یادتون میاد من چقدر عاشق محیط ازمایشگاهمون بودم و همیشه میگفتم یکی از دلایلی که میتونم ساعتها کار طولانی و سخت را تحمل کنم محیط شادش هست و اینکه همیشه مشغول خندیدنیم. حالا بیشتر از یکساله که محیط ازمایشگاه بد و بدتر میشه، پارسال ایکا و نادوست دعواهای سنگینی داشتن، موبور ادمی بود که دیگران ازش حساب میبردن، از پاییز پارسال که رفت، نادوست شروع به اذیت کردن ایکا کرد، از اونطرف این پسره خل و چل کم کم ازمایشگاه را کرد خونه خاله، طوری که فقط کم مونده تشک و بالشش را هم بیاره تو لب، تو زمان کرونا همه دانشگاه تعطیل بود و تو خونه هاشون بودن الا این پسره چل، حالا چرا من عملا به این ادم بد و بیراه میگم به خاطر کاری که کرد، اول میخوام از مشکل ذهنیش بگم تا بعد داستان را تعریف کنم، با اینکه فوق العاده باهوشه اما با خودش حرف میزنه، بعد اگه ببینه کسی متوجه شد و نگاهش میکنه وانمود میکنه با تلفن داره حرف میزنه، بعد مرتب راه میره، لب ما دوتا در داره، از این در میره از اون در میاد و پشت سر هم اینکار را تکرار میکنه، همینطور میره از در بیرون و دوباره برمیگرده، رو این حساب دوستی نداره اما من همیشه میگفتم درسته رفتارهاش عجیبه اما بنظر بچه خوبیه و باهاش دوست شدم، ایکا هم رو حساب من باهاش دوست شد، حالا امسال که من ازمایشهام را شروع کردم فقط من هستم و این خل و چل، تو پست قبلی گفتم که با توصیه غلط موبور وسایلش را که رو میز و قفسه بود جمع کردم، خلاصه رسما دیوانه شد و شروع کرد پرت کردن سطل اشغالها و وسایل رو زمین، دیگه طاقتم تموم شد به استاد نامدیر و نابخردم ایمیل زدم که اینطور و اینطور جواب نداد، سه تا ایمیل زدم فقط یک ایمیل کوتاه زد کی را میگی و دیگه هیچی، دوشنبه صبح بود که مطابق معمول هم من بودم و هم خل و چل، استادم اومد و گفت مشکل چیه و اون موقع بود که خل و چل شروع کرد دروغ رو دروغ گفتن ( منرا میشناسید سرم بره نمیتونم دروغ نمیگم) ، ومیدونید استادم به من چی گفت، گفت اشتباه کردی به وسایل شخصیش دست زدی و رفتار اون(پرت کردن وسایل) عکس العمل بوده به کار تو( میخواستم بگم تو هیچ کشوری پرت کردن وسیله عکس العمل منطقی حساب نمیشه) اما لال شدم. بعد خل و چل که اوضاع را به نفع خودش دید یک دفعه به استادم گفت این اسمان مشکل روانی داره، برای خودش داستان میبافه و تصویریازی میکنه، یعنی شوک شدم، حتی نمیتونستم جوابش را بدم فقط دوسه بار گفتم واقعا؟! و میدونید استادم چی گفت، من عجله دارم باید برم سرکلاس و رفت، میدونید از رفتار خل چل شوک شدم چون فکر نمیکردم انقدر کثیف بازی کنه اما رفتار استاد و سوپروایزرم دلم را شکست، این یکی دوماهه با وجود اینکه کم اورده بودم اما سعی میکردم مثبت باشم، اما با این ضربه یکهو شکستم، با اینکه این اتفاق دوشنبه افتاده و امروز جمعه هست هنوز نتونستم هضمش کنم، انقدر از رفتار استادم ازرده خاطر شدم که دلم نمیخواد برم دوباره راجع به این قضیه باهاش حرف بزنم، خل و چل هرروز ازمایشگاهه، تموم درس خوندن، غذا خوردن، کلاسهای انلاینش تو همون لبه، از اونجا که هیچ دوستی نداره ومهمتر نابهنجار هست وکارهاش نرمال نیست، تموم وقتش را به درس خوندن تو لب میگذرونه، منم به خاطر کارهای تز و گرنت مجبورم