فوری
انتظار کشنده
دوستی از احوال ما پرسیده بود، خوبیم، من بشدت مشغول ازمایشهای گرنت و همزمان نوشتن تزم هستم، اونقدر سرم شلوغ و گرم کار شده که فقط اومدن جمعه ها را میبینم، همت کرده ام که پایان نامه را جمع کنم و زودتر دفاع کنم چون ماه به ماه حجم کارهای گرنت داره بیشتر میشه. و اما راستین، میدونید که راستین برای شروع کار تخصصی به اجازه کار احتیاج داره و بنا به دلایل مالی ، تغییر شرایطش فقط با وضعیت گرین کارت ما تغییر میکنه، اوایل تحمل کردنش براش اسونتر بود اما یک سالی هست که دیگه صبرش سر اومده، این ماههای اخر، به روزشماری برای تموم شدن این وضعیت رسیده، وضعیت براش غیر قابل تحمل شده و میبینم چه فشاری روشه و هرروز با چه سختی این کار جنرال را تحمل میکنه، امیدواریم وضعیت استتوس مرحله اول گرین کارت تا اخر دسامبر معلوم بشه، تقریبا هرروز به راستین و به خودم باید یاداوری کنم چیزی نمونده، یکم دیگه، ترس ریجکت شدن هم داره بزرگ و بزرگتر میشه، یکی از مقاله هامون تو پروسه ادیت ژورنال هست اما تا یک ماه دیگه بیرون نمیاد و عملا هنوز بدون مقاله ام. اوضاع سخت و کمی ترسناک شده، بخصوص با روحیه در حال شکستن راستین، میبینم چطور داره از پا درمیاد و جز دلداری دادن که بزودی از بلاتکلیفی در می ایی و کار خودت را شروع میکنی حرفی ندارم. دیگه حتی حرف و دلداری و امید دادن هم بی اثر شده واقعیت اینه ما تو سن بالاتر از نرمال با رها کردن کار و زندگی اومدیم، من الان دارم کاری را میکنم ودرسی را میخونم که قراره بشه کار و تخصص اینده ام اما راستین همچنان سر خط ایستاده و منتظره که سوت شروع را براش بزنن، خودش میگه تو این سن حتی نمیدونه قراره این مسیر را چطور بره، واقعیت اینه تو مهاجرت زمان مسیر را میسازه، همینطور که مسیر من از روز اول تا امروز کلی تغییر کرده و به راستین هنوز فرصت امتحان داده نشده. این انتظار طولانی هست که امانش را بریده، به امید روزی که هرچه زودترپست بذارم و خبر خوب پذیرش مرحله اول گرین کارت را اینجا بدم
پاییز تلخ
یادتون میاد من چقدر عاشق محیط ازمایشگاهمون بودم و همیشه میگفتم یکی از دلایلی که میتونم ساعتها کار طولانی و سخت را تحمل کنم محیط شادش هست و اینکه همیشه مشغول خندیدنیم. حالا بیشتر از یکساله که محیط ازمایشگاه بد و بدتر میشه، پارسال ایکا و نادوست دعواهای سنگینی داشتن، موبور ادمی بود که دیگران ازش حساب میبردن، از پاییز پارسال که رفت، نادوست شروع به اذیت کردن ایکا کرد، از اونطرف این پسره خل و چل کم کم ازمایشگاه را کرد خونه خاله، طوری که فقط کم مونده تشک و بالشش را هم بیاره تو لب، تو زمان کرونا همه دانشگاه تعطیل بود و تو خونه هاشون بودن الا این پسره چل، حالا چرا من عملا به این ادم بد و بیراه میگم به خاطر کاری که کرد، اول میخوام از مشکل ذهنیش بگم تا بعد داستان را تعریف کنم، با اینکه فوق العاده باهوشه اما با خودش حرف میزنه، بعد اگه ببینه کسی متوجه شد و نگاهش میکنه وانمود میکنه با تلفن داره حرف میزنه، بعد مرتب راه میره، لب ما دوتا در داره، از این در میره از اون در میاد و پشت سر هم اینکار را تکرار میکنه، همینطور میره از در بیرون و دوباره برمیگرده، رو این حساب دوستی نداره اما من همیشه میگفتم درسته رفتارهاش عجیبه اما بنظر بچه خوبیه و باهاش دوست شدم، ایکا هم رو حساب من باهاش دوست شد، حالا امسال که من ازمایشهام را شروع کردم فقط من هستم و این خل و چل، تو پست قبلی گفتم که با توصیه غلط موبور وسایلش را که رو میز و قفسه بود جمع کردم، خلاصه رسما دیوانه شد و شروع کرد پرت کردن سطل اشغالها و وسایل رو زمین، دیگه طاقتم تموم شد به استاد نامدیر و نابخردم ایمیل زدم که اینطور و اینطور جواب نداد، سه تا ایمیل زدم فقط یک ایمیل کوتاه زد کی را میگی و دیگه هیچی، دوشنبه صبح بود که مطابق معمول هم من بودم و هم خل و چل، استادم اومد و گفت مشکل چیه و اون موقع بود که خل و چل شروع کرد دروغ رو دروغ گفتن ( منرا میشناسید سرم بره نمیتونم دروغ نمیگم) ، ومیدونید استادم به من چی گفت، گفت اشتباه کردی به وسایل شخصیش دست زدی و رفتار اون(پرت کردن وسایل) عکس العمل بوده به کار تو( میخواستم بگم تو هیچ کشوری پرت کردن وسیله عکس العمل منطقی حساب نمیشه) اما لال شدم. بعد خل و چل که اوضاع را به نفع خودش دید یک دفعه به استادم گفت این اسمان مشکل روانی داره، برای خودش داستان میبافه و تصویریازی میکنه، یعنی شوک شدم، حتی نمیتونستم جوابش را بدم فقط دوسه بار گفتم واقعا؟! و میدونید استادم چی گفت، من عجله دارم باید برم سرکلاس و رفت، میدونید از رفتار خل چل شوک شدم چون فکر نمیکردم انقدر کثیف بازی کنه اما رفتار استاد و سوپروایزرم دلم را شکست، این یکی دوماهه با وجود اینکه کم اورده بودم اما سعی میکردم مثبت باشم، اما با این ضربه یکهو شکستم، با اینکه این اتفاق دوشنبه افتاده و امروز جمعه هست هنوز نتونستم هضمش کنم، انقدر از رفتار استادم ازرده خاطر شدم که دلم نمیخواد برم دوباره راجع به این قضیه باهاش حرف بزنم، خل و چل هرروز ازمایشگاهه، تموم درس خوندن، غذا خوردن، کلاسهای انلاینش تو همون لبه، از اونجا که هیچ دوستی نداره ومهمتر نابهنجار هست وکارهاش نرمال نیست، تموم وقتش را به درس خوندن تو لب میگذرونه، منم به خاطر کارهای تز و گرنت مجبورم تو لب باشم، تحمل دیدنش برام سخت شده اما چاره ای ندارم چون تا دو سه سال دیگه فارغ التحصیل نمیشه( همزمان داره داروسازیpharmd و phd) میخونه. خلاصه اینم وضعیت این روزهای من، شاید بهتره بگم شانس خراب من، چاره ای ندارم باید تحمل کنم تا دفاع کنم و این پست داک که دیگه براش ذوقی ندارم هم تموم بشه، راستین میگه روزی میرسه که حتی اسم خل و چل را هم بیاد نمیارم، روزی میرسه که فراموش میکنم استادم با نابخردی و نا تدبیریش چقدر باعث شد اذیت بشم، اما الان و سال تحصیلی پیش رو را چکار کنم؟ جالبه بدونید همین استاد رسما داره به ایکا ظلم میکنه و ایکا روزشماری میکنه که وقت دفاعش برسه و از این دانشگاه و مهمتر لب فرار کنه)، خلاصه امسال پاییز، به تموم انرژیهای مثبت عالم احتیاج دارم تا این حجم دلگرفتگی و بیتابی را از دلم پاک کنم.
همسر یک دانشجو
سلام احوالتون، همگی خوبید؟ خوب خدمت دوستان بگم منم خوبم و عرض خاصی نیست جز ذکر مصایب مهاجرت همیشگی. خوب بذار اینبار سر داستان را بچرخونیم بسمت راستین. من از همون اول اشناییمون حرف رفتن را میزدم و راستین هم با اینکه موافق صد در صد نبود، اما گفت همراه میمونه و موند. عقد که کردیم همه سکه ها شدپول فایل باز کردن برای کانادا، که البته ۵ سال بعدش که کانادا تموم پرونده ها را برگردوندبا اون پول نمیشد حتی یک سکه هم خرید. موقعی که باید فرانسه میخوندیم پابه پای من کلاسها را شرکت کرد و نمره زبانش هم بهتر از من شد. وقت اومدن به امریکا که شد، با اینکه خیلی بیشتر از من به خانوادش وابسته بود، همراهم شد کارش را ول کرد و اومد. روی ویزای f2 بودن یا همسر دانشجوبودن خیلی سخته، چون عملا اجازه یک ساعت کار هم نداری. تقریبا تموم شهریه فوق لیسانس دانشگاه ام را خودمون با فروش اپارتمانی که ایران داشتیم دادم. چه روزهای سختی بود پول ریال را به دلار تبدیل کردن ومیلیونی پول شهریه دانشگاه و هزینه زندگی را دادن. عملا اخرش دیگه پولی برای اوردن نبود. بعد از اون که وارد phd شدم دانشگاه هزینه شهریه ام را داد و ماهی ۵۰۰ دلار هم خرج زندگی، زندگی با ماهی ۵۰۰ دلار حتی تو ارزونترین ایالتهای امریکا هم غیر ممکنه اما دانشگاه ما میدونه که تو نیویورک پیدا کردن کار جنرال یا نقد یک امر عادی حساب میشه، برای همین همه دانشجوهای اینترنشنال دانشگاه ما از دم مجبورن کار جنرال خارج از دانشگاه داشته باشن تا بتونن از پس هزینه های زندگی بربیان و گرنه ۵۰۰ دلار حتی هزینه اجاره یک اتاق تو نیویورک هم نیست. این وسط راستین جور من را کشید، کار راستین بودکه باعث شد من هم بتونم تمام وقت روی پروژه fda فعال