پنجشنبه عادت دارم موقعی درس بخونم که تمرکزم بالا باشه. معمولا هرموقع وسط درس تمرکز نداشته باشم. میگذارمش کنار و موقعی برمیگردم که بتونم تمرکز کامل بکنم. حالا نشستم پای درس. زور زورکی چون الان مدتها هست که درست و حسابی درس نخوندم. تمرکز کامل ندارم و دارم سطحی درس میخونم. بخش مهمیه. اما نمیتونم حواسم راجمع کنم. بشدت حالم گرفته هست. شاید بنظر سطحی میاد واگه بخوام دلایلش را بگم میشه چندتا دلیل مسخره که تو پست قبل هم ردیف کردم اما دلیل اصلیش را میشناسم. حس ناامیدی. ناامیدم از خودم و پیشرفتم. میترسم نتونم کار پیدا کنم. میترسم امتحان جامع را بیافتم و میترسم با پذیرش پی اچ دی ام تو دانشگاه خودم موافقت نکنند.
جمعه
هم روز خوبی بود هم بد. صبح قرار برانچ با دوتا از بچه ها داشتم. حالم گرفته بود و نمیخواستم برم اما از این قرار ها بود که حتی اگه کنسل میشد به فردا میافتاد. یک لبخند رو صورتم کاشتم وراه افتادم. قرارمون یک کافه رستوران نزدیک تایمز اسکوار بود. همه جا تزیینات کریسمس به چشم میخورد و بوی شاد کریسمس را میشد حس کرد. یکجورهایی فهمیدم اون حس دوست داشتنی کریسمس که همه با هیجان منتظرش هستند یعنی چی. درواقع کریسمس را باید تو ویترین مغازه ها و تزیینات کافه ها و رستورانها. دیدن درختهای کاج تزیین شده و مردم شادی که با ذوق مشغول خرید هدیه هستند پیدا کرد. حس شیرین و خوبی بود. اما متاسفانه دل من بشدت گرفته بود. ساعت خوبی را با دوستانم گذروندم. یکیشون که داره فارغ التحصیل میشه پیشرفت خوب و البته شایسته خودش را داشته. براش خوشحال بودم و برای خودم دلشکسته و غمگین و ترسیده. یکبار هم وسط یک صحبت بی ربط پغی زدم زیر گریه. دوستم پرید و بهم دلداری داد. اصلا نمیخواستم ضعف و درموندگیم را ببینه واقعا خجالت میکشیدم تند تند خودم را جمع کردم و بحث عادی را از سر گرفتم. توی مترو که برمیگشتم وقتی قطار از روی پل رد میشد و افتاب روصورتم پهن شد اشک به چشمهام سوزن زد و اخرش مثل رود سرازیر شد. کسی ندید و به اشک اجازه دادم تو همون فرصت کوتاه عبور از پل تا دلش میخواد تاخت و تاز کنه.
اخرش برگشتم خونه با یک دفتر نقاشی و یک جعبه مداد شمعی. نشستم و همه صفحه ها را با شکل و قلم خودم خط خطی کردم. صبح توی رستوران وقتی دوستهام مدادشمعی هایی که روی میز گذاشته بودند را برداشتند و مشغول نقاشی روی زیربشقابیهای کاغذی مخصوص اینکار شدند من هم جرات بخرج دادم و رنگ سیاهش را انتخاب کردم و طرحهای عجیب غریب توی ذهنم را کشیدم. یکی از دوستهام به طرحم اشاره کردو گفت استعداد داری. این شد که سرراه از یک مغازه چینی خرت و پرت فروشی یک دفتر نقاشی و یک جعبه مداد شمعی 24 رنگ خریدم و اومدم خونه و به خاطر همه دوران بچگی و نوجوونی و جوونی که نقاشی را از خودم دریغ کرده بودم یک دفتر را کامل خط خطی کردم. مزه داد.
دوست ماهم زنگ زد و بهم گفت باید جنگجو باشم. باید ترس را بگذارم کنار و محکم بیاستم.
نتیجه گیری: همیشه از ادمهای ضعیف بدم میومده. ادمهای قوی را دوست دارم و موفقها را میپرستم. نمیدونم این فروپاشی درونی که امسال قبل کریسمس بجونم افتاده امشب تموم میشه یا میخواد یک مدت دیگه تواین برهه که باید اکثر روزم را درس بخونم ادامه داشته باشه. نمیدونم کی میتونم خودم را جمع و جور کنم. نمیدونم کی میتونم این ضعف و عدم اعتماد به نفس. این افتادگی و عادت نامناسب شکسته نفسی و ترس از حرف زدن به انگلیسی را کنار بگذارم. لازمه دوام اوردن و موفقیت در این سر دنیا اعتماد به نفس. قدرت. حتی پررویی. شجاعت و جاه طلبی و ایجاد حس قوی و ارتباط مناسب هست. باید بخودت و اطرافیانت ثابت کنی که برتر و بهتری. دقیقا برخلاف اون اخلاقی که من دارم. برهه بدی را دارم طی میکنم. سال خیلی خیلی مهمی را درپیش دارم و باید و باید و باید هرروز و هرماه برای بدست اوردن این خصو صیات تلاش کنم.
نوشته شده در : جمعه 3 دی 1395 توسط : اسمان پندار. .
عزیزم این حس ناامیدی رو همه حالا کم یا زیاد تجربه کردن ولی اون چیزی ک قطعا واضحه اینه ک ناامیدی هیچ نتیجه مثبتی نداره پس نباید بهش تن بدی!
بعدشم شما چرا اینقدر خودتو دست کم میگیری؟! این خوبه ک نقاط ضعفت رو میدونی ولی دونستنش واسه این نیس ک دائم بزنی تو برجک خودت! واس اینه ک رفعشون کنی! چ نیازی هس جلوی دیگران اقرار کنی!
عزیزم دنیا ارزش نداره خودتو اذیت کنی!حالا ک اونجایی(جایی ک آرزوی چندین و چند سالت بوده) ازش لذت ببر.سعی کن آرامش داشته باشی.آسایش خوبه ولی آرامش ی چیز دیگس.ارامش خودت رو با فکرای بیهوده بهم نزن.ب جاش خوب بخون ک امتحان جامعت رو قبول بشی.اگه تواناییشو نداشتی خانوم دکتر نبودی!داری ک هستی!واس زبانم از راهی یاد بگیر ک علاقه داری حالا با معاشرت با دیگران یا فیلم یا کتاب و..
ورزش مورد علاقت رو پیدا کن و باشگاه برو.ورزش روحیه آدم رو بالا میبره و حس خوبی بهت میده.وقتت رو هم نمیگیره تایمی ک فکرای منفی میاد سراغت ساکت رو بردار برو باشگاه.
موفق باشی
مرررسی دوست گلم با كامنت عالی و مفیدت
پ.ن. صحبتهای محمود معظمی رو از دست ندید و بعضا دکتر هلاکوبی