امروز:

پاییز تلخ

» نوع مطلب : چكه چكه  ،غرانه ،روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

یادتون میاد من چقدر عاشق محیط ازمایشگاهمون بودم و همیشه میگفتم یکی از دلایلی که میتونم ساعتها کار طولانی و سخت را تحمل کنم محیط شادش هست و اینکه همیشه مشغول خندیدنیم. حالا بیشتر از یکساله که محیط ازمایشگاه بد و بدتر میشه، پارسال ایکا و نادوست دعواهای سنگینی داشتن، موبور ادمی بود که دیگران ازش حساب میبردن، از پاییز پارسال که رفت، نادوست شروع به اذیت کردن ایکا کرد، از اونطرف این پسره خل و چل کم کم ازمایشگاه را کرد خونه خاله، طوری که فقط کم مونده تشک و بالشش را هم بیاره تو لب، تو زمان کرونا همه دانشگاه تعطیل بود و تو خونه هاشون بودن الا این پسره چل، حالا چرا من عملا به این ادم بد و بیراه میگم به خاطر کاری که کرد، اول میخوام از مشکل ذهنیش بگم تا بعد داستان را تعریف کنم، با اینکه فوق العاده باهوشه اما با خودش حرف میزنه، بعد اگه ببینه کسی متوجه شد و نگاهش میکنه وانمود میکنه با تلفن داره حرف میزنه، بعد مرتب راه میره، لب ما دوتا در داره، از این در میره از اون در میاد و پشت سر هم اینکار را تکرار میکنه، همینطور میره از در بیرون و دوباره برمیگرده، رو این حساب دوستی نداره اما من همیشه میگفتم درسته رفتارهاش عجیبه اما بنظر بچه خوبیه و باهاش دوست شدم، ایکا هم رو حساب من باهاش دوست شد، حالا امسال که من ازمایشهام را شروع کردم فقط من هستم و این خل و چل، تو پست قبلی گفتم که با توصیه غلط موبور وسایلش را که رو میز و قفسه بود جمع کردم، خلاصه رسما دیوانه شد و شروع کرد پرت کردن سطل اشغالها و وسایل رو زمین، دیگه طاقتم تموم شد به استاد نامدیر و نابخردم ایمیل زدم که اینطور و اینطور جواب نداد، سه تا ایمیل زدم فقط یک ایمیل کوتاه زد کی را میگی و دیگه هیچی، دوشنبه صبح بود که مطابق معمول هم من بودم و هم خل و چل، استادم اومد و گفت مشکل چیه و اون موقع بود که خل و چل شروع کرد دروغ رو دروغ گفتن ( منرا میشناسید سرم بره نمیتونم دروغ نمیگم) ، ومیدونید استادم به من چی گفت، گفت اشتباه کردی به وسایل شخصیش دست زدی و رفتار اون(پرت کردن وسایل) عکس العمل بوده به کار تو( میخواستم بگم تو هیچ کشوری پرت کردن وسیله عکس العمل منطقی حساب نمیشه) اما لال شدم. بعد خل و چل که اوضاع را به نفع خودش دید یک دفعه به استادم گفت این اسمان مشکل روانی داره، برای خودش داستان میبافه و تصویریازی میکنه، یعنی شوک شدم، حتی نمیتونستم جوابش را بدم فقط دوسه بار گفتم واقعا؟! و میدونید استادم چی گفت، من عجله دارم باید برم سرکلاس و رفت، میدونید از رفتار خل چل شوک شدم چون فکر نمیکردم انقدر کثیف بازی کنه اما رفتار استاد و سوپروایزرم دلم را شکست، این یکی دوماهه با وجود اینکه کم اورده بودم اما سعی میکردم مثبت باشم، اما با این ضربه یکهو شکستم، با اینکه این اتفاق دوشنبه افتاده و امروز جمعه هست هنوز نتونستم هضمش کنم، انقدر از رفتار استادم ازرده خاطر شدم که دلم نمیخواد برم دوباره راجع به این قضیه باهاش حرف بزنم، خل و چل هرروز ازمایشگاهه، تموم درس خوندن، غذا خوردن، کلاسهای انلاینش تو همون لبه، از اونجا که هیچ دوستی نداره و‌مهمتر نابهنجار هست و‌کارهاش نرمال نیست، تموم‌ وقتش را به درس خوندن تو لب میگذرونه، منم به خاطر کارهای تز و گرنت مجبورم تو لب باشم، تحمل دیدنش برام سخت شده اما چاره ای ندارم چون تا دو سه سال دیگه فارغ التحصیل نمیشه( همزمان داره داروسازیpharmd و phd) میخونه. خلاصه اینم وضعیت این روزهای من، شاید بهتره بگم شانس خراب من، چاره ای ندارم باید تحمل کنم تا دفاع کنم و‌ این پست داک که دیگه براش ذوقی ندارم هم تموم بشه، راستین میگه روزی میرسه که حتی اسم خل و چل را هم بیاد نمیارم، روزی میرسه که فراموش میکنم استادم با نابخردی و نا تدبیریش چقدر باعث شد اذیت بشم، اما الان و سال تحصیلی پیش رو را چکار کنم؟ جالبه بدونید همین استاد رسما داره به ایکا ظلم میکنه و ایکا روزشماری میکنه که وقت دفاعش برسه و از این دانشگاه و مهمتر لب فرار کنه)، خلاصه امسال پاییز، به تموم انرژیهای مثبت عالم احتیاج دارم تا این حجم دلگرفتگی و بیتابی را از دلم پاک کنم.


