امروز:

طبیعت فرح بخش

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

گفته بودم چندوقتی هست راستین بیشتر اوقات سرکاره، رو‌این حساب منم خیلی تنها هستم، خصوصا که الان هنوز دانشگاه نمیرم و کارم سنگین نشده وقت اضافه زیاد دارم، قبلا روی این پلن برنامه ریزی کرده بودم که تا اخر تابستون تکلیف ما مشخص میشه و عملا از زمستون همه چی کامل تغییر میکنه، برای همین فکر میکردیم نهایتا راستین تا اخر اکتبر برنامه کاریش سنگین باشه اما با طولانی شدن زمان رسیدگی به پرونده های ۱۴۰ لازمه دوباره برنامه ریزی کنیم، یا بهتره بگیم ذهنی اماده بشیم، یکهو یاد یک مثل از دوست و هم اتاقیم افتادم، سال ۷۵ ترم اولی که من وارد دانشکده داروسازی شده بودم، میگفت اگه برای بهشت هم اماده نباشی بهت خوش نمیگذره، نمیخوام راجع به این مثل حرف بزنم و تعمیمش بدم، فقط یکهو یادم افتاد و خواستم برای شما هم بنویسم. خلاصه ما هم باید برای این تغییر برنامه اماده بشیم، احتمالا من دسامبر یا ژانویه دفاع کنم، و راستین مجبوره تا اون موقع همین کار را ادامه بده. چندروز بعد: دوسه روزی رفتیم کمپینگ، حسابی استراحت کردیم، شب اول بارون اومد و ترسیدیم که تموم مدت تو چادر حبس بشیم اما خوشبختانه روز بعد هوا افتابی شد و ما هم زدیم به دل طبیعت، من و راستین هردو کمپینگ و هایکینگ را دوست داریم، وقتی که فقط خودتی و یک طبیعت زیبا و صدای باد توی درختها یا رود. یک خستگی جسمی فرح بخش پشتشه که حالت را خوب میکنه، توی مسیر هم از یکسال اینده گفتیم و اتفاقهایی که ممکنه بیافته یا نیافته تا ذهنی براشون اماده باشیم. الان هم که برگشتیم دارم استارت یک دوره کاری( تحقیقی) دیگه و‌تموم کردن این پایان نامه و دفاع را برای خودم میزنم، خصوصا که استادم هم خیلی عجله داره تا من زودتر دفاع کنم تا کار گرنت جدید را شروع کنم، خلاصه یک، دو سه، مهاجرت ما شش ساله شد و میریم که سال هفتم را شروع کنیم


نوشته شده در : جمعه 7 شهریور 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

روزهای خوب معمولی

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

هفته پیش برگشتم ازمایشگاه، یکی دو روز تست روی دستگاهمون کردم تا مطمین بشم همه چی روبراهه، دستگاه خوب بود اما اکثر موادی که روش ازمایش میکردم مثل کرمها و ژلها و حتی پودرهام تاریخهاش گذاشته بود خلاصه این هفته و هفته پیش به درخواست دادن به تهیه مواد اولیه گذاشت و البته استراحت، اما درکل بنظرم خوب شد، انگار خودم هم امادگی برگشت به کار ازمایشگاه را نداشتم، حتی این فرصت خوبیه که یکی دو قسمت از کار تزم که فقط با برنامه هست تموم کنم، البته اگه راستین هم عصرها خونه بود نور علی النور میشد، هوا عالیه و جون میده برای عصرهای دوچرخه سواری و پیاده روی، اما خوب فعلا نمیشه و تنها میرم، با دوستهام هم گهگاهی قرار میذارم اما با دوستان بیرون رفتن همان و رستوران و خرج داشتن همان، هربار رستوران هم چیزی حدود ۳۰-۵۰ دلار خرج داره که البته اگه اگه درامد و کار بود قیمتها اکی بود، میشد یک چیزی مثل پیتزا خوری به زمان چهارسال پیش ایران، از اونجا که راستین یک مدته که خیلی سرش شلوغ هست و هوا هم خوبه تصمیم گرفتیم هفته دیگه دو روزی بریم کمپینگ ، توچادر بخوابیم همون اون استراحت کنه و هم حال و هوامون عوض بشه. دوشنبه و سه شنبه، تو اینستا عکسهاش را میذارم. پارسال چادر را خریده بودیم، امروز هم دوتا کیسه خواب سفارش دادیم، دفعه پیش لحاف و پتو برده بودیم که شب تا صبح تو چادر یخ زدیم:)) اما درکل خیلی مزه داد، پیشنهاد میکنم شما هم اگه میتونید یکی دوشب از شهر بزنید بیرون و کمپ بزنید، حتما هم لازم نیست تو جنگلهای شمال باشه، مطمینم هرشهری جاذبه های خودش را داره. دیگه اینکه خبر رسیده رسیدگی به پرونده های ۱۴۰ از دوره شش ماهه به حدود یکساله رسیده، اینکه من منتظر بودم نتیجه ۱۴۰ تا دوماه دیگه بیاد احتمالا تا عید نوروز نمیاد، کلا انگار وقتی اسم مهاجرت میاد شانس من یادش میافته بدقلقی کنه، استادم داره سعی میکنه برام ویزای h1 اقدام کنه اما اگه نشد باید برم روی opt چون پاییز دارم دفاع میکنم. خوب من همیشه از دویدن بدم میومده، برعکس من خواهرم عشق دویدنه و برادرم از روز تولد امسالش( دوماه اول هرروز) و‌الان هم هفته ای چهاربار میره میدوه، خلاصه الان لباس پوشیدم برم ببینم میتونم رابطه ام را با دویدن خوب کنم:)) خوب فعلا خدافظ، چقدر از هرباغی حرف زدم