کار کنم و خودی نشون بدم. هرچندکار جنرال پیدا کردن هم راحت نبود وبدون رابطه و شناخت غیر ممکن بود. ما تا ۷ ماه اول یک ایرانی هم نمیشناختیم، خدا عمر بده به یکی از بچه های این وبلاگ بنام ریحانه که پیشنهاد داد تو فیسبوک نیازمندیهای نیویورک را پیدا کنید، اون صفحه را پیدا کردن همان و جماعت ایرانی را پیدا کردن همان. دقیقا اولین باری که من تو جمع ایرانیهای اینجا رفتم شب یلدای سال ۹۳ بود، بلطف یکی از بچه های با محبت اون جمع راستین هم کار جنرال پیدا کرد، از اتفاق کار جنرال ظاهر داری هم هست اما برخلاف ظاهر، حقوق جنرال یعنی ساعتی ، اونهم ساعتی ۱۰-۱۲ دلار. از اون روز تا خود امروز بلطف کار راستین دیگه لازم نبوده پول از ایران بیاریم. هرچند این پول انقدر کمه که با هزینه های ما جور در نمیاد و هرماه کمی هم از کردیت خرج میکنیم. شش سال روی کار جنرال بودن خیلی سخته، حتی با وجود حوصله و صبر زیاد راستین. این اواخر بشدت کم اورده و از این وضع خسته شده. برای همین بزرگترین ارزومون برای گرفتن گرین کارت، دیدن خانواده هامون نیست، گرفتن اجازه کار برای راستین هست. تو این چندسال شاهد پیشرفت دوستهامون بودیم تو کار، زندگی، خونه خریدن، زندگیهاشون را شکل دادن اما مافقط تو حالت انتظار بسر بردیم. روزی که اجازه کار راستین را بگیریم، راستین تو چهل و خورده ای سالگی باید از اول استارت کار بزنه. سخته. پولی نبود که اونهم دانشجو بشه. الان دیگه حتی فرصت و حوصله ای هم نمونده. یک دوستی اینجا میگفت چرا ویزای کار نگرفت. ویزای کار گرفتن برای کسی با مدرک ایران ومهمتر بدون اجازه کار اسون نیست، میشه گفت غیر ممکنه. همینطوری با مدرک اینجا و اجازه کار اینجا تو زمان opt پیداکردن شرکتی که اسپانسرشیپ بشه برای ویزا راحت نیست چه برسه به اینکه اصلا اجازه کار نداشته باشی. اگه یادتون باشه من و برادرم همزمان مهاجرت کردیم اون رفت کانادا و ما اومدیم امریکا. الان مدتی هست اونها خونه اشون را هم خریدن. بنظرم مسیر اصلی مهاجرت باید اون شکلی باشه نه بعد شش سال تازه از صفر شروع کنی. امیدوارم روزی نرسه که بگم بعد هفت سال چون دارم میبینم که راستین چطور زیر چرخ مهاجرت و انتظار داره له میشه. تکلیف من معلومه. من درسم را خوندم و همین الانش قبل اینکه فارغ التحصیل بشم پیشنهاد کار میگیرم اما اون چی. خلاصه کنم زندگی برای همسر یک دانشجو سخته. خصوصا کسی که سالها تو ایران برا خودش جایگاه وبروبیایی داشته و الان مدتهاست منتظره تا از نوشروع کنه. این انتظار برای یک مرد تخریب گره که ببینه چطور جوونتر از خودش زندگیهاشون را شکل دادن و جلو میرن و اون همچنان منتظره تا از صفر شروع کنه. پ.ن. زندگی دانشجویی ما بخشهای زیبا و قشنگ هم داره که تو اینستا میذارم، این نوشته ها به این معنی نیست که جفت ما نشستیم و زانوی غم بغل کردیم. زندگی همین فرصتهای الان هست که سعی میکنیم با همین شرایط و امکانات بهترینش را داشته باشیم
سوخته
یکشنبه خونه دوستمون دعوت داشتیم، برای منزل مبارکی رفتیم گل بخریم، اونجا که رسیدیم از دیدن تزیینات و فروش درختهای کریسمس تعجب کردم حساب کردم دیدم یکماه تا کریسمس مونده و عملا اینجا جشنشون برای شادی شروع شده،برای اینها کریسمس یعنی خرید هدیه برای دوستان و اشناها، اماده کردن خونه با تزیینات و مناسبتها و بعد خود کریسمس یعنی سپری کردن تعطیلات کنار خانواده، یعنی ارامش و شادی. بعد فکرم کشید به ایران، درست همون لحظه عده ای بخاطر فقر و گرسنگی توخیابونهان، صداشون به زور گلوله خفه وسرکوب میشه، اینجا به هریهونه ای دنبال تزریق شادی و امید هستن و تو ایران شادی و خنده و امید نهی و زشت دونسته میشه و به دنیایی دیگه موکول میشه. اخرش این صداها و اعتراضات هم سرکوب میشه، خانواده هایی داغدار میشن و یک مملکت با نگرانی از فردا و اینده اشون باقی میمونن. ملت و نسلهای سوخته. اونهایی که زدن بیرون ، نگران کشور و داخلیها و اونها که داخل ناامید از اینده.
