هو الحبیب
متولدِ 1382...
و من فکر میکنم به دندانه «3» که بیفتد و بشود «2». دندانه «2» که بیفتد و بشود «1». من، متعلق به سال 1382 نیستم. من باید جایی حوالی میرزای شیرازی به دنیا میآمدم؛ همانجا که نوشت: «الیوم...». میبوسیدم سیاهی چشمت را. «کسی که تو رو داره رو چه به تنباکو؟». تو میخندیدی و برق دندانهایت قلاب میشد به سالها بعد. به صدای بلند صلوات بعد از روشن شدن چراغها؛ سال 63. لحظهای میان آژیر قرمز. که آهنپارهِ ترکشی را بردارم؛ داغ و سوخته. «به نام الله. پاسدار شهیدان». جوهر رنگ باخته خودکارِ بیک جا خوش کند روی ترکش؛ «خانمِ دخترِ همسایهمان...». عرق کنم تا کنار درِ خانهتان؛ زنگ در را بزنم؛ ترکش را بگذارم روی پله جلوی در. به رسم تبرک، دستی بکشم به آنجا که چادر نمازت شانه میکند موهای زمین را؛ و بدوم تا خانهمان. پنجره را باز کنم و بشمرم گلهای چادر نمازت را. «3 تا، 4 تا...». گلهای چادر نمازِ تو قلابی بشود به ناصرالدین شاه؛ چهارمین پادشاه قاجارها. قلابی بشود به روسریهای عریض روزگارشان. به کلمات ناصرالدین شاه که سروده بود: «عقربِ زلفِ کجت با قمر قرینه...». من زل بزنم به چشمهای قاجاری تو؛ که ماندند در تاریخ؛ استعارهای. ناصرالدین شاه بنویسد: «تا قمر در عقربه، کارِ ما همینه...». من نگاهم از سیاهی چشم بیفتد به شکستگی گوشه ابروی راست، که میآمیزد با جوشِ جوانی، حوالی پیشانی.
من به این روزگار تعلق ندارم. به عشقهای اینستاگرامی؛ به پر کردن دایره پروفایل با موهای بیرون ریخته. من درکی از «دوستی» با جنس مخالف ندارم. ترکیب غریب «ر» و «ل» را کنار هم نمیفهمم. من متعلقم به عشقهای قجری، به عاشقانهای در شکستنِ قلیانها. من از آنِ روزگار «دایرکت» نیستم، از آنِ چت ناشناس تلگرام. من برای همان روزهای کلاسیکم؛ برای روزهای کنار هم نشستن، روزهای عرق کردن دستها توی همدیگر.
شاید باید بروم؛ با سنگینی دلی برای دوست داشتن. نفسی برای در هم آمیختن. باید بروم و تک تک انسانها را تنها بگذارم با حقارت دنیاهایشان. با عشقهای اینستاگرامی، با چت رومهای خاک گرفته، با پروفایلهای قلابی. بروم و انسانها را تنها بگذارم با معشوقه های یک ماهه، یک روزه. تنهایشان بگذارم با غرورِ لعنتیشان. «با اینکه دوستت دارم، ولی نمیتونم از همه چیِ خودم بگذرم که» باید بروم و تنهایشان بگذارم با «من»هاشان. که من موحدم در دوست داشتن...