نوشته شده در : شنبه 19 مهر 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

جودی
یکشنبه 27 مهر 1399 19:22
سلام آسمان. خوبه که تا چشم روی هم بزاری این روزا هم میگذره و تموم میشه. برای من رفتار استادت خیلی جالبه الان که کامنتا رو خوندم و دیدم چقد حقوق برای موبور در نظر گرفته یه بار دیگه عددها رو خوندم که باور کنم! خودمونیم این استادت خیلی ادم چیپیه! برام جالبه که این گرنتی که میگیره باید همه رو خرج کنه پس این چیپ بازیش برای چیه!؟! اخه نمیتونه که بزاره تو حساب خودش این پولو! چرا اینطوریه این ادم. نکته دیگه اینکه انقدر جو دکترا مسموم و بده که وقتی فارغ التحصیل میشی هنوز تا مدتها ذهنت درگیره این جو مسمومه. تجربه بهم ثابت کرده وقتی تو دوره هستی سعی کن برای خودت دلخوشی های کوچیک درست کنی تا ذهنت تماما درگیر این جو مسموم نشه. چه از هر دری سخنی گفتم!!! امیدوارم کامنتم برسه این بار.
پاسخ اسمان پندار : جودی جون، این انتظار خیلی داره اذیتمون میکنه اما چاره ای نیست، در مورد استادم کامل درست گفتی، ایکا هم نظر تو را داره که استادمون خیلی خسیسه و منم موافقم، گرنت ما یک میلیون دلاری هست، سال اول ۵۰۰ هزار دلار و سال دوم و سوم ۲۵۰ هزار دلار، بعد فقط من هستم که قراره از شیر مرغ تا جوون ادمیزاد این پروژه را یک نفری انجام بدم و موبور و یک دختر دیگه برای بعضی کارهای دستگاه، بعد به موبور و اون دختر انقدر کم میده، به من هم فعلا درحد دانشجوی phd دانشگاههای دیگه میده( از سپتامبر که هنوز هم پولی بدستم نرسیده) بعد بقول تو باید این پول خرج بشه و تو‌جیب کسی هم که نمیذاره بره، واقعا با اینهمه پول میخواد چیکار کنه، چیزی که فقط برام مسلمه وقتی برم رو پست داک اگه حقوق کم پیشنهاد کنه به هیچ عنوان قبول نمیکنم. جودی چقدر این بخش اخر کامنتت برام شیرین بود، بهم امید داد که این دوره مسموم همیشگی نیست و تموم میشه:))
مائده
شنبه 26 مهر 1399 04:51
چقدر سخت آسمان. چقدر سخت. و چقدر وحشتناک. من اینجوری با همچین کسی مواجه نشدم تا به حال واسه همین کامل درکت شاید نکنم اما در حد معمولیشم شده ادمها خارج از تحملم بوده باشن. کاش میشد زودتر حل میشد همه چیز برات. امیدوارم چنان غرق کارت بشی متوجه حضورش نشی اصلا.
