حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

حائل

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ...

کلمات کلیدی

اینجا بدون من...

هو الحبیب

 

کسایی که پشت سر هم یه فیلمو دوبار تماشا می‌کنن، به نظر آدمای عجیبی می‌آن. اما این احساسیه که نمی‌شه به همه توضیحش داد. وقتی هنوز شخصیتای یه فیلم توی ذهنت زنده ان و دارن نفس می‌کشن، می‌‌تونی روی پرده به چشماشون خیره بشی. می‌تونی باهاشون حرف می‌زنی. می‌تونی سرنوشتشونو تغییر بدی. اینطوری می‌تونی واقعیتو به شکل خواب و رویا بازسازی کنی. می‌تونی توی صندلی سینما فرو بری. لحظه‌ای که چراغا خاموش می‌شن، معجزه اتفاق می‌افته. درست تو لحظه‌ای که حس می‌کنی هیچ راهی واسه فرار باقی نمونده. مهم فقط اینه که با تمام توانت بتونی ادامه بدی. همه چی درست از همینجا شروع می‌شه...

اینجا بدون من

حالا می‌توان همه چیز را تغییر داد. می‌توانم تو را تصور کنم که نشسته ای روبه‌رویم. من، خیره در پر کلاغیِ چشم‌هایت. فقط خیره، و این بار نمی‌خواهم پا را از این فراتر بگذارم. نمی‌خواهم عاشقانه دیگری را تصور کنم... فقط خیره، و کاش دنیا هیچ‌وقت تمام نشود...

 

پ.ن1: آمدمت که بنگرم، گریه نمی‌دهد امان...

پ.ن2: می‌ترسم اگه از این دیرتر شه به جایی برسم که خیالتو بیشتر از خودت دوست داشته باشم :) 

پ.ن3: می‌گن اگه تو خواب و بیداری یه چیزی رو از خدا بخوای، می‌ده بهت. این یعنی وقتی من تو خواب و بیدار همه‌ش به تو فکر می‌کنم، خدا خودش نمی‌فهمه چی می‌خوام؟

u are my all and more

هو الحبیب

 

هر «مجاز» یک «علاقه» دارد که از معنای لُغوی برسیم به معنای حقیقی. و هر کلمه تو برای من هزار علاقه که خودم را میانش پیدا کنم. تو با کدام کلمه، کدام جمله و کدام بیت به من فکر کرده ای؟ با صدای آهنگ کدام اسنپ یاد من افتاده ای؛ قلبت تندتر زده و گفته ای راننده صدایش را بلندتر کند؟ من هنوز چه کوچکم که در میان همه چیز دنبال تو می‌گردم. کاش بخش کوچکی از یک قاصدک بودم که بایستم به تماشایت. هرلحظه که حرف می‌زنی، هر ثانیه‌ای که می‌خندی و هرگاه -خدایی نکرده- غصه می‌خوری. بعد از میان اینها هرلحظه‌ای که متعلق به من بود را نگه می‌داشتم پیش خودم. شب که خواب بودی، مرورشان می‌کردم. ذوق می‌کردم از یادآوری‌شان... بعد که مملو می‌شدم از تو، بعد که به اندازه کافی نگاهت می‌کردم، بعد که لحظه کوتاه برق زدن چشم‌هایت را می‌دیدم، می‌افتادم روی موهایت. تو تکه قاصدک کوچکی را می‌دیدی موقع شانه کردن موهایت. برش می‌داشتی حتمن، و من پُر می‌شم از لمس کردنت. به آخرین مرحله وصال رسیده بودم... حالا می‌توانستی فوتم کنی آن طرف؛ و من حتی برای یک لحظه هوایی را نفس بکشم که تو نفس می‌کشی. من، چقدر خوشحالم که هوای شهری را نفس می‌کشم که تو در آن نفس می‌کشی. زیر آفتابی گرمم می‌شود که تو هم زیرش ایستاده ای. بارانی خیسم می‌کند که کفِ دست‌های تو هم باریده است. و کسی چه می‌داند؟ شاید روی آسفالتی راه بروم که تو قبلن از رویش راه رفته ای. کتابی بخوانم که تو قبلن خوانده باشی اش... عزیزِ دلم...