نوشته شده در : جمعه 31 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

بیقراری

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

دارم سریال همگناه میبینم و بدجور دلم هوای این را کرده که ایران بودم و با راستین میزدیم میرفتیم یک رستوران چلو کباب میخوردیم، اوج درام بودن:)) چندوقت پیش تعریف سریال همگناه را دیدم و چون میدونستم راستین از فیلم و سریال ایرانی بدش نمیاد از تو یوتیوب پیداش کردم، اولش مطابق معمول رفت یک گوشه و موبایل بدست شد، و شنیداری مشغول تست کیفیت سریال شد، بعد یواش یواش موبایل رفت کنار و لبخند رو صورتش نشست و چشمهاش پر برق شد، فکر کنم تو پستهای قدیمی هم گفتم که راستین عاشق تهرانه و کلا ادم نوستالژیک بازی هست، امروز که دیدم خودش تو مواقع ازادش بساط این سریال را علم کرده و چندقسمت را هم دیده، من هم ترجیح دادم وقت ازادم را به دیدن این سریال بگذرونم اما نمیدونستم که دیدن این سریال همان و هوایی شدن همان، کلا این روزها بیشتر منتظر پایان این پروسه انتظاریم، چشممون به روزی هست که ۱۴۰ قبول بشه و ۴۸۵ را اپلای کنیم، کارت سفر و کار که برسه راستین قراره یکی دوماهی بره ایران دیدن خانوادش، وای یکمی فکرش ادم را میترسونه، یعنی میشه! و سال دیگه بعد صادرشدن گرین کارت هم هردو با هم بریم، با اینکه یکسال زمان زیادی هست و سعی میکنیم به اما و اگر دل نبندیم که اگه نشد ضربه نخوریم اما یواش یواش من هم دارم بیقرار ایران رفتن میشم، ادم دل گنده ای ام و از بچگی مستقل بودم اما فکر وسوسه سفر به ایران افتاده به جونم، شاید هم تاثیر پراسپکتس باشه، اصولا بعد از یک کار بزرگ ادم دلش سرکشی و ازاد بودن را میخواد. این روزها هم دلم نه کار میخواد نه ازمایشگاه، نه تحقیق. دلم بیخیالی میخواد، غوطه ورشدن تو قصه ها، شایدهم غوطه ور شدن تو عشقهای سریالهای ابکی ایرانی:))


نوشته شده در : دوشنبه 27 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

زندگی در کنار کرونا

» نوع مطلب : اظهارفضل ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

سلام بعد پنج ماه یک پست از مترو بذارم، امروز دومین روزه که دارم میرم لب تا کارهای ریسرچ را انجام بدم، دیروز با دوچرخه رفتم، مسیر رفت تموم سرازیری بود و حتی زحمت پا زدن هم به خودم نمیدادم اما مسیر برگشت یکساعت تموم طول کشید و تموما سربالایی، یعنی چندتا خیابون به خونه امون وقتی پارک نزدیک خونه را دیدم از خوشحالی کلی ذوق کرده بودم. براتون بگم روز عید نوروز که برای خرید ضروری با راستین رفتیک یک فروشگاه، با وجود اینکه کرونا به امریکا اومده بود از اینکه مردم بدون ماسک و درکنار هم بودن کلی تعجب کردیم جالبه به همون نسبت بقیه هم به ما به چشم ادم فضایی نگاه میکردن که با ماسک و دستکش بینشون میگشتیم،امروز که بعد ماهها سوار مترو شدم از اینکه درعرض چندماه ماسک به یک پوشش مسلم و طبیعی ادمها تبدیل شده تعجب کردم، همه ماسک دارن و کمتر کسی را بدون ماسک میبینم، وقتی نگاه متعجب مردم تو روز عید را با الان که فکر کنم اگه کسی بدون ماسک باشه نگاههای متعجب سمتش روانه میشه مقایسه میکنم از تغییر سریع عادتو خو ادمیزاد متعجب میشم،میدونید که من طرفدار پر و پا قرص فیلمهای علمی تخیلی هستم، خوب این جور صحنه ها برای من مثل یک جور زندگی در فیلمها است و جالبه، هرچند انصافا، دیروز وقتی از صبح تا شب را مجبور بودم با ماسک بگذرونم، فهمیدم زندگی هرروزه با ماسک اصلا اسون نیست ، میدونید که بعضیها معتقدن شیوع کرونا درنهایت مثل سرماخوردگی میشه که باید به زندگی درکنارش خو گرفت، اما من خودم شخصا امیدوارم واکسنها اونقدر فراگیر بشه و ایمنی به این ویروس مادام العمر باشه و بشر زودتر از این بلای خانمانسوز و ادمکش راحت بشه، بچه ها من رسیدم ایستگاه، بعد مدتها مترو سواری حال داد:))