پاسخ اسمان پندار : مائده جان ، اره خیلی سخته خصوصا که اینجور مسایل را باید استاد و‌سوپروایزرت حل کنه که استادمن ترجیح میده اصلا دخالت نکنه( یا مثل این سری که گفت چیز میز انداختن این پسره طبیعی بوده یک مدیریت اشتباه بکنه) خوشبختانه پسره هفته پیش سربسرم نداشت، اما از اونجایی که نرمال نیست نمیشه زیاد پیش بینیش کرد، چندروز پیش داشتم با بچه های یک لب دیگه حرف میزدم‌ میگفت همه از مریضی این باخبرن ، حتی رییس دپارتمان، فقط ظاهرا تنها کسی که خبر نداره استاد خودم هست که کلا تو باغ نیست. ارزوت خیلی خوب بود و سفت و سخت سعی میکنم دعا و‌ارزوت را براورده کنم:))
شلاله
چهارشنبه 23 مهر 1399 13:47
منم همچین شرایطی رو نجربه کردم و واقعا میفهمم چی میگی آسمونی همین الانشم یه همکار روانی دارم که هفته ای یه بار مجبورم ببینمش، ولی یاد گرفتم که تحمل نکنم بلکه بی تفاوت باشم تحمل کردن خودش ویرانگر هس ذاتا! حالا تو فقط دو سال این روانی مریض رو قراره ببینی و خداروشکر با هم پروژه هم ندارین
ولی رفتار استادت خیلی منو به فکر برد اگه به جای تو موبور هم بود اینطوری واکنش نشون میداد به اون مردک !!؟ میدونی آسمونی هم اون مردک هم استادت فقط یه مقطعی در زندگی تو هستن اینش دل آدم رو آروم میکنه تا مجبور نیستی برای همیشه ببینیشون
پاسخ اسمان پندار : شلاله خیلی راهکار خوبی دادی، دقیقا بی تفاوت بودن راه حله، یعنی سعی کنم نه رفتارها و نه کارهاش را ببینم، باهاش هم حرف نمیزنم چون فرصت پیدا میکنه برای چرت و پرت گویی. ببین استادم کلا به جنس مذکر رسما اعتماد بیشتری داره، بعد موبور خیلی خیلی ادم محافظه کاری هست..... اگه بخوام بنویسم خیلی میشه، فقط همین استاد بعد از اینهمه زحمت موبور الان که بعنوان مشاور پروژه استخدامش کرده سالی ۲۰۰۰ دلار براش درنظر گرفته( خودموبور انتظار ماهی ۱۰۰۰ دلار داشت) یعنی بنظرم استادم نمک نشناسی کرد. البته موبور تو پروژه موند چون بعنوان نویسنده دوم کلی مقاله از این کار بعد ۴-۵ سال در میاد( با وجود fda) زمان مقاله ۴-۵ برابر شده. ببخشید از هردری گفتم
ربولی حسن کور
دوشنبه 21 مهر 1399 18:44
سلام
واقعا وضع غریبیه
امیدوارم زودتر نجات پیدا کنین
فقط توی جمله لب ما دوتا در داره یه لحظه مکث کردم تا متوجه منظورتون شدم :دی
پاسخ اسمان پندار : سلام منم هربار کامنت شما را میخونم تصور میکنم چطور گیج شدید و خندم میگیره، اما انصافا لب خیلی راحت تر از ازمایشگاه ( ۴ سیلابی) تو دهن میچرخه، حالا فکر کنید بخواهیم بگیم از این ازمایشگاه به اون ازمایشگاه چه کلمه باحالی میشه:))))
صفورا
یکشنبه 20 مهر 1399 22:37
دلم میخواد بهت بگم برو بجنگ و حقش رو بذار کف دستش ولی میدونم شرایطش رو نداری.پس وقتی تصمیم گرفتی تحمل کنی حداقل دیگه بهش فکر نکن و خودت رو سرزنش نکن. این روزا میگذره. به هدف بزرگت فکر کن.
