
این آرزو، آخرینشان است. اگر از همه آرزوهای من اشتراک بگیریم، مجموعه به دست آمده، تنها یک عضو دارد. عضو «ناقص» بودن. ندانستن. نصفه و نیمه بودن. آرزوی آخر، از همه شان ناقصتر است. پرتتر و ناپختهتر. آرزوی آخر را پسرک خردسالی درونم طراحی کرده است...
.
رسم بر آن است که آدمها، صبح میروند سر کار؛ حوالی غروب برمیگردند؛ چند ساعتی استراحت میکنند و دوباره... دوباره همان نوار تکراری هرروزه را از سر میگیرند؛ کار، خواب، کار، خواب، کار، خواب. من از این سبک زندگی بیزارم... اما متاسفانه یا خوشبختانه، آنچه که من از زندگی دوست دارم، نمیدانم چیست...
شاید اصلن برای زندگی آرزویی نداشته باشم... زندگی من، «تو» ای، «او» ی «تو»ست و «او» ی من... ما را دیگر با زندگی چکار؟ با کار و خواب چکار؟ هیچ... حاشا و کلا که آن سه آرزو محقق شوند و من باز آرزویی داشته باشم...
پ.ن: «به سودای تو مشغولم، ز غوغای جهانن فارغ» همین است دقیقن...
هو الحبیب
هیچ کدام شما تا حالا پا شل نکرده اید برایش؛ او موهای رمیدهاش را بیشتر نریخته بیرون و نخندیده... بیگمان هیچ کدام شما تا کنون عاشق او نبوده اید. ندیده اید عقرب چشمهایش را. که هفت طبقه زهر را پنهان کرده درونش. هفت خط شراب را ریخته درونش. هفت شهر را عشق جا کرده میان سیاهیاش. هفت آسمان را رد کرده با سماع مژههایش. ندیده اید عقربِ دم سیاهِ چشمانش را که زهر میکند درون دل. میکشد آرام آرام. تن که میمیرد، جایی درون دل متولد میشود. جنگ میان مرگ و زندگی است که ادامه مییابد آنجا. او دستش را -قطعن- روی قلب هیچ کدام شما نگذاشته است. که بعد بخندد و بگوید: «یعنی اینقدر؟». شما سرتان را نینداخته اید پایین که او باز بخندد. «به خدا دیگه اینقدشو راضی نیستیم».
.
سومین آرزو، هموست. عقرب چشمانش است و رمیدنِ موهایش. این روزها، پس از گذشتن 17 سال و خردهای، میدانم که... به قول محمود درویش: «من از آنهایم... آنها که جان میدهند هنگام دوست داشتن». به راستی من، همینم. من میتوانم بر خیال او هم عاشق باشم. او حرکتِ قلب است هرگاه که میتپد. آقای معلم فیزیکِ قبلنمان گفته بود همیشه روی مخش هستم. گفته بود که او جدی است و منطقی. من اما... «پر شور و هیجان و رمانتیک». راست گفته بود. این روزها این را بیشتر میفهمم... از نوشتنِ نیاز به دوست داشتن، بیزارم. که دوست داشتن قرار نبوده برای نیازهایمان باشد...
.
«هنوزم با تو نشستن به همه دنیا میارزه...»
این کلمات مبالغه آمیز نیستند. من عاشقم بر پشت سر گذاشتن تمام دنیا و نشستن کنار تو. این «تو» وجود خارجی ندارد. «تو» ساخته ذهن من است. خودش و حرف زدنش را خودم ساخته ام. پیش از این تلاش کرده بودم که آدمهای واقعی را دوست داشته باشم. نشد اما. پس تو را ساختم... تکتک جزئیات صورت و دلت را ساختم. عقرب چشمهایت را کشیدم. لحن حرف زدنت را ایجاد کردم. سیاهی چشمانت را نقاشی کردم. بعد زندهات کردم... جان دادم به نقاشی خودم. و تو شدی بخش غریبی از زندگی من. بخش غریبی که هروقت حوصله ندارم درس بخوانم، تو را تصور میکنم که با هم نشسته ایم به حل تستهای فیزیک. تصورت میکنم که مسئلههای شیمی را برایت توضیح میدهم. بخش غریبی که هفته پیش، هروقت از اسباب کشی خسته میشدم، تصورت میکردم که سر وسایل را با هم گرفته ایم. بخش غریبی که هروقت از چت کردن خسته میشوم، تو را تصور میکنم که موهایت مساحتِ دایرهای شده است در سبزی واتساپ. بخش غریبی که هروقت قرار باشد ناز کسی را بکشم، تصور میکنم که او، تویی. تویی که باید نازش را بکشم. هرچقدر بیشتر میشکنم، لذت بخشتر است برایم. «تو با تموم قلب من، نیومده یکی شدی...». تو شدی بخش غریبی از من که به منزله تمام ماشین عروسهای شهر است. بخش غریبی که جان میدهد به کلماتم. بخش غریبی که همه شهر را گشته ایم با هم...
