خارج نشینها
مشروب
ساعت حدودای 10 شبه و حاضر و اماده نشستم برای اینکه بریم یک پارتی ایرانی به اسم وایت پارتی که هرسال اینموقع برگزار میشه. همینطور که از اسمش معلومه همه لباس سفید میپوشند. این پارتی بهونه ای هست که از سرو مشروبات الکلی بنویسم. شاید خیلی از شماها که ایران زندگی میکنید تو مهمونیهای ایرانی سرو این مشروبها را دیده باشید. گاهی دست ساز و گاهی هم وارداتی. فکر میکنم الان تو خیلی از مهمونیها بخصوص بین جوونها میشه نوشیدنی الکلی را دید. زن و مرد مینوشند. بعضی معمولی و بعضی بسیار زیاد و بعد کاملا مست پشت فرمون ماشین مینشینند و اینجوری هست که امار مصرف الکل تو کشور ما خیلی بالاست احتمالا خیلی از همین جوونها ارزوی خرید مشروب واقعی و نه دست ساز و نوشیدن ازاد مشروبات را دارند. اما شاید جالبه که خیلیهاشون ندونند نوشیدن اینجور مشروبات درخارج از ایران با تصوراتشون خیلی فرق داره. اینجا نوشیدن مشروبات الکی تو محلهای عمومی ممنوعه. یعنی چی؟ یعنی نوشیدن در خیابون. در پارک. در ساحل در مترو در ماشین شخصی ممنوعه. کجا ازاده؟ توی بارها. رستورانها و مهمونیهایی که سرو مشروب ازاده. خوب حالا این خانم یا اقایی که نوشیدنی نوشیده هم بهیچ عنوان اجازه نشستن پشت فرمون ماشین را نداره و اگه درحالت مستی رانندگی کنه مجازاتهای خیلی خیلی سنگین درانتظارشه چون جون ادمهای دیگه را به خطر انداخته. خوب حالا تکلیف چیه؟ این دوستان یا باید با تاکسی و مترو به خونه برگردند یا اگه زوج هستند یا با دوستانشوت بیرون میروند راننده بهیچ عنوان سمت مشروب نره. اینهم از داستان الکل خارج از کشور.
بانکهای امریکا
نظرتون چیه کمی راجع به بانکهای اینجا بنویسم؟ من قبل از اینکه وارد این سرزمین بشم اسم دوتا بانک معروف اینجا ( بانک اف امریکا و چیس) را شنیده بودم. کمی هم راجع به کردیت و شرایط خوش حسابی تحقیق کرده بودم. موقعی که وارد امریکا شدم یکی از اولین نیازهام این بود که حساب باز کنم. چرا؟ چون دانشگاه پول نقد نمیگرفت و از طرفی هر روز با کلی پول نقد توی کیف کوله ام از این خیابون به اون خیابون دنبال پیدا کردن خونه بودم. اون موقع خونه نداشتم و توی خوابگاههای ymca با مبلغ شبی 60-70 دلار میخوابیدم. یک اتاق ساده و کوچیک با یک تخت و موکت کثیف بدون حمام و دستشویی. تازه یکبار هم که موش تو اتاق دیدم. و بنا به یک قانون مزخرفشون هم هر چند روز یکبار مجبور بودم اتاقم را عوض کنم. اولین بانکی که رفتم بنک اف امریکای نزدیک دانشگاه بود. بانکهای اینجا غیر از همون باجه هایی که هممون با ظاهرش اشنا هستیم غرفه هایی هم داره که گاهی اتاق جدا هست گاهی هم با یک تیغه نصفه از هم جدا میشه. این غرفه ها کارهایی را انجام میدن که زمانبرتر هست و بیشتر از یک واریز و گرفتن پوله. خلاصه خانم یکی از غرفه ها با لبخند اومد جلو. پاسپورت و ای تو انی را دادم دستش و شروع کرد اطلاعات را وارد کامپیوتر کردن. ازم ادرس خواست که فقط ادرس ymca را داشتم. قبول نکرد و ادرس دیگه ای خواست. من هم که هیچ کس را تو نیویورک نمیشناختم و ادرس دیگه ای نداشتم. نمیدونم بخاطر ادرس بود یا پاسپورت ایرانی، قبول نکرد. دومین بانکی که رفتم چیس بود. گفتم من ادرس خونه ندارم مشکلی ندارید. گفت نه. اما پاسپورپ با اسم ایران را که دادم روند حساب باز کردن تبدیل به بازپرسی شد. اسم و مشخصات و ادرس. اسم و نسبت اقوامی که کار دولتی دارند. ادرس دقیق ایران. به کد پستی ایران که رسید و بلند نبودم گفتم قربون دستتون لطف کنید اون پاسپورت را بدید من بعدا خدمت میرسم. یعنی حتی خود سفارت هم همچین اطلاعاتی نمیخواست که این بانک میخواست. حالا دیگه روزها داشت میگذشت و من چه برای خونه گرفتن چه برای دانشگاه و چه برای امنیت واقعا احتیاج به حساب باز کردن داشتم. بانک بعدی سیتی بود. اون هم بخاطر ادرس قبول نکرد. یک بانک دیگه هم رفتم که الان اسمش را یادم نمیاد اون هم قبول نکرد. اینجا بود که واقعا نمیتونستم تشخیص بدم مشکل از ادرس هست یا اینکه چون تنها ای دی من یک پاسپورت ایرانی و یک برگه ای- 20 از دانشگاهه. تا اینکه متوجه شعبه بانک تی دی اون طرف خوابگاه شدم. تا قبل از اون اسمش را نشنیده بودم گفتم این یکی را هم امتحان کنم. و در عرض سه سوت صاحب حساب شدم. بعدها که صاحب ادرس شدیم و یکی دوتا ای دی non driving نیویورک و شهری را هم گرفتیم موفق شدیم توی بنک اف امریکا هم حساب باز کنیم اما در کل توصیه من به دانشجوها اینه که تو این بانک حساب باز نکنند. این بانک بشدت روی حسابهای ایرانی حساسه. عملا هر شش ماه یکبار باید مدارکمون را اپدیت کنیم. یکی دوبار هم حسابهای دوستهامون را بدلایل مختلف موقتا بلاک کردند. خلاصه دردسره. بانک تی دی درسته که راحت حساب باز کرد. اما یکی دوبار که مشکلی برامون پیش اومد گیجی پرسنل و طولانی شدن روند رسیدگی اذیتمون کرد. یکبار هم یک چک از بانک چیس داشتیم که باز با سوال جواب پاس داشت. بگذریم که یکبار هم یک چک همون اوایل از بنک اف امریکا داشتیم و شعبه نزدیک خونه بدون هیچ دلیل موجهی حاضر به نقد کردن نشد و بهونه اورد و مجبور شدیم شعبه دیگه ای بریم که خیلی راحت قبول کرد و نقدش کرد. یعنی شعبه تا شعبه هم اینجا میتونه متفاوت باشه.