نوشته شده در : جمعه 24 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

روزانه

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

سلام به همه، من برگشتم، بعله این پراسپکتس را هم دادم رفت پی کار خودش، دیشب که برای خودم با خیال راحت فیلم میدیدم هی به خودم یاداوری می کردم هی خرکیف میشدم، اما انصافا سخت تر از اون‌ چیزی بود که فکر میکردم، یعنی بیشتر از یکساعت پشت سر هم سوال میکردن جواب میدادم، اکثر سوالها هم سوالهایی نیست که جوابشون را خودشون یا من صددرصد بدونیم، از پروژه سوال میکنن و دنبال علتها میگردن بعد بستگی داره تو چقدر بتونی علمی و مستدل بحث کنی و نظر بدی، خلاصه همه سوالها را تونستم بخوبی بحث کنم جز یکی دوسوال که استادم یک راهنمایی کرد که تو مسیر درست بحث بیافتم. اما خوشبختانه تموم شد و دفاع که امیدوارم پاییز باشه فرمالیته هست و یک پرزنت هست با نهایتا چندتا سوال. از این هفته هم برمیگردم دانشگاه و ازمایشگاه، شرایط کاری راستین هم موقتا طوری شده که روز تعطیل نداره و عملا خوشحالم دارم برمیگردم ازمایشگاه و مشغول میشم خصوصا که من اصلا ادم خونه دار خوبی نیستم و اگه وقت اضافه داشته باشم، بجای ورزش و خونه داری، بیشتر میخوابم و فیلم میبینم. کلا اصلا جنبه خونه نشینی ندارم:)) قصد دارم تا تابستون بجای مترو با دوچرخه مسیر خونه تا دانشگاه را گز کنم ببینیم چی میشه. خوب مرحله بعدی و مهم زندگیم ۱۴۰ هست، چندوقتی هست هفته ای دوسه بار سایت را چک میکنم ببینم جوابش اومده! شنیدم دفتر مربوطه از یکماه پیش پروسه اش از ۴-۶ ماه شده ۸-۱۰ ماه، اینم شانس ما! بهرحال من امیدوارم زود زود جواب بیاد و زندگیمون شکل بگیره، از امروز میافتم رو تکمیل ۴۸۵، شنیدم حداقل یکماه پروسه اش طول میکشه. دیگه جونم براتون بگم خبر خاص دیگه ای نیست، چندوقت دیگه هم سال ششم زندی ما تو امریکا تموم میشه و وارد سال هفتم میشیم، وه، چقدر زود گذشت، شش سال!


نوشته شده در : یکشنبه 19 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

میهن بلاگ کامنت خور

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

سلام به شما دوستهای خوب، جدیدا خیلی پیغام میگیرم که نمیتوتید کامنت بذارید و یا چندبار کامنت گذاشتید و من نگرفتم، حتی شانسی امشب صندوق پیام سر زدم و متوجه شدم چندتا دوست خوب که موفق به گذاشتن کامنت نشده بودن اونجا پیغام گذاشتن، از همه عذر میخوام، به ادمین میهن بلاگ پیغام دادم که وبلاگ همچین مشکلی پیدا کرده، امیدوارم پیگیری کنن و زودتر حل بشه. باز هم میبخشید دوستان. من سعی میکنم مرتب صندوق پیام را هم چک کنم که اگه موفق نشدید کامنت بذارید اونجا با هم درارتباط باشیم. میدونید که یک اکانت پابلیک اینستا هم به نام asemanny دارم که میتونید اونجا هم با من در ارتباط باشید، البته اونجا گاها راستین هم پستهایی میداره. اما کامنتها و پیغامها را خودم جواب میدم. دوست خوبی به نام ان ماری گفته بودن که پستها فونت خیلی ریزی روی لپ تاپ داره ولی روی موبایل خوبه، دوست عزیزم، من یکسالی میشه که از اپ موبایل برای نوشتن استفاده میکنم، متاسفانه تو اپ موبایل جایی برای تنظیم فونت و سایز نداره، سعی میکنم هر از گاهی با لپ تاپ وبلاگ را باز کنم و فونتها را درشت تر کنم، اونجا گزینه تغییر سایز و فونت و رنگ( گزینه محبوب منرا هم داره) خلاصه ممنونم از صبر و حوصله اتون. میدونید که با اینکه ندیدمتون اما پیوند محکمی به اینجا بخاطر حضور تک تک شما دارم


نوشته شده در : سه شنبه 14 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

یک پارچ پراسپکتس

» نوع مطلب : ازمایش - تز - مقاله ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

نشسته ام پشت میز و سعی میکنم سرو سامانی به پرزنتم بدم، هفته دیگه جمعه ساعت ۲ صلات ظهر پراسپکتس دارم، میشه ساعت ۱۰ شب موقع شام و سریال شما تو ایران، همینطور که سعی میکنم این پرزنت ۵۰ اسلایدی را اماده کنم یاد دفاع فوق لیسانس (مستر) سه سال پیشم میافتم، انصافا من چطور تونستم درظرف سه هفته یک تز بنویسم و دفاع کنم، جل الخالق. الان یک هفته هست دارم زور میزنم تا جملات و مطالبی را که میخوام توی ۴۵ دقیقه بگم، خنده دار اینه از بس ترتیب مطالبی که میخوام بگم یادم میره و یا جمله بندیم پیچیده و ایرانی وار میشه و دوباره از نو مجبورم جملات را ردیف کنم میبینم یک روز کامل پرزنتم طول کشیده، فکر کن اساتید را بنشونی و چندساعت ان و اون کنی و موهات را چهارچنگولی بکنی تا جمله و مطلب دلخواهت بیاد سر زبونت. نگران نباشید که خودم هم سعی میکنم نباشم .این پروسه یکبار در سه روز توی تز مستر انجام شده، حالا که یک هفته وقت دارم. میدونم تا اخر هفته اخرش این رکورد یک روزه به ۴۵ دقیقه میرسه. البته به خرج یک بسته ایندرال ۱۰. اخ چقدر منتظر تموم شدنشم، میدونم میدونم قرار نیست چیزی تموم بشه، پایان این پراسپکتس یعنی شروع یکسری ازمایش دیگه و بعد تکرار همین داستان برای دفاعم. کلا تو این زندگی لا مذهب فقط یک نقطه ختم متن وجود داره و بقیه اش نقطه سرخط هست. بعضی نقطه ها هم میشن علامت تعجب یا علامت سوال، گاهی دردناک و گاهی شیرین، گاهی هم دوست داری چندخط را با هم یکی کنی تا برسی به اون نقطه و طاقت خط های ابی انتظار را نداری. چه عجله ای برای تموم کردن این متن داریم. بعد از این پراسپکتس اولین کاری که میکنم میرم دریا، دست به پنجه با اقیانوس مواج. بعد میشینم با موهایی که پرازماسه هست و تو هم گره خورده تو افتاب تا تموم این خستگی بخار بشه و بره. اره این برنامه ام هست پ. ن. فکر کنم مغزم زیادی مخلفات توش گیرکرده، این عنوان اون لابلا یکهو زاده شد.