«به قصد کشتن اومدی، تموم زندگی شدی...». اگر کسی این روزها بداند که چه بر من میگذرد، یا تابستان میدانست که چه بر من میگذشت، ثانیهای درنگ نمیکرد در دلداریم. اما... من یاد گرفته ام خوب بودن الکی را. خیلی خوب یاد گرفته ام. پارسال این روزها، یک لحظه که حالم بد بود، عالم و آدم میفهمیدند. هزارتا پیام و وویس و حرف میآمد برای خوب کردنِ حالم. اما حالا یاد گرفته ام واقعی نبودن را. در این میان، تو بسیار موثر بوده ای. تو بخش غریبی از من هستی که حالم را خوب میکنی. که به تخیلاتم رنگ میزنی. تو غریب ترین بخش وجودِ منی...
.
تخیل کردن تو، همانقدر که لذت دارد، درد هم میدهد. در پسِ هر خیال شیرینی، تلخی آن است که اینها همه خیال بود. تلخی «که چه؟». اینهمه خیال که چه؟ من که خودم میدانم اینها قرار نیست واقعی باشند...
در این میان، یک چیزی خیلی میترساندم. در این ثانیهها که میگذرد، من میتوانم جان بدهم هنگام دوست داشتن. اما نمیدانم اینهمه تلنبار احساس، سال بعد هم خواهد بود یا نه. شب آرزوهای بعدی هم خواهد بود یا نه. پنج سال بعد خواهد بود یا نه... اما یک چیز واضح است. من با تخیل تو، با تخیل دوست داشتن، به خودم آسیب میزنم. بزرگ شدن خودم را له میکنم. به دیگران هم آسیب میزنم... تو، بی دلیل و الکی، حال من را خوب کرده ای. تویی که وجود خارجی نداری، شده ای تمام زندگی من. این خیلی غریب است... خیلی. اگر کسی کتاب «دژخیم عشق» را خوانده باشد، میداند چه میگویم. آن پیرزنی که سالها عاشق مانده بود را حتمن یادش است. من شبیه به او نیستم... که اگر تو واقعی بودی و من نمیتوانستم داشته باشمت، زود فراموشت میکردم. زودتر از آنکه فکرش را بکنی. قبلترها، اینطوری نبودم. دوستهایم که از مدرسه میرفتند، با آدمها که قهر میکردیم، کلی غصه میخوردم. گریه میکردم حتا... اما حالا؛ نه... بیرحم شده ام. خیلی بی رحم... تو، اگر واقعی باشی، تنها کسی هستی که میتوانی مرا دوباره مهربان کنی. مرا بکنی همان پسربچه پانزده ساله شاد و شنگول که خنده نمیافتاد از لبش. همو که برق چشمهایش، عالم را بر میداشت. تو میتوانی مرا بکنی علیِ پر شور و هیجان و رمانتیک دو سال پیش. اما اگر همین رویه را ادامه بدهی... اگر نباشی و نباشی و نباشی، ... رحم کند خدا به آنچه پیش خواهد آمد بعدن...
پ.ن: مثلن میخواستم یه چیز شاد بنویسم...
پ.ن 2: «من که بریدم از همه به اعتبار بودنت...»
هو الحبیب
«من میرم، ولی باز تو بدون همیشه... یاد تو از خاطرِ من فراموش نمیشه...».
ما همه رفتنی هستیم. به هرحال همهمان روزی فرشته مرگ را خواهیم دید، با ریشهای بلند و چشمان مهربانش (!). اما مرگ، پایان این قصه نیست. هنگام مرگ، کلاغها باز هم به خانه شان نمیرسند. بازهم گنبد کبودی خواهد بود برای بودن و نبودن. تمام امید این روزهای من، همین چند کلمه شاعرانه است... «گر قیامت قصه باشد، من کجا بینم تو را؟». تمام امید، همین است که هنوز فرصتی برای دیدار مانده. وقت هنوز هست. حتی اگر آنقدر دیر شود که سالها جایشان را بدهند به قرنها، باز هم وقت هست. فرصتی هست برای دیدن او. مگر نه؟
.
