یکی از مشکلات قبل مهاجرت من دوست بود، خیلی دلم میخواست دوستهای خوبی داشته باشم و مهمونی بگیریم و دور هم باشیم، از همونها که یکی دوباری رفته بودم و دیده بودم و یا الان تو اینستا فیلمهاش را میبینیم، یک جمع شاد و شیک، توی خونه شیک یا کنار استخر مشغول گفتن و خندیدن. اصلا برگردیم قبل تر، دوره دانشجویی تو ایران، زمانی که توی جمع دوستان خوبی بودم اما بشدت احساس تنهایی میکردم، من نیاز داشتم دوست پسرداشته باشم، به خودم برسم، ارایش کنم، شیطنت کنم و اون وقت تو جمعی بودم که دوست پسر داشتن تابو بود، دوستان خوبی بودن وهستن اما شبیه من نبودن و من بشدت بینشون احساس تنهایی میکردم. ازدواج که کردم این پروسه ادامه پیدا کرد، همسر و چندتا دوستش هم بچه های خیلی خوبی بودن اما انتظارات و تصور من از مهمونی های انچنانی براورد نشد که نشد، بگذار برگردیم عقب، از دوره کودکی ونوجوونیم بگذریم که داستانشون جداست، درواقع از دوره دانشگاه بود که دغدغه پیدا کردن دوستی مثل خودم افتاد تو جونم، بعد دانشگاه اوضاع بدتر شد. بچه های دانشگاه هرکدوم رفتن یک شهر و دیار، منم رفتم و تو یک شهر دورافتاده داروخانه زدم، اونجا حتی ادمها هم شکل من نبودن و بزور سعی میکردم خودم را مطابق مردم متعصب اون دیار کنم. دوره کوتاه کلاس زبان یا باشگاه هم کمک نکرد، اصلا یا من اون زمان بلد نبودم دوست پیدا کنم یا واقعا مردم تو ایران ادمهای دور و برشون را با احتیاط انتخاب میکنن و هرکسی را تو جمع خودشون راه نمیدن. گذشت تا اومدم اینجا، جایی که بلطف مهاجر بودن، دوست پیدا کردن خیلی راحت تر شده، اگه از کسی خوشت اومد خیلی راحت میگی بریم یک قهوه بخورم، فلانی ما مهمونی گرفتیم می ایی خونه امون؟ البته راستین بعنوان نفر دوم زندگی ما، دوست داره با ادمهایی درحد مالی خودمون رفت و اومد داشته باشه. چه تو ایران، چه اینجا، اگه یک دوست وضع مالیش خیلی بهتر از ما بود و هست، دوست نداره رفت واومد کنیم، میدونید که خونه ما یک سوییت ۳۰-۴۰ متری هست که تخت و مبل و اشپزخونه همه کنار هم چیده شده. حقیقتش من برام مهم نبوده و نیست، اما همیشه به خواست راستین احترام میذارم و با بچه های دانشجو و تازه مهاجر که سبک زندگیشون عین ما هست میچرخیم. خوب پس میتونید حدس بزنید اولین مشکلم یعنی دوست یابی تا حد زیادی اینجا رفع شده و اما دومین مشکل، پیدا کردن دوستی مثل خودم...... اینجاست که فکر کنم سن یا همون تجربه دیدم را تغییر داده، دیگه میدونم هیچ ادمی پیدا نمیشه که بتونی صد درصد همه نگرانیها و افکارت را بریزی تودامنش، یادگرفتم تقسیم کنم، چیزی که قبل از مهاجرت ازش بیزاربودم. فلان دوست برای فلان کار، فلان دوست برای فلان تفریح، فلان حرف یا نگرانی فقط به اون دوست. بعضی کمتر بعضی بیشتر، و اینطوری هست که مشکل دوستیابی و دوست تا حدی حل شده. میمونه مهمونی های انچنانی، خوب هنوز انقدر فرهیخته نشدم که بگم اه وپیف. و هیچی دورهمی تو جمع رفیقهای صمیمی نمیشه. بنظرم هرچیزی جای خودش لازمه. بهرحال فعلا که ارزو هست تا و تا امید هست میشه ارزو را با لبخند به بعد موکول کرد. راستی میدونید شما شریک بخش زیادی از حرفها و نگرانیهام هستید؟مقوله دوست
دو روز خوب جشن و تولد
از صبح داره بارون میاد. پنجرها ها را بخار گرفته و بیرون دیده نمیشه اما صدای بارون و خیابون خیس را میشه شنید. شنبه هست. بعد مدتها اخر هفته ای است که خونه ام. یک خواب بعد الظهر خوب و طولانی داشتم. لازم داشتم. خیلی وقته که استراحتی برای خودم نداشتم. هرچند هنوز هم خیلی کار ازمایشگاه دارم و کاملا وسط تز و پروژه اف دی ای هستم اما انگار با شروع ترم تابستون احساس میکنم من هم باید به خودم استراحتی بدهم اینه که دوسه روزه زیاد بخودم سخت نمیگیرم. خصوصا که میبینم اکثر دوستانم رسما تعطیلات تابستونشون را با مسافرت دارند شروع میکنند.

دهمین
جاذبه
تولدی دیگر
دوسه روز بیشتر تا روز تولدم باقی نمونده ،دیگه سالهای اخر دهه سی هستم. خیلی زود گذشت. خیلی زودتر از دهه بیست. ظاهرا سرعت گذشت هردهه از دهه قبلش بیشتره. نه فعلا خیلی زوده تا بخوام راجع به دهه های دیگه فکر کنم. یعنی اصلا دوست ندارم خیلی راجع به اینده دور فکر کنم. خوب تو این سن همه دوستان متاهلم یک بچه را دارن. پارسال سالی بود که خیلیهاشون که مثل من بچه دارشدن را برای دقیقه نود گذاشته بودن این سنت اخر ازدواج را هم اجرا کردن . حتی یکی دوتاشون هم صبحها تدریس میکنن هم عصرها مطب دارن و حسابی سرشون شلوغه اما دیگه صلاح ندونستن این موضوع را عقب تر بندازن.دوستان مجرد هم کم ندارم که البته بعید میدونم دیگه برن سرغ ازدواج .بین متاهلها من با اجاق خالی نشستم:)) جالبه حس و حالم و طرز فکرم نسبت به بچه دارشدن نو این ده یا حتی پانرده سال هیچ فرقی نکرده. همچنان یک بچه نادوست باقی موندم . یادم میاد از دوره راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه که یعضی دوستانم با دیدن بچه ذوق میکردن و کلی قربون صدقه میرفتن من حداکثر فاصله ممکن را حفظ میکردم. البته جالبه که با جدیت هم یک لیست از اسم بچه هایی که دوست داشتم درست میکردم. چرا؟ نمیدونم والا که چرا از بچه, فقط مراسم اسم پیداکردنش را دوست دارم. حالا این وسط با این حس یخ و با یک همسر که رابطه خوبی با بچه ها داره اما ترجیح میده مسئولیت بچه را نداشته باشه و با یک سن که بی امان و بی وقفه کنتور میندازه باید یک برنامه برای بچه دارشدن هم تو ذهنم اماده کنم. خوب فکرهام را کردم. حرفهام را با راستین هم زدم. چون میترسم روزی روزگاری پشیمون بشم ترجیح میدم بچه را داشته باشم راستین هم بخاطر من حرفی نداره. و مطمئنم که بموقع اش بهترین بابای دنیا میشه ،اما متاسفانه زمانه یاری نمیکنه. چند شب پیش تا ساعت 4 بیدار بودم و هی فکر کردم و هی فکر کردم. بعد هم بهیچ نتیجه ای نرسیدم و خوابیدم. الان هم که دارم اینجا مینویسم فقط میدونم که دوست دارم بچه داشته باشم. دو عدد. دختر و پسر. اما نمیدونم کی. و چه سالی. فقط میدونم اصلا زمان زیادی ندارم. جالبه یکروزی . شاید روزهای دبیرستان. یا شاید روزهای پرحرفی با دوستان تو خوابگاه بارها با دوستام از تعداد بچه و جنسیتشون حرف زده باشیم. اون زمان دو عدد را انتخاب میکردم چون بنظرم مناسبترین بود. اما حالا دو عدد را انتخاب میکنم اما حتی مطمئن نیستم زمان اجازه داشتن یکی را هم به من میدهد یا نه. خلاصه مشکلات و فکر و خیال چه کنم و چه مسیری را برای رسیدن به گرین کارت طی کنم کم بود . این وسط فکر و خیال کی و چه زمانی برای بچه دارشدن مناسب هست هم اضافه شده. میدونید بچه ها اما از یک چیز مطمئنم. شاید من خیلی خیلی دیر و با زحمت بیشتر به خواسته ام برسم اما خوشبختانه یک اراده و فکر از نوع اسب اهنی تو ذهنم من هست که میدونم اخرش من را به مقصد میرسونه:)
پیشاپیش تولدت مبارک اسمان. با ارزوی سال و سالهای بهتر و خیلی بهتر
(بد نیست گاهی ادم خودش را تشویق کنه:))
روز زیبای تولد همسر و مکافاتهای اینروزها
سلام به دوستهای گلم. احوالتون. 9 تا کامنت بابت پست قبلی مونده که هنوز جواب ندادم. از دستم شاکی نشید همش را خوندم و از خوندنشون لذت بردم. جواب هم حتما میدم. اما گفتم تا فرصت هست و من هم تو موودشم کمی باهم حرف بزنیم. براتون از شنبه بگم که واقعا پیک نیک خوبی شد. دریاچه هم بینهایت زیبا و خوش منظره. جای همتون خالی خیلی هم خوش گذشت. جالبه قبلا که ایران بودیم از پیک نیک زیاد لذت نمیبردم و اونقدر درگیر حاشیه ها و چه و چه بودم که از منظره غافل میشدم . یعنی درواقع فکر کنم علتش عادت رفتاری اطرافیان باشه .اینطور بگم اینجا ساده میگیرن. هرکی خواست میاد هرکی نخواست نمیاد. هرکی هرغذایی که دوست داره میاره و همه چی قسمت میشه. یکی دوست داره برقصه یکی دوست داره بشینه. کسی از کسی نمیپرسه چرا ؟ و همین باعث میشه حس راحتی کنی. هرکسی راحته هرجور که دوست داره رفتار کنه و زیر ذره بین نیستی. اما امان از ایران که یا نزدیکانت ارامشت را میگیرن یا ادمهای دورو بر با نگاههاشون......... از دیروز هم بگم. دیروز تولد همسری بود. همسر بشدت روی سن و سال و تاریخ تولدش حساسه. خیلی. یعنی وقتی ازش سنش را سوال میکنن واقعا معذب میشه. بهمون نسبت روز تولدش هم روزی نیست که شاد و سرحال باشه. خصوصا امسال که قرار بود عزیز دلم وارد یک سن خاص بشه و بشدت با این سن مشکل داره. برای همین دلم میخواست روز خوبی براش بسازم. خلاصه دیروز عصر یک تیپ خوشگل تابستونی زدم و باهمسر زدیم پیاده روی. کلی ازخیابون پنجم منهتن و برادوی را پیاده طی کردیم . کلی هم عکس با ساختمون فلت ایرون گرفتیم. و اخرشب هم رفتیم ب...ار خوبی تو تایم اسکوار و خلاصه شب قشنگی ساختیم. (تولدت مبارک عزیز من) خوب این هم خلاصه ای از انچه که گذشت. میدونید هوای اینجا واقعا جون میده برای پیاده روی و پیک نیک و تفریح. البته خیلیها میگن نیویورک بهار نداره و مستقیم از زمستون وارد تابستون میشید. و حسابی مینالن از گرما .بخصوص که خونه های اینجا نه کولر داره نه پنکه و با موندن تو خونه کاملا ابپز میشید اما بنظر من درعوض میشه رفت بیرون و از دیدن خیابونها و ادمها با تیپهای تابستونی خوشگل و رنگارنگشون لذت برد. یا همین الان دوستهامون تصمیم دارن هریکی دو هفته برنامه گشت و تفریح داشته باشن. مثل ابشار نیاگارا و فلان یکی ابشار و دریاچه و اتلانتیک سیتی که جایی هست مثل لاس وگاس اما نزدیک نیویورک و از این حرفها. ما که نیستیم اما امیدوارم بهشون خوش بگذره. یکم حرف و سخن تیکه تیکه شد اما خب بیخیال.
خوب این از بخش زیباییها . برسیم به بخش زشتیها. ما تا یکهفته دیگه داریم می اییم ایران تا اینجاش خیلی هم خوب اما واقعا مکافات داریم با صاحبخونه ها. راستش ما از سه ماه پیش اعلام کردیم قصد داریم بلند شیم و لطفا پول دوماه اجاره اخر را بگذارید کم پول دوماه رهن. ایشون هم بطور کامل مخالفت کردن. دوستان هم پیشنهاد دادن پول اجاره را ندین چون زودتر از موعد بلند میشید پول رهنتون را پس نمیدن . الان واقعا درگیر این قضیه هستیم و استرس براش داریم. دوسه بار همازشرکت مالک اپارتمان زنگ زدن. چرا اجاره نمیدید. گفتیم اخر ماه می میدیم. اما جدا استرس دارم چطور این قضیه حل میشه. جالبه یکی دونفر از بچه های اینجا پیشنهاد دادن بدون اینکه چیزی بگید خونه را تخلیه کنید. که من خودم بشدت از این کار میترسم.اما از طرفی نه میخوام یک قرون کمتر بدم نه یک قرون بیشتر از اجاره. امیدوارم ختم به خیر بشه و مجبور نشیم 1400 دلار جریمه بدیم. و اما یک مورد دیگه. این یکی واقعا وحشتناکه و راستش تاحالا جرات نکردیم به کسی بگیم حتی به خانواده امون. شما هم مثل یک دوست خوب راز نگه داری کنید. خوب حالا قضیه چیه. میدونید که اینجا خرید وفروش وسایل دست دوم کاملا عادی هست. همه میخرن و استفاده میکنن. اما از اونجا که ما کمی بدشانسیم. ظاهرا میز کوچیکی که خیلی ارزون خریده بودیم مشکل ساس داشته و مدتی هست درگیر این مشکلیم. یعنی من شنیده بودم که ساس یا بدباگز بد مصیبتی هست اما حالا به معنای واقعی بیچارمون کرده. انقدر این حشره وحشتناکه که اگه کسی اینجا بفهمه دومتر ازت فاصله میگیره وواقعا زشته. متاسفانه بااینکه هفته ای یکبار من کل لباسها چه تمیز چه کثیف و حتی رختخوابها و همه چی. همه چی را میشورم اما مشکلمون حل نشده چون خونه های اینجا قدیمیه و پارکت کف خونه و تموم فاصله دیوارو کف بازه و پر از شیاره. دوبار هم اومدن سم پاشی اما اصلا فایده نداشته. شاید هم بخاطر این باشه که تنها چیزی که نمیتونیم بشوریم فرشه . خلاصه دقیقا داریم از این وضعیت عذاب میکشیم. به هیچ احد الناسی هم نمیتونیم بگیم چون فکر میکنن حالا لباسهامون هم الوده است. درصورتی که تک تک وسایل ما توی دولایه کیسه بسته بندی شده. نمیدونید چقدر وحشت دارم که این حشره به خونه مادر من یا راستین منتقل بشه و بدبختشون کنه. یعنی برام کابوس شده. خلاصه شستن وچندلایه بسته بندی کردن وسایل کار اینروزهای ماشده. فقط میمونه فرش که اونرا هم میخوام کاملا بسته بندی کنم و تو یک قالیشویی تو تهران مهر و مومش را باز کنم. فقط امیدوارم این مشکل با رفتن ما از این خونه تموم بشه. خب این هم از روی زشت سکه. من دیگه برم. مواظب خودتون باشید دوستان.
دومین پیروزی
هوووررررراااااااا هووووااررررااااا دیگه حتما حدس زدید چی شده.بله ما خونه گرفتیم.برای دوستهای گل ومهربونم بگم که پنجشنبه صبح به اولین مشاوراملاکی که سرزده بودم پیام دادم اقا من هنوز بی خونه ام چیزی برای من داری؟واونهم گفت بله دوتا سوییت دارم.اومدم بگم با مالک راجع به شرایط ما حرف بزن.گفت میدونم.وقرار گذوشت عصر بریم ببینیم.اولی را که دیدیم فاجعه بود .بوی نم میداد وعملا یک اتاق کوچیک بود که چندمتری پنجره اش ساختمون دیگه ای بود و از نور وروشنایی خبری نبود.به راستین گفتم دومی را هم ببینیم اما اخرش چاره ای نداریم باید یکیش را بگیریم واون هم همین نظر را داشت اما هردومون خداخدا میکردیم اون یکی کمی دلبازتر وبهتر از این یکی باشه ووووووووورفتیم و دومی عالی بود.تنها عیبش همین سوییت بودنشه و کمی قیمت بالاش.نور وروشنایی.دلباز ی .موقعیت نزدیک به مترو واسانسور وساختمان عالی.واز همه مهمتر مالک نه کردیت میخواست نه کوساینر.فقط سه ماه اجاره پیش و دوماه اجاره هم به عنوان رهن.واقعا شرایطش برای ما عالی هست.خلاصه همون پنجشنبه پیش قرارداد را بستیم و جمعه بکمک مشاور املاک پول را دادیم و قرارداداصلی را بستیم.در واقع چون خونه برای یک شرکت بود.مشاور توصیه کرد 100$زیرمیزی بدیم که دادیم وخلاصه حل شد.البته هنوز تو خوابگاهیم وبا این که اجاره از اول اکتبره اما قراره دوشنبه خونه را تحویل بگیریم.اجاره 5-6 روز را تو کتمون کردن.اما بازم خوبه.....راستی از این مشاور شنیدم که بنگاه قبلی که رفته بودیم کلاهبرداره و از همه به همین روش بابت اپلیکیشن پول میگیره و میخوره.خلاصه 100$ قبلی را باید خورده شده فرض کنیم که امیدوارم گیر کنه ولی این یکی 100$ نوش جونشون.
هوووووووووورررررررررررررررراااااااا
هووووووووورااااا هوووووورررررااااا هوووووووورااااا
پنجشنبه 23 مرداد16 جولای ساعت 11:04 ویزای من اومد.چنددقیقه قبلش سایت را چک کرده بودم که همچنان تحت بررسی میزد.دیدم یک نامه اومده بیخیال نامه را باز کردم که دیدم بله نامه از سفارت هست.حتی نخوندمش چیه.سریع پریدم بیرون از دا*روخانه تا به راستین زنگ بزنم.راستین که بینهایت خوشحال شد.خود من هم از خوشحالی گیج ومنگ بودم.راستین که خبرراشنید گفت حقیقتش من یک خبر دیگه داشتم که گذاشته بودم جمعه با کلی اماده سازی بهت بگم.وووووو امروز صبح از سفارت کشور اروپایی زنگ زدن و گفتن بخاطر سابقه کارم پروندم را ریجکت کردن.راستین این خبررا که داد من دیگه بغض کردم و هیچی نمیتونستم بگم .اونهم از اونطرف که عزیزم تو که ویزای امریکات اومده دیگه چرا ناراحتی!!!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه شادی و ناراحتی قاطی پاتی شده بود.از یکطرف مشنگ بودم و از طرف دیگه واقعا بخاطر اروپا ناراحت و عصبانی.اون عکس کاکتوس هم که پاک شد بخاطر همین خبربود!
خیلی ناراحت شدم.میدونید شنیده بودم که این کشور اروپایی جهان اولی خیلی بهم ریخته و بی قانونن.اما سرپرونده خودم باورم شد.پارسال یکی از بچه های داروسازی از دانشگاه خودم که رفته بود بعد از شش ماه برگشت .مثال میزد میگفت مثلا میری بانک.کارمند بانک یک قانون میگه اونوقت نفر بغلیش هیچی نمیدونه و دقیقا یک چیز دیگه میگه.چندتا مثال دیگه هم زدکه چون الان دقیقا یادم نمیاد بیخیال.اما واضحتر از اون همین پرونده خودم که دقیقا چون افیسر اطلاعی از نحوه سابقه کاری د/NB/KAروسازها نداره اولش ترجمه برگه تشخیص صلاحیتی که خوددانشگاه سابقمون را مینویسه رد کرد.بعد هم با اینکه من تموم سابقه کارم را از بین الملل دانشگاه گرفتم واز تک تک داروخانه هایی هم که کارمیکردم نامه گرفتم باز هم قبول نکرده.من نمیدونم بقیه دا*روسازها چی ارائه میدن؟!اخه رسمیتر از دانشگاه کجا میتونه باشه.خلاصه خوشبختانه ویزا امریکا اومده و گرنه حتما حتما حتما تا تا اخرش میرفتم.خلاصه ناراحتم وعصبانی از دست افیسر خنگ اروپایی که نمیتونم اشتباهش را بهش ثابت کنم و بایدبگیم اکی و پرونده را بگیریم وخداحافظ.
امااااااااااااااااااااااااخوشحالیم و خوشحال وخوشحال .
دهه سی دوست داشتنی
sorry
می تونست یک شب خوب بشه .یک شب با حس ارامش و رضایت.می تونست اثرش تا مدتها باقی بمونه و لبخند را به لب بیاره.می تونست یک خاطره خوب از شب تولد همسر بشه.اما من خرابش کردم.گند زدم تو اون شب.تو خیابون قرار گذوشته بودیم که با هم بریم خونه مادرو پدرش.قبلش رفتیم بی بی ولی بجای کیک های معروفش یک چیز کیک گرفتیم.شمع و سر راه گل هم خریدیم.رسیدیم اونجا.شمع روشن کردیم و همسر فوت کرد.عکس گرفتیم و کیک خوردیم.همه لبخند میزدیم ویک تولد کوچیک وقشنگ را جشن میگرفتیم.تا اینکه من حرف رفتن را زدم.میدونم مامانش مخالفه.اما بنده خدا مهربونتراز این هست که مخالفتش را عملا نشون بده.من از رفتن گفتم.وهمسر هم از احتمال ضعیفش گفت.من گفتم چرا ضعیف؟اتفاقا خیلی خوب داریم پیش میریم.وهمسر گفت همه چیز 50-50 هست ووووووووووووو من عصبانی شدم.حرف زدن تبدیل به بحث شد و دراخر من عصبانی مشتی رو مبل زدم و گفتم من میرم من میرم من میرم....اومدیم خونه.
یکساعت بعدمن بخاطررفتارم از همسرم عذرخواهی کردم و اون هم قبول کرد اما درواقع شب تولدش را خراب کرده بودم.دوروز تمام طول کشید تا اثر بدش رفع بشه.بااینکه هنوز هم که بهش فکر میکنم ناراحت میشم.این خاطره را ثبت میکنم تا یادم بمونه چه راحت میشه از یک شب خوب وقشنگ میشه یک جهنم ساخت
شاید پیش خودتون بگید چقدر این دختر حرف از رفتن میزنه!!!! اما اگه درنظر بگید هرسال ،حداقل شش ماه تمام، زندگی ما یا برای زبان خوندن و امتحان دادن یا پروسه اماده کردن مدارک تلف میشه و این روندی چند ساله بوده شاید بهتر من را درک کنید.حداقل میتونید درنظر بگیرید که چقدر این فکرو پروسه ناموفق میتونه رو ادم تاثیر بگذاره ومیتونه تبدیل به یک عقده بشه.وباید بگم که شده.....
واما...............درواقع حق با راستین بود و تا ویزا تو پاس نخورده ما نباید به رفتن دل ببندیم.خوبه این خبرهای بد یواش یواش میرسه وادم را برای پذیرش بهتر اماده میکنه.الان هم که دارم اینرا مینویسم بغض گره خورده تو گلوم.راستین هم دوشبه نمیتونه بخوابه و تقریبا داغونیم.
