حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

هو الحبیب

در این چند دقیقه باقیمانده از امروز باز می‌خواهم از شما تشکر کنم. که زندگی ما بدون شما هرچه که نامش باشد، زندگی نبود. مهم‌ترین سوالی که ذهنم را مشغول کرده این است که آنهایی که خدای را تو نمی‌شناسند، به چه زنده اند؟ چه انگیزه‌ای دارند که وقتی ناراحتند، وقتی زمین می‌خورند  وقتی کسی ولشان می‌کند، چندتا قرص نخورند و زندگی‌شان را برای همیشه تمام نکنند؟ چه انگیزه‌ای دارند که از پنجره پایین نپرند؟ منطقی به نظر نمی‌رسد... تحمل درد در زندگی وقتی هیچ چیز قرار نیست ادامه بیابد، منطقی نیست... باز هم ممنونم از شما. برای آموختن آنچه بلد بودید به ما. برای آموختن اینکه می‌توان از بعضی چیزها به خاطر بعضی چیزهای دیگر گذشت.

.

فرماندهان سپاهش به معاویه نوشته بودند زنده‌اش را می‌خواهند یا مرده‌اش را. من به این فکر می‌کنم که ما چندبار مرده و زنده امام زمانمان را تحویل نفسمان داده ایم؟ تحویل نگاهمان. تحویل دلمان. ما خودمان فاعل تمام فعل‌های روضه‌هایی هستیم که می‌شنویم. ما هم بی‌بخاریم. خسته ایم. بی‌حوصله ایم. آماده هزینه دادن و مردن نیستیم. ما هم از جمله آنهاییم که حسن را و حسین را تنها خواهیم گذاشت. سالهاست به شعار دادن عادت کرده ایم. دیگر حالم از این توهم که ما آدم‌های خوبی هستیم حالم به هم می‌خورد. ما بی‌بخارترین و بی‌غیرت‌ترین انسان‌های تمام تاریخیم. خسته‌ترین آدم های تاریخ. چشم و دلمان به هرچه گناه است عادت کرده. بترسیم از روزی که امام زمانمان را تحویل دشمنش دهیم و این بار بین خود و خدایمان نماند. ثبت شود در تاریخ..‌.

بنده هیچ سنخیتی با افکار و عملکرد آقای احمدی‌نژاد ندارم اما امروز شنیدم توی مجمع سالانه سازمان ملل یک صندلی برای امام زمان خالی می‌کرده. حتی شاید این کار هم در یک نشست بین‌المللی محلی از اعراب نداشته باشد  اما اینکه هرجایی می‌نشینیم، هر راهی که می‌رویم، هر غذایی که می‌خوریم، یک جای خالی هم (توی دلمان) برای امام زمان بگذاریم، خیلی قشنگ است.

پ.ن: یاد جشن‌های دو سال پیشمان بخیر که "به افتخار قدوم مبارک امام زمان، بزن کف مرتب رو" و من همیشه در حسینیه را نگاه می‌کردم‌...

پ.ن: یاد داستان کوتاهی هم افتادم که تا خط آخر پر از صحنه‌های عاشقانه‌ای در یک کافه بود. خط آخر، صاحب کافه به شخصیت داستان تذکر می‌دهد که باز هم با توهم‌هایش بقیه مشتری‌ها را ترسانده...

له سَهری و سُهاری...

فاقد هرگونه ارتباط...