نوشته شده در : جمعه 10 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

مستی سختی

» نوع مطلب : غرانه ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

روزهایی تو زندگی هرکدوممون میرسه که درجه سختی و ناامیدی بیشتر میشه، و گاهی میشه که میتونیم خودمون را به بیخیالی بزنیم، بزور خودمون را وادار کنیم که مدتی باهاش روبرو نشیم، گاهی این حقه کمک میکنه که اماده بشی، بتونی قوی تر و‌محکمتر تو اینده باهاش برخورد کنی، من الان تو اون دوره هستم مدتی هست کار روی پیش دفاع را بستم و بوسیدم کنار، واقعا به این بیخیالی احتیاج دارم، راستش اگه بحث گرنت جدید و پست داک نبود یک بهونه میاوردم و سر میتینگهای هفتگی استادم هم نمیرفتم که زیر سوال نرم، بابا بیخیال، شش تا دانشجو داری و سه ماه هست از هیچ کدومشون خبر نداری، بعد عین سه ماه هرهفته با من و موبور که فارغ التحصیل شده جلسه هفتگی داری؟؟؟اقا نمیخوایم، فعلا بیخیال ما شو، بذار منم برم تو تعطیلات قرنطینه ای، هرچند از شما پنهون نباشه هستم، خصوصا یک ماه اخیر بیشتر زمان هفته را پا تلویزیون و موبایل بودم. راستی اومدم برای مرحله دوم niw با یک وکیل خیلی معروف شروع کنم، اب پاکی را ریخت روی دستم و گفت من توصیه نمیکنم شروع کنی، داشتن مقاله ضروریه و احتمالا فایلت برای مرحله اول ریجکت بشه، اینم یک ضد حال دیگه بود، و بدشانسی های راستین هم که داره برای کار اینده اش اماده میشه شروع شده، خلاصه میدونید راه حلمون چیه، بیدار میشیم میریم پای موبایل بعد ناهار با سریال، بعد بعضی روزها دوچرخه سواری سنگین، بعضی روزها هم دوسه ساعتی کار روی پروژه هامون، بعضی روزها هم بیشتر و هفت هشت ساعت. بعد هم باز مثل معتادها پای سریال تا وقت خواب، اررره دوهفته هست که اینجوریه و ای کاش میشد تا ابد کشش داد چون بشخصه نمیخوام برم سراغ واقعیات


نوشته شده در : دوشنبه 2 تیر 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

راه درخشان

» نوع مطلب : اینده از ان من ،یاداور ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

قبلا از دوست ایرانی- کانادایی نوشتم، یادتون میاد اولین بار کی دیدمش؟ قدیمها شاید یادشون بیاد، امتحانات ترم سوم بود، قرار بود من خودم را برای کارهای پروانه داروخانه برسونم ایران، با دوست ویتامی تو کتابخونه بودم که دیدم یک نفر فارسی با تلفن حرف میزنه، تلفنش که تموم شد، گفتم من هم ایرانی هستم، هم رشته بودیم گفتم دارم یک ترم برمیگردم ایران بهم ادرس ایمیل دادیم و خداحافظی کردیم، برگشتم ایران، یادتونه؟ راستین هم یکماه بعد از من برگشت، بعد هم درگیر تصمیمات مربوط به پروانه داروخانه شدیم اما چون بیشتر از پنج ماه نمیشد بعنوان دانشجوی اینترنشنال دور از خاک امریکا باشم مجبور شدیم یک سفر بیست روزه به امریکا داشته باشیم، کیا یادشونه؟ یک قرار تو رستوران بار روبروی دانشکاه با دوست ایرانی کانادایی گذاشتم( بذار اسمش را بذاریم ایکا)، یک قهوه سفارش دادیم و ایکا گفت یکساعتی بین انجام ازمایشهاش فرصت داره. میگفت تو ازمایشگاه دکتر هندی (رییس دپارتمان) هست،و ازمایش میکنه حرف زدیم و حسابی تحسینش کردم، بعد خداحافظی کردیم و من باز برگشتم ایران، برای پاییز سال ۲۰۱۶ بود که دوباره برگشتم امریکا، نادوست و ایرانی مشنگ هم همون سال برای phd اومدن دانشگاه ما، نادوست تو زمانی که ایران بودم برای اپلای از دانشگاهمون ازم تحقیق کرده بود و تلفنی میشناختمش. خوب داستان نادوست و مشنگ را میدونید پس فعلا بذاریمش کنار، داشتم میگفتم پاییز برگشتم امریکا، تصمیم گرفتم مسترم را با تز تموم کنم که هم تو ازمایشگاه کار کنم و کاری یاد بگیرم هم از طرفی کمی فرصت بخرم و پذیرش phd بگیرم، خلاصه از خوش شانسی به ازمایشگاهی ( فارماکوکینتیک) که الان هستم ملحق شدم، ایکا هم یک ازمایشگاه دیگه ( فرمولاسیون) بود و هردو شروع به کار روی تزهامون کردیم، اوایل با همون زبون نیم بند و اشاره سعی میکردم طرز کار دستگاهها را یادبگیرم، میگم اشاره چون قدیمیها از وضع زبانم اگاهن، میتونم بگم ۳۰-۴۰ درصد حرفها را میفهمیدم و بقیه را خودم باید استنباط میکردم، اگه موبور طرز کار دستگاه یا چیزی را توضیح میداد که نور علی نور بود، این مقدار میشد ۱۰ درصد. تابستون سال ۲۰۱۷ تزم را دفاع کردم و دانشگاه همه واحدهای مسترم را به phd منتقل کرد و عملا از پاییز ۲۰۱۷ سال سوم phd را شروع کردم و با موبور همکار مستقیم شدم. ایکا هم همون تابستون تز مسترش را دفاع کرد فقط تصمیم گرفت بره داروسازی بخونه و همزمان کلاسهای phd را برداره، ایکا پارسال پاییز اومد و ملحق شد به ازمایشگاه ما و الان من بعنوان سنیور ازمایشگاهمون، بهش مشاوره میدم. قراره این سه شنبه بریم باز یک قهوه بخوریم بمناسبت چهارمین سالگرد دوستیمون و از مسیری که اومدیم حرف بزنیم. خودم که مسیر را نگاه میکنم به خودم افرین میگم، زمانی که ایکا از ازمایشهاش میگفت و‌من هاج و واج نگاهش میکردم تا الان که من مشغول نوشتن پیش دفاع دکترام هستم و تقریبا بغیر ازموبور و دوسه نفردیگه بیشتر از هرکسی تو کل دانشگاه دستاورد ازمایشی داشتم، اگه بخوام خودم را با خودم مقایسه کنم هم که واقعا معجزه کردم، از اون زبان الکن و اشاره ای به این درجه رسیدم که نظریه های جدید مطرح میکنم و با استادم و موبور نظریه ها را بحث میکنم. میدونم هنوز مسیر طولانی پیش روم هست اما راه برام روشنه و ماه و ستاره ها و خورشید مسیرم را درخشان و پرنور کرده:))