موسی(ع) مدتها پیش از «او» خواسته بود که ببیندش. که خودش را -حتی برای چند لحظه- جا کند میان چشمانش. او اما گفته بود نمیشود. «لن ترانی». موسی(ع) به نظر من، در آن لحظات ناراحت نشده است. نشکسته است دلش. که عاشق، مشتاق است بر نازِ معشوق. اینها را نوشتم که به اینجا برسم... به اینجا که سالها بعد، کسی از جنس موسی، همین را به او گفته بود. «رویتک حاجتی...». او این بار، نه تنها ناز نکرده، که خندیده حتمن. بغلش کرده. و نشان داده خودش را به آقای امام سجاد(ع). نشان داده حتمن که ادعای «لو کشف الغطا...» میکند دیگر. من، به تقلید از امام، دوست دارم او را ببینم. آقای استاد میگوید خدایی که نتوانی موهایش را شانه کنی، نتوانی سرت را بگذاری رو پایش؛ مفهوم خشکی است لای کتابهای فلسفه. یک دعوای قدیمی است میان دینداران و بی دینها. راست میگوید... به چه درد میخورد خدایی که نبینیاش؟ خدایی که نتوانی هروقت دلت (یا دلش !) خواست، بغلش کنی؟ هیچ دردی... خدای بدون دیدن، بتی است از جنس افکار و فلسفه. اصلن تمام بدبختی ما از همینجا شروع میشود. هزار شک و شبهه توی ذهنمان؛ فرو ریختن هرروزه دلمان با حرفهای مختلف، از همینجا شروع میشود. که ما او را ندیده ایم. شنیده ایم، ولی ندیده ایم. «ز لیلی گفتن و مچنون شنیدن... شنیدن کی بود مانند دیدن»
.
دومین و -قطعن- مهمترین آرزوی من، اوست. خدای عزیزم... من ماههاست از این دنیا خسته ام. از کارها و حرفهای تکرای ام خسته ام. تو رنگ هستی بر روی سیاه سفیدِ من. جان هستی بر روی خستگی من. بر هر نقس، ردی است از خواستن تو. و هربار خواستنت، آتشی است بر دلم. خاموش کردن این آتش، از عهده چه کسی بر میآید؟ که تا دست بجنبد، دودی از جان برخاسته است. «بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد...». بله، برآمد. این من را بیشتر آتش بزن... آنقدر آتش بزن که سال بعد این روزها، اینهمه «من»، «من» نکنم میان آرزوهایم. خسته ام خدا از همه چیز... چند شب بعد، تو حتمن مشغولی به توزیع آرزوها. در آن ثانیهها، کاغذ باطلهی این کلمات را به یاد بیاور و خودت را برای من بنویس. دوست داشتن، دیدن و بودنت را برای من بنویس. خدای عزیزم... «سهم من از تو دوریه... تو روزگار بیکسی... قشنگی قسمت ماست که ما به هم نمیرسیم...». بیا دست در دست هم بگذاریم، به هم بسازیم و بنیان این قسمت را براندازیم. براندازیم و طرحی از جنس رسیدن جایگزینش کنیم. بیا تا دیرتر نشده از این. بیا خدای عزیزم...
«
گفتنی نیست، ولی بی تو کماکان در من
نفسی هست، دلی هست، ولی جانی نیست...
»
هو الحبیب
اولین بار که شنیدمش، ترسیدم. از کلمات و مفهومش ترسیدم. «فقط چند لحظه کنارم بشین... یه رویای کوتاه تنها همین». آن روزها، کوچکتر بودم. جوانکِ ناپختهای درونم، آرزوهایی داشت برای رسیدن. پر بود از «کسی شدن»؛ «چیزی شدن». این کلمات قلبِ جوانک را فرو میریخت. خط زدن همه چیز تنها برای تو، کاخ آرزوهایش را تخریب میکرد. «ته آرزوهای من این شده... تنها آرزوهای ما رو ببین». اما حالا، که کمی کمتر از چند سال گذشته، من و تمام آرزوهای درونم ایستاده ایم به تماشای تو. آرزوهای من، مدتهاست بازنشسته شده اند. آنها با عصاهای چوبیشان، و من با کتانیهای سفیدِ سیاه نشده ام، همه مشتاقیم به تو...
اولین آرزو، بدون شک، تویی. کنار تو نشستن است. چندکلمهای گفتن است از قشنگیات. از ریختن موهایت روی چشمها. از خودت، که (قبلن هم نوشته ام) زیبا نیستی. مفهومِ زیبایی هستی. تعریف زیبایی هستی. اولین آرزو همین تویی، که من کم آورده ام در دوست داشتنت. که من را به اینجا رسانده ای که بیخود شوم از خودم برایت. که خودم را با تو تعریف کنم. که اگر کسی از من بپرسد، تو را نام ببرم. تو آرام آرام، تمام من را تسخیر کردی. کودک یازده دوازده ساله را که میترسید از یکی شدن آرزوها دیوانه کردی. آویزانش کردی به بند. طناب را بستی دور گلویش. تنها کافی بود که صندلی را از زیر پایش بیندازی. انداختی. و آنگاه آغوش باز کردی برایش زیر میله. گرفتیاش... و کیست آن کسی که گرمای دستهای را بچشد و به حرارت دیگری فکر کند؟ عمق آغوش تو را مزه کند و به دریای دیگری فکر کند؟
من هرگز ادعا نمیکنم که عاشق نشده ام. چرا، شده ام. سعدی هم شده بود حتی. آنجا که مینویسد... «دگران روند و آیند، و تو همچنان که هستی...». بله. هستی. روزگاری بود که دیگران بودند، تو هم بودی. آغوشها و حرارتهای دیگری هم بود، تو هم بودی. و این «هم» چقدر بیمعناست. چقدر بیمعناست «هم» این را دوست داشتن، «هم» آن را. به هرحال، اینها برمیگردد به ماضی بعید. حالا دیگر تنها تو هستی. تویی که میکُشی و جان میدهی. اعدام میکنی و میبخشی. میکِشی و پس میزنی. دیگر تمامن تویی... من چقدر خوشحالم که اینجا متعلق به توست. بکش و زنده کن...