داشتم می‌گفتم به آدم‌هایی که می‌دانند قرار است چکار کنند حسودی‌ام می‌شود. می‌دانند برای چه رتبه‌ای، کدام دانشگاه و کدام آینده تلاش می‌کنند. می‌دانند 5 سال بعد قرار است کجا باشند. اما من حتی حال یک دقیقه بعدم را هم نمی‌دانم. نمی‌دانم تایپ کردن این جمله که به پایان برسد، مثل الان در میانه غم و شادی ایستاده ام، یا متمایل شده ام به سمت غم یا شادی غریبی رخنه کرده است در دلم. من دقیقن همان کسی هستم که می‌تواند چند دقیقه پس از جدی‌ترین فکرهایش به خودکشی، دست‌های پسرخاله تازه پیش‌دبستانی رفته‌اش را بگیرد و هنگام پریدن روی آن تشک سفید رنگ قدیمی جیغ‌هایش به آسمان برود. همانطور که گفتم حالا دیگر در میانه غم و شادی نیستم. دلم برای پسرخاله‌ام تنگ شده. که آنقدر همه‌مان یکی یکی کرونا گرفتیم که مدت‌هاست بغلش نکرده ام. که صبح اول مدرسه رفتنش ندیدمش. که موهایش را پخش نکرده ام توی صورتش. دلم برایش تنگ شده است. برای حالت خاص بینی‌اش. قهوه ای چشم‌هایش. و دست‌های کوچکش. در آستانه غم ایستاده ام. در این آستانه که گریه‌ام بگیرد. داشتم چه می‌گفتم؟ بله. به آنها که آینده خود را می‌شناسند حسودی‌ام می شود. آنها که می‌دانند برای چه آفریده شده اند. امروز داشتم فکر می‌کردم فارغ از آنکه خوب باشم یا نه، مفید باشم یا نه، خدا این جهان را با من -و نه بدون من- خواسته است. یعنی از ستاره‌ها گرفته تا ماه، تا سفیدی‌های راه شیری تا کتاب‌های پخش و پلای اینجا، هیچ کدام بدون من معنی نداشته اند. نه اینکه خودم را خیلی مهم بدانم، نه. فقط مگر نه اینکه خدا حکیم است و کار بیخود انجام نمی‌دهد؟ پس این دنیا به من نیاز داشته برای ادامه یافتنش. دقیقن همانجا که شادمهر گفته است: «وقتی که دنیا رو تنها با من می‌خوای... از هر طرف برم، بازم باهام می‌آی». حالا کمی خوشحال‌ترم. چند هفته پیش نوشته بودم خودم -و احساساتم- شبیه تابع سینوس هستیم. اما نه. سینوس قابل پیش بینی است. معلوم است که در هر نقطه چه حال و هوایی دارد. تابع احساسات من هیچ نظمی ندارد. هیچ ضابطه‌ای هم. هیچ شکل خاصی نیز. مجموعه‌ای از زوج‌های نامرتب. خوشحال، ناراحت. عاشق، افسرده. دیوانه، عاقل. منطقی،؟. منطقی و چه؟ مخالف منطقی بودن دقیقن چه چیزی است؟ اگر کسی به جای احساسش به ترس‌ها و اضطراب‌های ذهنش گوش کند، منطقی است؟ اگر کسی هیچ کاری نکند از ترس اینکه چیزی خراب شود، منطقی است؟ آیا منطق منفک در احساس نیست؟ دلم انبوهی از وقت می‌خواهد و یک رمان بلند جوجو مویز که هیچ سر و تهی نداشته باشد و شخصیت‌های مسخره‌اش از صبح تا شب به عشق‌های گذشته، الان، و آینده‌شان مشغول باشند. اینکه احساسات آدم هیچ نظمی نداشته باشد، قشنگ هم هست. زندگی هیچ وقت تکراری نمی‌شود. خوشی هیچ وقت زیر دلت را نمی‌زند. امروز بیلبوردی دیدم که رویش نوشته بود: «کودکی بخشی از عمر شما نیست، همه آن است»، که البته ربطی به گذران عمر نداشت و تبلیغ دَنِت بود. اما راست می‌گفت به هرحال. چقدر زود بزرگ شدیم. بدتر اینکه نفهمیدیم چه شد بزرگ شدیم. کی شمع‌های تولدمان را فوت کردیم؟ کی سال به سال پیرتر شدیم؟ حرف خاص دیگری ندارم که بزنم. فقط اینکه آقای سید علی نجفی گفته بود ما دو نوع استغنا داریم. استغنا بالشیء و استغنا عن الشیء. اولی یعنی آدم به واسطه داشتن چیزی، از آن چیز بی‌نیاز می‌شود. مثلن من یک خودکار دارم و به واسطه آن خودکار نیاز به خودکار دیگری ندارم. اما دومی یعنی من اساسن نیازی به خودکار ندارم... ما در جستجوری استغنای دوم هستیم. که از خوشی، از خوب بودن حال، از خوشحالی، از آدم ها، از درصد و رتبه و از بعضی چیزهای دیگر بی‌نیاز باشیم. اساسن بی نیاز... جز عاشقت شدن چه کاری می‌شه کرد؟

«افتضاحم، تنشم، مثل دو شب مانده به عید...»

پ.ن: قبل‌تر در مطلبی درباره «دنیای کوچک آدم‌های متکبر» نوشته بودم که منظورم شخص خاصی بود. کمی بعدترش مطلب دیگری با همین عنوان نوشتم که منظورم شخص خاص دیگری بود. الان آن را تکرار نمی‌کنم اما شخص خاص دیگری را هم یافته ام که مثل تمام آدم‌های متکبر دیگر دنیای خیلی کوچکی دارد. 

المومن کالمیت فی ید الغسال.

شکر.

نعمتانِ مجهولتانِ؛ الصحه و الامان. 

هو الحبیب

 

پیش‌نوشت: نوشته‌های این وبلاگ منعکس‌کننده نظرات شخصی نگارنده بوده و هیچ ادعایی مبنی بر ارائه تحلیل وجود ندارد.

1. اینکه آدم کسی را خیلی دوست داشته باشد، واقعن خوب است. نه تنها کسی را، که چیزی را. کاری را. آنقدر دوستش داشته باشد که صدایش نلرزد و بگوید اگر او نباشد، من هم نیستم. که اگر کسی درباره نبودن او گفت، اشک چشم‌هایش را پر کند. نفسش بند بیاید. آنقدر دوستش داشته باشد که فرار کند از تصور نبودنش. 

و اگر می‌شود کسی را اینقدر دوست داشت، چرا ما نداریم؟ چرا آن دخترِ تقریبن هم سن ما، گریه‌اش می‌گیرد از تصور نبودن گلزار و ما... ما هرسال ده روز تمام روضه می‌شنویم، نه از نبودن کسی؛ که از کشته شدنش. از اسرجت و الجمت و تنقبت؛ از خرمافروش یک شبه خنجرفروش شد... و هنوز زنده ایم. فردای عاشورا، با تمام سرعت برمی‌گردیم به روزمره‌مان. ما آنقدر دروغ گفته ایم که خودمان هم باورمان شده. آنقدر از عشق نوشته ایم که باورمان شده عاشقیم. کدام عشق؟ که مگر می‌شود عشق و «من» یکجا جمع شوند؟ مگر می‌شود عشق یک حرف بزند، من هم یک حرف؟ مگر می‌شود من یک چیزی به عشق بدهم، عشق یک چیزی به من؟ کسی که عاشق باشد، «من» را از زندگی‌اش کنار می‌گذارد. آنچه می‌ماند تنها معشوق است... معشوق است که کلمه‌هایش می شود، عادت‌هایش می شود، خستگی‌اش می‌شود، شوقش می‌شود، دلتنگش‌اش می‌شود. و اگر به ذهنش خطور کند که ممکن است معشوق روزی نباشد، همان معشوق است که اشکِ توی چشم‌هایش می‌شود... نه. ما عاشق نیستیم. ما در بهترین حالت احساس خوبی داریم که توی روضه گریه کنیم. نهایتن عقده‌ها و کمبودها و بدبختی‌های یک سالِ خودمان را با آن اشک‌ها تخلیه می‌کنیم. بعد هم احساس می‌کنیم چه کرده ایم ما! که در این دنیای سیاهِ کثیفِ هرزه‌ی بی‌خدا، دین را زنده نگه داشته ایم. بله... آنقدر دروغ گفته ایم که خودمان هم باورمان شده.

2. حالا مطمئن‌تر از همیشه ام که «مرد را دردی اگر باشد خوش است... دردِ بی‌دردی، علاجش آتش است». درد، تعریف انسان است. که «لقد خلقنا الانسان فی کبد». نه خلقنا ما فی الارض فی کبد. نه ما خلقنا کل دابه فی کبد. فقط انسان را. و درد واقعن پدیده‌ای دوست داشتنی است. درد بزرگ می‌کند ما را. درد یادمان می‌دهد که زندگی در هرشرایطی ادامه دارد. درد یادمان می‌دهد برای همه چیز آماده باشیم. آدم اگر دردی داشته باشد برای تحمل کردن، اگر رنجی بکشد که به آن فکر کند، ناگزیر می‌شود از فکر نکردن به خیلی چیزهای دیگر. ما اگر رنجی داشته باشیم برای کشیدن، بدون شک از تصور نبودنِ گلزار گریه‌مان نمی‌گیرد. بدون شک معنای زندگی‌مان در یک نفر خلاصه نمی‌شود. بدون شک تصمیم نمی‌گیریم که بعد از گلزار، راهش را ادامه بدهیم. اصلن گلزار مگر راهی دارد که می‌خواهید ادامه‌اش بدهید؟ یک نفر از مسن‌ترها گفته بود «ما که زمان جوانی‌مان دنبال شریعتی و مطهری بودیم، وضعمان این است. وای به حال اینها که...». ما واقعن به کجا داریم می‌رویم؟ قرار است به کجا برسیم؟ در دنیایی که معنای زندگی‌مان گلزار شده؛ دنیای بی‌تی‌اس؛ دنیایی که به قول «ریگ روان» بچه‌ها قبل از دوازده سالگی همه چیز را دیده اند... در کشوری که هدف خیلی از بچه‌هایش از درس خواندن مهاجرت است، کشوری که تمام آدم‌هایش در حال جنگ با چیزی هستند که حتی نمی‌دانند چیست، به دنبال چه می‌گردیم؟ امید به چه آینده‌ای داریم؟ توقع اصلاح شدن چه چیزی را داریم؟ بهتر است فکر کردن درباره اینها را تمام کنم. اینستا را باز کنم و چندتا پست جدید از اکسپلور ببینم...

 

پ.ن: «خش خش صدای پای خزان است، یک نفر... در را به روی حضرت پاییز وا کند...» و پادشاه فصل‌ها :)

 

 

بنشینم و برخیزم...

-شده تا حالا با کسی برخورد کنین که به دلتون بشینه؟
-آره؛ ولی به دلشون ننشستم
-یعنی چی؟
- ینی قبلنا کسی به دلشون نشسته بود...

شب‌های روشن

.

پ.ن: در گیر و دارِ عبثی که شاید باید از اول انسانی می‌خواندم. شاید اینجا که ایستاده ام جای درستی نیست. آیا باید برگشت؟ اصلن می‌توان برگشت؟ فقط دورتر نمی‌شوم با برگشتن؟ نمی‌دانم. هیچ چیز نمی‌دانم. و حتی بیشتر از این نباید فکر کنم درباره‌اش. دیر می‌شود همه چیز. خیلی دیر...

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر

سر و سری ست که با موی پریشان دارد...

دیدید؟ با همین یک بیت هم مهندس شدم هم شاعر، حال آنکه هیچ‌چیز نیستم. مطلقن هیچ‌چیز.

پ.ن۲: امروز فیلم قشنگی دیدم. خوب است آدم گاهی یادش بیاید که کس خاصی نیست. هزاران نفر و ای بسا میلیون‌ها نفر و حتی تمام همسن‌هایش در اقصی نقاط دنیا به تمام آنچه او می‌اندیشد، اندیشیده اند. همه نگرانی‌های او را داشته اند. افکارش را. احساساتش. ترس‌هایش. خوب است آدم بفهمد در رنج تنها نیست. که دیگرانی هم مثل او رنج کشیده اند، که این بنای دنیا تجربه رنج است با لبخند. تجربه رنج است بدون آزرده شدن. که به حلاوت بخورم زهر، که شاهد ساقی ست. 

اگر قرار بود آرایه باشم، حتمن پارادوکس می‌شدم.

اگر قرار بود تابع باشم، حتمن سینوس؛ با یک ضریب بزرگ پشت سرش.

هو الحبیب

 

خیلی وقت پیش از دنیای سرد و بی‌محبتی نوشته بودم که تویش نفس می‌کشیم. جمله آخر اینطور تمام می‌شد: «و دوست نداشتن اولین نشانه مرگ است». آن روزها نمی‌فهمیدم معنی این را. اما حالا، بعد از مدت‌ها مرده زندگی کردن می‌فهمم. می‌فهمم دوست نداشتن چگونه است. مردن چگونه است. اما انگار چیزهای دیگری نیز برای فهمیدن وجود دارد. مثلن احیا شدن. برگشتن و نفس کشیدن. راستش هنوز خیلی اینها را بلد نیستم. دوست نداشتن و یخ بودن و مردن را چرا، اما زندگی را نه. دوست داشتنت را نه. گفتنش را نه. من نمی‌گویم که هیچ کس نمی‌تواند تو را اینقدر که دوستت دارم دوست داشته باشد. چرا، می‌تواند. خیلی بیشتر از این می‌تواند. که تمام دنیا با هم کوچک است برای دوست داشتن تو. اما این را درباره خودم مطمئنم که بیش از تو، نه تنها هیچ کس را، که هیچ چیز را نمی‌توانم دوست داشته باشم. فکر می‌کنم تو تنها پیوند سازگار شده به قلب منی. و چرا به نظرم همه اینها برایت خنده‌دار خواهد بود؟ که من تو را حتی آنقدرها نمی‌شناسم، اما اما... می‌دانم که چیزی درون تو با تمام آنچه می‌شناخته ام، تمام آنچه دیده ام (و شاید تمام آنچه آفریده شده) متفاوت است، مطمئنم. و ببخشید که اینها اینقدر بچگانه شد. گفته بودم، که کلمات به تو که می‌رسند کم می‌آورند. به نفس نفس می‌افتند. از اشتیاق خودشان است یا از زیبایی تو؟ نمی‌دانم...