نوشته شده در : دوشنبه 26 خرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

زندگی همونه

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

سلام بچه ها خیلی وقته ننوشتم، اما قضیه اینه چون هیچچچچچ تغییری پیش نیومده که ازش بنویسم، اوضاع من و راستین دقیقا همونه که تو پست قبلی نوشتم ولی یادگرفتیم یا یاد میگیریم که بتونیم از مسیر لذت ببریم یا شاد بودن را به بعد موکول نکنیم، البته این به این معنی نیست که هرلحظه شادیم، نه بنظرم اگه روزهایی که کم انرژی هستی و حوصله نداری وجود نداشت نمیتونستی لذت شاد بودن را عمیق درک کنی اما مهم اینه که یاد بگیریم که‌ تعداد روزهای بی حوصله و انرژی بودنمون را خیلی کمتر از روزهای شاد بودنمون بکنیم، این روزها صبحها ما اکثرا سر کامپیوترهامون هستیم بعد هردوسه روز عصرها میریم دوچرخه سواری، شبها میشینیم فیلم میبینیم و یا بازی کامپیوتری میکنیم، خودم هم دیگه به پیش دفاع و دفاع فکر نمیکنم و دیگه کمتر استرسش را دارم گذاشتم هرموقع وقتش شد اونوقت استرسی بشم، الان خودم را سپردم به جریان کسل کننده و ناتموم تصحیح( ریوایز) نسخه پیش دفاع بین من و استادم، دو هفته پیش بود که یک جلسه راجع به تزم با استادم داشتم، براش توضیح دادم که اگه قرار باشه همه اهدافی که تو تزم گذاشتم را انجام بدم سال دیگه تابستون میتونم دفاع کنم، استادم خندید و گفت البته من اصلا نگفتم اینها را انجام بدی خودت خواستی ( درست میگفت) خلاصه تصمیم به این شد بخش زیادی از ازمایشهای تزم را حذف کنم تا اینطوری بتونم زودتر دفاع کنم، بقول خود استادم اونطوری کارم درحد دوتا phd میشد، خلاصه این تصمیمم باعث شد پیش دفاعم یک تصحیح کلی بخوره اما چون درعمل باعث کم تر شدن تعداد ازمایشهام برای تز و راحت تر شدن پروسه دفاعم میشه خودم راضیم، البته چون به مقدار زیادی خل هستم بهش گفتم بقیه ازمایشها را هم حتما حتما میخوام انجامبدم اما زیر عنوان پست داک. خلاصه اینجوریاست. امروز هم قراره یک دوچرخه سواری سنگین دیگه بکنیم، هوا هم حسابی گرم شده اما اب اقیانوس هنوز سرده، فکر کنم از دوسه هفته دیگه که اب دریا هم گرم بشه هفته ای یکبار دلی به دریا و اب بازی و موج بازی هم بزنیم.