«فقط چند لحظه به من گوش کن... هر احساسیو غیر من تو جهان واسه چند لحظه فراموش کن...»
من تمام اینها را تنها برای چند لحظه میخواهم. نه برای یک عمر. من نمیخواهم یک عمر کنارت باشم. نمیخواهم هر صبح و شب بمیرم برایت. نمیخواهم تمام حرفها، تمام کلمات و تمام شعرها را برایت بخوانم. نمیخواهم تمام شهر را زیر پا بگذارم با تو. که من تمام اینها را کرده ام با خیالت... هرچه شعر حفظ بوده ام را برای خیالت خوانده ام. تمام عاشقانههای جهان را درِ گوش خیالت تعریف کرده ام. همه کوچه خیابانهای این شهر پر از رد قدم های من و خیال توست. نه... توی واقعی فقط چند لحظه باش. چند لحظه باش تا باور کنم دوست داشتنت را. تا ببینم تو بودن هم بلدی. لمس کنم مفهوم «شگفت زده» شدن را...
«برای همین چند لحظه عمر، همه سهم دنیامو از من بگیر... فقط این یه رویا رو با من بساز... همه آرزوهامو از من بگیر...»
کوچک تر که بودم، این چند کلمه، بیش از بقیهشان، میترساندم. که سهم دنیای من قرار بودن زیاد باشد. که من قرار بود تمام دنیا را بگردم. تمام شهرها را ببینم. با همه آدمها حرف بزنم. ترسناک است که برای چند لحظه، دنیایم را بگیرند. اما حالا... از دنیای من چیزی به جز تو باقی نمانده است. من تنها تو را میخواهم. به قیمت تمام دنیا، تو را میخواهم. به قیمت «و ما ادرک ما الحطمه» تو را میخواهم. تو اولین امیدی و واپسین آرزو. اولین لبخندی و واپسین اشک.
«به هرچی ندارم ازت راضیم... تو این زندگی رو واسم ساختی...»
من به نداشتن تو راضیم. نداشتنت که نه، خیالت. راضیم به دوست داشتنت از دور. راضیم به مردن، در سرزمینی دور از تو... اما. جانِ من... اگر اینطوری بمیرم... اگر ندیده بروم... والله تمامِ دیگر ثانیههایش، اتلاف بوده. تمام حرفها و چتها و درسها و تستها و کارها و دوست داشتنها، اتلاف بوده. تلف بوده. باطل بوده. نبوده اصلن... هرگز وجود خارجی نداشته. شما را به خدا، چند شب بعد که آرزوها را قسمت میکنید، خودتان را برای من بگذارید کنار. سهم دنیای من برای دیگران. «نصیبک من الدنیا» ی من، باشد برای دیگران. خودت را برای من بگذار کنار... من چقدر اشتباه میکنم در استفاده از ضمیرها. تو برای من، «من» ای و برای ادبیات، «تو». چگونه بگویم «شما»؟ چه دنیایی ساخته ای برایم...
«واسه چند لحظه خرابش نکن بتی رو که یک عمر ازت ساختم...»
مدتهاست تو برای من به منزله همه چیز هستی. رویاهای من گره خورده است به تو. به بودنت. به اینکه چند لحظه... و فقط چند لحظه... به خدا قسم، تمام آرزوی من همین است. پیش از این، از تو، وصال نخواسته بودم. تنها خواسته بودم بمیرم برایت. خواسته بودم ضربان قلبم بایستد در مقابلت. خواسته بودم خون پر کند چشمهایم را که دنبال تو میگردد. و حالا آرزوی کنارت نشستن، شاید با آن در تناقض باشد... اما، مردن هم زمان میبرد حتمن. طول میکشد تا انسان جانش را بسپارد به دست فرشته مرگ. تو، همان چند لحظه بنشین کنارم. همان چند لحظه گوش کن حرفهایم را. که البته میدانی من حرفی ندارم. من تنها میخواهم نگاهت کنم. نفرین به این چشمها که همه چیز دیده است به جز تو. نفرین به این سر که به همه چیز فکر کرده است به جز تو. لعنت به این دل که همه چیز خواسته است به جز تو.