زنك
دیروز اینترنشیپ تموم شد و رفت، خیلی براش ذوق داشتم و فكر میكردم میتونه دروازه ای بشه برای كار واقعی، اما اونقدر رییس كوچیك اذیتم كرد كه فقط بیصبرانه منتظر بودم این دوره تموم بشه و هرچند شركت خیلی خیلی خوبیه اما حتی فكر همكارشدن با رییس كوچیك هم تنم را میلرزونه و ترجیح میدم كار توی شركت دیگه ای پیدا كنم، با وجود اینكه رییس بزرگ ادم خیلی خوبیه و خیلی هم اطلاعاتش بالاست اما حتی به زبان نیاوردم كه ایا بعدا پوزیشن خالی برای من داره یانه. دیروزفایلهای كارم را منتقل كردم و لپ تاپ راتحویل دادم و با غمی شیرین برگشتم نیویورك. انقدر این مدت چه فیزیكی چه روحی سنگین و سخت گذشت كه الان حال كسی را دارم كه تازه از بستر بیماری اومده بیرون و یواش یواش داره به خودش برمیگرده. پاراگراف پایین فقط یك نمونه از روزهایی هست كه با رییس كوچیك داشتم. این هفته دوروز دیگه ازاینترنشیپ مونده و هفته دیگه هم كنفرانس و پنجشنبه جمعه باز باید برگردم برای گزارش نهایی از اینترنشیپم و در نهایت تمام. امروز این رییس زنم باید گزارشی از یك پروژه كه داره كار میكنه بده، دوسه روزه داره مثل یك دستیار اتمام وقت ازم كار میكشه و بدتر از اون اینه بینهایت ادم مزخرفیه. اشتباه میكنه و قبل اینكه من بهش توضیح بدم كه اشتباهی داری اطلاعات و یا گراف اشتباه را نگاه میكنی شروع میكنه به داد كشیدن. بعد كه دادش تموم میشه و بهش توضیح میدم تو رو خودش نمیاره چه برسه به معذرت خواهی. الان دارم فكر میكنم رفتارش را به رییسش گزارش بدم یانه، اصلا چه رفتار و عكس العملی باید در مقابل رفتارش داشته باشم. فكر میكنم لازمه دست از سكوت و صبر زیاد دست بردارم. عدم اعتماد بنفس موقعیت اینترنشیپ و مهاجر بودن و عدم اعتماد بنفس خودم باعث شده با صبر فوق العاده شاهد دادزدنهاش باشم و بعد كه اروم شد بهش توضیح بدم كه اشتباه كرده و یا اگه من اشتباه كرده باشم درست كنم. اما مطمئنا این راهش نیست و باید روش درست مقابله را یاد بگیرم. ساعت ٢ میتینگ برای تحویل گزارشش داره و با زرنگی گفت ساعت ١ دوباره برگرد و بعد كه من میتینگ دارم میتونی بری سراغ بقیه پروژه های رییس بزرگ. جالبه اون روز اونقدر داد كشید كه دایركتوری كه تو دوتا اتاق بعدی دفتر داره شنیده بود و اومد دفترم و سعی كرد از دلم در بیاره هرچند اصلا برای یك گروه دیگه هست. و بعد از اون هم حسابی با من گرم و صمیمی شد و تو لینكدین هم كلی پیام تعریف برام گذاشت. هم دفتریم هم كه از اولین باری كه متوجه شد من دارم خیلی خیلی اذیت میشم برام توضیح داد بخاطر همین اخلاقش هیچ زیر دستی نداره و مجبورن فقط اینترن استخدام كنن چون هیچ كس حاضر نیست باهاش كار كنه و ادمیه كه مشكل داره. خلاصه بعد از مشورت با دوستهای ایرانیم تصمیم گرفتم رفتارش را گزارش نكنم و منتظر بمونم اینترنشیپ تموم بشه و از دست این ادمی كه ریاست و رفتار درست بلد نیست راحت بشم، جالبه عصر همون روزی كه حسابی داد كشید بعد اینكه گزارشش را تحویل داد ازم تشكر كرد و گفت كاشكی میشد دوسه هفته اینترنشیپم بیشتر باشه كه پروژه ای كه داره كار میكنه را تموم كنه و تحویل بده، اون موقع واقعا یك بیلاخ كامل لازم داشت، تو دلم میگفتم تو نمیدونی كه من ساعت میشمارم تا اینترنشیپ تموم بشه. اما درعوض لبخند زدم و گفتم متاسفانه نمیشه، گفت اره پرسیدم گفتند نمیشه
ای دارم پرس میشم