نوشته شده در : شنبه 24 خرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

دلداری

» نوع مطلب : غرانه ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

خیلی وقته ننوشتم و علتش اینه که هیچ اتفاق و جریان خاصی نیافتاده، بعد چند روزه میخوام بنویسم دو سه خط مینویسم میبینم غرغر شد، پاک میکنم دوباره روز بعد میام دوسه خط مینویسم باز میبینم غرغر شد دوباره پاک میکنم امروز گفتم بذار همین غرغرها را بنویسم. خوب داستان اینه الان بیشتر از سه هفته هست اخرین نسخه تصحیح شده پیش دفاع را برای استادم فرستادم و هنوز برنگردونده، تصمیم داشتم تا اخر ماه می پیش دفاع کنم اما با این اوصاف این زمان میشه اخر ماه جون. اما الان دیگه حرص نمیخورم حالا یکی دوماه زودتر دیرتر مهم نیست. تو این مدت یک هفته اش به اماده کردن پوستر گذشت و بقیه اش به بازی انلاین روی موبایل و یکمی هم مقاله و کتاب درسی خوندن و فیلم و سریال دیدن. قبلا هم گفتم راستش برخلاف بیشتر ادمها من از دوران قرنطینه راضی هستم و میدونم تا یکماه دیگه این دوران خونه نشینی بسر میاد و برای همین الان از استراحت کردن و وقت گذرونی بیشتر لذت میبرم و کمتر احساس عذاب وجدان میکنم. سعی میکنم قدر این روزهای خاص را بدونم و‌از استراحتم لذت ببرم. حالا غرغرها: این روزها تاثیر شدیدی روی وضعیت مالی ما گذاشته. عملا تو یک سال گذشته راستین بخاطر وضعیت مالیمون هیچ کدوم از کلاسهایی که برای کارش در اینده لازم داره را نگرفت، کردیتهامون داره منفجر میشه، مثلا من روی یک کردیتم ۹۸۰۰ دلار اعتبار دارم و تاحالا ۹۵۵۰ اش را خرج کردم، یعنی عملا فقط ۳۰۰ دلار دیگه میتونیم خرج کنیم. بقیه کردیتهامون را هم تا سقفش خرج کردیم و حدود ۱۹۰۰۰ هزار دلار بدهی کردیت داریم، کلی هم هرماه سود بابتش میدیم. سر همین بی پولی هنوز نتونستیم کارهای مرحله دوم گرین کارت را شروع کنیم و‌ چون فعلا اضطراری نیست گذاشتیم دوسه ماه دیگه. طاقتمون بدجور از بی گرین کارتی که طبعا باعث بی پولیمون شده طاق شده.قبلا مفصل علتش را توضیح دادم. دیگه اینکه من چندسالی هست تیروییدم کم کار شده وبهمون نسبت وزن کم کردن برام مصیبت شده، تابستون پارسال اهمال کردم و ۵ کیلو روی اضافه وزن قبلیم اضافه شد، الان چهارهفته هست رژیم گرفتم دو‌کیلو‌کم کردم بعد دقیقا دوروز معمولی غذا خوردم، یعنی یک روزش ناهار برنج خوردم و بک روزش شب همبرگر، دقیقا تو این دو روز یک کیلو اش برگشت، همسرم عصبانی تر میگه یعنی چی؟؟ یعنی تو هیچوقت نمیتونی نرمال غذا بخوری؟؟ یکجورهایی همیشه یا رژیمم یا نیمه رژیم که وزن اضافه نکنم و اگه مثل ادم غذا بخورم بلافاصله وزن اضافه میکنم، البته قرص تیرویید میخورم اما بهرحال این متابولیسم یا سوخت و ساز پایین بدنم واقعا رو اعصابه. استرس و فکر بچه دار شدن و مریضی پدر راستین را هم اضافه کنید. مهمتر بیکاری راستین و انتظارمون برای یک زندگی نرمال با کار ثابت درست و حسابی هست. خوب اینها مجموع غرغرهام بود و اما جوابم به خودم که خودم را اروم کنم. میگم میگذره، چیزیش نمونده. فقط چندماه دیگه مونده تا تکلیف ۱۴۰ معلوم بشه و فقط یکسال دیگه مونده که ما هم زندگی نرمال را شروع کنیم. این بی پولی هم بلاخره تموم میشه، خوشبختانه میتونیم پول از ایران بیاریم اما خودمون بخاطر نرخ تبدیل نمیخواهیم و از این ستون به اون ستون میکنیم که این یکسال بگذره. اینهمه سال صبر کردیم این یکسال هم بلاخره تموم میشه. بخودم میگم اگه تپلی هستی ایراد نداره، درسته صد درصد خوش اندام نیستی اماخوشبختانه چاق هم نیستی و‌ هنوز خیلی احساس جوونی میکنی این مهمه. بخودم میگم درسته زندگیمون روی نقطه انتظار پاز شده اما حداقل روی انتظار خوب پاز شده. انتظار برای بهترین اتفاقها و‌این عالیه. مهم اینه خانواده هامون هستن و کلا همین امید هست که رو لبهامون لبخند میاره و زندگیمون را شیرین نگه داشته. خوب من گفتم شما بگیدچطور بخودتون دلداری میدید؟


نوشته شده در : یکشنبه 4 خرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

سه هفته گذشته

» نوع مطلب : غرانه ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

یادتون میاد سه هفته پیش گفتم استادم حسابی سر انگلیسی نوشتنم حالم را گرفت، خوب من تا اون تاریخ بشدت مفید کار میکردم، حتی برای دقیقه هام هم برنامه داشتم و روزی ۷-۸ ساعت کار مفید میکردم، کلی مقاله خوندم، پیشنویس پیش دفاعم را نوشتم، با برنامه های مختلف کار میکردم و یادگیری برنامه r را هم جدی دنبال میکردم، دقیقا از روزی که استادم زد تو حالم، یک هفته هیچ کاری نکردم یعنی یک بازی رو گوشیم نصب کردم و از صبح تا شب اونرا بازی کردم، حالا من اصلا تو عمرم هیچوقت علاقه به بازیهای کامپیوتری نداشتم، هفته دوم بزور خودم را راضی کردم و پیش دفاع را ریوایز کردم و اول فرستادم برای موبور و بعد برای استادم و‌منتظرم تا دوباره با کلی کامنت بفرسته به خودم، کلا هفته پیش روزی ۱-۲ ساعت کار مفید کردم، این هفته هم کتابی راجع به رشته ام را شروع کردم به خوندن اما اونهم درحد روزی دوساعت، بعضی روزها هم اصلا هیچی و فقط بازی میکنم یا فیلم میبینم، کلا این استادم خواست منرا به راه راست هدایت کنه، نمیدونه که زد از بیخ ذوق کار و تحقیق را خشکوند، البته اینطور هم نیست بشینم و از استراحتم لذت ببرم. کلی عذاب وجدان کم کاری و بیکاریم هم گرفتم و تازه حالم هم خرابه و همش حس بد دارم . راستی i-140 را ۲۰ اپریل فایل کردیم و رفتیم تو انتظار شش ماهه، حالا که فایل کردیم وکیلم گفت I am cautiously optimistic, یعنی سرچ کردیم این حرفش یک چیزی تو مایه های ۵۰/۵۰ هست. البته میدونستم خیلی ریسکی هست دارم بدون مقاله اقدام میکنم اما دیگه چاره نداشتم، تو این مدت داریم میگردیم یک دوچرخه دست دوم خوش قیمت هم برای من پیدا کنیم که امسال با دوچرخه برم دانشگاه و بیام. هنوز مورد دلخواه پیدا نشده. راه دانشگاه کوتاه نیست اما اینطور هم نیست نشه رفت و یک قسمتیش هم سربالایی داره. شاید هم یک فرجی بشه کمی وزن کم کنم. خلاصه اینم گزارشی از سه هفته من.