«نگو لحظه چی رو عوض می کنه... همین چند لحظه برای یه عمر، همه زندگیمو عوض می کنه...»
چه بهتر که تو زودتر از لحظه مرگ برسی اینجا. که «پیش از آنکه بمیرم»، دستهایم را بفشاری. تمام تنم تب شده است به خواستنت...
پ.ن: آقای معلم فیزیک میگوید که «لحظه» تعریف ندارد. درست مانند نقطه. لحظه، یعنی زمانی آنقدر کوتاه که تصورش را هم نمیتوانی کنی. که در مخیلهات هم نمیگنجد. تو را به خدا، ببین چه کرده ای با من که اینها را میدانم و باز هم «فقط، چند لحظه، کنارم بشین...»
پ.ن2: «به من فرصت هم زبونی بده... به من که یه عمره بهت باختم...»
هو الحبیب
از حالا، نزدیک هفت شب مانده است تا آن «شب». و من میخواهم که هرشب از یک آرزو بنویسم...
.
چند روزی میشود که اسبابکشی داریم. خانه که شلوغ است، آرزوها گم میشوند. همه چیز در هم مخلوط میشود. آنچه باید، به چشم نمیآید. و آن، قطعن «تو» ای. خانه که شلوغ باشد، تو گم میشوی میان کارها. میان کاغذها. میان وسایلی که نه به درد میخورند، نه میشود دور ریختشان. اما خالی که شد... وقتی تکتک خاطره ها رفتند از خانه. غمی عظیم راه میافتد به سمت سینهات. بغض، حنجرهات را اشفال میکند...
«اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی، "همه" بی حاصلی و بیخبری بود...»
چقدر این کلمات، دقیق است. که خاطرات خوش، تمامن با توست. تمام لحظاتی که توی این خانه، صرف دیگری شد، بدون دوست داشتنی نیست. تو به منزله تمام خاطرات اینجا هستی. به منزله تمام حرفهای من. به منزله تمام خندیدنها و گریه کردنها توی این اتاق. من اینجا بزرگ شدم... از همینجا، دور دنیا را گشتم. مهر بتان ورزیدم. نتیجه همان شد که باید... «اما تو چیز دیگری...»
من خستهتر از آنم که این خط خطی را ادامه بدهم...
هو الحبیب
اگر همه x باشند، من 1/x (بخوانید یک ایکسم...) ام. هروقت کسی چیزی بفرستد برایم، حتمن دیر میبینمش. حتمن می گذارم چند ساعتی بگذرد، بعد باز میکنم پیامش را. و آن ساعتها، البته اندکی، به دلخوشی آن پیام خواهد گذشت. این هم باز بستگی به شخص ارسال کننده دارد... هرچه نزدیکتر و پیامش غیرِ کاری! تر، دیرتر. مثلن اگر معلممان برایم بنویسد که که فلان روز بروم مدرسه؛ یا مثلن بنویسد که چرا کارگروهی حسابان را بد داده ام، سریع جوابش را میدهم. که تمام شود و برود... اما اگر کسی بنویسد «سلام. خوبی؟». کار بدون شک به درازا خواهد کشید. به دقیقهها و ساعتها. اگر چیزی میخواست، مینوشت اولش حتمن. «سلام. خوبی؟ جواب سوال 152 فیزیکت چنده؟». دیر جواب دادنِ من، خیلی وقت ها باعث میشود که کلن صحبتی پیش نیاید... که آن طرف بخوابد و همه چیز دیر شود. اما...
.
اینها همه را با این وجود نوشتم که نوتیفیکیشنهای موبایلم را مدتهاست خاموش کرده ام. برای هیچ چیزی، هیچ صدا و نوری نمیدهد. اگر کسی دلیلش را بپرسد... خواهم گفت که یک سال قبل، یا حتی دیرتر، مدتها مینشستم به انتظار نوتیفیکیشنی. روزها و ساعت و نمازها و درسها را میفروختم به انتظار برای پیام. به اینکه سلامی بیاید و حالی بپرسد. صد وای و صد افسوس بر من. که چه بد بود، آن روزها. و از همان لحظات، در انتقام غریبی از خودم، تمام پیامها را بستم. تمام صداها را. کسی زنگ هم که بزند (اگر گوشی روشن نباشد)، نمیشنوم... و اینها همه برای انتقام از خودم بود. صد هزار مرتبه شکر، آنطور که باید پیش رفت... حالا دیگر مدت هاست که چشم به راه هیچ نوتیفیکیشنی نیستم. قلبم برای هیچ پیامی تندتر نمیزند. دم به دقیقه پروفایل هیچ کس را چک نمیکنم. و اگر کسی هنوز دوست داشته باشد که صحبت کنیم با هم... دیر جوابش را میدهم. که من خوشحالم به پیام دادن او. و شیرینی این قند، زود نباید از بین برود...