راستین میگه اصلا متعجب بودم چرا همه کارها اینقدرخوب پیش میره.پیش خودم میگفتم چرا تا الان سنگی سر راهمون سبز نشده انگار بعد از سالها عادت کردیم به بلا ظاهر شدن.خوب با اینکه رشته من تو پوزیتیو لیست اروپا بود اما برای کسب امتیاز کامل باید سابقه کار پنج سال فول تایم داشته باشم.درواقع من این سالها روزانه 10-12 ساعت هم کار میکردم.تا دوسال و نیم پیش هم سابقه بصورت فول تایم ثبت شده اما قبل از اون من داروخانه منطقه محروم داشتم.قانون کاری ما اینه که کسی که داروخانه داره ،اگرجای دیگه ای هم کارکنه قانونا ثبت نمیشه و فقط سوابق کاریش تو داروخانه خودش ثبت میشه و مشکل اینه که این سابقه بصورت پارت تایم ثبت شده.حالا هرچی من مدرک بیارم که اونزمان بیشتر از 8 ساعت تو داروخانه های دیگه کار میکردم رسمی وقانونی نیست و ترجمه رسمی نمیشه ودرنتیجه تمبر باطل نمیشه حالا ما مجبوریم با یک ترجمه غیر رسمی اقدام کنیم.خوب ما فکر میکردیم همین که داروخانه داشتم کافیه.اماظاهرا نیست.البته هیچی معلوم نیست و فقط بعد از اقدام خود سفارت میتونه بگه کافیه یا نه. تنها کاری که میتونیم بکنیم اینه که ما مدارکون را ارائه بدیم و منتظر نتیجه بمونیم......عجیب به پروسه کبک شباهت داره و نتیجه اون هم که مشخص بود.راستش ما به این نتیجه رسیدیم هرموقع یکجای کار رو روال عادی پیش نره یعنی دراخرنمیشه.خلاصه اینهم حال و روز ما.امروز راستین بازیک سر داراترجمه میره که اگه اون نشه عملا اروپای ما از احتمال 95% به 50% میرسه و این اصلا خوب نیست.
یکسالگی وب
تولدتولد تولدت مبارک مبارک مبارک تولدت مبارک
امروز یکسالگی این وبلاگه.وبی که تو این یکسال سنگ صبور دل من بودو واقعا بهم کمک کرد.انگار ازوقتی شروع به درمیون گذاشتن فکرهام و ارزوهام و غمهام کردم راحتتر وسبکتر روزهام را زندگی میکنم. نوشتن و ثبت مسایلی که فکرم را درگیر میکنه باعث میشه اونها همینجا باقی بمونند و دیگه کمتر اونارا رو شونه هام ازاینطرف به اونطرف بکشم.حس و حال پارسال، روزهایی که تصمیم به باز کردن وبلاگ گرفتم را یادمه.تو ایام عید بعد از پست مدارک فایل نامبر به کبک ،روزهایی که بشدت منتظر نتیجه پذیرش یک دانشگاه بودم.روزهایی مثل همین روزها که باز هم منتظر نتیجه دانشگاهم و درعین حال برای یک کشور اروپایی هم اقدام میکنم.تو محل کار و لابلای نسخه ها وب میخونم و اجازه میدهم امید باشدت تو دلم قل قل بجوشه و سرشار از لذت وحس شیرینش لبخندی محو رو لبهام جا خوش کنه.اره تو روزی مثل همین امروز نوشتم.از خودم.از ارزوهام.از فکرهام و از شکستهام
اونروزها وبلاگی که از صبح تا شب میخوندم وبلاگ روزهای بهم ریخته بود.تموم ارشیوش را مثل داستان شیرینی میخوندم و کیف میکردم.هنوز هم وبلاگیه که با خوندنش احساس ارامش میکنم.
امسال هم مثل پارسال تکلیف زندگیم تو دوماه اینده مشخص میشه.انتظاری سخت و شیرین.پرامید و بی امید.برای نتیجه ای اساسی یا بدون تغییر.
رسمه که تو توادها شمع فوت کنیم و ارزو کنیم.برای سال بعد و سالهای بعد.ارزو میکنم برای سلامتی و فاند و ویزا.سال دیگه همین موقع درحال تموم کردن یکسال تحصیلی و ویزای کاری و حس خوب وگفتن این جمله که سالهای بی نتیجه تموم شد.
فوت