حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

۸۸ مطلب با موضوع «هرروز نوشت» ثبت شده است

ا.ع.ع

هو الحبیب

 

دیروز یکی از بچه‌های راهنمایی‌مان را دیدم که مدت‌ها بود ندیده بودمش. روزهای اول که می‌شناختمش، خیلی آرمانی بود برای همه چیز. خیلی چیزها را می‌توانست عوض کند توی دنیا. از باهوش‌ترین آدم‌هایی بود که می‌شناختم. معصومیت چشم‌ها و عمق خنده آن روزهایش را هنوز کامل یادم است... بعد خیلی آرام تر از آنچه بشود تصورش را کرد عوض شد. با آدم‌هایی دوست شد که شبیه خودش نبودند و حالا ناشناخته‌ترین آدمی است که می‌شناسم... و این فقط تاثیری است که دیگران رویش گذاشتند. من می‌فهمم این بین چه شده... ما نسبت به آدم‌های دور و برمان مسئولیم. نوع رفتار و حرف زدن ما، شخصیت آنها را شکل می‌دهد. بدی ما نمی‌ماند برای خودمان. بدون شک ما را توی قبر خودمان نخواهند گذاشت. ماییم که «خرمدین»ها را بزرگ کرده ایم. رشد داده ایم و فرستادیمشان توی جامعه. تمام قاتل‌ها و دزدهای شهر رفقای مایند. برادرها و خواه‌هایمان. پدرها و مادرهایمان. آنهایند که دوستشان داریم. و ما مسئولیم نسبت به آنها... حرف زدن ماست که شخصیت دیگران را می‌سازد. کلمات ما. زندگی ما. و وای بر ما اگر پس از این حواسمان به نگاه کردنمان نباشد. وای بر ما اگر به کوچک ترین جزئیات لباسی که می‌پوشیم توجه نکنیم. اگر هرکلمه را پیش از گفتن هزاربار بالا و پایین نکنیم. و چقدر بد است که آدم‌ها نفهمند چه می‌کنند با دیگران. چقدر بد است که احساس کنند بقیه خودشان مسئول خودشانند. هرگز... ما نسبت به همه چیز مسئولیم...

هو الحبیب

 

تو دو انتخاب بیشتر نداری؛ اول اینکه کاندیدای ریاست جمهوری شوی. می‌توانی کفنی سفید تنت کنی، یک ماسکِ سیاه شیمیایی بگذاری روی صورتت و بروی وزارت کشور. یا مثلا می‌توانی خودت را شبیه موتورسوارها کنی. باید یک لباسِ تمام سیاه بپوشی. تا جایی هم که می‌شود تنگ باشد و مناسب برای کانال‌های مختلف. موافق و مخالف. مذهبی و غیرمذهبی. به غلیظ‌‌ترین شکل ممکن هم باید آرایش کنی... که همه بدانند تو ایستاده ای به احقاقِ حقوقِ از دست رفته‌شان. می‌توانی هم جدی باشی و درست حسابی. با لبخندِ مصنوعی و لباس رسمی. بروی کنار میز ثبت نام. مدارکت را نشان بدهی... بعد فرستاده شوی به میز دیگری برای مرحله آخر. تکمیل مدارک و حالا باید عکس بگیری... باید ماسک را از روی صورتت برداری، بخندی و عکس بگیری. دیگر همه چیز تمام است... می‌توانی دوباره ماسکت را بگذاری و بیایی بیرون. من ایستاده ام میان انبوه جمعیت... کافی است از میله‌های سفید رنگِ حیاطِ وزارتخانه بروی بالا تا ببینی ام... حالا باید دوباره بخندی. این راه اول تو است. باید رئیس جمهور شوی. رئیس جمهور شوی و همه چیز را برای من حل کنی. باید تورم را برسانی نزدیکِ صفر. مردم را بیاوری بالای خط فقر. کنکور را حذف کنی. با کشورهای دنیا دوست شوی. اقتصاد را برسانی به آنجا که باید و تمام اینها... چی؟ بله... می‌دانم سخت است، برای همین بود که گفتم دو انتخاب داری. انتخاب دوم «کمی» آسان‌تر است...

می‌توانی مالِ من باشی و من دیگر هیچ کدام از این مشکلات را احساس نکنم... می‌توانی انتخاب کنی که هم را دوست داشته باشیم و آنوقت همه چیز میل کند به سمت بی‌نهایت. می‌توانی تصمیم بگیری باشی تا خطِ قرمز رنگِ فقر را با هم آبی آسمانی رنگ کنیم. دست در دست هم سوار خطِ شکسته تورم شویم؛ جیغ بکشیم وقتی سر می‌خورد پایین و بترسیم وقتی می‌پرد بالا. اگر تو باشی، آلودگی هوا دیگر بی‌معنی خواهد شد. چه فرقی می‌کند کنارِ تو شهر قشنگ باشد یا نباشد؟ باران ببارد یا نبارد؟ ولیعصر باشیم یا بدترین نقطه دنیا؟ اگر باشی، چه فرقی می‌کند ماسک بزنم یا نزنم؟ مریض شوم یا نشوم؟ بخندم یا گریه کنم؟ زندگی کنم یا بمیرم... اگر باشی که نگاهت کنم و درس بخوانم، چه اهمیتی دارد که کنکور سخت باشد یا آسان؛ که همه چیز در «چهار ساعت» مشخص شود یا در چهل سال. اگر باشی، چه اهمیتی دارد میدان درباره سیاست خارجی تصمیم بگیرد، یا سیاست خارجی درباره میدان؟ چه مهم است باران زیاد ببارد یا کم؟ وقتی تو باشی که من نگاهت کنم، که من کنارت بخندم، که موهایت را شانه کنم، که انبوه تپش دلم را با دستت لمس کنی، دنیا دیگر چه اهمیتی خواهد داشت؟ دیگر چرا باید به این فکر کنم که چه کسی را تایید صلاحیت می‌کنند؟ رئیس جمهورِ عزیزِ من...

 

هو الحبیب

 

اولین بار کمی بیشتر از یک سال قبل بود که احساس کردم دارم می‌میرم. فردایش امتحان داشتیم. گفته بودم باید درس بخوانم. نمی‌توانم بیایم. اصرار کردند... رفتیم. و در تمام لحظاتش هزار بار مردم و زنده شدم... وقتی از این مغازه می‌رفتند به آن یکی، وقتی می‌خندیدند، وقتی رفتند کافی شاپ، وقتی سوار ماشین شدند که برگردند و در تمام لحظات دیگر... حجم عظیمی از احساسات حلقه زده بود دور گلویم. بی‌وقفه فشار می‌‌داد... درست توی همان لحظه‌ها، پیامِ عجیبی داد... حرفی زد که خیلی وقت بود می‌خواستم بزند. کلن آدمی نبود که ابتدا به ساکن پیام بدهد، اول شروع کند به حرف زدن، اصلن آدمی نبود که بشود دوستش داشت. برای همه اینها، آن لحظه حالم به هم خورد. تمام دلم پیچید به هم... آن روزها فکر می‌کردم او می تواند همانی باشد که می‌خواهم. فکر می‌کردم برای همه چیز خوب است. نبود... جوابش را ندادم. فقط یک اموجی سوال فرستادم و تمام...

.

اولین بار کمی کمتر از سه سال قبل بود که فهمیدم می‌توانم آدم‌ها را یک جورِ خاصی دوست داشته باشم. و البته آدم‌ها هم می‌توانند یک جور خاصی دوستم داشته باشند. آن روزها حجم غریبی از احساسات داشتم که باید می دادمشان به کسی. دادم. همه‌اش را پس زد... و من خیلی مغرورترم از اینکه دوست داشتن کسی را التماس کنم. نکردم. احساسات قوی‌تر شدند. روز و شبم را تصرف کردند. هر لحظه که می‌گذشت قوی تر می‌شدند. باید می‌مردند... بیش از آن نمی‌توانستند بمانند. پس جنگی نابرابر را شروع کردیم. مسخره‌ام می کردند که با چیزی که دست خودت نبوده نمی‌توانی بجنگی. که «امر غیر اختیاری حکم ندارد». من اما حکمش را صادر کرده بودم. اعدام شدند. من فرو رفتم در یک خلا غریب...

.

اولین باری کمی کمتر از دوسال پیش بود که فهمیدم به حدی از سیاهی رسیده ام که حتی خودم هم نمی‌توانم خودم را تحمل کنم. باید کاری می‌کردم... نمی‌شد همانطور نشست به تخریب کاخ آرزوها. همه چیز در سیاهی مطلق بود تا اینکه آن سفر پیش آمد... آن روزها نمی‌فهمیدم... شبیه آدمی بودم که از این سلول زندان درش می‌آورند تا برود سلول دیگری ولی او فکر می‌کند آزاد شده. شبیه کسی بودم که می‌خواهند از این طبقه جهنم انتقالش دهند به آن یکی، ولی فکر می‌کند راهی بهشت است. وارد جهنم دیگری شده بودم. و باز حجم غریبی از احساسات... این یکی را خودم نتوانستم حکمش را اجرا کنم. حتی حکمی هم نبریدم برایش... نیاز بود به کمک دیگران. کمک کردند... و این حجم غریب از احساسات ماند روی دلم... حسرت گفتن دوسِت دارم ماند روی دلم. حسرت نوشتن از چشم‌ها، گرفتن دست‌ها، حسرت برای هم از دوست داشتن نوشتن. حسرت رها کردن خودم برای غرق شدن در کسی. حسرت خودِ خودم بودن کنار کسی. و حسرت خیلی چیزهای دیگر...

.

اولین بار کمی کمتر از چندساعت پیش بود که دیدم با هرکه می‌شد هرچه می‌شد را امتحان کرده ام. نشده... مانده ام در برزخ دوست داشتن. روبه‌روی دژخیم عشق. این قلعه برای بالا رفتنم خیلی بلند است... و چه می‌توان کرد در این افسون بی‌پایان... در مستی بیش از حد دوست داشتن. در شوق داشتن به هرچیزی که رنگی از دوست داشتن دارد... دو سال پیش که اینجا برف آمده بود رفتیم پارک ملت. من در بدترین روزهای احساساتم بودم... در شدیدترین لحظات جنگ. آنجا حالم از هردو نفری که دست هم را گرفته بودند، به هم خورد. اصلن از هردونفری که کنار هم راه می‌رفتند. هر دونفری که هم را می‌شناختند. هر دونفری که به هم فکر می‌کردند. هر دونفری که دست‌های یخ زده‌شان عرق کرده بود توی هم. هر دو نفری که کوچک‌ترین حرفِ مشترکی داشتند... و حالا دوباره دارم به آن لحظه‌ها نزدیک می‌شوم... به لحظه غریب ورود به برزخ. که هیچ کس را ندارم دوستش داشته باشم... و اصلن چرا احساسات اینقدر در من غلیظ است؟ چرا باید کم بیاورم در مقابلشان؟ چرا به کوچک‌ترین حرف‌ها حساسم؟ چرا درباره تک تک کلمه‌هایم به بقیه فکر می‌کنم... کاش کسی بود تا سرم را بگذارم روی زانویش، هی گریه کنم، او هی موهای روی پیشانی‌ام را شانه کند این ور و آن ور... کسی بود تا تمام این حرف‌ها را برایش بگویم... کسی بود تا دوستش داشته باشم... این احساسات بیش از اندازه قوی شده اند. من کسی را ندارم برایشان... فکر می‌کردم با نوشتن اینها آرام تر شوم، نشدم... 

لیلی تو بگو، حرف بزن، نوبت توست

بعد از من و جان کندنِ من نوبت توست

دیوانه‌تر از من چه کسی هست، کجاست

یک عاشقِ اینگونه از این دست کجاست؟

تا اخم کنی دست به خنجر بزند

پلکی بزنی به سیم آخر بزند

من را بگذار عشق زمین‌گیر کند

این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند

من عشق شدم، مرا نمی‌فهمیدند

در شهرِ خودم مرا نمی‌فهمیدند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند

مردم به سراپای دلم خندیدند

ای روح مرا تا به کجا می‌بری ام؟

دیوانه این سرابِ خاکستری ام...

می‌سوزم و می‌میرم و جان می‌گیرم

با اینهمه هربار زبان می‌گیرم

آواره آن چشم سیاهت شده ام

بیچاره آن طرز نگاهت شده ام

هربار مرا می‌نگری می‌میرم

از کوچه ما می‌گذری می‌میرم

سو سو بزنی، شهر چراغان شده است

چرخی بزنی، آِینه بندان شده است

این ها همه کم لطفی دنیاست عزیز

این شهر مرا با تو نمی‌خواست عزیز

دیوانه ام، از دست خودم سیر شدم

با هرکسِ همنامِ تو درگیر شدم...

 

پ.ن: «که دریا پالودن و بر سرِ تیغِ تیز غنودن، آسان‌تر از آنکه بی یار و دوست بودن»

هو الحبیب

 

مدت ها پیش آرزوی چیزهایی را داشتم که دیروز بهشان رسیدم. صبح تا شب خیال بافی‌هایم، خواب‌هایم و حرف‌هایم همه چیزهایی بود که خیلی راحت بهشان رسیدم. چیزهایی که دلم را، روزها و شب‌هایم را و دعاهایم را تصرف کرده بودند. هروقت چیزی برایم بیش از آنچه باید برایم مهم بوده، نداشتمش. هرچیزی را خدا کرده ام برای خودم، که یا این، یا هیچ کس، نشده. هیچ وقت یادم نمی‌رود آن روزها را که کنار آسانسور گفتم: «اگه هیشکی شبیه اون پیدا نشد چی؟». خندید... و حالا می‌بینم که نه تنها نیازی به او، که نیازی به هیچ کسِ دیگر ندارم. و اینگونه می‌توان خوش بود... می‌توان نترسید از نبودن آدم‌ها. چقدر روزها و شب‌های قبل از این سخت بود. چقدر مردم و زنده شدم. چقدر آتش گرفت ذره ذره وجودم. اما بالاخره به پایان رسید... 

«با همیشه موندن وقتی که هیچی موندنی نیست...»

هو الحبیب

 

از صفر تا یک بیشمار عدد است و از من تا تو، بیشمار دلیل برای نرسیدن. بیشمار بهانه که دوستم نداشته باشی و بیشمار توجیه که عاشقت نباشم. چه اصراری ست بر رسیدن به تو؟ بر دوست داشتنت؟ چه اصراری ست بر عاشق شدن؟ از این آدم به آن یکی. از این کتاب به آن یکی. این شعر به دیگری. چه اصراری ست به فرق گذاشتن میان یک نفر و دنیا؟ هیچ اصراری... بیش از این دلیلی ندارد. خسته شدم. دوست داشتن، دلم را زده است... شاید یک سال پیش هم به همین نتیجه رسیدم. که بیش از آن هیچ کس را دوست نداشته باشم. نشد... و حالا تنها چندماه خسته ترم. چند موی سفید، پیرتر و چند اموجی بی‌حس‌تر. و چه کار غریبی ست دوست نداشتن... چقدر سخت است فرایند حبس کردن چند لحظه‌ای نفس برای توقف تندتر شدن ضربان قلب. چقدر سخت است تندتر رد کردن شعرهای عاشقانه برای عدمِ درکِ نبودِ مخاطب. چقدر فرساینده است جواب به سوالی تکراری درباره مخاطب‌ها. و چقدر نیاز است به یک آگهی... که ما به تمام آنها که می‌توانند دوست داشته شوند، نیازمندیم. تمام آنها که تندتر شدن ضربان را می‌فهمند. تمام آنها که سیاهی چشمانشان مطلق است. تمام آنها که بلوطیِ موهایشان توصیف نمی‌شود. ما به تمام آنها که بتوانند مخاطب بیو واتساپمان باشند، نیازمندیم. به تمام آنها که اسمشان می‌تواند با یک قلب کنارش سیو شود، نیازمندیم. به تمام آنها که صفحه اول کتاب‌ها برایشان یادگاری عاشقانه بنویسم، نیازمندیم... من به تمام آنها که شبیه تو اند محتاجم. تمام آنها که می‌شود تمام ستاره‌‌های آسمان را با آنها شمرد. آنها که می‌شود باهاشان درباره همه کتاب‌های کتاب فروشی حرف زد. تمام آنها که اگر برگ‌های عالم دفتر شوند و آب‌های دریا جوهر، باز نباید اسمشان را نوشت. که آنها مقدسند. که اسمشان را نه باید نوشت، نه باید صدا زد. تنها باید گوشه‌ای از قلب نگه داشت تا با هر تشابه اسمی، صدبار فروریزش کند خازنِ عشقشان...

«

برای آنکه نگویند جسته ایم و نبود

تو آنکه جسته ام و پیداش کرده ام، آن باش...

»

هو الحبیب

 

«ما دخترهای ناقص‌الخلقه‌ای هستیم شبانه. از زندگی مادرهایمان درآمده ایم و به زندگی دخترهایمان نرسیده ایم. قلب‌مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هرکدام آنقدر ما را از دو طرف می‌کشند تا دو تکه شویم. اگر ناقص نبودیم الان هرسه تایمان نشسته بودیم توی خانه، بچه‌هایمان را بزرگ می‌کردیم. همه عشق و هدف و آینده‌مان بچه هایمان بودند. مثل همه زن‌ها توی تمام تاریخ، و اینقدر دنبال چیزهای عجیب و بی‌ربط نمی‌دویدیم. لیلا مثل آدم سرش را انداخته بود پایین و دنبال شوهرش رفته بود. من اینقدر عذاب نمی‌دادم خودم را با قرض و پول و کار و بدبختی. با خیال راحت می‌ماندم همین جا و زندگی‌ام را می‌کردم. تو هم شوهر و بچه داشتی و خوشحال بودی. به جای مادرِ ماهان بودن، مادر بچه‌های خودت می‌شدی. آخر هفته‌ها هم همه با هم می‌رفتیم آرایشگاه، ناخن‌هایمان را دست می‌کردیم و به جای لذت‌های دور و سخت، از مهمانی‌های شبانه و خرید لباس ابریشمی در حراجی لذت می‌بردیم. همین گلی را ببین. فکر می‌کنی زندگی‌اش بد است؟ با آن شوهرِ بازاری بهش بد می‌گذرد؟ بد نمی‌گذرد شبانه. هروقت که نخواهد، دیگر نمی‌آید سرکار، بدون اینکه نگران چیزی باشد. همیشه لباس‌‌هایش نو است و تمام تعطیلات می‌رود سفر. به جایش ما را ببین. یک نگاه به خودت بینداز، تو بیست و هشت ساله ای؟ تو جذابیت بیست و هشت ساله‌ها را داری؟»

(پاییز فصل آخر سال است، نسیم مرعشی)

دقیقن چه کسی بود که «کسی شدن» را انداخت توی سرمان؟ که ما نباید مثل آدم زندگی‌مان را بکنیم؟ نباید همه چیز معمولی بگذرد؟ چرا باید هرروز خسته‌تر از دیشبش بخوابیم؟ من خسته ام... به دلایل غریبی. این روزها هرچه بیشتر آدم‌ها را می‌بینم، بیشتر به هم می‌ریزم. که من قرار است توی این دنیا چه کار کنم؟ کجای این دنیا قرار است با من تغییر کند؟ کدام کار امام زمان توی دنیا، قرار است با من پیش برود؟ همه چیز خیلی غریب است. این روزها نمی‌دانم دارم چه کار می‌کنم. کمتر از دوماه بعد باید کنکور بخوانم. اما نمی‌دانم آخرش باید به کجا برسد. گم شده ام... مدت‌ها پیش در خودم گم شده بودم. خدا را در خودم گم کرده بودم. بعد خودش دستم را گرفت و خودش را نشانم داد. جایی میان آسمان، ستاره پررنگش را نشان داد، دستم را فشار داد و رفت. ایستاد «کمی» دورتر. تا بدوم به سمتش. تا «اناب» کنم به سویش. اما او دورتر شد. تندتر از من دوید. و من ماندم... حالا خدا را میان دنیا گم کرده ام. نمی‌دانم که او کجای دنیا ایستاده. کدام مسیر است که او -و تنها او- ایستاده آخرش تا بغلم کند؟ چقدر همه چیز غریب است... هیچ کدام شکی نداریم که دوستت دارم. که «مجذوبم». اما اناب کننده، نه. سالک، نه. و تو ایستاده ای در انتهای مسیرِ سالک مجذوب. دلم تنگ شده است برایت. تو خیلی چیزها چشانده ای به من. بعد رفته ای و من را گذاشته ای در حسرتش. من را نچشانده، ندیده و لمس نکرده از این دنیا نبر. تو، تنها چیزی هستی که می‌توان به دستت آورد. ما به هرچه برسیم، پس از ما و قبل از ما هزاران نفر بوده اند که دقیقن همان را به دست آورده اند. اما تو... تو با همه فرق داری عزیزِ دلم. میلیاردنفر هم که به تو رسیده باشند، تو برای آدمِ میلیارد و یکم، متفاوتی. من باید تنها به تو برسم... نه به خاطر استدلال‌های بی سر و ته کتاب دینی. چون به غیر از تو چیزی برای رسیدن وجود ندارد. به جز تو هرچه هست، همه سراب است. همه چیز خواب است، تو رویایی. همه کویرند، تو دریایی. همه ستاره اند، تو مهتابی. تو بارانی، و من خشکی صحرا... چقدر طولانی است مسیر رسیدن به تو. و دوباره، چه کسی «کسی شدن» را انداخت توی سرمان؟ شاید تو بودی آن لحظه‌ها که ستاره خودت را توی آسمان نشانم می‌دادی. یا آن لحظه که گرمی دست‌هایت را پخش می‌کردی در سردی دلم. سردی فکرم. سردی دنیا. چقدر سرد است همه چیز... چند روز پیش که «سوپر استار» را می‌دیدم، فهمیدم که ما نیاز داریم به «رها» بودن. من بیش از خودم باید رها باشم. رها، حرارت دلش را پخش می‌کرد توی دنیا. و من تمام حرارت دلم را می‌ریزم توی خودم. چقدر زود تمام پنج سالِ گذشته، گذشت. چقدر زودتر تمام پنج سال‌ پس از این خواهد گذشت. و چقدر خوب که تو هنوز هستی. در بالاترین نقطه آسمانم... عزیزِ دلم...

پ.ن: به هرحال اینجا آلبوم عکس‌های من نیست، اما دوست دارم اینها جایی بمانند تا بعدن یادم بماند این روزها چه داشتم می‌کردم...

 

 

 

 

 

معلم املا...

هو الحبیب

 

«کاش معلم املای تو بودم؛ هی املا بگویم دوستت دارم. بعد بپرسم تا کجا گفتم؟ تو بگویی دوستت دارم...» (:

.

نمی‌دانم به خاطر نوع رفتارِ مدرسه است یا خانواده یا هرچیز دیگری که مدت هاست ارزش خودم را فقط در مقایسه با بقیه اندازه‌گیری می‌کنم. یعنی اگر از دیگران بهتر باشم، با ارزشم. و اگر بدتر باشم، بی ارزش. این یکی از خطرناک‌ترین نگاه‌هایی است که هرکس می‌تواند داشته باشد. باید بایستیم و درستش کنیم... که ارزش من به خداست. ارزش چشمم، حرف زدنم، گوشم، علمم، اخلاقم، خندیدنم و گریه کردنم به خداست. اگر کسی بتواند ارزش خودش را که خداست بفهمد، دیگر چشم و گوش و حرف زدنش را به هرچیزی نمی‌فروشد. دیگر برای خریدنش باید بهای «خدا» را بپردازند. و اگر کسی این ارزش را فهمید، دیگر خودش را با کسی مقایسه نمی‌کند. حسادت ایجاد نمی‌شود. کینه رشد نمی‌کند. قتل اتفاق نمی‌افتد. کسی با کسی قهر نمی‌کند. راه درازی است تا فرار از مقایسه... تا دانستن ارزش خودمان که خداست. تا دانستن اینکه «اِن اکرمکم»، محدودیت ندارد. هزارنفر می‌توانند عزیزترینِ خدا باشند. خدا رتبه بندی نمی‌کند...

مُرتقب لدولتکم

هو الحبیب

 

اخیرن صفحه «دل‌آرا» را توی اینستا دیده ام. از همان موقع دیدنش تمام فکرم را مشغول کرده. درباره‌اش چندتا چیز به ذهنم می‌رسد. اول اینکه اساسن خرج کردنِ این مقدار هزینه برای یک «یک نفر» چقدر موضوعیت دارد؟ با همان پول مورد نیاز دل‌آرا می شود هزاران زندانی مهریه و دیه و چک و ... را آزاد کرد. هزاران بابایی را آزاد کرد که بچه‌هایشان یتیم بزرگ می‌شوند. هزاران بچه‌ای که ممکن است محکوم باشند به اعتیاذ، به فقر، و به خیلی چیزهای دیگر. و اصلن، مگر اینهمه بیمارهای خاصِ دیگر نداریم؟ مگر آدم‌ها سرطان و ایدز و هپاتیت و دیابت و ام‌اس و هزار چیز دیگر نمی‌گیرند؟ بهتر نیست به چای آنکه این حجم از پول صرف «یک نفر» شود، چندتا بچه خوب شوند؟ چندتا پدر و مادر کمتر رنج بکشند؟ نمی‌دانم... اصولن جان آدم‌ها تا کجا مهم است؟ زندگی هرکس تا چه اندازه توی دنیا تصمیم گیرنده است؟ آقایی افغانی می‌گفت ما حاضریم به خاطر چند هزار تومان آدم بکشیم. رفقایمان را، هم میهنی‌هایمان را بکشیم. اینهمه قصه خوانده ایم از اینکه مسافر راننده تاکسی‌اش را کشته، بابا بچه‌اش را کشته، بچه بابایش را کشته، مردها زن‌هایشان را کشته اند و زن‌ها مردهایشان را. جان آدم‌‌ها تا کجا مهم است؟ ما چه فاصله‌ای داریم با «قاتل بودن»؟ احتمال اینکه ما دزد شویم -انشاالله- خیلی کم است، احتمال اینکه مال حرام بخوریم خیلی کم است، احتمال اینکه خیانت کنیم خیلی کم است، اما قتل برای یک لحظه است. یک لحظه عصبانی شدن. یک لحظه نفهمیدن. و تمام... ما با قاتل شدن تنها یک عصبانیت فاصله داریم. نکته دوم، اینکه اگر دل‌آرا نبود، این پول اساسن وجود نداشت. پولی نبود که بخواهیم تصمیم بگیریم برای درمان خرج شود یا زندانی‌ها. برای یک نفر هزینه شود یا صد نفر. دل‌آرا، بیماری‌اش و پدر و مادرش باعث شده اند این پول جمع شود. پس شاید خیلی هم خوب باشد که ما هم همراه شویم و کمک کنیم به بلندتر شدن صدای خنده‌های بچگانه توی دنیا. نکته سوم، اینکه من یک شاهدِ ناآگاه بیرونی ام... ما چه می‌فهمیم از آنچه توی دل پدر و مادر دل‌آرا می‌گذرد؟ ما چه می‌فهمیم دیدنِ مرگِ تدریجی بچه یعنی چه؟ که روز به روز ضعیف تر شود، ساعت به ساعت جان بسپارد و اینها همه جلوی چشمانمان باشد. مادرش توی مصاحبه گفته بود اول‌ها باورش نمی‌شده این بچه مال او باشد. باورش نمی‌شده این حجم از زیبایی کنارش خوابیده باشد. ما چه می‌فهمیم مرگِ زیبایی یعنی چه؟ مرگ نه، که آدمِ زیبا اگر یکهو بمیرد، هنوز هم زیباست. زیباتر حتی. اما اگر تدریجی بمیرد... آرام آرام جان بدهد و پژمرده شود، دیگر زیبا نیست. ما چه می‌فهمیم از آنها؟ و ما چه حقی داریم برای نظر دادن راجع به زندگی‌شان؟