.
در آخر، من به خاموش کردن و بستن پیامها، افتخار نمیکنم. خوشم نمیآید. من هنوز عمیقن مشتاقم به انتظار برای پیام «کسی». به نخوابیدن، برای بیدار ماندن با او. به تا صبح بیدار بودن کنارش. به خوابمان بردن پای چت. به هول هولکی کم کردن صدای آهنگی که فرستاده تا بقیه بیدار نشوند. به تمام شدن چندباره شارژ و دوباره روشن کردن موبایل... جایی خوانده بودم، شخصی گوشی را می گذاشته روی سینهاش، تا اگر لرزید، سریع بیدار شود. من حتی به این هم مشتاقم... به عاشق بودن مشتاقم. به اینکه بعد از مدتها، دوباره دکمه سایلنت، آبی شود و معمولی، دل خوش کرده ام. مدتهاست که بر آنم که عاشقی کنم. «هل من ناصر ینصرنی؟»
هو الحبیب
این روزها هرکس که از «مادر» مینویسد، از ابدی بودن عشقش میگوید. ازلی بودنش. از این مینویسد که عشقهای ما کوچکند و زودگذر. که میآیند و میروند. و آن، تنها عشق مادر است تا آخرین لحظات میماند. تا لمس سردی لحد همراهی میکند. از اینهمه اما، هیچ کدام به دل من نمینشیند. هیچ کدام را دوست ندارم. اصلن مگر نه این است که ما هستیم، چون مادرمان «عاشق» بوده است؟ ما هستیم، چون پدرمان نترسیده از پر کردن کاغذ با خطِ قورباغه ایاش. «به نام الله؛ پاسدار شهدا». بعد آخرش قلبی کشیده با تیری وسطش. یکی دو روز بعد که جواب نامه را لای شکاف دیوار پیدا کرده، رقصیده تا برسد خانه. «یار پسندید مرا...»
.
من بر خلافِ آن دیگران، مامانم را دوست دارم، چون یادم داده است عاشق باشم. چون عشق را سانسور نکرده است برایم. دوستش دارم چون دوست داشتن را یادم داده است. و او چه خوب میداند که من چه را، و که را دوست دارم... چه خوب میداند که من اگر دوست بدارم، «بد» دوست دارم. آنقدر دوست دارم که قطعن خودم را نخواهم دید. دنیا و عقبی را نخواهم دید. خوبی و خوشی را نخواهم دید. کور خواهم شد اصلا... «حبُ شی...». این کوری، خیلی وقتها قشنگ است و خواستنی. چه کسی گفته فانی شدن در عشق بد است؟ بت ساختنِ از معشوق بد است؟ زیادی عاشق بودن بد است؟... چه کسی گفته حد باید نگه داشت در دوست داشتن؟ اگر من حد نگه داشته باشم، که پارسال، همین روزها، مامانم چیزی نداشت به من بگوید... کسی را نداشت که از او مایه بگذارد برایم. کلماتی را نداشت که مرا به آنها قسم دهد. بعد از عبارتِ «یعمی و یصم»ِ حدیثی که بالاتر نوشتم، نفرمود که این بد است. که عاشق نباشید. تهدید نکرد که کور میشویم... چه اشکالی دارد کور شویم در آنچه نباید ببینیم؟ و کر شویم در آنچه نباید بشنویم...
.
بعضی وقتها لازم است پارسال همین روزها را مرور کنم. روز و شب شدنِ این روزهای سخت را به یاد بیاورم. به یاد بیاورم که مامانم با چه جزئیاتی میشناخت مرا. چقدر دقیق میدانست کدام کلمات است که آتش میزند مرا. دوست داشتنِ چه کسانی است که «یُمیت و یُحیی» میکند دلم را. اگر قصه دیگری بافته بود... اگر از آنها حرف زده بود که معمولی اند برایم... اگر از معلمها گفته بود، از دوستها گفته بود، گوش نمیکردم من. معلوم است که نمیکردم... او اما، میدانست از که بگوید. میدانست تمام آرزوهای من به که ختم میشود. میدانست من در بزرگی خودم، که هستم. دوست دارم که باشم. و اینها همه تمامن از او برمیآید... از او که خودش عاشق بودن را یادم داده است...
.
و بیش از هرزمان دیگری، احساس میکنم حالا لازم است بنویسم که عشق، روزمرگی تپش قلبها نیست. روزمرگی دوسِت دارم و اموجی قلب نیست. روزمرگی گرفتن دستها توی هم نیست. نه اینکه اینها نباشد... هست. اما اصل کار جای دیگری ست. نوشته اند که آقای پیامبر(ص) چند وقتی بعد از ازدواج دخترشان(که هرچه برایش بنویسم، کسرِ شانش است) از علی(ع) میپرسند که دخترشان چگونه همسری است برایش... علی(ع) خندیده حتمن... «نِعم العون علی طاعه الله»
.
چند وقتی است گمان میکنم من ناتوانم در دوست داشتن. احساس می کنم آرزوهایم با عشق در تناقض است. با دوستی حتی. با همه چیز حتی. نمیدانم... «زبانم دز دهان باز بسته ست».
پ.ن 1 : شاید در نوشتههای بعدی به مفهوم دقیق نوتیفیکیشن از نظر ریاضی هم پرداختیم...
پ.ن 2: آخ آخ... میکشد مرا کلمات این آهنگ... «کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم...». افسوس که من نمیتوانم. وای بر من و بر همه چیز که نمیشود. «چقدر مثل بچگیام لالاییهات رو دوست دارم». تو رو خدا، کاشکی میشد... کاش برحسبِ اتفاق مامانم میخواند اینجا را. من ناتوانم در بیان دوست داشتن... «کاشکی رو طاقچه دلت آینه و شمعدون میشدم...». به خدا من ناتوانم در بیانش. خدا یادم نداده است این را. چه بنویسم که کلمات قاصرند... اما... می دانم که انشاالله تاریخ قاصر نیست. «دنیا اگر خوب، اگه بد... با تو برام دیدنیه...». تاریخ خواهد ماند. پس از ما، کلمات ما خواهد ماند. مگر نمانده است این همه کلمه؟ مگر سلینجر نمرد و کلماتش ماند؟ دیکنز و جلال و کامو مگر نماندند پس از رفتنشان؟ ما نیز خواهیم ماند... این کلمات روزی خوانده خواهند شد. «چادر نماز، زیر لب خدا خداتو دوست دارم...». اصلن تاریخ دیگر چیست؟ بیان بچگانه ما از زمان... نه تاریخ وجود دارد، نه زمان. حسین(ع) هم اکنون است که مهیا میشود برای شب آخر. علی(ع) هم اکنون است که آخرین نماز شبش را میخواند. من هم اکنون است که به دنیا آمدم... من هم اکنون است که قرار گرفتم میان آغوش مادرم... و او حتمن برایم خوانده است که خدا بزرگ تر است... که «اشهد ان علی...»
هو الحبیب
هزار شب پره وحشی پر میکشد توی دلم. برق میشود توی چشمم و اشک میشود روی گونهام. شوری میشود روی لبم و بیقراری میشود توی پاهایم. می ایستم روی پنجهها. شب پرهها، پرواز میکنند تا خودِ آسمان...
«ز عشقِ روی تو من رو به قبله آوردم
وگرنه من ز نماز و ز قبله بیزارم...»
شب پرهها جمع میشوند توی دستهایم. حالا همه چیز باید پشت سر باشد. تو جلویی، تمام دنیا پشت سر. تو «اینجا» یی، تمام دنیا «آنجا». هفت بار تمام دنیا باید برود و تو بمانی. هفت بار تکرار که از هیجان نباشد. هفت بار تکرار که همه چیز برود. این تنها آغاز ماجراست... زین پس من و تو تنها خواهیم ماند. تمام دنیا را گذاشتیم پشتِ سر که تنها بمانیم. که «نشود فاش کسی». از حالا منم که ایستاده ام رو به رویت. تنها. و این تویی که ایستاده ای رو به رویم. تنها تر...
«مرا غرض ز نماز آن بُود که پنهانی
حدیث درد و فراق تو با تو بگذارم...»
صد حیف و صد افسوس که نمیشود اما. نه اینکه فراق نباشد، نه اینکه درد نداشته باشد دوریات، نه اینکه «یمیت و یحیا» نباشد، هست. میکشد از رنج و زنده میکند به شوق. اما... در این میان چیزی کم است. میان من و تو چیزی گم شده است. من حالا بیش از همیشه دلتنگت هستم. ما چیزی را از دست داده ایم. نه چیزی که پیش از این به دست آورده باشیم، چیزی که داشتیم...
«کسی که به سگ جامه بر زند نمازی نیست
نماز من که پذیرد که در بغل دارم...»
و عمق درد آنجاست که فقهاش را بلدم. حکمش را میدانم. من هزاران «سگ» را در آغوش گرفته ام. آنجا که سعدی مینویسد... «از چه میترسی دگر، بعد از سیاهی رنگ نیست...». من میترسم اما. از بیشتر شدن این سگها. از مردنِ شب پرههای وحشی توی دلم. از شکستن شیشه شوقت به سنگِ خودم. سنگِ اخلاقم. چه کسی گفته بعد از سیاهی رنگی وچود ندارد؟ من نقطهای فراتر از سیاهم...