دود شدنهای یک شبه
بخت بدمون با مهری از محل تولد خورده تو پیشونیمون. حتما تا حالا همه شما خبرهای مربوط به ویزا راشنیدید. خبر از این قراره که ورود اتباع ایرانی و 6 کشور بدبخت تر از ما تا یکماه به امریکا ممنوع هست. شاید فکر کنید که یکماه که چیزی نیست. درواقع یکماه فرصتی هست که ترامپ درباره ما تصمیم میگیره تا قانون و راه دلخواهش را برامون پیدا کنه. همه امون میدونستیم که دوره ترامپ دوره راحتی نخواهد بود. اما فکر کنم همونطور که انتخاب شدنش غیرمترقبه و دور از انتظار بود. عملی کردن حرفها و شعارهاش به این سرعت و به این صورت هم شوکه کننده هست. جامعه دانشجوی ایرانی از دیشب که خبرش تو رسانه ها پیچید تا همین امروز ظهر که تصویب قطعی شد داره به خودش میپیچه. بلافاصله رالی یا بقولی تجمع برگزار کرد. اما میدونید من فکر میکنم هیچ کدوم اینها تاثیر نداشته باشه. اخه طرف مقابلمون ترامپ هست که واقعا به این چیزها اهمیت نمیده. مگه چقدر به تظاهرات زنان تو روز دوم کاریش یعنی دیروز اهمیت داد. اوووووه تازه سه روز گذشته و این همه اتفاق برای سه روز واقعا زیاده. سه روز منهای چهارسال یا احتمالا هشت سال. جدا چهارسال اینده من کجای این دنیا هستم؟ فقط امیدوارم به نقطه شروعم برگشت نزده باشم. امان از این رویای امریکایی که حتی دیگه نمیشه درموردش رویا دید و خیال پردازی کرد. متاسفانه واقعیت با پاسپورت ایرانی محکم میخوره تو صورتت. این هم از این. تا دیروز. یعنی دقیقا بیست و چهارساعت پیش همه چیز طلایی داشت پیش میرفت. دوشنبه مت سنتر خودش پیشنهاد gea را داد. سه شنبه یکی از استادها ضمنی با ga موافقت کرد. و امروز چهارشنبه دارم به این فکر میکنم که سال دیگه این موقع و سالهای بعدش امریکا هستم؟
هم خونه ایهای ... و 11 شهریور
از دیشب بارون شدیدی شروع شده. البته هوا همچنان گرم و خوبه. دیشب اوضاع اصلا خوب پیش نرفت. هندیها کاملا بی منطق و زورگو تشریف داشتند. بهیچ عنوان نتونستیم قانعشون کنیم که ما دونفریم شما هم دونفر و دوتا اتاق که البته ما کرایه بیشتری از مجموع کرایه اون دوتا میدیم و یخچال هم باید عادلانه به دو قسمت تقسیم بشه. میگفتند ما وسیله زیاد داریم. هرچی گفتیم بابا ما هم همینطور. منطق سرشون نشد که نشد و اخرش یک سوم یخچال به ما تعلق گرفت. کابینتها هم همینطور و تازه جالبتر اینکه طبقات بالایی که در دسترس نیست را برای ما خالی کرده بودند. زور گویی و بی منطقیشون واقعا کلافه کننده بود . تازه کلی هم شاکی بودند که چرا سری پیش وسایل را از روی میز و زیر میز به کابینتها منتقل کرده بودید و در واقع به وسایل ما دست زده بودید(باور نمیکنید که این وسایل شامل تمام ظروف ماست و خوراکیهایی بود که خورده بودندیا کیسه های پلاستیکی بود) ما هم نمیخواستیم از در دعوا وارد بشیم چون اخرش یکسال باید با اینها سر کنیم و بعدا اذیت میشیم. به ناچار کوتاه اومدیم. دیشب دوتایی پشت هم بلند بلند حرف میزدن و حتی جواب شوخیهای راستین که سعی میکرد موضوع تند نشه را جدی میدادند. حالا صبح که به یکیشون میگم ما قبل رفتن کامل اشپزخونه را تمیز کردیم و الان تموم سطح گاز و ماکروفر و کابینتها یک لایه چربی هست و لطفا تمیزش کنید میگه به من چه. نوبت اون یکی هست. و اون یکی نوبتش را انجام نمیده و حتی اشغالهاش را بیرون نمیبره و از این حرفها.جالبه که معلومه خودشون هم باهم مشکل دارند.