كمی ناارومم، اومدم دانشگاه و كلی كار دارم اما اونقدر احساس ناارومی میكنم كه تصمیم گرفتم برگردم خونه، فردا مصاحبه كاری دارم اما نه از لحاظ روحی نه از لحاظ اطلاعاتی خودم را اماده كرده ام، باید خودم را جمع و جور كنم و حداقل یكی دوساعتی امروز روی اماده سازی مصاحبه كار كنم. از اونطرف مسیری كه رشته ام داره پیش میره اذیتم میكنه، من عاشق درسهای كلینیكال هستم یعنی چیزی كه مربوط به بدن میشه، حالا یواش یواش رشته ام بسمتً تحلیل اطلاعات این اطلاعات میره، برای همین باید كلی نرم افزار یاد بگیرم و برای من كه از كار با كامپیوتر فراری بودم داره میشه عذاب، فكر كن منی كه تازه دوسال پیش رفتم كلاس اكسل و افیس حالا باید برای تحلیل داده ها كد نویسی كنم. نرم فزارهای مخصوص تحلیل دارو و از اون بدتر نرم افزارهای اماری مثل سس و ار را باید یاد بگیرم، خیلی فشار رومه خیلی زیاد، بشدت همین الان ( حتی همین هفته)به مسلط بودن به این نرم افزارها احتیاج دارم و قضیه اینه تازه دارم یادمیگیرم، بی استعدادی و بی علاقگی و روحیه پایین و عدم اعتماد به نفس هم دست به دست هم داده كه فقط یك روز ویدئو سس را نگاه كنم و مثل ... تو كد نویسی اش گیر كنم بعد چند ساعت بعد مثل مرغ سركنده برم سراغ فینیكس و بعد ببینم برنامه ای كه باید همین هفته كار كنم و به استادم نتیجه بدم كامل یادم رفته و تو ران كردنش گیر میكنم، خلاصه انقدر احساس ضعف و خنگی و هیچی ندونستن میكنم كه دارم فكر میكنم رسیدم خونه اول یك قرص ایندرال( ضد تپش قلب و استرس) بخورم تا كمی اروم بشم تا بتونم كمی خودم را جمع و جور كنم و اوضاع را حداقل تا فردا صبح برای مصاحبه به دست بگیرم، و بعد هم یك خاكی بسرم بریزم. بعد از فارغ التحصیلی هم اگه تا اون موقع از این اوضاع بلبشو نجات پیدا كرده باشم و باز ببینم به كار با كامپیوتر علاقه ندارم باید یك تغییری تو كارم بدم كه اونرا هم نمیدونم واقعا چطور میتونم تغییر توش ایجاد كنم. فعلا كه اش كشك خالمه و باید و باید از توش موفق بیرون بیام. برام ارزوی موفقیت تو این مرحله بكنید، شدیدا بهش نیاز دارم.
پرکشیدن میلادها
کشتی سانچی با همه ملوانهاش سوخت و غرق شد. باز هم یک مصیبت دیگه بخاطر خطای انسانی. احتمالا قبلا هم از این مصیبتها خیلی بوده. فقط این چندسال بلطف اینترنت و فضای مجازی تو لحظه لحظه خبرها قرار میگیریم. حتما بعدا یک پست دیگه در این مورد مینویسم اما الان خودم هم نمیتونم از تاثیر غم این خبر فرار کنم. دارم فکر میکنم ما کشور عجیبی هستیم. کشور جهان سومی هستیم که شایسته جهان سوم بودن نیستیم و هستیم. یعنی این اتفاقات تلخ و خطاهای انسانی بیشتر تو کشورهایی که درست سازماندهی نشده میافتن. نمیدونم مردم اینجور کشورها بشنیدن خبر مرگ براثر اتفاق یا جنگ عادت کرده اند یا نه. اما بنظرم ما ایرانیها نمیخواهیم شامل این کشورها باشیم. همه ما انتظار زندگی بهتر و سالم تری داریم و واقعا این حوادث را حق خودمون نمیدونیم. اما از یکطرف واقعیت اینه که بخش اعظم این حوادث، کم کاریها، بی مسئولیتیها، در حق هم بدکردنها بدست خودمون اتفاق میافته. البته معتقدم یک مقدار زیادش هم بخاطر سیاستهای غلط دولت هست. یک چرخه معیوب که روح و جون ایرانیها را با هم داره میکشه و نابود میکنه. واقعا چقدر غم. چقدر مصیبت. مگه یک ادم چقدر تحمل شنیدن خبر بد داره. نه فعلا هنوز برای نوشتن موضوع پست بعد زوده.
گردونه
پاییز با همه قشنگیش از راه رسیده و داره بمن یاداوری میکنه که فصل داره عوض میشه. ما همیشه شروع فصل پاییز را با سفر از تهران به اینجا و جابجایی و دقیقا شروع دوره جدید اغاز میکردیم اما اینبار فقط تغییر فصل هست که میگه سال چهارم زندگیمون اغاز شده. هنوز هوا سرد نشده و با یک تیشرت و درنهایت یک ژاکت یا کت نازک میشه تو خیابونها گشت و گذار کرد اما بارون و صدای رد شدن ماشینها از خیابون خیس و پیاده روهای پوشیده شده از برگهای نارنجی خیس یعنی پاییز. امسال میخوام به رسم اینجا من هم کدو حلوایی پشت در و پنجره بگذارم. اونطور که دیدم برای اینکه خراب نشه تا نزدیکیهای هالوین خالی و تزیینش نمیکنند. حتی نمیدونم دقیقا هالوین چندمه اما از حالا دوستانمون در مورد لباس و مهمونی شب هالوین حرف میزنند. احتمالا مثل سالهای پیش ایرانیها توی 2-3 تا بار مهمونی بگیرند و ما هم احتمالا توی یکی از این مهمونیها شرکت کنیم. اما هیجان انگیزتر از اون سفرمون تو نوامبر به لاس وگاس و سندیگو و لس انجلس هست. تو سندیگو مجمع سالیانه رشته ما برگزار میشه. تقریبا نیویورک شمال شرقی و سندیگو جنوب غربی امریکاست. این سه تا شهر هم خیلی بهم نزدیکه و اکثر بچه ها که مجمع را میرن برنامه سفر به دو شهر دیگه را هم ریخته اند. من و راستین هم تصمیم گرفتیم از این فرصت استفاده کنیم و توی یک سفر ده روزه ای هم میتینگهای مجمع را برم هم هر سه این شهر را بگردیم. صدای خیابون خیس و تصور برگهای بارون خورده حسابی من را بیخیالی دعوت میکنه . شاید هم بخاطر حساسیت فصلی و مصرف قرصهای ضد حساسیت حسابی خواب الود و خمار زندگی ام.
مسافر زندگی
چند سال بود که عضو اپلای ابرود بودم. خوب یادم میاد که با چه ولعی پستهای مختلف را میخوندم. همه کامنتها را. بیربط و با ربط. فقط برام مهم بود اونطرف اب باشه. خارج از کشو ر تا کلمه به کلمه کامنت را ببلعم. نمیدونم چی بود. ارزو. عشق. عقده! هرچی بود سالها بود که بجونم افتاده بود و داشت منرا ذره ذره میخورد.اینکه میگم ذره ذره ، اغراق نمیکنم. داشتم زنده زنده میمردم باید میرفتم. یادم میاد بخشی را که مربوط به " شانس گرفتن پذیرش و فاند " بود را میخوندم و مخم سوت میکشید. همه با نمرات عالی تافل و چندتا چندتا مقاله و بین اونهمه دانشجوی شریف و امیرکبیر، شانس من با 12 سال فاصله تحصیلی و یک مقاله هیچ بنظر میرسید. چه دوره ای بود. حتی اگه یادتون باشه من برای دانمارک هم اقدام کردم. جالبه سابقه کارم که مو لای درزش نمیرفت مورد قبولشون نشد. اون زمان میگفتند افسرهای دانمارک سلیقه ای عمل میکنند و احتمالا نوع برگه سابقه کار من بعنوان داروساز که بصورت خاصی از طرف اداره دارو غذا درج و مهر شده برای اون افیسر نااشنا بوده. تو همون حین و بین رد مدارک دانمارک بود که پذیرش دانشگاه امریکام قطعی شد. من کورتر از اون بودم که بدونم مهاجرت و رفتن یعنی چی. بخصوص بدون فاند. اونهم تو سن 36 سالگی. همه این پروسه اقدام برای امریکا کمتر از یکسال طول کشید اما قبل از اون 7 سال. دقیقا 7 سال از عمرم در انتظار و اقدام برای کانادا سوخت. تیر و مرداد 92 بود که وقتی پروسه اپلایم برای کبک کانادا رد شد بفکر مهاچرت از طریق تحصیلی افتادم. همون موقع شروع کردم به خوندن برای جی ار ای و دوباره ایلتس دادم و تا زمستون 92 مدرک هردو را اماده کردم و برای چندتا دانشگاه در امریکا اپلای کردم. اون موقع انقدر جواب رد تو پرونده کانادام شنیده بودم که دور اپلای کردن برای دانشگاههای کانادا را خط کشیدم. همزمان برای دانمارک هم اقدام کردم. اردیبهشت 93 بود که دانمارک رد شد اما خبرپذیرش از دو دانشگاه تو نیویورک را شنیدم. حتی نیویورک بودنش هم برام مهم نبود. فقط امریکا. فقط خارج.
روزهای اخر سال 2016
پنجشنبه
شب یلدا
این ترم باید برنامه فشرده ای داشته باشم و حسابی تو ازمایشگاه کار کنم و درس بخونم. حالا بجاش چی کار میکنم. اکثرا ول میگردم و هیچ کاری نمیکنم و یک برنامه سبک را دنبال میکنم. یک روز بیشتر یکروز کمتر. خاک وچوک. بعدا سزاش را میبینم:( امروز هم که از صبح تا حالا نشستم پای تلگرام و پیغامهای یلدایی و کانال من و تو و برنامه ویژه یلدا. بشدت دلم خانواده میخواد. عکسهای خونه مادربزرگی که امسال برای اولین بار کرسی گذاشتند و سفره شب یلدا را روش چیده بودند دیوونه ام کرد. با اینکه دیشب با بچه های دانشگاه بیرون بودیم و تا دیر وقت توی یک مرکز بازی مشغول بودیم اما اصلا هیچ اثری برای کم کردن این دلتنگی نداره. حالا شاید دوستهام را برای یک دور همی جمع کنم خونه امون. از طرفی قراره ایرانیها توی یک رستوران ایرانی جمع بشن. شاید هم پاشم برم این رستوران. اما جدی ادم باورش نمیشه وقتی از خانواده و فضاو محیط ایرانی دوره دلش یکهوو پر میکشه و تنگ میشه و دیگه به هیچ طریقی اروم نمیشه. یلداتون مبارک دوستان و از حضور خونه و خانواده بجای من حسابی لذت ببرید
هم خونه ایهای ... و 11 شهریور
از دیشب بارون شدیدی شروع شده. البته هوا همچنان گرم و خوبه. دیشب اوضاع اصلا خوب پیش نرفت. هندیها کاملا بی منطق و زورگو تشریف داشتند. بهیچ عنوان نتونستیم قانعشون کنیم که ما دونفریم شما هم دونفر و دوتا اتاق که البته ما کرایه بیشتری از مجموع کرایه اون دوتا میدیم و یخچال هم باید عادلانه به دو قسمت تقسیم بشه. میگفتند ما وسیله زیاد داریم. هرچی گفتیم بابا ما هم همینطور. منطق سرشون نشد که نشد و اخرش یک سوم یخچال به ما تعلق گرفت. کابینتها هم همینطور و تازه جالبتر اینکه طبقات بالایی که در دسترس نیست را برای ما خالی کرده بودند. زور گویی و بی منطقیشون واقعا کلافه کننده بود . تازه کلی هم شاکی بودند که چرا سری پیش وسایل را از روی میز و زیر میز به کابینتها منتقل کرده بودید و در واقع به وسایل ما دست زده بودید(باور نمیکنید که این وسایل شامل تمام ظروف ماست و خوراکیهایی بود که خورده بودندیا کیسه های پلاستیکی بود) ما هم نمیخواستیم از در دعوا وارد بشیم چون اخرش یکسال باید با اینها سر کنیم و بعدا اذیت میشیم. به ناچار کوتاه اومدیم. دیشب دوتایی پشت هم بلند بلند حرف میزدن و حتی جواب شوخیهای راستین که سعی میکرد موضوع تند نشه را جدی میدادند. حالا صبح که به یکیشون میگم ما قبل رفتن کامل اشپزخونه را تمیز کردیم و الان تموم سطح گاز و ماکروفر و کابینتها یک لایه چربی هست و لطفا تمیزش کنید میگه به من چه. نوبت اون یکی هست. و اون یکی نوبتش را انجام نمیده و حتی اشغالهاش را بیرون نمیبره و از این حرفها.جالبه که معلومه خودشون هم باهم مشکل دارند.بغیر از اون فکر میکردم این دوتا دختر تمیزند اما حالا متاسفانه متوجه شدم کثیفند و اهل تمیزکاری هم نیستند. یعنی من بعید میدونم گاز و ماکروفر از روزی که من شستم دست خورده باشه. باور نمیکنید اما قطره قطره روغن از کابینت اویزون بود. یخچال کثیف. دستشویی کثیف. از دیشب تا حالا حالمون بشدت گرفته هست. از صبح هم فقط کارتن باز میکردیم و اتاق را سرو سامون میدادیم. بعد این وسط فهمیدم متاسفانه من سال اول به هوای داشتن یک زندگی مشابه ایران تموم خورده ریزهام را برداشتم اوردم. کیف و کفش و لباس که جای خود داره. حالا جنگ جهانی دومم اینه که یکی یکی برم سراغ اونها و کم مصرفها و بی مصرفها را با وجود سالم بودن دور بیاندازم . چون زندگی توی اتاق مدل دانشجویی شوخی بردار نیست و دیگه سطح زندگی ما در حد اون همه کبکبه دبدبه نیست. سخته اما این هم یک بخش از سختیهای مهاجرته که ما هیچوقت نمیدونستیم. خوب این هم از دیشب و امروز. پاشم یکم درس مرس بخونم و بقیه کارهای خونه تکونی را بگذارم برای اخر هفته.یعنی شنبه یکشنبه و دوشنبه که تعطیله.
هفت
میدونید دوستان یکی از موردهایی که تحت تاثیر مهاجرت قرار میگیره ارتباط شما با همسرتون هست. این تغییر بزرگ میتونه شما را بهم نزدیکتر کنه یا دورتر. وقتی هدفهاتون، دیدی که از اینده تون و مسیرتون دارید یکی باشه بهم نزدیکتر میشید. مثل دوتا خط که بسمت هشت شدن میرن اما وقتی چیزی که از زندگی جدیدتون میخواهید و انتظار دارید متفاوت باشه این راه بسمت هفت شدن میره. راستش من نمیدونم که من و همسرم بهم نزدیکتر شدیم یا دورتر. در حقیقت وقتی امریکا هستیم بهم نزدیکتر هستیم. اما مطمئن نیستم این نزدیک شدن واقعیه یا بخاطر تنها بودن و نیازمون به همدیگه هست. ااااااخه سفر طولانی اخری که به ایران داشتیم خیلی چیزها را تغییر داد. درواقع این اواخر من و راستین از هشت به یک هفت بزرگ رسیدیم. و حالا داریم سعی میکنیم این هفت ناموزون و زشت را موازی یا هشت سابق کنیم. و اما علت. حقیقتش سری اخر که ایران بودیم . هرکدوم باز شدیم بچه مجرد پدر و مادرمون. بجه خونه. این دوره به راستین نشون داد که چقدر پدر و مادرش پیر و فرتوت و ناتوان شدند. وابستگی شدیدشون به راستین و حس مسئولیت راستین به اونها باعث عوض شدن دیدگاه راستین به مقوله مهاجرت شد. درواقع راستین میگه ما خونه و ماشین و وسایل زندگی خوب و کار و ارامش و از همه مهمتر پدر و مادر را فدا کردیم تا زندگی توی یک اتاق و عوض شدن ارقام درامد و مخارج را بشرط تغییر محیط و کشور بخریم. اررره راستین تا حد زیادی پشیمونه. دلش میخواد میتونست درست به نقطه قبل رفتنمون برگرده. روزی که اخرین قسط خونه همزمان با اومدنمون تموم شد و میتونستیم تو ایران هم بهتر زندگی کنیم. از طرفی بنظر اون بخشی از زندگی مسئولیت ما در قبال پدر و مادرهامونه. من میفهم چی میگه. خوشبختانه پدر و مادر من هنوز روپا هستند و به اینده و تغییر شرایط امیدوارم. مطمئننا اگه قرار بود تا ابد شرایطمون همینطور بمونه بنظر من هم مهاجرت کار اشتباهی بود اما فکر میکنم درست میشه و اوضاع خیلی بهتر میشه. خلاصه این فکرها و تغییر هدفهاست که راه ما را هفت میکنه.خصوصا اینکه میدونیم مرداد که برگردیم امریکا چندسالی امکان برگشت نداریم و سن بالای پدر راستین ووابستگی و نیازش به راستین واقعا درداوره. حتی روزهای اخر انقدر این هفت شدید شده بود که من به راستین پیشنهاد دادم این دوسه سال ایران بمونه اما خب راستین نمیتونه من را تنها بگذاره و درست هم نیست و دوری طولانی مدت برای زندگی مشترک سم هست. حالا باز جمعه ای که در پیشه داریم برمیگردیم ایران. برای حدود سه ماه زندگی دیگه. و این واقعا نگرانم میکنه. نگران رابطه ای که شدیدا احتیاج به مراقبت داره. اختلاف دیدگاه و نظر چیزی نیست که راحت حل بشه و احتیاج به از خودگذشتگی و فداکاری داره. و تنها بهانه ،فقط عشقی هست که باید ازش مراقبت بشه.