 

پ.ن1:

شانه کمتر زن که ترسم بشکند آن تارِ زلف

تارِ زلف توست اما رشته جان من است...

پ.ن2: 

i've whatched those eyes light up with a smile

oh, you tought me all that i know

i've seen your soul grow just like a rose

...u are my all and more

پ.ن3: حس می‌کنم باید یه سری حرفا رو بزنم تا این ترکیب غریبی از بغض و خواستن و ... که جمع شده پشت گلوم خالی شه. چندبار سعی کردم بنویسمش که نشده. نمی‌آید در واژه...

پ.ن4: چند ماهی می‌شود که شوهرخاله مامان بزرگم فوت کرده... اما خاله‌ هنوز زنده تصورش می‌کند. که توی خانه راه می‌رود. که خرید می‌کند. نه اینکه الکی خیال کند، واقعن می‌بیندش. شب‌ها تنهایی نمی‌ترسد چون او را می‌بیند. او توی خانه هست. جای وسایل را عوض می‌کند. با هم غذا می‌خورند. حالا همه نگرانش شده اند. که توهم زده. که مریض شده. من اما فقط قشنگی می‌بینم... که بعد از مردنش حتی؟ اینقدر دوستش داشته یعنی؟

هو الحبیب

 

من چقدر نیاز دارم به یک «انجمن شاعران مرده». که بتوانم بیخیال همه چیزِ دنیا بنشینم توی تاریکی. و همینطور شعر بخوانم و بشنوم... بدون فکر کردن به اینکه فردایی هست. به اینکه فردا امتحان دارم. به اینکه صبح چه می‌شود... کاش انجمنی بود که تا صبح فقط از خودم بیخود شوم. که به هیچ چیز فکر نکنم... من باید بایستم روی میزم. و به تمام روزها و شب‌هایی که پیش از این گذشته اعتراض کنم. به یکنواخت‌ترین ساعت‌های زندگی امسالم که سر کلاس ادبیات گذشته... به چه حقی؟ به چه حقی عشق ما به ادبیات را می‌سوزانید؟ مگر ادبیات این نیست که حافظ بخوانیم؟ «اول به بانگ نای و نی، آرد به دل پیغام وی...»، که عشق اول باید توی همین دنیا باشد. اول باید شورِ عشق را با آدم‌ها تجربه کنیم. بعد پیغام او برسد به دلمان... «وانگه به یک پیمانه می با ما وفاداری کند...». که ما نباید توقع عجیبی از عشق داشته باشیم. توی عشق نباید دنبال پول و ماشین و خانه و قیافه آنچنانی بگردیم... قیمت عشق به اندازه یک پیمانه می ارزان است. و حالا به جهنم که این بیت ایهام دارد یا ایهام تناسب. که با فلان شعر قرابت معنایی دارد یا ندارد. که فعلِ لعنتی‌اش چند جزئی است. که قیدش بی‌نشانِ مختص است یا نشان‌دارِ عربی. چه اهمیتی دارند اینها؟ من هم باید بایستم روی میزم... و برای تمام چیزهایی که دوستشان دارم بجنگم. تمام چیزهایی که یکنواختی کلاس ادبیات خشکشان کرد. تکرارِ هفتگی زمین شناسی آتششان زد. تکرارِ هزارباره مکررات توی کلاس دینی و آداب شمشیر گذاشت بیخ گلویشان... من باید روی میزم بایستم. و دنیا را از زاویه دیگری نگاه کنم... چرا من باید طوری باشم که دیگران دوست دارند؟ چرا برای اینکه عاشق شوم باید صبر کنم تا بروم دانشگاه؟ چه اشکالی دارد همین الان عاشق شوم؟ چه اشکالی دارد شبِ امتحان حسابان استوری بگذارم «کاش تابعی که با آن دوستم داشت نمایی بود، نه سینوسی»، و از عمد پایینش بنویسم «این جمله مخاطب خاص دارد»؟ چه کسی این مرزها را برای ما تعیین کرده؟ و وای بر همه شما معلم‌هایی که توی این سالها شوق ما به یاد گرفتن را آتش زدید. وای به همه شمایی که ما را سر کلاس‌هایتان تحقیر کردید... بله! با شما هستم آقای ک.ر عزیز. همینطور شما آقای ا.ص. شما هم گوش کنید آقای ن.س. و همینطور شما آقایانِ ر.ک و م.ک. من، البته که عصبانی نیستم... که آقای م.خ گفته بود اندیشه را نمی‌توان کشت. که هرچه اندیشه را محدود کنیم، شدیدتر بیرون می‌زند. و اندیشه ما به زودی تمام شما را می‌بلعد. شما بیش از این نمی‌توانید بایستید به نابودی روح‌های ما. به شکستن شیشه دلمان. خوب است بدانید که ما با شکستن، تکه تکه نمی‌شویم. فقط تیزتر می‌شویم... بُرنده‌تر. شما نمی توانید ما را زیر خاک دفن کنید، که ما نه تنها نمی‌میریم، بلکه گل‌ می‌دهیم... 