بغیر از اون فکر میکردم این دوتا دختر تمیزند اما حالا متاسفانه متوجه شدم کثیفند و اهل تمیزکاری هم نیستند. یعنی من بعید میدونم گاز و ماکروفر از روزی که من شستم دست خورده باشه. باور نمیکنید اما قطره قطره روغن از کابینت اویزون بود. یخچال کثیف. دستشویی کثیف. از دیشب تا حالا حالمون بشدت گرفته هست. از صبح هم فقط کارتن باز میکردیم و اتاق را سرو سامون میدادیم. بعد این وسط فهمیدم متاسفانه من سال اول به هوای داشتن یک زندگی مشابه ایران تموم خورده ریزهام را برداشتم اوردم. کیف و کفش و لباس که جای خود داره. حالا جنگ جهانی دومم اینه که یکی یکی برم سراغ اونها و کم مصرفها و بی مصرفها را با وجود سالم بودن دور بیاندازم . چون زندگی توی اتاق مدل دانشجویی شوخی بردار نیست و دیگه سطح زندگی ما در حد اون همه کبکبه دبدبه نیست. سخته اما این هم یک بخش از سختیهای مهاجرته که ما هیچوقت نمیدونستیم. خوب این هم از دیشب و امروز. پاشم یکم درس مرس بخونم و بقیه کارهای خونه تکونی را بگذارم برای اخر هفته.یعنی شنبه یکشنبه و دوشنبه که تعطیله.
فرار
دوادم با یک پرواز
زندگی اینور اب با اونطرف خیلی متفاوته. این تفاون نه تنها در خونه و وسایل زندگی و تجمل ونه تنها در خیابونها و ادمها و زندگی شهری ونه تنها در نوع ادمهای دوروبر و ارتباط گیری و زبان متفاوت هست بلکه میتونه تو طرز فگر و روش زندگی هم باشه. درست از زمانی که وارد فرودگاه میشی و مهر تو پاسپورتت میخوره با یک پرواز یکروزه وارد یک دنیای دیگه میشی. از همون لحظه ورود به فرودگاه که باید ارتباطاتت را با زبون دیگه ای داشته باشی و بجای استقبال خانواده باید دنبال تاکسی باشی شکل و نوع زندگی ات متفاوت میشه. سرعت فکر کردن اونجا سریعتره. باید حواست به مسائل مختلفی باشه و ذهنت درگیرتره چون اونجا فقط خودت و همسرتی. حتی فعالیتهای بدنیت بیشتر میشه. تو ایران پدر و دوست اشنا زحمت چمدانهات را میکشن و از صندوق عقب تا اسانسور میارن . اما تو نیویورک خودت باید ساکها را جابجا کنی. کرایه تاکسیها بشدت گران هست و اکثر اوقات چمدونهای سنگین را باید از پله های زیاد مترو بالا و پایین ببری. کاری که هرگز تو ایران نمیکردی. حتی توی اسباب کشیها هم کارگر داشتی و اونها زحمت حمل و جابجایی وسایل را میکشیدند و تو فقط وسایل را تو کارتن میگذاشتی. اما اونجا کارتنها و چمدونهاس سنگین را توی خیابون روی چرخهاشون از مترو تا خونه میکشی و بعد از کلی پله به اتاقت میرسی. اخه تو نیویورک غیر از برجهای بلند تو خونه های چندطبقه خبری از اسانسور نیست. اره بعد از یک پرواز چند ساعته وارد یک دنیای دیگه میشی. با ادمهایی با ظاهرها رفتارها قانونها و مراودات مختلف.به یک کلام متفاوت کاملا متفاوت. انگار از یک سیاره به سیاره دیگه رفته باشی. تو ایران روی مبل لم میدی به صحبتهای مامانت با خاله ها گوش میکنی. نگرانیهای راجع به فلان مهمانی و فلان ادم را میشنوی. اما توی امریکا جدیدا روی یک تخت میشینی تند تند ایمیلهات را چک میکنی . ایمیل میزنی. و راجع به فلان امتحان و درس فکر میکنی. فیس بووک و لینکدین را چک میکنی و برای کارهایی که برای موفق شدن نیاز داری برنامه ریزی میکنی. تو ایران زمان می ایستد. انگار ساعتها میخوابن و تو در کندی اتفاقات و روزمرگیها متوقف میشوی. اما تو نیویورک ساعت روی دور تند میچرخد. وقت کم میاری. از حجم کارها و برنامه ها وحشت میکنی. به کلاسها و دوره ها و درسهایی که برای جلورفتن نیاز داری فکر میکنی. همیشه در حال دویدنی. باز وقت کم میاری. انگار دوباره ار نو بچه کنکوری شده ای که غول کنکور جلوی راهت خوابیده. دهها نفر عین تو مشغول رقابتند. هندیها بخاطر زبان قوی اشون خیلی جلوتر از تو هستند. تو باید بدوی تا بازنده نباشی. باید خیلی چیزها یاد بگیری. مغزت مثل ساعت کار میکنه. قلبت از ترس فلج میشه.با خودت برنامه و هزاران کاری که باید بکنی و مطلبی که باید یاد بگیری دوره میکنی و با یک پرواز چند سا عته باز در ایرانی. بارخوت و سکون زندگی ایرانی بخواب میری و فراموش میکنی که نوع دیگه ای از زندگی هم وجود دارد. و به اندازه مایلها از خود امریکاییت فاصله میگیری.
هفت
میدونید دوستان یکی از موردهایی که تحت تاثیر مهاجرت قرار میگیره ارتباط شما با همسرتون هست. این تغییر بزرگ میتونه شما را بهم نزدیکتر کنه یا دورتر. وقتی هدفهاتون، دیدی که از اینده تون و مسیرتون دارید یکی باشه بهم نزدیکتر میشید. مثل دوتا خط که بسمت هشت شدن میرن اما وقتی چیزی که از زندگی جدیدتون میخواهید و انتظار دارید متفاوت باشه این راه بسمت هفت شدن میره. راستش من نمیدونم که من و همسرم بهم نزدیکتر شدیم یا دورتر. در حقیقت وقتی امریکا هستیم بهم نزدیکتر هستیم. اما مطمئن نیستم این نزدیک شدن واقعیه یا بخاطر تنها بودن و نیازمون به همدیگه هست. ااااااخه سفر طولانی اخری که به ایران داشتیم خیلی چیزها را تغییر داد. درواقع این اواخر من و راستین از هشت به یک هفت بزرگ رسیدیم. و حالا داریم سعی میکنیم این هفت ناموزون و زشت را موازی یا هشت سابق کنیم. و اما علت. حقیقتش سری اخر که ایران بودیم . هرکدوم باز شدیم بچه مجرد پدر و مادرمون. بجه خونه. این دوره به راستین نشون داد که چقدر پدر و مادرش پیر و فرتوت و ناتوان شدند. وابستگی شدیدشون به راستین و حس مسئولیت راستین به اونها باعث عوض شدن دیدگاه راستین به مقوله مهاجرت شد. درواقع راستین میگه ما خونه و ماشین و وسایل زندگی خوب و کار و ارامش و از همه مهمتر پدر و مادر را فدا کردیم تا زندگی توی یک اتاق و عوض شدن ارقام درامد و مخارج را بشرط تغییر محیط و کشور بخریم. اررره راستین تا حد زیادی پشیمونه. دلش میخواد میتونست درست به نقطه قبل رفتنمون برگرده. روزی که اخرین قسط خونه همزمان با اومدنمون تموم شد و میتونستیم تو ایران هم بهتر زندگی کنیم. از طرفی بنظر اون بخشی از زندگی مسئولیت ما در قبال پدر و مادرهامونه. من میفهم چی میگه. خوشبختانه پدر و مادر من هنوز روپا هستند و به اینده و تغییر شرایط امیدوارم. مطمئننا اگه قرار بود تا ابد شرایطمون همینطور بمونه بنظر من هم مهاجرت کار اشتباهی بود اما فکر میکنم درست میشه و اوضاع خیلی بهتر میشه. خلاصه این فکرها و تغییر هدفهاست که راه ما را هفت میکنه.خصوصا اینکه میدونیم مرداد که برگردیم امریکا چندسالی امکان برگشت نداریم و سن بالای پدر راستین ووابستگی و نیازش به راستین واقعا درداوره. حتی روزهای اخر انقدر این هفت شدید شده بود که من به راستین پیشنهاد دادم این دوسه سال ایران بمونه اما خب راستین نمیتونه من را تنها بگذاره و درست هم نیست و دوری طولانی مدت برای زندگی مشترک سم هست. حالا باز جمعه ای که در پیشه داریم برمیگردیم ایران. برای حدود سه ماه زندگی دیگه. و این واقعا نگرانم میکنه. نگران رابطه ای که شدیدا احتیاج به مراقبت داره. اختلاف دیدگاه و نظر چیزی نیست که راحت حل بشه و احتیاج به از خودگذشتگی و فداکاری داره. و تنها بهانه ،فقط عشقی هست که باید ازش مراقبت بشه.
ماهیت مهاجرت
این پست را توی وبلاگ دوست خوبم باران عزیز دیدم بنظرم یکی از دقیقترین و کاملترین مطالب در مورد ماهیت مهاجرت هست. امیدوارم شما هم از خوندن این نوشته به اندازه من لذت ببرید. ادرس وبلاگ باران جان: zendegimoon.mihanblog.com
اینو توی یه وبسایت خوندم واقعاااااااااا با اینا موافقم،به نظرم هرکسی نباید قصد مهاجرت کنه ،نمیدونم چرا مردم ما اینطور شدن،فکر میکنن زندگی اون طرف خیلی بهتر این طرفه....به نظر من اصلا اینطور نیست و من به شخصه همیشه کشور خودمو ترجیح میدم....حتما اینو بخونین:
این روزها خیلی از دوستانم که همین پنج سال پیش حتی فکر مهاجرت به ذهنشان خطور نکرده بود سراغم می آیند و از من راه و چاه می پرسند و معلوم است که بطور جدی به مهاجرت فکر می کنند. با خودم فکر کردم که این جمع بندی شاید به کار کسانی که این روزها درگیر قضیه ی مهاجرت هستند کمکی کند. هرچند اصولا معتقدم که راهکار دادن در این زمینه انقدرها هم به کار نمیاید و خیلی چیزها هست که واقعا باید شخصا تجربه کنید و در ضمن از مورد به موردی قابل تعمیم نیست چون ادمها متفاوت هستند. این متن خلاصه ای ازنکاتی است که به نظرم کمتر به آن پرداخته شده است. به یاد داشته باشید که مهاجرت تصمیم بزرگی است و زندگی شما را برای همیشه تغییر خواهد داد. برای شما در هر تصمیمی که بگیرید آرزوی بهترین ها را داریم.
It is all about Balance
یکم: کفه ی ترازو
چیزهایی که شما بعد از مهاجرت به دست می اورید (آزادی، رفاه، امنیت ..) همانقدر مهم است که چیزهایی که پشت سر می گذارید ( خانواده، دوست، خاک آشنا، شغل، ..) . بطور ساده هر قدر چیزهایی که شما پشت سر می گذارید کمتر باشد و دست آوردهای شما آن طرف ناچیزتر، کفه ی شما در دیگر سو سنگین تر خواهد بود و شما مهاجر موفق تری خواهید بود. بطور مثال اگر در ایران توی کارتان ناموفقید؛ حق شما خورده می شود، خانواده ای دارید که بارشان را باید بکشید، مهاجرت برای شما گزینه ی خوبی است. چون از شر چیزهایی که دوست ندارید خلاص می شود و این طرف هرچه که درانتظارتان باشد از انچه که تجربه می کنید بهتر خواهد بود. اما برعکس اگر شغلی دارید که به شما هویت می دهد، مورد احترام هستید، خانواده و حلقه ی دوستانی دارید که با انها خوشید و تنهایی هایتان را پر می کنید بیشتر به تصمیمتان فکر کنید چون خیلی از اینها رابه اسانی برای همیشه از دست می دهید. به یاد داشته باشید که ذهن آدمی ذهنی مقایسه گر است. شما ممکن است زیرک باشید و از دام مقایسه خودتان با دیگران در بروید اما از دام مقایسه امروز با گذشته ی خود به سختی می توان در آمد.
You can not teach an old dog new tricks
دوم: سگ پیر
سن عامل بسیار بسیار مهمی است. بخشی از اهمیتش به قانون اول بر می گردد. بدیهی است که هرچه شما جوان تر باشید چیزهای کمتری را پشت سر خواهید گذاشت چون توی ایران ریشه نکرده اید و دست اوردهای زیادی ندارید که گذشتن از آن شما را غمگین کند. اما بخش دوم به خود خاصیت سن برمی گردد. با هر روز بالا رفتن سن توانایی شما برای اموزش و تطبیق پایین تر می اید و این در پروسه ی مهاجرت طبعات دردناکی خواهد داشت. شما اسامی ، کلمات، زبان ، قوانین جدید را به سادگی یاد نمی گیرید. هر چیزی را باید هزار بار بیشتر و با تلاش توی مغزتان فرو کنید. در ضمن ریسک پذیری ، اعتماد به نفس و شهامت هم معمولا چیزهایی هستند که با بالا رفتن سن سیر نزولی می گیرد. اهمیت سن به حدی است که توی وبسایت رسمی مهاجرت به استرالیا هیچ فرد بالای 42 سال تحت هیچ شرایطی واجد شرایط مهاجرت نخواهد بود. من شخصا مهاجرت کردن را برای هیچ کس که بالای سی سال باشد توصیه نمی کنم.
If you want to go fast go alone, if you want to go far go together
سوم: تند بروید تنها بروید، دور بروید با هم
من شخصا همیشه با کله خری ذاتی خودم فکر می کردم که تنها سفر کردن اسان تر است. اما واقعیت این است که خصوصا در سالهای اول که اوضاع سخت تر می گذرد داشتن یک رفیق، یک همراه، یک همسفر (و هرچه بیشتر بهتر) به نحو عجیبی به شما قدرت می دهد. دوستانی را می شناسم که سالهای اول مهاجرت ناچار به کارهای خیلی پست تن داده اند اما از آن روزها به عنوان بهترین روزهای زندگی یاد می کنند. دلیلش به طور ساده این بوده که این دو دوست از دبیرستان با هم بوده اند و با هم از ایران خارج شده اند. آنها تعریف می کنند که بعد از کار با هم ابجو می خوردیم و به مشکلاتمان می خندیدیم. توجه بفرمایید که اگر هم تنها باشید بعد از یک روز سخت می توانید ابجو بخورید اما کسی نیست که باهاش بخندید و در نتیجه بعد از خوردن ابجو بیشتر احتمال دارد که به حال خودتان گریه کنید. داشتن همراه مهم است اما نکته ی ظریف این است که دو همراه باید دقیقا به یک اندازه تصمیم به مهاجرت داشته باشند. هیچ وقت کسی را به زور تشویق به همراهی با خود نکنید. مهاجرت راه دشواری است و انکه نمی خواسته وسط راه می برد و نه تنها یاری نمی شود که باری می شود که باید روی دوشتان بکشید و یا رهایش کنید که در هردو حالت فقط ادامه مسیر را دشوارتر خواهد کرد
The limits of my language means the limits of my world
چهارم : هیچ کس زبانش خوب نیست
واقعیت این است که اگر شما زبان را از 5-10 سالگی توی کشور دیگری یاد نگرفته اید زبان شما خوب نیست. نمره ی ایلتس یا تافل هم فقط حداقل توانایی های شما را در زبان انگلیسی نمایش می دهد و ربط چندانی به محاوره ی روزمره ندارد. زبان دریچه ی ارتباط شماست با دنیا. طبیعی ست که وقتی نتوانید خود را خوب بیان کنید میزان هوش و دانش و بقیه ی مهارت های شما هم به سادگی زیر سوال می رود. شما با زبان نه چندان خوب با لهجه ای غریب در محیطی رها خواهید شد که حتی یک کودک هشت ساله از شما به نحو موثرتری با محیط ارتباط برقرار می کند. هر کشوری برای خودش در این زمینه شرایط خاصی دارد. من از اروپا چیز زیادی نمی دانم. اما مثلا در انگلیس درست حرف زدن بسیار مهم است و تاکید روی گرامر درست بسیار. در استرالیا و نیوزیلند شما انواع ادمها را با لهجه های مختلفی خواهید دید که وقتی دهانشان را باز می کنند و به انگلیسی حرف می زنند حتی یک کلمه اش را به دلیل لهجه ی مخصوص انها در ابتدا نخواهید فهمید. این که شما بطور مداوم در ارتباط و فهم دیگران دچار اشکال می شوید بر روی توانایی شما برای یافتن کار، دوست یابی و حتی خرید یک بستنی هم تاثیر خواهد گذاشت. اگر برای شما درست حرف زدن؛ ارتباط انسانی، پذیرفته شدن در یک جمع به عنوان یک انسان فصیح و بلیغ مهم است به این قضیه فکر کنید.
Money is the barometer of a society’s virtue
پنجم: پول
این که با چه میزانی از سرمایه از ایران خارج می شوید تیغ دو لبه است. اگر با پول کمی که برای چند ماه زندگی کفاف می دهد خارج شوید احتمال موفقیت شما بالاتر از کسی است که با سرمایه ای بین 50 تا 500 هزار دلار خارج شده چون فشاری که به شما خواهد امد شما رو توی جامعه ذوب می کند و باعث می شود که از ترس بجهید بالا و برای خودتان کاری دست و پا کنید. بدترین حالت نصفه نیمه است که نه انقدر در اضطرارید که کف زمین بشورید و نه انقدر پول دارید که نگران کار و در امد نباشید. اگر سرمایه ای که خارج می کنید بالای یک- دو میلیون دلاراست، شما اساسا آدم موفقی هستید و احتمالا هرجا بروید ادم موفقی خواهید بود و پیشنهاد می کنم وقت تان را با خواندن این نوشته هدر ندهید.
Attachment is one of the most important needs of your soul
ششم: مرز
بسیار شنیده ایم که گفته اند «هرکجا باشم باشم، آسمان، فکر، زمین مال من است». واقعیت این است که زندگی شعر نیست. دنیا مرزهایی دارد و شما یک ایرانی هستید. هیچ کشور دیگری سرزمین شما و خاک شما نیست و نخواهد بود. شما می توانید در هر کشوری که بخواهید اقامت کنید، درست مثل هتلی که برای اقامت انتخاب کرده اید این هتل می تواند بسیار شیک، مرفه و اصلا هفت ستاره باشد. اما در هتل احساس خانه را نخواهید داشت. شما متعلق به خاک خودتان هستید و انجا را با همه ی بدیها، خوبی هایش می شناسید، با جرایم و جنایات وخرافاتش آشنا هستید. این ور آب شما روی زمان و مکان و فرهنگ سوار نیستید. در دراز مدت حسی شبیه عدم تعلق روی شما سوار می شود. البته عدم تعلق و چون سرو ازاد بودن خیلی هم خوب است ولی واقعیت این است که روح ادمی برای لذت بردن ازچیزها نیاز به احساس تعلق دارد. بدون حس تعلق از زیبایی، نظم و آزادی اطرافتان بهره ی چندانی نمی برید چون اینها «مال» شما نیست. تصاویر از برابر شما می گذرد، شما می بینید اما عمق حس جاری در محیط در روح تان نفوذ نمی کند و در یک کلام » حال نمی دهد». این که می بینید کسی در بهترین ساحل دنیا با بیکینی نشسته و مارگاریتا میخورد و هوس ساندویچ فری کثافته یا اتوبوس های شهر ری را می کند ادا نیست. این واقعیت مضحک روح ادم است .
There is no U-turn on this road
هفتم: باز آمدنی نیست، چو رفتی رفتی
وقتی از ایران خارج می شدم با خودم گفتم می روم؛ می بینم، می سنجم. اگر شد می مانم و اگر نه بر می گردم. فکر می کنم خیلی ها هم با همین فکر از ایران بیرون رفته اند. در واقع این فکر کمک می کند که از شدت حجم واقعه ی پیش رو بکاهید و به شکل یک تجربه ی برگشت پذیر بهش نگاه کنید چون مغز ادم از چیزهای برگشت پذیر کمتر می ترسد. واقعیت این است که مهاجرت ( از نوع ایرانی آن) پروسه ی بی بازگشتی ست. ایرانی های زیادی به کار سیاه و حتی شستن زمین هم رضایت می دهند تا برنگردند. واقعیت این است که وقتی به راه رفتن توی محیط ازاد عادت کردید برایتان زندگی در شهری که هرکه از راه رسید بتواند جلویتان را بگیرد و ارشاد کلامی تان کند سخت می شود. وقتی به قطارهای خالی که سر ساعت می رسد؛ به نظم؛ به قانون به هوای پاک و بدون پارازیت، به اینترنت پر سرعت بدون فیلتر؛ به رانندگی خوب؛ غذای خوب، شراب خوب و لباسهای رنگی خوب عادت کردید دیگر نمی توانید روال سایق را قبول کنید. دوستان زیادی داشتم که بعد از ده سال به ایران برگشته اند و بیشتر از چند هفته دوام نیاورده اند. آنهایی هم که ماندگار شده اند برای همیشه مثل کبوتر دو برجه بین این و آن معلقند. پیش از این که مهاجرت کنید به این فکر کنید که این تصمیم برای همیشه زندگی شما را تغییر خواهد داد.
کلاس درس اونور ابی
همخونه
راستین تو اشپزخونه هست و درحین درست کردن کتلت مشغول گپ زدن با همخونه ایهای مجارمون هست. بهتره بگم همنشینهای دوست داشتنیمون. واقعا خوشحالم که خوش شانس بودیم و با این بچه ها هم خونه شدیم. دختر و پسری که مدام درحال شوخی کردن و خندیدن هستند. سربسر همدیگه میگذارند و از شوخی با هم لذت میبرند. راستین که حسابی باهاشون بخصوص پسر مجار رفیق شده و اون هم یکپای شوخی و خنده هاشون هست. من هم گهگاه مشارکت میکنم. شاید به این خاطر که حتی به زبان خودمون هم فقط با کسانی که خیلی باهاشون صمیمی هستم شوخی میکنم و اکثرافقط با خندیدن همراهی میکنم.زبان انگلیسی هم که مزید بر علت شده. برام خیلی جالبه که راستین با دایره لغات محدود راحت تو بحثها شرکت میکنه و پابپاشون جلو میره.البته صادقانه خودمحاوره دایره لغات محدودی دارد و حتی استادهای امریکاییمون هم از کلمات اکادمیک تو صحبتشون استفاده نمیکنن.برعکس بعضی از استادهای غیر امریکایی:) خوب برگردیم سر بحث.چند روز پیش بچه ها پیشنهاد سفر به نیاگارا را دادند. من گفتم بخاطر درس و دانشگاه نمیتونم بیام و اونها گفتند پس اگه ناراحت نمیشی ما راستین را میبریم. البته قرار نیست راستین بره اما من خوشحالم که حتی تو جامعه انگلیسی زبان هم روابط عمومی اون خوب و قوی هست. خوب بگذارید کمی از بقیه خصوصیات هم خونه ایهامون بگم. تمیز هستند و به تمیزی محل زندگیشون اهمیت میدن. بدون هیچ توضیحی فقط از وسایل خودشون استفاده میکنن.حتی موادغذایی. ما یکبار اونها را بصرف ناهار دعوت کردیم. پیتزا مدل ایرانی پختیم. خیلی خوششون اومد و به هفته نخورده سریع خودشون را موظف دونستند و یک شب ما را به پاستا دعوت کردند. میدونید منظورم چیه؟ یکجور قدردان و وظیفه شناسن.البته الان اکثر اوقات مقداری از غذاها برای چشیدن یا یک لقمه سبک بهم دیگه تعارف میشه دیگه براتون بگم که عصرها که دختر همسایه از سرکارمیاد بعد از کمی شوخی و خنده با پسر شوخ همسایه میرن سراغ اشپزی. غذاهاشون خیلی سریع اماده میشه و خیلی هم خوشمزه هست.یکبار دختر اشپزی میکنه یکبار پسر. اکثرا گوشت مرغ یا چیزهای دیگه را تفت میدن و با نوعی سس خوشمزه که از خامه ترش تهیه میشه سرو میکنن.شبها تا دیروقت بیدار نیستن وصبحها هم معمولی بیدارمیشن جالبه بدونید که این دوستان با ویزای توریستی اینجا هستند و قراره هرسه ماه از کشور خارج بشن دوباره ویزا بگیرن و برگردن. بااینحال وسایل کاملی برای اتاقشون خریدن. و حتی کار میکنن. مطمئنم بزودی راهی برای موندن هم پیدا میکنن. امروز از همخونه ایهامون نوشتم چون برای بعضی از بچه ها جالب بود تا بیشتر با فرهنگ اینطرفی ها و البته تو این مورد اروپاییها اشنا بشن. هرچند هیچوقت نمیشه از یک نفرراجع به یک جامعه قضاوت کرد. دیگه چیزی بذهنم نمیرسه. روز خوبی داشته باشید
اهمیت زبان
سلام دوستهای گلم. اول از همه میخوام بابت کامنتهاتون تشکر کنم. واقعا خوشحالم که دوستهای خوبی مثل شما دارم. شاید باورنکنید اما واقعا و از ته دل تک تک شما را دوست دارم. خوب بریم سر پست. دیروز اولین امتحان میان ترم را دادم. خوب بود. جالبه که نمره این امتحان 10% فاینال حساب میشه و موندم با این حساب چندتا امتحان دیگه باید بدیم. حالا خوشبختانه دوتا درس دیگه فقط دوتا امتحان دارن یکی میان ترم. یکی پایان ترم. اهااان . تاریخ امتحان جامعمون هم مشخص شد. 22 ژانویه. عملا گند زده شد به تعطیلات کریسمس. اما مهم نیست. فقط همین یکباره و چون نمره اش برای گرفتن پذیرش پی اچ دی مهمه باید خوب درس بخونم. اصلا یک واقعیت مهم در مورد اینجا اینه که بشدت به معدل اهمیت میدن. خیلی خیلی زیاااااااااااد. یعنی چون من ترم اول یک c+ گرفتم اوضاعم خطریه وبااینکه ترم پیش 2تا A و یک B+ هم داشتم هنوز اون کمبود معدله جبران نشده و باید مراقب باشم این ترم کمتر از b+ نگیرم.
خوب این هم از این. خبر بعدی اینه که مادر و پدرم فردا شب پرواز دارند برای کانادا. از اونجاییکه برادرم پی ار داره یعنی اینکه شهروند موقت محسوب میشه براشون دعوتنامه فرستاده و اونها هم کارهاشون را کردند و دارند میرند. بشدت هم دلشون میخواد برای ژانویه همه با هم بیان امریکا و حتی از من خواستند دعوتنامه بفرستم که ما فقط برای جشن فارغ التحصیلی میتونیم دعوتنامه بفرستیم پس باید ببینیم بهشون ویزا میدن یا نه. از طرفی امتحان جامع من هم قوز بالا قور هست. بیخیال. حالا کو تا ژانویه.
یادتون میاد روز اول که من رسیدم اینجا یک اقایی که برادر دوست دوستمون بود از بالتیمور اومد دنبالم؟ واقعا محبت بزرگی در حق من کرد. پارسال که استودیو یعنی خونه بدون اتاق خواب داشتیم این اقا چندین بار اومد خونمون و خیلی هم خوب بود. امروز هم زنگ زده به راستین که من دارم میام. خلاصه امشب تو فینگیل اتاقمون مهمون هم داریم. راستش را بخواهید برای ما یکم سخته. اما هرچی فکر لطف و محبتی که این دوست در حق ما کرد را میکنیم. میبینیم ایراد نداره .
دیگه بریم سر درس دادن و این حرفها. شما که غریبه نیستید و میدونید اوضاع زبان من خوب نیست. راستش من موقعی که اساتید دارند درس میدن مشکل زیادی با زبان ندارم و میفهمم. بخصوص امسال وضعم از پارسال بهتر شده و گوشهام حسابی روغن کاری شده اند. اما هنوز بصورت جدی باحرف زدن معمولیشون مشکل دارم. جالبه در مورد اینترنشنالها اصلا مشکلی ندارم. یعنی طرف اگه بزرگ شده اینجا نباشه کامل میفهمم و جواب میدم اما خدانکنه که طرف امریکایی اصل باشه واقعا گیر میکنم. بعد نصف بچه هایی که برای کلاس ریاضی میان امریکایی هستند. خوشبختانه درس ریاضی هست و میشه با مثال درس را بهشون فهموند اما وقتهایی که شروع میکنن به حرف زدن اونوقت هنگ میکنم. بنظرم این امریکاییها یک جور غرغرو میان. یعنی فکر کنم فرهنگشون هست که مثلا از استاد یا کلاس یا از اینکه درس و ریاضی سخته ونمیفهمند گله کنند و حرف بزنند. البته من خودم هم یک غرغروی کوچولو هستم و نمیخوام بگم بده و ال و بل !. بیشتر دارم براتون از فرهنگشون میگم. ولی جدی جدی باید یک فکری بحال این بخش از زبانم بکنم. میدونید حتی وقتی میخوام یک بخش از ریاضی را شفاهی بگم مشکل پیدا میکنم . و حتما باید با توسل به کاغذو قلم و مثال منظورم را کامل برسونم. خوشبختانه تو این بخش خوب هستم و همشون از من راضین و حتی میپرسن چه روزهایی هستم تا بیایند و من بهشون درس بدم..... اوه اوه گاهی مسایل سخت هم هست و اونوقت تو دلم میگم وقت گل نی. ریاضیم خوبه. اما بعضی مسایل برای دبیرستانه. یا ما اصلا تاحالا نداشتیم و یا به یک شیوه دیگه حل میکنیم. مثلا امروز یک دختر سیاه کم حوصله اومده بود گفت من ریاضیم خوبه و فقط میخوام ببینی تکالیفم درست هست یا نه. نگاه کردم دیدم یا ابر فرض تابع دایره را میخواد و محاسبه قطر. اومدم کتاب را باز کنم که یادم بیادتابع دایره چی هست دیدم داره جیغ جیغ میکنه برای چی کتاب را باز میکنی ومن فقط میخوام تکالیفم را چک کنی. دیدم این طرف مجال نمیده. یک چیزهایی یادم بود یک نگاه به حل مساله خودش کردم بقیش هم دستم اومد و بعد مسلط براش توضیح دادم و غلطهاش را گرفتم. اونقدر خوشش اومده بود پرسید کی ها هستم. اما با اون اخلاقش امیدوارم دیگه روزهای من سر وکله اش پیدا نشه.
میدونید بچه ها این ترم یک دلیل دیگه هم برای رفتن به پی اچ دی پیدا کردم. توهمین کلاسهای ریاضی میبینم که بچه های هندی تند تند مطلب راشفاهی توضیح میدهند. اما من این توانایی را ندارم. پس توی رقابت کاری برای گرفتن کار هنوز اماده نیستم و لازمه مدت بیشتری تو دانشگاه باشم تاعلاوه برعلمم زبانمهم بهتر بشه و بهش مسلط شم.
خوب خیلی حرف زدم.بریم دیگه. شب بخیر دوستان.
همچنان چند روز کاری