«وگرنه این چه نماز است که من بی تو
نشسته روی به محراب و دل به بازار است...»
من هروقت بخواهم انشا بنویسم، حتمن دروغ مینویسم. هروقت قرار باشد کسی داستانهایم را بخواند، سر تا تهش را دروغ مینویسم. که قشنگ باشد. پر از «کشمکش» و «گره». پر از دیالوگهای قشنگ. اما آنچه از دلم بر آید... تمامن حقیقت است. قشنگ نیست اما. دلربا نیست کلماتش...
من قصد دارم از همین جا اعلام کنم که از تمام آنچه «روی به محراب»، دل و فکرم را تصرف کند بیزارم. از آرزوهایی که آن موقع بیایند توی ذهنم بیزارم. در این چند دقیقه از همه چیز بیزارم... از دوست داشتن بیزارم. از آزادی بیزارم. از سیاست بیزارم. از درس و تست و کنکور بیزارم. از آدمها بیزارم. حتی اگر چیزهای خیلی قشنگ هم بیایند، بیزارم. از همهشان بیزارم... عمیق و پر کینه. به چه حقی تصرف میکنید دل مرا؟ به کدام اجازه میدزدید من را؟ و همه چیز از همین «من» شروع میشود. من، سیاهی است. من، «سگ» است. من، پرت نبودنِ حواس است. من، نسوختن سر نماز است...
و همه حتمن شنیده اند، قصه آقای ملکی تبریزی را... آنجا که نوشته اند، رفته بود حمام عمومی. لباسهایش را که در آورد، دیدند سینه اش سوخته. نه اینکه چشمِ بصیرت و این داستان ها، نه... واقعن سوخته. آتش گرفته... تیره شده... «نماز من که پذیرد که در بغل دارم...»
هو الحبیب
هنوز که هنوز است، شعارِ آقای دانشجو توی سرم پخش میشود. «تا قدسو پس نگیریم...». همه ما چیزهایی داریم برای پس گرفتن. همان چیزهایی که تا پیدایشان نکنیم، آرام نمیشویم. همانها که موقع گفتنشان، میگیرد زبانمان. هجا و وزن قافیه میریزد به هم. سلولهای عصبی حسی و حرکتی گره میخورند در هم. «آروم نمیگیگیریم...». هرگز نمیگیگیریم. که ما اصلن زنده ایم به آنها. آنها ممد حیاتمان است و راحت جانمان...
برای من آن چیزِ گرفتنی، (با تمام احترام به تمام آنهایی که مرا صرفا نوجوانی در عنفوان بلوغ پنداشته و از خواندن ادامه این نوشته سر باز میزنند) عشق است. دوست داشتن است. یا هرچیز دیگر که اسمش باشد. من محتاجم به عشق. و از اینجا به بعد این نوشته فقط یک آگهی خواهد بود برای پیدا کردن «او»...
به اطلاع تمامی آشنایان، همسایهها، همشهریها و انسانهای عزیز میرساند که...
اگر او را یافتید با شال تیره و مانتو تمام سیاه، در حالی که موهایش را از پشت بافته، حتما مرا خبر کنید. اگر جایی حوالی کوچه محل سکونتتان او را یافتید که به بافته موهایش کش آّبی بسته، برای من یک پیام بگذارید. او حتما مشتاق است به گشتنِ تمام کوچههای شهر. او حتما عاشق است بر تاریکی نیمه شب، بر ترسِ بعد از ساعت 1:30. بر ساعات اعتراف. آنجا که گفته اند مغز کم میآورد در نگه داشتن رازها. و آدمها خودشان میشوند. خودشان و آنچه میگذرد توی سرشان. او حتما دوست دارد از ساعت 1:30 به بعد حرف زدن را. جایی حوالی آخرین صندلی توچال. یا شاید نزدیکتر. روی صندلیهای ماشین او. یا ماشین من (هروقت گواهینامه داشتم... (: ). او حتما عاشق است بر ساعتها پرسه زدن در کتابفروشی. بر نگاه کردن همهشان و نخریدنِ هیچ کدام. بر اینکه هرکتابی را دیدیم، من بپرسم: «خوندی اینو؟». او بخندد و بگوید: «نه بابا». بعد قراری بگذاریم که روزی حتما بخوانیمش. که صحبت کنیم دربارهاش. من چقدر کلیشه می نویسم... چقدر تکراری. اصلن شاید همینطوری بهتر باشد... عشق کلیشه نیست مگر؟ هروقتِ شبانه روز که دلتان خواست، کفشهایتان را بپوشید، در را باز کنید و بروید بیرون. حتمنِ حتمن ده تا دختر و پسر را میبینید که با تمام همین کلیشههای من کنار هم راه میروند. دستهایشان هم حتما گره خورده است در هم. عرق کرده و تبدار. و ما واقعن در این بی انتهای عشق کجاییم...