پ.ن1: ولی چقققدر قشنگ بود فیلمش...

ا.ع.ع

هو الحبیب

 

دیروز یکی از بچه‌های راهنمایی‌مان را دیدم که مدت‌ها بود ندیده بودمش. روزهای اول که می‌شناختمش، خیلی آرمانی بود برای همه چیز. خیلی چیزها را می‌توانست عوض کند توی دنیا. از باهوش‌ترین آدم‌هایی بود که می‌شناختم. معصومیت چشم‌ها و عمق خنده آن روزهایش را هنوز کامل یادم است... بعد خیلی آرام تر از آنچه بشود تصورش را کرد عوض شد. با آدم‌هایی دوست شد که شبیه خودش نبودند و حالا ناشناخته‌ترین آدمی است که می‌شناسم... و این فقط تاثیری است که دیگران رویش گذاشتند. من می‌فهمم این بین چه شده... ما نسبت به آدم‌های دور و برمان مسئولیم. نوع رفتار و حرف زدن ما، شخصیت آنها را شکل می‌دهد. بدی ما نمی‌ماند برای خودمان. بدون شک ما را توی قبر خودمان نخواهند گذاشت. ماییم که «خرمدین»ها را بزرگ کرده ایم. رشد داده ایم و فرستادیمشان توی جامعه. تمام قاتل‌ها و دزدهای شهر رفقای مایند. برادرها و خواه‌هایمان. پدرها و مادرهایمان. آنهایند که دوستشان داریم. و ما مسئولیم نسبت به آنها... حرف زدن ماست که شخصیت دیگران را می‌سازد. کلمات ما. زندگی ما. و وای بر ما اگر پس از این حواسمان به نگاه کردنمان نباشد. وای بر ما اگر به کوچک ترین جزئیات لباسی که می‌پوشیم توجه نکنیم. اگر هرکلمه را پیش از گفتن هزاربار بالا و پایین نکنیم. و چقدر بد است که آدم‌ها نفهمند چه می‌کنند با دیگران. چقدر بد است که احساس کنند بقیه خودشان مسئول خودشانند. هرگز... ما نسبت به همه چیز مسئولیم...

که ما به هم نمی‌رسیم...

چه احساس غریبیه که دیگه یاد گرفتیم چجوری تسلیت بگیم به بقیه... پارسال بلد نبودیم :)

پ.ن: آدما و خانواده و اینا که هیچی، یعنی می‌شه مردنِ ما رو به امام زمان تسلیت بگن؟ واقعا نمی‌شه یه عمر به این امید زندگی کرد؟

هو الحبیب

 