نوشته شده در : پنجشنبه 18 اردیبهشت 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

پراسپکتس

» نوع مطلب : زبان و امتحان ،غرانه ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

یک ماه و نیم، یک ماه و نیم برای اینکه خودم را برای پراسپکتس اماده کنم، پراسپکتس یا پیش دفاع تو دانشگاه ما خیلی مهمتر از دفاع هست، تو پراسپکتس خودتی و کمیته داوران و معمولا سه ساعتی طول میکشه و تو این سه ساعت داورها اونقدر سوال پیچت میکنن تا مطمین بشن اماده دفاع هستی، حتی شنیدم بعضی از استادها سوال کتبی هم میدن که خوشبختانه استادمبه شفاهی بسنده میکنه، درعوض تا دلتون بخواد استاد من تو نوشتن پراسپکتس و تز سختگیره، عملا امروز ده دقیقه تموم داشت بصورت جدی زبان انگلیسی و از اون مهمتر ساینتیفیک رایتینگم را زیر سوال میبرد، یعنی چون دیشب قبلش تو ایمیل بهم اخطار داده بود خودم را از لحاظ روحی اماده کرده بودم، به نظر استادم ۵۰ درصد کار تحقیق، ریسرچ و‌داده خوب هست و ۵۰ درصد بقیه ارایه مطلب هست، کلا زد از بیخ نابودم کرد و‌در اخر گفت روش انالیز و تحلیل مطالبت فارسی هست و بابد با خوندن مقاله بیشتر یادبگیری مطالب را بسبک انگلیسی تحلیل کنی و بنویسی. الان من بیشتر از پنج ساله اینجام و با اینکه انگلیسی ام از ماههای اول خیلی بهتر شده اما هنوز بصورت شدیدی اذیتم میکنه و کارم را زیر سوال میبره. بهرحال فقط حدود یک ماه و‌نیم وقت دارم که غیر اینکه یک نسخه بی نقص از پیش دفاعم تحویل بدم خودم را هم از لحاظ علمی اماده کنم. البته بشزطی که حس و حالش باشه که نیست، یعنی بشدت حال و حوصله اش را ندارم. چندوقت پیش یکی از دوستهای داروسازم میگفت من که دیگه حوصله ندارم اسم دوتا دارو جدید که میاد بازار دارویی را حفظ کنم تو چطور درس میخونی، اون موقع بادی به غبغب انداختم و گفتم انگیزه اش باشه حوصله اش هم میاد، اما الان هرچی میرم سراغ انگیزه جواب نمیده. دیگه رسیدم به این مرحله که به خودم وعده بهشت میدم و میگم یکذره دیگه مونده این زورهای اخر را هم بزنی تمومه، و یا وعده رهایی از درس و استاد و رسیدن به ازادی را میدم. دیگه این اخرین راه کارمه که خودم را مجبور کنم بازم یک مدت فشرده کاری داشته باشم. البته کاشکی واقعا تموم میشد چون باز چندماه ازمایش باید انجام بدم و یک دور دیگه تکرار همین پروسه برای خود دفاع. بنده خدا راستین و شماها که از حالا باید غرغرهای من را تحمل کنید تا بنده از این دوره فارغ التحصیل بشم


نوشته شده در : شنبه 30 فروردین 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تربیت غلط

» نوع مطلب : من و خودم ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

دبستان میرفتم که شوهر دوست مامانم گفت، تو چرا برای هرکاری میگی ببخشید! و من بازم گفتم ببخشید. امشب ماجرایی پیش اومد که باز داستان سی سال پیش بصورتی دیگه تکرار شد، قضیه مربوط به اعتماد به نفس نیست، داستان مربوط به بچه مودب بودن هست. فرهنگی که تو کل بچه های خانواده و حتی فامیل من به غلط جا افتاده. این مودب بودن و خدای نکرده حرکتی انجام ندادن که به بزرگتری، معلمی، کوچکتری بربخوره تو همه این سالها با من بوده. اگه از دومتری معلمی میخواستم رد میشدم کج کج راه میرفتم که مبادا از دایره ادب دور بشم، و هنوز هم جلوی استادها سراپا می ایستم و‌نمیشینم. اگه جواب یک دوست را میخوام بدم هزاربار دورش قربون صدقه مینویسم که مبادا حس کنه دارم میگم بالا چشمت ابروست یا اگه تو مطلبی اطلاعاتم از کسی بالاتره، مواظبم طوری بیان نکنم که طرف خجالت بکشه و احساس کنه دارم خودنمایی میکنم. خلاصه امشب برای صدمین بار گفتم امان از این تربیت غلط. خلاصه باید تصمیم بگیرم بین کلافه بودن از خودم و ناراحت کردن احتمالی اطرافیان و یا از دست دادن دوستانم یکی را باید انتخاب کنم.


نوشته شده در : جمعه 29 فروردین 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

ارزوهای 99

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،روزهای رویایی پیش از رفتن ،

سلام به همه دوستان.