از همه اینها مهم‌تر، می‌توان دعا کرد. دعا کرد که رنج از توی چشم‌هایشان رخت ببندد. خیلی غریب است که کسی جلوی چشممان بمیرد و ما هیچ نتوانیم بکنیم برای خوب کردنش. می‌گویند امام حسین(ع) وسط جنگیدنش توی عاشورا، دستورات پزشکی می‌داده برای خوب کردنِ زخم‌های دشمن. ما می‌میریم اگر نظاره‌گرِ مرگ کسی باشیم که آزام آرام پژمرده شود و ما هیچ نتوانیم بکنیم. باید دعا کنیم رنج و غم میان نفس های هیچ مامان و بابایی ننشیند. حالِ هیچ بچه‌ای بد نباشد. اسب سفید و شاهزاده هیچ کس دیر نکند. هیچ کس گریه نکند. هیچ کس کرونا نگیرد و مفهومی به نام «رنج» وجود خارجی نداشته باشد...

 

پ.ن: «مُرتقب لدولتکم...»

هو الحبیب

 

داستانِ «آلدو»، داستان تمام ماست. تمام مایی که از زندگی بریدیم و خسته شدیم. دغدغه بشر همیشه طولانی‌تر کردن زندگی‌اش بوده. اصلن تمام پزشکی بر مبنای ترس از مرگ ایجاد شده. ترس و حتی احترام به مرگ. این تا آنجا پیش رفته که معجزه عیسی(ع) به بازی گرفتن مرگ بود. آلدو اما این قاعده را به هم می‌زند. آلدو دنبال مرگ می‌گردد. آلدو از جاودانگی می‌ترسد؛ از محکوم شدن به زندگی در این دنیا. آلدو به دنبال فرار از دنیایی ست که برای خودمان ساخته ایم. آلدو می‌فهمد چه می‌گذرد زیر پوست دنیا. ما همه آلدوییم که از روزمرگی‌هایمان هراسانیم. از آنچه در این روزها می‌گذرد می‌ترسیم. و مرگ اولین پناهگاه است. در دسترس‌ترین مخفیگاه برای زندگی... همیشه فکر می‌کنم اگر یک روز امکان زندگی همیشگی برای آدم‌ها به وجود بیاید، چرا گروهی باید این از این قابلیت استفاده کنند؟ دنیا بعد از هفتاد سال و هشتاد سال چه دارد برای دیدن؟ چه احساسی دارد برای تجربه کردن؟ نمی‌دانم... آلدو هم نمی‌دانست. شاید من هم مثل آلدو باید سفر کنم به صخره‌ای تنها میان اقیانوس. بنشینم میان خرچنگ‌ها و پشه‌ها و دیگر اینهمه به همه چیز فکر نکنم. 

گذشته از همه اینها، چه خوب است که تو هستی. که هنوز تو را می‌بینیم و باور داریم می‌توان خوب بود. می‌توان دست و پا نزد میان لجنزار اینجا. آلدو جایی میان کتاب از صدایی الهام‌گونه که به نظر می‌رسد متعلق به خدا باشد، می‌پرسد: «چجوری توقع داری با اینهمه شر هنوز معتقد باشیم؟». آلدو تو را نشناخته است، عزیز دلم... که دوست داشتن تو، تابعی از اتفاقات روزمره، از سیاهی و سفیدی دنیا و از خوبی و بدی حالمان نیست. دوست داشتن تو به همه چیز نرمال شده است. تو را می‌شود دوست داشت، چون تویی... چون برای من به منزله همه چیز هستی...

 

پ.ن1: نمی‌دانم تاثیرات این کتاب بر من چقدر عمیق باشد، اما... خیلی وقت‌ها نه تنها بد نیست که خیلی هم خوب است همه چیز را به چالش بکشیم.

پ.ن2: چقدر دلم استلا می‌خواهد... که مبتلا شود و مبتلا کند... چرا باید قاطی تمام کتاب ها یک چیز عاشقانه بکنند؟ چرا من باید اینقدر دوستت داشته باشم؟ چرا باید دلم تنگ شود برایت؟ «برای هیشکی نخونَ، به پای هیشکی نشین...». چه دنیای کوچکی است که من باید از پس همه چیز به تو برسم. چقدر غریب است که همه چیز تو را به یاد من می‌اندازد. چقدر استلا می‌خواهد دلم... استلا همه چیزِ آلدو است. و ای کاش روزی این جمله بتواند تغییر کند. روزی بتوانم جای آلدو، اسم خودم را بگذرام و جای استلا... چقدر استلا می‌خواهد دلم...

پ.ن3: «بگو چه مرگته که دوباره می‌خونی...»

 

هو الحبیب

 

مرز غریبی است بین نوشتن از دلتنگی و نوشتن از عشق. دلتنگی دلبر می‌خواهد. یعنی پیش از این محبوبی بوده، عشقی بوده، خاطره‌ای بوده، که حالا منجر شده است به دلتنگی. من اما همین یک شب، می‌خواهم از مرز رد شوم و دلتنگ تمام آنها شوم که هیچ وقت نبوده اند. تمام آنهایی که هیچ عکسی با هم نداریم. هیچ جا با هم نرفته ایم و هرگز با هم صحبت نکرده ایم. می‌خواهم دلتنگ تو شوم... تویی که مدت‌هاست نقش بسته ای درون خیالم. دلم تنگ شده برایت. برای اولین بار که صحبت کردیم. برای دقتت در انتخاب کلمات. برای نشان دادنِ هرچه می‌گفتی با دست. دلم تنگ شده است برای خندیدن چشم‌هایت؛ برای جمع شدن گوشه‌شان به سمت بالا. دلم برای راه رفتنت تنگ شده است. که انگار روی ابرها قدم برمی‌داشتی؛ آرام و شمرده روی پاشنه پا. انگار که یک شهر ایستاده اند به تماشای قدم زدنت و بی‌صبرانه منتظرند که نازت را بخرند. دلم برای اولین جوش‌های صورتت تنگ شده است؛ که همه‌شان را کنده بودی. که دوست نداشتی‌شان. برای اولین بار که با هم بستنی خوردیم. اولین بار که وسط‌های بهمن، آب لبو ریخت پایین لب‌هایت. دلم تنگ شده است برای اولین بار که که آهنگ گوش دادیم با هم. که دعوایمان شده بود چی گوش کنیم. چقدر دلم برای خودت تنگ شده است... برای گوش دادن به همه حرف‌هایم. برای گوش دادن به همه حرف‌هایت. برای بالا پایین شدن سینوسی صدایت. برای خیره شدن طولانی‌ات به یک نقطه. برای خودت، برای خودت... تخیل دلتنگی روحم را به جنگ می‌طلبد. که هرلحظه‌اش نبودنت را برجسته‌تر می‌‌کند. 

«چقدر غصه می‌خورم که هستی(؟) و ندارمت...

مدام طعنه می‌زند به بودنم، نداری‌ام...» (سید تقی سیدی)

پ.ن1: شاید به زودی از عاشقانه نوشتن خسته شوم. نه تنها نوشتن، که عاشقانه فکر کردن، عاشقانه حرف زدن. به هرحال هرکسی ظرفیتی دارد. این ظرفیت در آستانه پر شدن است... 

پ.ن2: اگر اینجا را می‌خوانید، نمی‌دانم چرا می‌خوانید...