تو دو انتخاب بیشتر نداری؛ اول اینکه کاندیدای ریاست جمهوری شوی. می‌توانی کفنی سفید تنت کنی، یک ماسکِ سیاه شیمیایی بگذاری روی صورتت و بروی وزارت کشور. یا مثلا می‌توانی خودت را شبیه موتورسوارها کنی. باید یک لباسِ تمام سیاه بپوشی. تا جایی هم که می‌شود تنگ باشد و مناسب برای کانال‌های مختلف. موافق و مخالف. مذهبی و غیرمذهبی. به غلیظ‌‌ترین شکل ممکن هم باید آرایش کنی... که همه بدانند تو ایستاده ای به احقاقِ حقوقِ از دست رفته‌شان. می‌توانی هم جدی باشی و درست حسابی. با لبخندِ مصنوعی و لباس رسمی. بروی کنار میز ثبت نام. مدارکت را نشان بدهی... بعد فرستاده شوی به میز دیگری برای مرحله آخر. تکمیل مدارک و حالا باید عکس بگیری... باید ماسک را از روی صورتت برداری، بخندی و عکس بگیری. دیگر همه چیز تمام است... می‌توانی دوباره ماسکت را بگذاری و بیایی بیرون. من ایستاده ام میان انبوه جمعیت... کافی است از میله‌های سفید رنگِ حیاطِ وزارتخانه بروی بالا تا ببینی ام... حالا باید دوباره بخندی. این راه اول تو است. باید رئیس جمهور شوی. رئیس جمهور شوی و همه چیز را برای من حل کنی. باید تورم را برسانی نزدیکِ صفر. مردم را بیاوری بالای خط فقر. کنکور را حذف کنی. با کشورهای دنیا دوست شوی. اقتصاد را برسانی به آنجا که باید و تمام اینها... چی؟ بله... می‌دانم سخت است، برای همین بود که گفتم دو انتخاب داری. انتخاب دوم «کمی» آسان‌تر است...

می‌توانی مالِ من باشی و من دیگر هیچ کدام از این مشکلات را احساس نکنم... می‌توانی انتخاب کنی که هم را دوست داشته باشیم و آنوقت همه چیز میل کند به سمت بی‌نهایت. می‌توانی تصمیم بگیری باشی تا خطِ قرمز رنگِ فقر را با هم آبی آسمانی رنگ کنیم. دست در دست هم سوار خطِ شکسته تورم شویم؛ جیغ بکشیم وقتی سر می‌خورد پایین و بترسیم وقتی می‌پرد بالا. اگر تو باشی، آلودگی هوا دیگر بی‌معنی خواهد شد. چه فرقی می‌کند کنارِ تو شهر قشنگ باشد یا نباشد؟ باران ببارد یا نبارد؟ ولیعصر باشیم یا بدترین نقطه دنیا؟ اگر باشی، چه فرقی می‌کند ماسک بزنم یا نزنم؟ مریض شوم یا نشوم؟ بخندم یا گریه کنم؟ زندگی کنم یا بمیرم... اگر باشی که نگاهت کنم و درس بخوانم، چه اهمیتی دارد که کنکور سخت باشد یا آسان؛ که همه چیز در «چهار ساعت» مشخص شود یا در چهل سال. اگر باشی، چه اهمیتی دارد میدان درباره سیاست خارجی تصمیم بگیرد، یا سیاست خارجی درباره میدان؟ چه مهم است باران زیاد ببارد یا کم؟ وقتی تو باشی که من نگاهت کنم، که من کنارت بخندم، که موهایت را شانه کنم، که انبوه تپش دلم را با دستت لمس کنی، دنیا دیگر چه اهمیتی خواهد داشت؟ دیگر چرا باید به این فکر کنم که چه کسی را تایید صلاحیت می‌کنند؟ رئیس جمهورِ عزیزِ من...

 

هو الحبیب

 

اولین بار کمی بیشتر از یک سال قبل بود که احساس کردم دارم می‌میرم. فردایش امتحان داشتیم. گفته بودم باید درس بخوانم. نمی‌توانم بیایم. اصرار کردند... رفتیم. و در تمام لحظاتش هزار بار مردم و زنده شدم... وقتی از این مغازه می‌رفتند به آن یکی، وقتی می‌خندیدند، وقتی رفتند کافی شاپ، وقتی سوار ماشین شدند که برگردند و در تمام لحظات دیگر... حجم عظیمی از احساسات حلقه زده بود دور گلویم. بی‌وقفه فشار می‌‌داد... درست توی همان لحظه‌ها، پیامِ عجیبی داد... حرفی زد که خیلی وقت بود می‌خواستم بزند. کلن آدمی نبود که ابتدا به ساکن پیام بدهد، اول شروع کند به حرف زدن، اصلن آدمی نبود که بشود دوستش داشت. برای همه اینها، آن لحظه حالم به هم خورد. تمام دلم پیچید به هم... آن روزها فکر می‌کردم او می تواند همانی باشد که می‌خواهم. فکر می‌کردم برای همه چیز خوب است. نبود... جوابش را ندادم. فقط یک اموجی سوال فرستادم و تمام...

.

اولین بار کمی کمتر از سه سال قبل بود که فهمیدم می‌توانم آدم‌ها را یک جورِ خاصی دوست داشته باشم. و البته آدم‌ها هم می‌توانند یک جور خاصی دوستم داشته باشند. آن روزها حجم غریبی از احساسات داشتم که باید می دادمشان به کسی. دادم. همه‌اش را پس زد... و من خیلی مغرورترم از اینکه دوست داشتن کسی را التماس کنم. نکردم. احساسات قوی‌تر شدند. روز و شبم را تصرف کردند. هر لحظه که می‌گذشت قوی تر می‌شدند. باید می‌مردند... بیش از آن نمی‌توانستند بمانند. پس جنگی نابرابر را شروع کردیم. مسخره‌ام می کردند که با چیزی که دست خودت نبوده نمی‌توانی بجنگی. که «امر غیر اختیاری حکم ندارد». من اما حکمش را صادر کرده بودم. اعدام شدند. من فرو رفتم در یک خلا غریب...

.

اولین باری کمی کمتر از دوسال پیش بود که فهمیدم به حدی از سیاهی رسیده ام که حتی خودم هم نمی‌توانم خودم را تحمل کنم. باید کاری می‌کردم... نمی‌شد همانطور نشست به تخریب کاخ آرزوها. همه چیز در سیاهی مطلق بود تا اینکه آن سفر پیش آمد... آن روزها نمی‌فهمیدم... شبیه آدمی بودم که از این سلول زندان درش می‌آورند تا برود سلول دیگری ولی او فکر می‌کند آزاد شده. شبیه کسی بودم که می‌خواهند از این طبقه جهنم انتقالش دهند به آن یکی، ولی فکر می‌کند راهی بهشت است. وارد جهنم دیگری شده بودم. و باز حجم غریبی از احساسات... این یکی را خودم نتوانستم حکمش را اجرا کنم. حتی حکمی هم نبریدم برایش... نیاز بود به کمک دیگران. کمک کردند... و این حجم غریب از احساسات ماند روی دلم... حسرت گفتن دوسِت دارم ماند روی دلم. حسرت نوشتن از چشم‌ها، گرفتن دست‌ها، حسرت برای هم از دوست داشتن نوشتن. حسرت رها کردن خودم برای غرق شدن در کسی. حسرت خودِ خودم بودن کنار کسی. و حسرت خیلی چیزهای دیگر...

.

اولین بار کمی کمتر از چندساعت پیش بود که دیدم با هرکه می‌شد هرچه می‌شد را امتحان کرده ام. نشده... مانده ام در برزخ دوست داشتن. روبه‌روی دژخیم عشق. این قلعه برای بالا رفتنم خیلی بلند است... و چه می‌توان کرد در این افسون بی‌پایان... در مستی بیش از حد دوست داشتن. در شوق داشتن به هرچیزی که رنگی از دوست داشتن دارد... دو سال پیش که اینجا برف آمده بود رفتیم پارک ملت. من در بدترین روزهای احساساتم بودم... در شدیدترین لحظات جنگ. آنجا حالم از هردو نفری که دست هم را گرفته بودند، به هم خورد. اصلن از هردونفری که کنار هم راه می‌رفتند. هر دونفری که هم را می‌شناختند. هر دونفری که به هم فکر می‌کردند. هر دونفری که دست‌های یخ زده‌شان عرق کرده بود توی هم. هر دو نفری که کوچک‌ترین حرفِ مشترکی داشتند... و حالا دوباره دارم به آن لحظه‌ها نزدیک می‌شوم... به لحظه غریب ورود به برزخ. که هیچ کس را ندارم دوستش داشته باشم... و اصلن چرا احساسات اینقدر در من غلیظ است؟ چرا باید کم بیاورم در مقابلشان؟ چرا به کوچک‌ترین حرف‌ها حساسم؟ چرا درباره تک تک کلمه‌هایم به بقیه فکر می‌کنم... کاش کسی بود تا سرم را بگذارم روی زانویش، هی گریه کنم، او هی موهای روی پیشانی‌ام را شانه کند این ور و آن ور... کسی بود تا تمام این حرف‌ها را برایش بگویم... کسی بود تا دوستش داشته باشم... این احساسات بیش از اندازه قوی شده اند. من کسی را ندارم برایشان... فکر می‌کردم با نوشتن اینها آرام تر شوم، نشدم... 

لیلی تو بگو، حرف بزن، نوبت توست

بعد از من و جان کندنِ من نوبت توست

دیوانه‌تر از من چه کسی هست، کجاست

یک عاشقِ اینگونه از این دست کجاست؟

تا اخم کنی دست به خنجر بزند

پلکی بزنی به سیم آخر بزند

من را بگذار عشق زمین‌گیر کند

این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند

من عشق شدم، مرا نمی‌فهمیدند

در شهرِ خودم مرا نمی‌فهمیدند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند

مردم به سراپای دلم خندیدند

ای روح مرا تا به کجا می‌بری ام؟

دیوانه این سرابِ خاکستری ام...

می‌سوزم و می‌میرم و جان می‌گیرم

با اینهمه هربار زبان می‌گیرم

آواره آن چشم سیاهت شده ام

بیچاره آن طرز نگاهت شده ام

هربار مرا می‌نگری می‌میرم

از کوچه ما می‌گذری می‌میرم

سو سو بزنی، شهر چراغان شده است

چرخی بزنی، آِینه بندان شده است

این ها همه کم لطفی دنیاست عزیز

این شهر مرا با تو نمی‌خواست عزیز

دیوانه ام، از دست خودم سیر شدم

با هرکسِ همنامِ تو درگیر شدم...

 

پ.ن: «که دریا پالودن و بر سرِ تیغِ تیز غنودن، آسان‌تر از آنکه بی یار و دوست بودن»

هو الحبیب

 

مدت ها پیش آرزوی چیزهایی را داشتم که دیروز بهشان رسیدم. صبح تا شب خیال بافی‌هایم، خواب‌هایم و حرف‌هایم همه چیزهایی بود که خیلی راحت بهشان رسیدم. چیزهایی که دلم را، روزها و شب‌هایم را و دعاهایم را تصرف کرده بودند. هروقت چیزی برایم بیش از آنچه باید برایم مهم بوده، نداشتمش. هرچیزی را خدا کرده ام برای خودم، که یا این، یا هیچ کس، نشده. هیچ وقت یادم نمی‌رود آن روزها را که کنار آسانسور گفتم: «اگه هیشکی شبیه اون پیدا نشد چی؟». خندید... و حالا می‌بینم که نه تنها نیازی به او، که نیازی به هیچ کسِ دیگر ندارم. و اینگونه می‌توان خوش بود... می‌توان نترسید از نبودن آدم‌ها. چقدر روزها و شب‌های قبل از این سخت بود. چقدر مردم و زنده شدم. چقدر آتش گرفت ذره ذره وجودم. اما بالاخره به پایان رسید... 

«با همیشه موندن وقتی که هیچی موندنی نیست...»

هو الحبیب

 

از صفر تا یک بیشمار عدد است و از من تا تو، بیشمار دلیل برای نرسیدن. بیشمار بهانه که دوستم نداشته باشی و بیشمار توجیه که عاشقت نباشم. چه اصراری ست بر رسیدن به تو؟ بر دوست داشتنت؟ چه اصراری ست بر عاشق شدن؟ از این آدم به آن یکی. از این کتاب به آن یکی. این شعر به دیگری. چه اصراری ست به فرق گذاشتن میان یک نفر و دنیا؟ هیچ اصراری... بیش از این دلیلی ندارد. خسته شدم. دوست داشتن، دلم را زده است... شاید یک سال پیش هم به همین نتیجه رسیدم. که بیش از آن هیچ کس را دوست نداشته باشم. نشد... و حالا تنها چندماه خسته ترم. چند موی سفید، پیرتر و چند اموجی بی‌حس‌تر. و چه کار غریبی ست دوست نداشتن... چقدر سخت است فرایند حبس کردن چند لحظه‌ای نفس برای توقف تندتر شدن ضربان قلب. چقدر سخت است تندتر رد کردن شعرهای عاشقانه برای عدمِ درکِ نبودِ مخاطب. چقدر فرساینده است جواب به سوالی تکراری درباره مخاطب‌ها. و چقدر نیاز است به یک آگهی... که ما به تمام آنها که می‌توانند دوست داشته شوند، نیازمندیم. تمام آنها که تندتر شدن ضربان را می‌فهمند. تمام آنها که سیاهی چشمانشان مطلق است. تمام آنها که بلوطیِ موهایشان توصیف نمی‌شود. ما به تمام آنها که بتوانند مخاطب بیو واتساپمان باشند، نیازمندیم. به تمام آنها که اسمشان می‌تواند با یک قلب کنارش سیو شود، نیازمندیم. به تمام آنها که صفحه اول کتاب‌ها برایشان یادگاری عاشقانه بنویسم، نیازمندیم... من به تمام آنها که شبیه تو اند محتاجم. تمام آنها که می‌شود تمام ستاره‌‌های آسمان را با آنها شمرد. آنها که می‌شود باهاشان درباره همه کتاب‌های کتاب فروشی حرف زد. تمام آنها که اگر برگ‌های عالم دفتر شوند و آب‌های دریا جوهر، باز نباید اسمشان را نوشت. که آنها مقدسند. که اسمشان را نه باید نوشت، نه باید صدا زد. تنها باید گوشه‌ای از قلب نگه داشت تا با هر تشابه اسمی، صدبار فروریزش کند خازنِ عشقشان...

«

برای آنکه نگویند جسته ایم و نبود

تو آنکه جسته ام و پیداش کرده ام، آن باش...

»

آسمانِ دیده شدن...

هو الحبیب

 

ما از دوست داشتنِ خدا می‌ترسیم. نگرانیم که دوست داشتن خدا روزمرگی‌مان را بگیرد. دو روز با خدا خوشیم، روزِ سوم از ترس خودمان، قید همه چیز را می‌زنیم. می‌ترسیم... می‌ترسیم خدا آرزوهایمان را بگیرد. دوست داشتن‌هایمان را بگیرد. رفقایمان را بگیرد. می‌ترسیم خدا کاری کند بهمان خوش نگذرد. می‌ترسیم مثل آدم‌های معمولی نباشیم. می‌ترسیم همه چیز عوض شود. می‌ترسیم نتوانیم هرچیزی را بگوییم. می‌ترسیم نتوانیم به همه چیز نگاه کنیم. می‌ترسیم...

.

«یا بدیع السماوات...»

که یک آسمان نه، چند آسمان وجود دارد. ما مانده ایم در اولین آسمان. در آسمانِ روزمره، آسمان کنکور، آسمان رتبه، آسمان اینستا، آسمان دوست داشتن آدم‌ها، آسمان دوست داشته شدن، آسمان حرف بقیه، آسمان دیده شدن، آسمان مهم بودن، آسمان کسی شدن... چقدر بد می‌شود اگر پایمان را از این آسمان کوتاه بالاتر نگذاریم. که خدا نه یک آُسمان، که چند آسمان آفریده است... عطار و عطارها هفت شهر عشق و هفت آسمان محبت را رد کردند، ما هنوز...

«یا جاعل الظلمات..»

که خدا نه یک تاریکی، که چند تاریکی آفریده است. تاریکی، تاریکی می‌آورد. ما در یک تاریکی نخواهیم ماند. اگر همین یکی را درست نکنیم، صدتای دیگر می‌آید...

.

و کاش می‌فهمیدیم امشب چه کسی را از دست می‌دهیم. چه بر سرمان خواهد آمد پس از او. من باز نمی‌فهمم که چگونه ممکن است نفسی کسی آمیخته باشد به نفس علی(ع)، نگاهش افتاده باشد به چشم‌های علی، با علی حرف زده باشد، علی را بشناسد، کنار علی بوده باشد و باز دوستش نداشته باشد. ما چه دلخوشی‌های بزرگی را از دست داده ایم...