پاسخ اسمان پندار : صفورا جان اعصاب فولادی میخواد که با ادم روانی دربیافتی، مخصوصا این بشر ساخته شده برای روی اعصاب ادم راه رفتن، دقت میکنه ببینه چه چیزها و کارهایی ازارت میده بعد اونها را انجام میده، دیروز یک قضیه پیش اومد که حداقل برای من معلوم شد داره تو ازمایهاش تقلب میکنه( بنظر میاد بجای ازمایش واقعی داره عدد سازی میکنه) استادم هم اونجا بود ( کلا تو باغ نیست و خیلی خیلی مستقیم باید مطلبی بهش گفته بشه که بفهمه) خلاصه اگه استادم هم فهمیده باشه با دست خودش گور خودش را کنده و اینجاست که میگن خدا جای حق نشسته
صفورا
یکشنبه 20 مهر 1399 11:30
دوبار نمیتونم بنویسم ولی فقط بگم که عکس العملت طبیعی و به خودت زمان بده
پاسخ اسمان پندار : اره من خودم هم که گاهی متنم میپره واقعا نمیتونم دوباره بنویسم، مرسی صفوراجان
صفورا
یکشنبه 20 مهر 1399 10:27
کلی نوشتم ولی نیومد
پاسخ اسمان پندار : اخ صفورا جون، میبخشید، ببین عزیزم قبل فرستادن یک کپی از متن بگیر که اگه نیومد و‌پرید متن را داشته باشی، نمیدونم از دست این میهن بلاگ چیکار کنم، بخوام هم وبلاگ را عوض کنم ارشیوم را نمیتونم جابجا کنم :(
شنبه 19 مهر 1399 18:21
وای آسمون عزیز تجربه خیلی بدی را داری پشت سر میگذاری خیلی وحشتناکه من هم داشتم روزی چندین ساعت با یه آدم روانی نامرد گذراندن کار خیلی خیلی سخته من هم اون آدم را سه سال تحمل کردم تا حرفی میزدم همه می گفتن میدونی که دیوانه اس چیکارش کنیم ببین به حدی رسیده بود که اون موقع ها تنها آرزوی من این بود که یه روزی این نیاد و من واسه خودم بتونم نفس بکشم وقتی تو خونه از دستش گریه میکردم بابا میگفت رویا تو خوب باش تفاوت آدمها تو هویت و شخصیت تو همین چیزهاس قرار نیست همه مثل هم باشند اون مریضه از این به بعد نگاهت به اون نگاه به یه آدم مریض باشه که شاید مشکلات زیادی را به خصوص تو بچگی داشته اون سالهای سیاه گذشت و من به حرف پدرم رسیدم چون وقتی اون نادوست سرطان گرفت تو حرفهاش فهمیدم چه بچگی تلخی را گذرانده و به عنوان تربیت سختیها و شکنجه های زیادی را از طرف خانواده تحمل کرده.عزیزم این همکاری که متاسفانه مجبوری تحملش کنی مریضه چاره ای نیست آدم را له میکنه اما این رفتارش لااقل به تو نشون داد که تو هم بدونی چیکار کنی و فهمیدی که با چه آدمی طرفی من کاملا درک میکنم اسم و یاد این آدمها خاطرات خوبی را زنده نمیکنه و چندش اوره اما تو هم فعلا تحمل کن با سیاست دوری دوستی فکر کنم تا زمانی که اونجا هستی نه خیلی بهش نزدیک شو نه دور خوبی قضیه اینه که زمان ثابت نیست و این نیز بگذرد مراقب خودت باش موفق باشی
پاسخ اسمان پندار : رویای عزیزم سلام، ممنونم که برام نوشتی و از خاطره تلخت گفتی، دقیقا من امروز شنبه که روز تعطیله اومدم دانشگاه و اینجا نیست( میدونم شنبه ها میره داروخانه کاراموزی میکنه) تو نمیدونی چقدر حس خوب دارم که نیستش اما بقول تو باید یاد بگیرم این دوره دو ساله را تحمل کنم، خوشبختانه همکار مستقیمم نیست و رو هیچ پروژه ای با هم کار نمیکنیم و گرنه منم روانی میشدم، بهترین راه اینه بی تفاوت بشم، خودت میدونی خیلی خیلی کارسختیه، سه سال تو اون شرایط بودی، چقدر اذیت شدی. و بهتر میدونی ادمهای روانی عمدا کاری میکنن که عصبی بشی مثلا اگه نشستم در یک دراور را هی باز و بسته کنه، دستمال میخواد برداره از جا دستمالی با پرسرو‌صداترین حالت ممکن انجام بده و از این جور کارها،و فاجعه اونهمه دروغ بود و نسبت دادن مریضی خودش به من. اما بقولی اینجور ادمها اخرش تو جامعه موفق نمیشن و دود کارهاشون تو چشم خودشون میره، دوسال با منه، بعدش چی، همین الانش که هیچ دوست درست و حسابی نداره چی؟؟ سعی میکنم اینها را مرتب بخودم یاداوری کنم که بتونم خونسرد و بی تفاوت باشم، بازم ممنونم، امیدوارم که الان محیط کار سالم و شادی داشته باشی
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic