حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

۸۸ مطلب با موضوع «هرروز نوشت» ثبت شده است

کذلک

هو الحبیب

سوژه‌ها همه تکراری‌اند. آنقدر که از لاک شاتوتی نوشتم و دست‌های عرق کرده، همه چیز بوی کهنگی گرفته. حالا، اگر نبود کلماتِ غریب آهنگی از جنس انتظار، هیچ نداشتم برای نوشتن. آنجا که می‌خواند... «یه دنیا با دلم قهره، وقتی تو با من قهری...». این شبیه است به ریاضیات. آنجا که دامنه را حساب می‌کنیم. از دامنه، هرچه به تابع بدهیم، عددی پس می‌دهد. و من، به هرچیز مقداری از تو را می‌دهم. به دلم تو را می‌دهم و تپش پس می‌گیرم. به فکرم تو را می‌دهم و جنون پس می‌گیرم. به دست‌هایم تو را می‌دهم و... باز شد همان قصه تکراری دست‌های عرق کرده. من از تکرار بیزارم...

قهر بودن مفهومی است در دامنه انسان‌ها. آدم‌هایند که قهر می‌کنند؛ که پیام‌هایشان را دیر جواب می‌دهند. که اموجی‌های خنده را می‌گذراند کنار. اما اینجا... در قاعده «یه دنیا با دلم قهره...»... اشیا هم جان می‌گیرند برای قهر کردن. برای دوستمان نداشتن. و اینگونه است وقتی تو قهر باشی... 

در تکمیل این کلمات غریب، برآنم که بنویسم تنها اشیا و آدم‌ها نیستند که قهرند. من هم قهرم باهاشان... تو که نباشی چه نیازی ست مرا به دیگران؟ چه نیازی است به ذرات غذا که پر کند معده‌ام را؟ چه نیازی است به چت و خنده؟ تو اگر نباشی، چه نیازی است به کلاس‌های مدرسه... به دامنه‌ها و بُردها. من با تک تکشان قهرم... از همه شان بیزارم... 

 

پ.ن 1: «و نحن اقرب الیه...». و «نزدیک ترین»، به چه حساب می‌تواند در دوری قهر باشد... ؟

آی واویلا... عادت نوشتن افتاده از سرم... خدایا رحم کن بهم...

اثر انگشت

هو الحبیب

آینه پر‌ شده است از جای دست‌های امین. وقتی دعوایش می‌کنم، می‌خندد. «سخته به خدا تمیز کردن آینه به این گندگی». صورت شکلک درآورده‌اش می‌خندد. «دِ نخند دیگه. همه جا پر شده از جای انگشتات". نگاهش را می‌چرخاند طرف من. «اگه یه روزی من نبودم، به جای انگشتام نگاه کن، یادم بیفت». کیش و مات. من مسافری می‌شوم به سرزمین‌های دور ...

مسافری به سرزمین انگشت‌ها. به انحنای خطوط انگشت اشاره که می‌رسند به هم. محل انقطاع دو سهمی. من مسافری می‌شوم به سرزمین تب کردن کف دست. اثر انگشت، نشانی ست غریب. برای مایی که هرکس ردی گذاشت روی دلمان و رفت. مایی که کُهنه و شیشه پاک‌کن نداشتیم. من، کلکسیونی دارم از انگشت‌ها. از واپسین بازمانده‌های شهرک متروک عشق. ساکنان اینجا روزی از جنس هیجان بوده اند. از جنس عرق کردن دست‌ها توی هم. جنس طغیان فِرِ مو از زیر روسری. نوشتن از عشق، یا به عبارت دیگر «تو»، پر‌ مشقت ترین کار دنیاست. که حفاری معدن قلب را‌ می‌طلبد و خطر ریزش به دنبال دارد. خطر مدفون ماندن زیر خواستن، زیر آوارگی، زیر موهایت که مش به مش ریخته است روی شانه ...

قصه به جا ماندن آثار دست، قصه خرس‌ها رو‌ می‌ماند در‌ جنگل. روی تنه درخت‌ها. که هرکدام نشانی می‌گذارند به نشانه قلمرو. که مال ماست اینجا، هرکه قدم گذارد بیگانه است. و ما آدم‌ها، شبیه ایم به خرس‌ها. در پر کردن جنگل‌های دیگران با دست‌هایمان. مایی که علامت گذاشتیم رو دل‌های همدیگر. که اینحا قلمرو من است، مالکیتم، فرمانروائی‌ام. اینجا همان جاست که با داشتنش، نیازی به جنگ نیست برای تصرف دنیا. نیازی به تانک و موشک‌های زیرزمینی نیست. ما همه جا را پر از علامت کرده ایم. تمام مایی که شب تولدش، کادو کردن یاد گرفتیم. تمام مایی که با بند کفشش، یاد گرفتیم بند ببندیم. و حالا او چند بار بشورد مانتوی تمام مشکی‌اش را ردِ عطر پاک شود از رویش؟ چند سال کفش چسبی بپوشد که یاد بندهای گره خورده‌اش نیفتد... مایی که سرچ کرده بودیم در آپارات، مدلِ قلبی بند کفش...

من معتقدم هرکس بوی باروت بدهد، محروم مانده است از تعیین قلمرو. محروم است از نوازش موهای دختری روی پایش. از ترکیب شاتوتی لاک با ارغوانی روسری محروم است. تمام آنها که طنابی می‌‌اندازند دور گردن زندانی سیاسی، محروم‌اند از دوست داشتن. از همان توصیفات تکراری که قبلا گفتم محرومند، از عرق کردن دست‌ها و بوی عطرها. آدم‌ها اگر مالک دلی باشند برای خواستن و مویی برای شانه کردن، نیازی ندارند به شهرها و کشورها. به تصرف آنها. به جنگ برای یکی دو وجب گل و لای...

هو الحبیب

 

تا پیش از این، پر از کلمه بودم برای این لحظات. حالا اما همگی مسافرند به مقصدی نامعلوم. و من تنها چند کلمه دارم که بنویسم... و آن اظهار خنده است و خوشبختی از پا نهادن به اینجا...

*

اصل همیشه بر آن بوده است که دین تحقیقی باشد. دلی. نه موروثی و جغرافیایی. از نگاهِ دیگر اما... همین دینداری نصفه کاره... همین نمازهای یکی در میان... همین غزل‌های حافظ... همین «کمیل» و «عاشورا»... همین مهدی... حتی موروثی هم نرسیده است به خیلی‌ها. به آنها که هر دوشنبه منتظرند خدا سوار بر خری شود در آسمان؛ ضربه‌ای بزند به پهلوهای خر و بیاید زمین، نرسیده است. به آنها که بزرگی در دینشان، به راهبگی است و ریاضت، نرسیده است. به آنها که برای بقیع نگهبان گذاشته‌اند؛ آنها که مطلقن محرومند از تماس لب‌هایشان با ضریح، نرسیده است. به آنها که بزرگی نفسشان، قد علم کرده است در اطراف کعبه، نرسیده است. به آنها که شنبه‌ها، جواب تلفن را نمی‌دهند، نرسیده است. همان‌ها که معتقدند خدا خواب است شنبه‌ها، مزاحمش نشوند. دینداری موروثی و جغرافیایی، به انبوه آدم‌ها نرسیده است. و من فکر می‌کنم اگر جایی دیگر به دنیا آمده بودم روزها را چگونه می‌گذراندم. میان بارها و دیسکوها؟ اگر من در جغرافیایی دیگر بودم، چه می‌نوشتم حالا؟ کلمه‌ای بود برای ردیف کردن؟ یا از شدت مستی، افتاده بودم جایی حوالی مبلِ کنار آشپزخانه... 

آدم‌ها به شوخی، در طفره‌ای از هدیه دادن، قصه‌ای می‌سازند شنیدنی. که ما خودمان هدیه ایم. ما تراول‌هایی هستیم، آبی و تانخورده در پاکت. ما کلماتی هستیم از جنس «دوستت دارم». و اما تو... کاش مثل آدم‌ها کادو بدهی. کاش حوصله‌ات نیاید بنشینی ساعت‌ها، چسب بزنی به کاغذ کادو. دو طرفش رو بگیری، تا کنی داخل و بعد دوباره چسب بزنی. کاش تو هم خودت را هدیه بدهی. داشتنت را، خواستنت را حتی. آنچه آفریدی، خودت بودی. کاش آنچه را هم پس می‌گیری، خودت باشی. «من» نباشد. آرزوهای من نباشد. زندگی من نباشد...

پیش از این، برای یک سالگی وبلاگ، از «او» نوشتم. همو که اسمش را همگان می‌دانند. حالا برای هفده سالگی خودم، باز از او خواهم نوشت. و اعتراف می‌کنم... «صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را». یعنی من وصال نخواستم. خیالت را تمنا کردم. مردن برایت را تمنا کردم. «من اما باز پنهانی...» طوری که هیچ کس نفهمد، در آخرین لحظاتِ تمام شدنِ شمع ها. «تو را هم آرزو کردم». تو را آرزو کردم، و مشرک شدم در آرزوها. اشکال ندارد اما... بگذار شرکِ پرستیدن تو، بسوزاند تمام ایمانِ خراب آبادِ مرا...

هو الحبیب

از حالا ده روز مانده است به تولدم... 

و من بیش از هرچیز به تو فکر می‌کنم. فرهنگ ما پر است از مفاهیم دستکاری شده. پر از بدهای خوب و خوب‌های بد. همه می‌دانند که من عاشقم بر کبریت. و بر سرمایِ چرب بنزین. عاشقم بر دبه‌های سفید رنگ با در قرمز. غریب ترینِ احساسات دنیا، لمس سرمای بنزین است بر سر. سُر خوردنش میان موها. فرو رفتنش در چشم. و آتش گرفتن مژه‌‌ها. و چه می‌شود مگر وقتی کسی آتش می زند خودش را؟ چه می‌شود مگر که سرتاپای کسی بسوزد در تمنای معشوق؟ که ما فقط برای چشمانِ او... که برای جا گرفتن در سیاهی‌اش.

رسم بر آن است که یافتنِ سفیدی سخت‌تر است از سیاهی. همه چیز کثیف می‌شود خودش، تمیز اما نه. چشمان تو اما مثال نقضی است بر این قاعده. که تو همیشه مثالی هستی از جنس نقیض؛ بر تمام قاعده‌ها. قاعده آفرینش، که قرار بود آرام باشد همه چیز. که دریا همیشه آرام است، و طوفان استثنا. تو اما... با موجِ موهایت، دست ردی زدی به قاعده طبیعت. و من آخرین قاعده را نیز می‌شکنم... قاعده مرگ را... من به رسم بنزین و کبریت، در چشمان تو، جاودانه خواهم شد. فرشته مرگ خواهد ماند در حسرت گرفتن جانِ من. که شعله‌های آتش جان می‌گیرد در چشمان تو. مرگ، قاعده جدا شدن از دلبستگی است. قاعده رهایی از عادتِ زندگی. مرگ، قاعده کنده شدن از آنجاست که دوستش داریم. من اما... تازه جان خواهم گرفت میان چشمان تو. شعله‌های آتش، تمام وجود مرا در تو حل خواهد کرد. بنزین، عزرائیلِ من است. و من او را به آغوش خواهم کشید...

تاریخ پر است از آنها که سوخته‌اند. از آنها که طعم بنزین را بر سرشان مزه مزه کرده اند. من نه آخرینشان خواهم بود، نه اولی. تاریخ پر است از پرده‌های کنار زده شده و نقش بستن شعله‌ها در قرنیه‌ای مشکی. قرنیه‌ای که شهریار نوشته بود: «تا نو نگاه می‌کنی...». تاریخ پر است از درهایی که جلویشان کسی آتش گرفته. کلمات بویی از جنون دارند امشب. بوی کبریتِ آتش نگرفته می‌دهند. من در آستانه آتشی عظیمم. تو برای من، راهی به جز سوختن خودم نگذاشته‌ای. چراکه تو در واپسین لحظات ناگزیری از نگاه کردن به من. که این رسم دلبرهاست. دلبرها همه مشاقند بر تماشای عشقِ دلداده‌ها. من از این ثانیه‌ها، از این کلمات، از این روزها و شب‌ها، تنها تو را می‌خواهم. و چرا این خواستن را با مرگ پی نگیرم؟ با خیس شدن از بنزین؟

من خواهانمِ بنزینم و آتش... که سینه «سوخته» ام بیش از این تاب نمی‌آورد. فقط... حضرت دلبر (علیه الرحمه)... دکترها نوشته‌اند پلک به قاعده 12 بار است در دقیقه. به حساب ریاضیات، هر پنج ثانیه یکبار. شما لطف کنید گوش کنید به حرفشان. بیشتر از پنج ثانیه هم خیلی بعید است طول بکشد...