دو سه هفته ای هست ننوشتم ولی احساس میکنم خیلی وقته. تقریبا از زمان قرنطینه تو نیویورک. با اینحال زمان برام خیلی زود گذشته. بعد مدتهای مدید هم از  لپ تاپ برای نوشتن وبلاگ دارم استفاده میکنم و چون تو پیداکردن کلیدها کندم رشته کلامم پریده. عادت کرده بود تو رفت و اومد به مدرسه و تو مترو و با موبایل بنویسم و انگار عادت وبلاگ نویسی ام به مترو های نیویورک گره خورده که الان با مغز خالی مشغول تایپم. یکی از شما خواننده های عزیز که تو اینستا دنبالم میکنم بهم پیام داد که مدتها هست وبلاگ را نخونده و توصیه میکرد تو اینستا بنویسم. اما من فکر میکنم حال و هوای نوشتن با  وبلاگ زمین تا اسمون با اینستا فرق داره. البته بقول همون دوست اینستا یعنی ظاهر ادمها و وبلاگ یعنی باطن. مسلما ظاهر میتونه خیلی پراب و رنگ تر از باطن باشه درصورتیکه ها ابرهای تاریک بیشتر تو صفحه باطن به چشم میخوره. هرچند اکثر اوقات خود اسمان ابی با دل افتابی داریم. خلاصه فکر میکنم نه اینستا نه وبلاگ نمیتونه واقعیت یک ادم را نشون بده. شما بگید اگه قرار به انتخاب بود کدوم را بیشتر میپسندیدید؟
خوب بریم سراغ این اوقات. قبلا هم اینرا نوشته بودم که اگه مساله مرگ و سلامتی ادمها نبود من از این دوران خیلی لدت میبردم. میدونید این دوره قرنطینه برای من حکم یک روز برفی داره که مدرسه ام تعطیل شده. صبحها تقریبا سرساعت همیشگی بیدار میشم کمی گفت و گو با خانواده و بعد میافتم به کار روی نوشتن پیش دفاع و مقاله خونی و یادگرفتن R و سریال دیدن و ورزش ( البته سالهاست دیگه اون دختر قلمی به لطف دست پخت عالی راستین نیستم) اما سعی میکنم ورزش را هرچنداصلا دوست ندارم تو برنامه روزانه ام حفظ کنم. کلا از بدنی که تناسبش با ورزش ساخته شده لذت میبرم. خلاصه با حذف 2-4 ساعتی که تو رفت و امدو خستگی در کردن رفت و اومد تو راه دانشگاه میگذشت کلی میتونم مفیدتر کار کنم و همین استفاده مفید از وقت و روزم باعث شده حس خوبی به خودم پیدا کنم و در کل از دوران قرنطینه لذت ببرم. حتی تصمیم داشتم کلاس مجازی ابرنگ را شروع کنم اما دیدم بهتره چندماهی این دوره را عقب بندازم تا از شر پیش دفاع و دفاع خلاص بشم و درسم تموم بشه تا بتونم درست و حسابی روی این علاقه ام وقت بذارم. 
امسال روز عید خیلی دنبال مطلب و یا فیلمی از عید سال پیش گشتم تا یادم بیاد ارزوهام برای سال 98 چی بوده و به چندتاش رسیدم. هیچی پیدا نکردم. خلاصه تصمیم گرفتم اینجا ارزوهای امسالم را مستند کنم تا سال دیگه دنبالش نگردم. 
1- احتمالا 140 را تو همین اپریل فایل کنیم و جوابش تا مهر و ابان بیاد و راستین بعد از گرفتن نتیجه 140 دو ماهی بره ایران دیدن پدرش.
2- میخوام سال دیگه عید گرین کارت را تو دستم داشته باشم یا حداقل 485 را فایل کرده باشم و منتظر نتیجه اش باشم.
3- راستین با گرفتن ead کارت اجازه کار پیدا میکنه و باید کار تو زمینه دلخواهش را شروع کنه. راستین الان داره دوره های انلاین تو دوتا رشته مجزا را همزمان میگذرونه و به هردوش بشدت علاقه داره و احتمال موفقیتش تو هردو زیاده. احتمالا مدتی یکیش کار فرعی بشه و بعد از کسب تجربه تبدیل به کار اصلیش.
4 خودم تا اخر می پیش دفاع را انجام بدم و تا اخر تابستون دفاع کنم.
5- باید اونقدر تو فارماکوکینتیک قوی شده باشم و به اندازه مدیر این بخش( سنیور ساینتیست) اطلاعات داشته باشم و همزمان بتونم در سطح بالا مدل فارموکینتیک ( فرمولهایی که پخش دارو) را تعریف میکنه بنویسم و تو R و نرم افزارهای رشته فارماکوکینتیک اجرا کنم
5- یکی از تصمیم های خیلی مهم و از کارهای خیلی سختی که میخوام امسال انجام بدم بچه دار شدن هست. خوب گفته بودم که من اصلا حس مادرشدن و بچه دار شدن نداشتم و ندارم. سالها صبرکردم اما حسش نیومد که نیومد. تکلیف راستین هم با خودش معلومه و اصلا بچه دار شدن را دوست نداره. میمیونه من. از سبک زندگی الانمون راضی و خوشحالم اما سعی کردم اینده با شغل ثابت و روزهای یکنواخت را با بچه و بدون بچه تصور کنم و به نظرم با بچه پر اب و رنگ تر و پر انگیزه تر رسید. خلاصه مدتهاست میدونم که تو اینده باید بچه داشته باشیم و از طرفی سن من واقعا اجازه نمیده بیشتر صبر کنم. 42 سال برای خیلی ها خیلی هم دیر شده. خلاصه تصمیم خیلی وحشتناکی برای هردومون هست. اما احتمالا تابستون قبل یا بعد اینکه نتیجه 140 اومد بچه دار بشم ( قیافه ترسیده) و سال دیگه با یک شکم قلنبه و احتمالا اخلاق کاملا سگی ( نتیجه هورمونهای به هم ریخته) سال تحویل داشته باشیم. 
خوب این هم لیست ارزوهای من برای سال 99. به امید اینکه همه اش به نتیجه برسه.
دوست داشتید شما هم ارزوهاتون را تو کامنت اینجا ثبت کنید سال بعد برمیگردیم با هم میخونیمش :)


نوشته شده در : یکشنبه 17 فروردین 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic