هو الحبیب
فقط به رسم قرار هر روز نوشتن ...
هو الحبیب
فقط به رسم قرار هر روز نوشتن ...
هو الحبیب
نور میشکند. به انگلیسی میشود «refract». و ما همهمان تقاطعی داریم برای شکستن. نقطهای برای انعکاس. و آن نقطه برای من، حتمن که همین روزهاست. حتمن که فاطیمه است. ساعت بارها متوقف شد در تاریکی پشتِ پنجره حیاط. من. تا الان دهها بار از آن لحظهها نوشتم و هنوز پرم ازشان... پرم از تراکمِ حسی غریب میانشان. شیشههای حیاطمان میلههایی دارند سفید رنگ. من ایستادم آنجا. و به حساب تمام روزهای گذشته و آینده گریه کردم. آنجا اولین شکست بود برای انبوه تاریکیهای من...
شکست بعدی، کلمههای مامان بود. پرسشی غریب. «دوستش داری؟». نه... ندارم. «پس واسه چی گریه میکنی؟». نمیدانم. سوال بعدی... و دیگر سوالی نیست برای پرسیدن. نمیدانستم آن گریهها برای چیست... به کدام علت؟ «بای ذنب قتلت؟». که من به کدامین گناه، خودم را کشتم؟ برای محاسبه شکست، باید سینوس را حساب کرد... سینوس آنجا که آدمی منعکس میشود. اما من به حساب 180 درجه شکستم... که سینوسش صفر است. که تمام خوب و بد گذشته در مقابلش هیچ میشود.
شفافتر از هرزمان دیگری در زندگیام، فاطمیه پارسال به یادم میآید. خانه بزرگ خانم «ک» در ذهنم نقش میبندد. کلمات استاد پر میکند سرم را. که پرسیده بود... «بهتری؟» بله... «خدا رو شکر...». آن روزها انعکاس، سخت ترین کار دنیا به نظر میآمد. غریبترینِ اعمال. نخهای فرش خانم «ک» حتمن به یاد دارد دردهای مرا... و روزی خواهد گفت کسی اینجا نشسته بود که درد کشید. که تمام وچودش درد شد و از چشمانش فوران یافت بیرون. آقای معلم زمین شناسی از «دِبی» گفته بود... دبی چشمهای من به حساب یعقوب بود برای یوسف(ع). به حساب زلیخا بود برای یوسف(ع). آن روز، دست روزگار به مدد دردهای من آمده بود. که حسابم را با خودم صاف کند. که بررسی کند چقدر شکسته ام... تمام آن ثانیهها در ذهنم نقش بسته است...
من حتی یادم است که فردای آن روز، جمعه بود. از آنچه گذشت، بگذریم...
فاطیمه، نقطهای است برای شکستِ من. برای از بین رفتن «من». برای فراموشی «آنچه گذشت». و برای رقم زدن «آنچه خواهید دید» به قشنگترین شیوه ممکن. من میدانم که روزهای خوب خواهد آمد... خنده و شیرینی خواهد آمد... و برای آن روزها، بارها بعد از فاطمیه کم آوردم. بارها کم آوردم... هرروزِ قرنطینه هزار بار که نه، خیلی بیشتر، مردم و زنده شدم... و حالا دوباره فاطمیه است... و من چه دلم تنگ است برای خانه خانم «ک». برای نذر زرشک پلو با مرغش. برای ماستِ کنار غذا. برای رشتههای فرش... برای کلمات آنجا... برای شعرهای «بنان». خاطرات کودکی من در خانه خانم «ک» ثبت شده است. من چه عاشقم بر آنجا بودن دوباره...
پیش نوشت 1: خانم حضرت فاطمه (که «لولاک ما خلقت الافلاک») ... به رسم صلوات مخصوصتان، «بعدد ما احاط به علمک» مدیونم به شما... کاش به همان «بعدد ما احاط به علمک» بکشید مرا و زنده ام کنید که بمیرم برای پسرتان... و والله، که اینهمه در برابر دِین من به شما نیشخندی می زند به مجموعه «تهی»
پ.ن 1: «من اگه صدبار می مردم... باز تو رو می دیدم عاشق می شدم...»
پ.ن 2: حتمن دفت کرده اید که عشق، همه ما را به هم شبیه میکند. مثل یعقوب(ع) و زلیخا. که حالا در هر شعری همسایه اند. اما پیش از عاشقی این کجا و آن کجا.
هو الحبیب
سلام آقای مسیح (ع)...
اول از همه، تولدتان مبارک باشد. میدانم که بیش از اینها نیاز است به مقدمه چینی، اما دلم تاب نمیآورد. مشغول کوبیدن است به قفسه چشمم. و اشک پمپاژ می شود به تمام صورتم...
شما برای ما به منزله «صبا» اید برای حافظ. آنجا که مینویسد: «ای صبا... نکهتی از خاک ره یار بیار». و شما حتمن نزدیکید به او. و میتوانید کلمات مرا بگردانید دور سرش... خبرش دهید که آخرین موهای سر من دارند سفید میشوند. خبرش کنید که من پیر شدم در خواستنش... من هرگز چیزی ننوشته ام تا کسی خوشش بیاید و حالا هم برای کسی نمینویسم... اینها تمامن برای اوست... همو که فرسود سرتا پای مرا... «دلبر که جان فرسود از او...». و دل هم. نفس هم. تن هم. همه چیز از او فرسود... سالها گذشت و او هنوز... من اینجا در قرنطینهای خود ساخته از هراس بیمارگونه کرونا، بیش از همیشه خواهانم بر او... خواهانم بر صدا کردنش... کاش به جای تمام توصیفات بهشت در قرآن، خدا تنها از او میگفت. به پردازش سیاهی چشمهایش میپرداخت... از سیاهی منتهی به لبش میگفت... از قهقهه بلندش... از پر شدن دنیای ما از خندههایش...
و من فدای قهقهه از ته دل او. من به قدای نگاهش بر آدمیان... من فدای نماز خواندنش... فدای کلماتش... آنجا که علیشمز میخواند: «الهی قربون حرف زدنات...» و من هزاربار فدای کلمات او. هزاربار فدای خاکی بر آن قدم بر میدارد. هزار بار فدای استکای چاییاش. هزاربار فدای خودش... خودش... خودش... آقای مسیح(ع) ؛ خبرش کنید که من بیش از این بدون او تاب نمیآورم. خبرش کنید که من دبهای پر از بنزین فراهم آورده ام. خبرش کنید که کبریت کنار من است. من عاشقم بر آتش گرفتن... نه برای آنکه گلستان شود، من عاشقم بر سوختن. عاشقم بر عکس شعله در چشمان او. خبرش کنید که اگر خدای او حرام نکرده بود این کار را، حتی لحظهای معطل نمیکردم. مرا چه به زندگی بی او. مرا چه به «نمردن» برایش. آقای مسیح(ع) ... شما خودتان را نگاه نکنید که هر صبح و شب کنار اویید. که هرلحظه جان میدهید برایش. که هروقت دلتنان تنگ شود، زل میزنید میان به هم ریختگی سیاهی موهایش روی پیشانی. حافظ را میگذارید روی پایتان و شعر میخوانید برایش... آنقدر میخوانید که تمام وجودتان آتش بگیرد برایش. بعد او «مسح» میکند شما را. شما «مسیح» میشوید... شما مرده را زنده میکنید که دست های او ممد حیات است و نگاه کردنش راحت جان... و ما نه امتدادی داریم برای زندگی نه راحتی برای جان...
آقای مسیح(ع) شما حتمن کلی کار دارید... کلی پیام تبریک دارید که جواب بدهید. بعد حتمن میخواهید بروید پیش او. بروید تا تبریک بگوید بهتان. بروید تا کادویتان را بدهد. خوش به حال شما... ما تولدمان گذشت و او...
آقای مسیح... آقای مسیح... آقای مسیح... دل من بند است به مسح شما. تپشهای دل مرده است... و دستهای شما «یمیت و یحیی» است. زنده کنید مرا... که من مرده ام... در آخرین قبر قطعه 2021 ِ بهشت زهرا...
پ.ن: آقای مسیح... باز هم تولدتان مبارک باشد عزیزِ خدا...
پ.ن 2: «من دلی دوست دارم به خدا... خیلی دوستت دارم به خدا...»
پ.ن 3: «اینکه آغوش تو بیخطر ترین جای زمینه...»
هو الحبیب
«آنچه مرا نکشد، قویترم میکند...» نیچه
من اگر آن روزها زندگی میکردم، حتما دستم را میبردم بالا. نیچه جملهش که تمام میشد، نگاهش میافتاد به من. نشسته در آخرین ردیفهای کلاس. «Sagen Sie es Mr. Shahidipour». من میپرسیدم: قوی شدن به چه قیمتی؟ به قیمت فراموش کردن تمام «آنچه گذشت؟». و به راستی ما به چه قیمتی باید قوی باشیم؟ قیمت بررسی کردن هزارباره پروفایلهای دیگران برای گذران وقت؟ به قیمت لحظه مقدس روشن کردن موبایل و نبودن هیچ نوتیفیکیشنی؟ نمیدانم... اینجا آدمهایند که انتخاب میکنند. انتخاب میکنند بین آنچه بهتر است یا آنچه راحتتر است. بین آنچه «هست» یا «آنچه باید باشد». من اما به رغم سوالم، با جناب نیچه موافقم...
پ.ن 1: گاهی در میانه انتخابها، نفس کم میآید. شک میافتد به تمام دل و جان آدم. شاید باید تمام این ثانیهها که میشود «درس»، می شد «کلمه». میشد داستان. میشد «مکاتب ادبی». یا بعضی چیزهای دیگر... اما میگویند که دنیا، دنیایی است پر از تخصص. باید همینها را بلد بود برای حرف زدن. راستش آنها همه وسیله اند... وسیله اند تا لب باز شود و بگوید قصههای نگفتهاش را. من، هم انگیزه دارم هم ندارم... هم خسته ام، هم خسته نیستم... هم هدف دارم، هم ندارم... هم میدانم دوست دارم «بعدن» چه شکلی باشد، هم نمیدانم... در عین حال اینکه خیال پردازی میکنم، هیچ نمیدانم... نمیدانم... شاید من نیاز دارم به کلماتی از جنس مثبت. از جنس دیدن روزهای خوب. کاش مثل همین روزها، یک سال قبل، کسی بود که بگوید من تو را پر از نفع میبینم... درس بخوان که سنخیت باشد... بخوان که جاروکش غبار باشی از دل آدمها. من عاشقم بر اینها... برا این روزها که بیاید... میآید؟
پ.ن 2: «اِنَّ اِمامی اَکمَل...» یعنی واقعن چهار پنج سال... خدا... «نشسته ام به در نگاه می کنم... دریچه آه می کشد...»
پ.ن 3: انشاالله قرار است تا اول قرن چهار تا کار کامل شود...
1. ع
2. ق
3. ن
4. پ
اینجا نوشتم که یادم نرود یک وقت...
هو الحبیب
«
- دوستم داری؟
- نه !
-چقدر نه؟
(باب اسفنجی و پاتریک)
»
امشب نه توانی هست، نه کلمهای. اما به رسم قرار سی روزهام برای جمع کردن «جملات» دور هم، خواهم نوشت...
من این روزها بیش از همیشه به همین چند کلمه نیاز دارم. به تمنا برای دوست داشته شدن. به کم نیاوردن برای رسیدن. آنجا که همایون خوانده بود... «هرچه کویت دورتر، دل تنگتر... مشتاقتر...»
هو الحبیب
صدمین نوشته اینجا، بیشک اختصاص دارد به «تو». من مشغولم به مرور خاطراتی از جنس تو. آنجا که نشستیم در قطارِ اتوبوسی. درست یادم نمیآید چندساله بودم. نه آنقدر کوچک که خاطرات ثبت نشوند، نه آنقدر بزرگ که از شوق بنویسم. از دوست داشتنت. من، هنوز هم بچه ام. هنوز هم همان بچه چندساله هستم که کیسه کفش را کشید روی سرش. همو که میترسید از خیس شدن. همو که اسیرش کردید زیر بارانِ «آزادی». من آن ثانیهها را به یاد میآوردم. اولین بار بود و آخرین بار. ما به رسم همشهریهایتان آدم برفی نساخته ایم در حرم. زیر هر باران با شما خیس نشده ایم. ما تنها یک بار، و فقط یکبار... «بارانِ نم نم، چتر و خیابون...». خاطرهها پراکنده اند و بینظم. مثل آرزوهای در هم گسیخته زیرزمینِ حرم. آنجا که چندسال یک بار گچ میگیرند رویش را. روی خودکارهای صورتی و آبی. و آنگاه ممکن است دختری از جنس خودکار صورتی پیش شاهزادهاش باشد. دستهایشان را گرده کرده باشند توی هم. و شما از آن بالا، نگاهشان کنید. راستی، من عاشقم بر نگاه شما. تصور نگاه شما. اینکه شما ثانیهای نگاهتان گره بخورد به نگاه من. و آنگاه...
در آن «اذا رجت الارض رجا»ی نگاهتان، خواهید خندید؟ لبخند خواهید زد؟ و یا جایی حوالی گلویتان بغضی گره خواهد کرد... که تقصیر اینهاست که مهدی(ع) ...
خاطره دیگر تنفس خداست کنار شما. «ها» کردن غیر شما و تنفس شما. شما، شما، شما. شما «درخت» و «آب» و «دیوار» نیستید که تکرارتان کلمات را خسته کند. شما همویید که مجنون با کلمات اسمتان معاشقه میکرد... همویید که... از تنفس میگفتم و اینکه قلب من جایی حوالی دوست داشتنتان گرفت. پر شد از تپشتان. سیمهای نوار قلب پیچید دور دلم. به حساب اندازه گرفتنتان...
بیش از این جانی نیست برای ادامه کلمات... و اگر هست، بگذار بماند برای «آن روزهای سبز...»
هو الحبیب
هیچ کدام از شما آنتالپی را نفهمیده اید؟ یعنی هیچ کدامتان نمیدانید که آنتالپی عبارت است از مجموع انرژی؟ درک نمیکنید که چرا باید فراوردهها را منهای واکنش دهندهها کرد؟ چی؟ اشتباه گفتم؟ شاید. قرار که نبوده معصوم باشم من. اصلن همین است که هست. نمیخواهید، به جهنم. بروید بیرون کلاس. بروید آپارات و آلا را زیر و رو کنید تا شیمی یاد بگیرید. الکی که دیروز تمام تخته را سیاه نکردم. مجازی سخت است؟ به جهنم. حوصلهتان را نمیکشد زل بزنید به مانیتور؟ یک لحظه. یک لحظه بایستید. نکند حتی نمیدانید هگزان پایدارتر است یا سیکلوهگزان؟ نمیدانید و مثل علافها میخواهید حساب کنید؟ دانه دانه پیوندهای هیدروژن و کربن را بشمارید؟ بعد ضربدر آنتالپی میانگین کنید؟ به جهنم. کنکور تمام شد و شما هنوز گمان می کنید تعداد H-H را یکی کم شمرده اید...
*
من دوباره عاشق شده ام بر کلماتِ آهنگی غریبه. کلمات خود به خود پتانسیل اند. باید واکنش دهند تا بشکنند. و من هرگاه بر آهنگی عاشق شده ام، بی شک تو به یادم آمده ای. تو با همان توصیفات همیشگی. که همگان از بَرَند. باران محکمتر، از برگها چکه میکند. «وای خدا یار اومده...». این ابراز هیجان، غریبترینِ احساسات است. آنجا که نمیدانی چه کنی. بدوی سمتش؟ یا به رسم یعقوب بیندازی خودت را زمین. بیندازی و غلت بخوری تا او. تا کنار پایش. و حالا که رسیدی، چه کنی؟ به آغوشش بکشی؟ ببوسیاش؟ یا به قول آنها که انگلیسی بلدند، با «awe» نگاهش کنی؟ «awe» عشق است که آمیخته به ابهت. عشق است که آمیخته به ترس. اگر به آغوشش کشیدی و سرتاپایت سوخت در بنزین دوست داشتنش چه؟ سوخت و هیچگاه چشمانت گره نخورد در قرنیهاش. «وای خدا یار اومده...». اینجاست که تنها میتوانی ابراز هیجان کنی. «وای خدا...». خدا، همو که «او» را از او، تمنا کردی هرروز. همو که برایش زنگ زدی دفتر مرجع. «آیا می شود در رکوع و سجده فارسی گفت؟» که ما دوست داشتن را به عربی بلد نیستیم. همو که «مرجع» خندید و گفت بله. میشود. و از آن 5 تای قنوت، شد 17 تای رکعت، 34 تای سجده و 56 تای رکوع و قنوت و سجده. و باز باید از همان خدا بخواهی. که صبر بدهد دلت را. نفست را. اینجا خلاف آنجاست که مجنون تمنایش کرده بود برای افزودن عشق. «عاشق تر از این کنم که هستم...». اینجا باید بخواهی که کم کند عشق را. که اگر زیاد باشد، تن تاب نمیآورد. چشم تاب نمیآورد. «فانی» می شود. سوخته، محترق...
«وای خدا یار اومده...»
«نم نم بارون زده...»
«تو دفتر خاطرههام اسمتو هرروز نوشتم...»
«ضربان قلبم کنار تو روی صده...»
«من عاشق چشمان تو هستم...»
«تا آخر عمرم به احساس تو وصلم...»
«
من تا ابد عاشقم و...
همه جوره...
پاتم...
»
هو الحبیب
رادیو ماشین را بلندتر میکنم. صدای قریشی غلبه میکند بر قطرات باران. هان... «چه حاصل از آشناییها... گر پس از آن بود جداییها...». کلماتش چنگی به دل نمیزنند. مگر قرار نبود مسیر قشنگ باشد؟ اصلن چه کسی گفته ما راه میافتیم که برسیم؟ کفشها و قدمها، برای نرسیدن اند. برای یخ زدن زیر برف پارک ملت و به هیچ کجا نرسیدن. برای قرمز شدن انگشتها تا سر حدِ مرگ؛ و آنگاه -به رسم جوجه تیغیها- گره کردنشان توی هم. ما قرار بود نرسیم...
اگر روزی، پس از تمام آشناییها، فراقی باشد و نبودنی، من هرگز حسرتش را نخواهم خورد. که من با تو لحظهها را زیستهام. جناب کارل نوشته است که بالاترین لذتها، معاشقه است با معشوق. چه خیالی باشد «او» چه واقعی. تو هرگز برای من واقعی نبودهای... من بر خیال تو عاشقم. بر آخرین فکر شناور در ذهنم پیش از خواب. بر هر روز اولین تپش تندتر دلم. نگاهم میافتد به شیشه ماشین. جای انگشان بلند شاتوتی رنگت مانده است روی شیشه شاگرد. درست تیری نشانه رفته ای وسط نقاشیات. خندیدی. «زیرش چی بنویسم که خوشگل تر شه؟»
«مگه نقاشی شما خوشگل "تر"م میتونه بشه؟».
«بیمزه»
فکرهایش را کرد. شعری نوشت از شاعری غریبه. «گر قیامت قصه باشد، من کجا بینم تو را؟». شدم شبیه آنها که در چت مینویسند : «جرررررر...».
«دیوونه تو که همین الانش داری منو میبینی آخه»
سرش را آورد نزدیکتر. آنجا که عطر نفسهایش... هرگز... که شما نامحرمید بر او. منم که باید بدانم عطر نفسهایش چه بود و چه کرد... «ولی اونجا دیگه اینا نیستن. این ماشینا نیستن. ترافیک لعنتی حکیم نیست. راننده تاکسیای هول که همش بوق بزنن نیستن. دود نیست. هزارتا حرف و حدیث نیست...». میخندم. برایش می خوانم: «یوم یفر المرء من اخیه... و صاحبه و بنیه...».
دوباره کلمات قریشی طنین می اندازد در ماشین... «چه حاصل از آشنایی ها...». مصرع اولش بیشتر به دل مینشیند. راستی، «من شما رو اولین بار کجا دیدم؟»
هو الحبیب
اشکهای خاله دست ردی ست بر تمام آرزوهای دنیا. اشکهای خاله، جایی نمیگذارد برای زندگی از این به بعد. اشکها آدم را در ضعیف ترین موضع ممکن رها میکنند. رها میکنند و نقش میبندند بر لبه پیراهن. گریه بزرگترها غریبترینِ عکسها ست. آنها که مشهورند به اخم کردن؛ به جدی بودن. آنها که یادمان دادهاند: «مرد که گریه نمیکنه». اما من اشکهایی دارم برای ریخته شدن... نه برای خودم، برای زندگیام، خستگیام یا هرچیز دیگر... که برای دیگران.
من، محبوس در هراسی بیمارگونه از کرونا، هیچ نمیتوانم بکنم. هرگز نمیتوانم اشک تمام آنها را که گریه کرده اند، پاک کنم. نمیتوانم برای همه آنها که دختر آرزوهاشان رفته، از گوته بنویسم. که «هرچه مرا نکشد، قویترم میکند». من محکومم به تنهایی. محرومم از ناطور بودن. از نجات آدمهای لبِ مرز. نجات آدمها از «آرایش غلیظ».
حالا که هیچ نمیتوانم بکنم، ناگزیرم از گریه کردن برایشان. از فرو ریزش قطرات اشک بر روی کیبورد. من امشب به جای همه آنها که کسی را برای به آغوش کشیدن ندارند، گریه میکنم. پس از آن، برای همه آنها که کسی را دارند، اما... اما «او»، همو که باید نیست. همو که کلمات اینجا مملو است «ازش». همو که به هم میریزد سیاق ادبی کلمات را؛ محاوره میکند جمله را. همه آنهایی که که بلندی هر مویی، یاد «او» میاندازدشان. همو که حالا چتی است آرشیو شده در واتساپ... آدرس وبلاگی ست خاک خورده و قدیمی. صفحه اینستایی ست پرایوت. شاید پس از آن برای همه آنها که دچارند به فقدان نیز گریه کنم. همه آنها که خاک نریختند بر سرشان. آنها که سهمشان از عزا سیاهی عکس پروفایل بود. آنها که سهمشان از التیام، تسلیتهای فورواردی شد. آنها محتاجند به اشکهای من. به خیس شدن صورتم. به برق زدن چشمهایم. یاد افسانهای افتاده ام پوسیده و کهنه. که از غم نوشته بود. که آدمها اگر بیدلیل ناراحتند، حتما کسی جای دیگری در دنیا مُرده. و آنگاه، کسی نبوده که برایش ناراحت شود... من فکر میکنم به پدربزرگی فراموش شده در بالاترین طبقات آپارتمانی در هنگ کنگ...