هو الحبیب

 

این روزها خیابان پر است از دونفر‌ه‌ها. پر از دست‌های عرق کرده. تاریکی پارک ماوایی است از قرنطینه. من با دیدن هر کدامشان، شماره های می‌افزایم به چرتکه‌ام. درست مثل خدا. که با هر پیامبری، مهره‌ای اضافه می کرد به چرتکه‌اش. ما چندمین هستیم به حساب دونفره‌ها؟ می‌دانم که حتمن می‌گویی اولین. که فرهاد و لیلی قصه‌ای بیشتر نبوده‌اند؛ و دیگران هم بازیگرانی مبتدی. حتمن می‌گویی ما اولین هستم به حساب دلدادگی. به حساب رقم خوردن هر ثانیه به نامِ آن یگری. اما نه... من اول بودن را دوست ندارم. حتی به حساب پیامبران، وسطی‌ها همیشه جادویی‌ترند. مثلا پیامبر 56 هزار و نهم... کسی چه می‌داند چه بوده است معجزه‌اش؟ کلماتی از جنسِ خدا مثل محمد(ص). یا وحشتی از جنسِ اژدها مانند موسی(ع) ؟ من عاشقم بر پیامبر 56 هزار و نهم...

 

و من عاشقم بر تو. نوشته‌اند گزاره‌های احساسی محتاجند به تکرار. من عاشقم بر تو. ما یکی هستیم از ماسه‌های عاشقانه دنیا. به همان تعداد، به همان یکنواختی. ما مجنونیم و لیلی در لباس‌های خودمان. شیرینیم و فرهاد در کنار دماوند. طالبیم و زُهره با زَهری از جنس روزگار. رومئوایم و ژولیت با آغوشی برای جان دادن. ما همان شخصیت‌های جوجو مویزیم در «پیش از تو». ما «ویل» ایم و لوئیزا. ما دقیقن همه دونفره های دنیاییم. ما شانزلیزه‌ایم در میان تهران. دیوارِ «دوستت دارم» پاریسیم در حجالتِ بیان. قفل‌های «دوستت داریم»‌ایم در پاریس. ما کلمات «بانی» هستیم در هرچه که خوانده. پرده آخر صدای شجریانیم هر نواری که پر کرده. بیش از این نوشتن جرئت می‌خواهد... اما... به اعتبارِ کلمات خدا که گفته بود پیامبر اسوه‌ای است برای شما؛ از جنس نیکویی... و با اجازه علی(ع) که عاشق است بر عاشقی... ما علی(ع) و فاطمه(ع) ایم در خیابان‌های تهران...

 

و پس از تشبیه بالا، مسئولیت کلمات می‌شکاند کمر را... 

 

پ.ن : آخرش اما، من برای تو... 

 

محمدِ امین

هو اله المحمد...

 

من پیش از هرچیز از شما، متشکرم. از آمدنتان به این دنیا متشکرم. از سفیدی یک به یک موهایتان متشکرم. از «حرص»تان به ما. از شما متشکرم...

 

ما مردمانی هستیم از جنس ندانستن. از جنس خودخواهی. ما مردمانی هستیم از جنس «رل زدن». از جنس بی‌پروایی در نگاه‌ها و حرف‌هایمان. ما مردمانی هستیم از جنس توجیه. از جنس «اینم نشد، بعدی». ما مردمانِ ندانستنیم. مردمانِ کلماتِ شرم زده. مردمان دعواهای خیابانی. مردمان تحقیر. ما مردمانی هستیم از جنس تیرگی دل. از جنس نفهمیدن. از جنس تا گردن در باتلاق فرو رفتن. ما مردمانی هستیم هیجان‌زده؛ هیجان شهوت. هیجان «من». ما همان مردمانی هستیم که عشق را به پایین‌ترین مرتبه تنزل دادیم. همان‌ها که عشق را کردیم هم ارز با شهوت. از جنس شهوت. ما مردمان دروغیم. مردمان نفاق. مردمان استیکرهای فحش...

 

و من از خودمان، «بری»‌ام به شما. «برئت الی الله... و الیکم...» مِنّی و مِنّا. از گندزدگی افکارم، بری‌ام به سوی شما. از تپش‌های دلم، بری‌ام به سوی شما. از خواسته‌ها و آرزوهای بچه گانه‌ام. بری‌ام به سوی شما... من از اهالی شهرِ خودم نیستم. تابعیت من متعلق است به شما... به سنگ فرش‌های سفید حرمتان. به نقشِ اسم پسرانتان روی سقف حرم. به سایه‌بان‌های صحنتان. تابعیت من متعلق است به شما... به حوضِ میان آزادی. به زیرزمین حرم. به مزه آبِ اسماعیل طلا. شناسنامه من صادر شده است به نام شما... به بازرسی قبل از ورود نجف. به کمدهای کوچک حرم. به طواف دور ضریح. به شبستان تازه ساخته شده آنجا. وطن من آنجاست که می‌شود مساحتش را با پیشانی اندازه گرفت. همانجا که می‌شود به جای مکه، حروله کرد. همانجا که می‌شود تا صبح در سرما، لرزید و گریه کرد. برئت الیکم منی و منا...

 

آقای حضرت محمد... از شما متشکرم که یادمان دادید می‌توان تغییر کرد. همیشه می‌توان طور دیگری بود. می توان «بری» بود از آنچه دیگران می‌کنند. می توان قید همه چیز را زد؛ برای خدا. برای دوست داشتنش. برای نفس کشیدنِ هوایش. برای خواستنش. شما یادمان دادید، می‌توان طور دیگری خوب بود. شادی‌ها و غم‌ها می‌توانند مبدا دیگری داشته باشند. و مقصد دیگری. منکم و الیهم. یادمان دادید می‌توان به روزمره، به امتحان فردا صبح، به قهر و آشتی‌های هرروزه مان فکر نکرد. می‌توان دل را جای دیگری مشغول کرد... و به کار دیگری...

 

ما بلد نبودیم خوب باشیم. بلد نبودیم شادی و غم‌هایمان گره خورده باشد به کسی دیگر. ما بلد نبودیم عاشق شویم. بلد نبودیم دلتنگ شویم. بلد نبودیم بزرگ شویم. شما بزرگمان کردید... دستمان را گرفتید. موهایمان را شانه کردید. لباس‌های قشنگ تنمان کردید. اما ما دَویدیم میان خیابان. به خاک کشیدیم خودمان را. به گل. موهای سیاهمان خاکستری شد از تجمع خاک‌ها. لباس سفیدمان، به رنگ گل درآمد. به رنگ هرزگی. شما اما، نبستید در را. نگفتید راه نمی‌دهیدمان. نگفتید: «یالا بدو خودتو تمیز کن بعد بیا». هرگز. شما در را چهارطاق باز کردید. شما ما را میان آغوشتان گرفتید. شما فکرِ تمیزی پیراهنتان نبودید، فکر خاکی شدن سر و صورتتان.

 

ما عاشقیم بر شما. بر مهربانی لبخندتان. بر عشق نهفته در کلماتتان. بر شما و بر خواستنتان. ما عاشقیم بر خواستن شما. بر فراقِ شما. وصال، شرک است برای ما. ما عاشقیم بر افتادن سرمان جلوی پای شما. بر خیس شدن روزهایمان از غم شما. رقص شب‌هایمان از شادی‌تان. شما، تمام مایید. اولمان و آخرمان. ظاهرمان و باطنمان. در پس هر کلمه، ردی است از شما. شما صاحبید بر حروف. بر کلمه‌ها. بر قصه‌ها. هرآنچه ما بگوییم و پس از ما بگویند، همه توصیفی است بر شما. که شما نمادی هستید از خدا. و خدا، همه چیزِ عالم است. احد است و صمد. ما عاشقیم بر شما. و بر پسرتان...

 

پ.ن : فقط برای امروز، چقدر دوست داشتم اسمم «امین» باشد. بعد اینجا تیتر بزنم: «محمدِ امین...»

مرا خیال تو

هو الحبیب

 

تمام تئوری‌ها، قبل از عاشق شدن است. قبل از لحظه مقدس نقض شدن فیزیک؛ انعکاسِ سیاهی در سیاهی، چشم در چشم. تمام نظریه‌ها، متعلق است به قدیم؛ پیش از عرق کردن دست‌ها در همدیگر. آهنگ ‌ای عاشقانه، همه مقدمه است، برای رسیدن. همه چیز بی‌اعتبار می‌شود پس از او، پس از اولین آغوشش. بعد از رسیدن، آهنگ های بانی نمی‌ماند. شعرهای حافظ نمی ماند. دیوان شمس جایی برای ماندن نمی‌یابد. تنها، اوست که می‌ماند...

 زندگی و آرزوهای من هم مربوط می‌شود به قبل از تو؛ قبل از رسیدنت به اینجا؛ قبل از رقم خوردن غبار پیراهنت به عنوان سوغاتی. پس از آن، همه چیز بی‌اعتبار است. خوب بودن، بی‌اعتبار است. بهشت و جهنم بی‌اعتبار است. ثواب و گناه بی‌اعتبار است. پس از تو، دیگر نه رمقی هست برای جنگیدن، نه رغبتی. جنگیدن برای خوب بودن، برای به چشم تو آمدن. برای دلبری کردن. جنگیدن با دل، با هوا. پس از تو رمقی نیست برای حیات به معنای امروزه‌اش. بعد از تو، من خواهان مرگم... خواهان مردن کنارت، برایت...

من زنده‌ام به افشاندن گرد نبات به چایی‌ات. به جفت کردن کفش‌هایت پشت به در. پس از تو، من توانی ندارم برای خوب بودن. من خواهانم به برایت. به تنفس بازدمت توی اتاق. پس از رسیدنت، شعرهای عاشقانه بی‌معنی اند. کلمات، هیچ نمی‌ارزند. تو انقطاعی هستی طولانی میان من و من... منِ جنگجو و منِ عاشق. من پر از هیجان، و منِ عاشق. منِ بی تاب و منِ عاشق. من پس از تو، دیگر بیقرارت نخواهم بود. دیگر هرلحظه برایت نخواهم مُرد. پس از تو خواهم پرداخت به شمارِ نفس‌هایی که بازدمِ تو فرو رفته است به سینه‌‌ام. من اُوِه ام پس از وصال سونیا. که ول کرد عالم را، قیل و قالش را. مناظره‌های انتخاباتی‌اش را. 

شاعری می‌نویسد: «مرا خیال تو، بیخیال عالم کرد...». و به راستی پس از تو، دنیا چه چیز دارد برای تصور کردن؟ برای تماشا کردن؟ گیسوهای آمازون پرپشت تر است تا بلندیِ موهای تو؟ اهرام ثلاثه متناسب‌تر است یا سه گانه قرنیه، سفیدی و مژگان تو؟ ارتفاع کدام برج در عالم می‌رسد به قدِ بوسه‌ای بر محل رد شدنت از زمین؟ نقش‌های کدام کلیسا زیباتر است از رنگ آمیزی صورت تو؟ به خدا قسم هیچ کدام. نه قسمِ من، که سوگند مولانا... «والله که شهر بی تو مرا حبس...» و برای من هم... 

 

پ.ن: حالا که این کلمات را می‌خوانی، من با تمام عالم به جنگم. با خودم به جنگم. پر توان و خستگی ناپذیر...

 

مانا

هو الحبیب

 

سلام؛

 

مانیِ عزیزتر از جانم...

قسم به هول و به وحشت؛ که خورشید پس از تو کمرنگ‌تر تابیده است. قسم به موهای ریخته توی صورت و چشم‌های پلاستیکی گرد؛ که زمین پس از تو دریده‌تر شده است. قسم به درخشش چاقو و بازتاب صدای خنده؛ که کلمات پس از تو بی‌ارزشند. حالا که نیستی کلمات فراری‌اند به سویت، به سبزگی خوزستانی‌ات، به عصمت چشم‌هایت...

ما همه با تو ترسیده‌ایم. وحشت تو، آتشی است بر خنکای آرامش ما. ما قلبِ تو ایم، آن هنگام که تند می‌زند... قلب تو ایم آن هنگام که می ‌ایستد. قلب تو ایم آن هنگام که سپرده می‌شود به خاک. «من الهک؟» و ما همه به جای تو جواب خواهیم داد، او...

همو که غیرت دارد روی خون علی اصغر(ع)، همو که حسینِ ثارالله(ع) غلت زد میان خونش و صبر کرد. خون فوران کرد از زخمِ سر علی (ع) و تحمل کرد. همو که علی اکبر(ع) پراکنده شد میان خاک و تاب آورد. به علی اصغر(ع) که رسید اما، غیرتش جوشید میان زمین و آسمان. پر کرد تمام جهان را. که اگر یک قطره بیفتد بر زمین، حسابتان با من است. که بچه‌ها فرق دارد قصه شان... که او ولیِ دم بچه‌هاست، ولیِ قلب بچه‌هاست...

 

مانیِ نفسِ من...

نفس تک تک ما گره خورده است به نفسِ تو؛ همان لحظه که ایستاد. ما، تو ایم در اجسام گوناگون. تو ایم به شکل‌های مختلف. ما با تو جان گرفته‌ایم تازه. چه کسی محکوم کرده است ما را به سکوت؟ ما را به نگفتن دردهایمان؟ ما را فریاد نکردن نجاست‌ها؟ تو صدای مایی، کلمات ما، قصه‌های ما، خنده‌های ما. تو دقیقن شکل و شمایل مایی میان خاک. مایی که طردمان کردند در هرزگی دنیا. ما مومنیم به پیامبری تو. رهبر ما، سنش هنوز از سیزده سال فراتر نرفته. تو عشقِ خدایی به آفرینش، در کالبد تن. تو وحی پیامبری در حرا. «اقرا...»

 

ما با تو موسیقی شده‌ایم، متوازن. موزون. تو زبان بریده شده ما را پیوند زدی. ما تو را فریاد خواهیم زد. ما تک تک آنها را که مفهوم کلمه «کودک» را نمی‌فهمند، می‌کشانیم به محکه نظامی. بدون دفاع. «باین ذنب قتلت؟». ما تک تک آنها را که بمب می‌ریزند روی بچه‌های یمن، محکوم می‌کنیم. همه آنها که موهای دخترانشان را خاکستری می کنند با خاک، محکوم می کنیم. محکوم می کنیم به لالایی خواندن برای عروسک ها. به شیر گذاشتن در دهان پلاستیکی اسباب بازی‌ها. به آغوش. به عشق. به ایستادن کنار در مهد کودک. «اقرا...». خواهیم خواند به نام الله. و با کلماتی «مانا». به یاد ایستادن قلبی میان پس کوچه‌های اهواز...

 

پ.ن: مانی نفسِ من... قلب ما پس از تو اشتیاقی ندارد به تپیدن؛ جز برای زدودن دستانی تاریک از روی گلوهایمان...

هو الحبیب

 

در میان دعوای روحانی و راستهای افراطی؛ در تضاد شعرهای مطیعی و جنتی؛ میانِ تحلیل کلمه «وطن»، من به تو فکر می‌کنم...

 

وطنِ من...

 

«باز هوای وطنم... وطنم... وطنم... آرزوست»

تو وطن منی. وطن آنجایی که آرام می‌گیرند آنجا، که غریب نیستند درش. و من جز در آغوشت کجا غریبه نیستم؟ کجا جز در نزدیک ترین فاصله به سیاهی چشمانت، می‌شناسند من را؟ هیچ کجا. سوگند به لحظه روشن شدن گوشی موبایل و نبودِ هیچ نوتیفیکیشن پیامی، هیچ کجا. به لحظه کم آوردن در کلمات و جمله تکراری «دیگه چه خبر؟»، هیچ کجا. تو تنها وطن منی. تو همان جایی هستی که مغازه‌دارهایش مرا می شناسند؛ همان جا که زبان من و چشم های تو یکی است؛ همان جا که حق رای دارم...

 

 

 

هو الحبیب

 

«عارف مثل ماه است، میان ستاره‌ها». کلمات خدا را که دانستم به «انصاری همدانی»، تست‌های شیمی به یادم آمد. تراز ادبیات. استوری‌های اینستا. فیلم‌های سینما. اخبار سیاسی. رمان‌های روز. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، دلم غنج رفت برای تنها بودن با تو، برای نشستن کنارت. برای خالی شدن فکرم در میدان جاذبه خواستنت. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، به چله گرفتن فکر کردم حوالی نجف، در حجره‌ای نوسازی نشده. با دیوارهای رنگ ریخته. به چله پشت چله فکر کردم نزدیک نجف، مثل سیگاری‌ها. سیگار پشت سیگار. ذکر پشت ذکر. تسبیح پشت تسبیح. کلمات خدا را که دانستم به انصاری همدانی، بین الحرمین به یادم آمد. با نذر قاضی که مساحت آنجا را بیابد با مرکز پیشانی‌اش... و من چه دلننگم‌ به او. همو که برای ستاره‌ها هم خداست، برای آنها که نور زیادی ندارند، برای شهاب سنگ‌ها. برای غبارهای بخی، برای سنگ‌ها حتی. برای من هم...‌ سنگی، یخ زده، سیاه...

کلمات خدا وسیه‌ای است برای انتقال به حوزه نجف. جایی کنار قدم‌های قاضی. پا به پای سلوکش. شاید باید اینجا را برای همیشه گذاشت و رفت. بگذاریم و برویم. مایی که زندگی میان ترمز ماشین‌ها برایمان عادی نشده؛ مایی که هنوز عاشق می‌شویم؛ دوست بلد نیستیم باشیم. باید بگذاریم و برویم؛ مایی که فیلم‌های حاتمی کیا را دوست داریم. مایی که آهنگ های تتلو را نمی‌فهمیم. باید برویم؛ مایی که عاشقیم بر لباس سفید عروسی. بر افسانه شاهزاده‌ای با اسب سفید. ما که ایمان آوردیم به زندگی. به طعم بستنی یخی در سرمای اول صبح پاییز. به پرسه زدن میان چراغ‌های سوخته خیابان. به گرمی نان سنگک توی دهان. ما مومنیم به عشق. به توصیف لاکی شاتوتی رنگ. به تضاد و تناسب در بلوری پیشانی و سیاهی چشم. به خلوتی چالوس. اینجا را باید گذاشت و رفت...

کلمات خدا، آتش است. بر ما که زندگی‌هایمان شبیه است به کمربند زحل. سنگ‌های پاره پاره. بی‌ارزش. در طواف سیاره. تکراری و تکرای. کلمات خدا، آتشی است بر آرزوهایمان. آرزوی تکراری برنده شدن، بهترین بودن. آرزوی هزارباره دوست داشتن. کلمات خدا، آتشی است بر ارزش‌هایمان. تئوری های هرروزه‌مان. کلمات خدا، آتشی است بر تصور خودمان در آینده. که ما هرچه بشویم، «عارف، مثل ماه است، میان ستاره ها»

من متعلقم به کوچه پس کوچه‌های نجف. به ردپای قاضی روی خاک. به ارتفاع بلند قبرش. به زیارتنامه کنار مزارش. به عکس نصب شده‌اش روی دیوار. متعلقم به وادی السلام. به قبرهای تکه تکه‌اش. من زنده‌ام برای حروله میان حرم و وادی السلام. طواف دور ایوان امام علی(ع) . زنده‌ام به گم شدن در مسیر حرم و قبرستان. به پیدا شدن کنار قبر قاضی. به قاضی. به قاضی. به قاضی... 

قاضی تجسم تمام آرزوهای من است. آرزوهای نوع دوم. آنها که می‌دانیم نمی رسیم بهشان. ولی دوستشان می‌داریم. شبیه پسرکانی ماتم زده؛ در بزک کردنِ دلبرشان کنار دامادی که خودشان نیستند. قاضی تجسم هر خیال خوشی است که به فکر من رسیده. برایند تمام جهت‌های زندگی‌ام. لبخند قاضی، خنده‌ای است بر تمام دلواپسی‌های 3-4 ساله من. گریه‌اش، سِیلی است در مسیل روزمرگی‌هایم. من زنده‌ام به قاضی. به انصاری همدانی. به گریه‌های شبانه‌شان. به سینه‌های سوخته‌شان. به عطششان به خدا. به ماه بودنشان میان ستاره‌ها...

من وصیت نامه‌ای برای نوشتن ندارم. وصیت من، آرزوهایم در قبری میان بهشت زهراست. وصیت من، خنده سیاه و سفید قاضی است؛ نقش بسته روی تابلویی به قطر زندگی نکردن‌های من. به اتلاف تمام روزها و شب‌های گذشته. که حافظ نوشته بود...

«

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد...

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود...

»

 

پ.ن : کلمات این خط خطی فاقد هرگونه ارتباط و انسجام اند.