تو لب باشم، تحمل دیدنش برام سخت شده اما چاره ای ندارم چون تا دو سه سال دیگه فارغ التحصیل نمیشه( همزمان داره داروسازیpharmd و phd) میخونه. خلاصه اینم وضعیت این روزهای من، شاید بهتره بگم شانس خراب من، چاره ای ندارم باید تحمل کنم تا دفاع کنم و این پست داک که دیگه براش ذوقی ندارم هم تموم بشه، راستین میگه روزی میرسه که حتی اسم خل و چل را هم بیاد نمیارم، روزی میرسه که فراموش میکنم استادم با نابخردی و نا تدبیریش چقدر باعث شد اذیت بشم، اما الان و سال تحصیلی پیش رو را چکار کنم؟ جالبه بدونید همین استاد رسما داره به ایکا ظلم میکنه و ایکا روزشماری میکنه که وقت دفاعش برسه و از این دانشگاه و مهمتر لب فرار کنه)، خلاصه امسال پاییز، به تموم انرژیهای مثبت عالم احتیاج دارم تا این حجم دلگرفتگی و بیتابی را از دلم پاک کنم.پاییز تلخ
همسر یک دانشجو
سلام احوالتون، همگی خوبید؟ خوب خدمت دوستان بگم منم خوبم و عرض خاصی نیست جز ذکر مصایب مهاجرت همیشگی. خوب بذار اینبار سر داستان را بچرخونیم بسمت راستین. من از همون اول اشناییمون حرف رفتن را میزدم و راستین هم با اینکه موافق صد در صد نبود، اما گفت همراه میمونه و موند. عقد که کردیم همه سکه ها شدپول فایل باز کردن برای کانادا، که البته ۵ سال بعدش که کانادا تموم پرونده ها را برگردوندبا اون پول نمیشد حتی یک سکه هم خرید. موقعی که باید فرانسه میخوندیم پابه پای من کلاسها را شرکت کرد و نمره زبانش هم بهتر از من شد. وقت اومدن به امریکا که شد، با اینکه خیلی بیشتر از من به خانوادش وابسته بود، همراهم شد کارش را ول کرد و اومد. روی ویزای f2 بودن یا همسر دانشجوبودن خیلی سخته، چون عملا اجازه یک ساعت کار هم نداری. تقریبا تموم شهریه فوق لیسانس دانشگاه ام را خودمون با فروش اپارتمانی که ایران داشتیم دادم. چه روزهای سختی بود پول ریال را به دلار تبدیل کردن ومیلیونی پول شهریه دانشگاه و هزینه زندگی را دادن. عملا اخرش دیگه پولی برای اوردن نبود. بعد از اون که وارد phd شدم دانشگاه هزینه شهریه ام را داد و ماهی ۵۰۰ دلار هم خرج زندگی، زندگی با ماهی ۵۰۰ دلار حتی تو ارزونترین ایالتهای امریکا هم غیر ممکنه اما دانشگاه ما میدونه که تو نیویورک پیدا کردن کار جنرال یا نقد یک امر عادی حساب میشه، برای همین همه دانشجوهای اینترنشنال دانشگاه ما از دم مجبورن کار جنرال خارج از دانشگاه داشته باشن تا بتونن از پس هزینه های زندگی بربیان و گرنه ۵۰۰ دلار حتی هزینه اجاره یک اتاق تو نیویورک هم نیست. این وسط راستین جور من را کشید، کار راستین بودکه باعث شد من هم بتونم تمام وقت روی پروژه fda فعال کار کنم و خودی نشون بدم. هرچندکار جنرال پیدا کردن هم راحت نبود وبدون رابطه و شناخت غیر ممکن بود. ما تا ۷ ماه اول یک ایرانی هم نمیشناختیم، خدا عمر بده به یکی از بچه های این وبلاگ بنام ریحانه که پیشنهاد داد تو فیسبوک نیازمندیهای نیویورک را پیدا کنید، اون صفحه را پیدا کردن همان و جماعت ایرانی را پیدا کردن همان. دقیقا اولین باری که من تو جمع ایرانیهای اینجا رفتم شب یلدای سال ۹۳ بود، بلطف یکی از بچه های با محبت اون جمع راستین هم کار جنرال پیدا کرد، از اتفاق کار جنرال ظاهر داری هم هست اما برخلاف ظاهر، حقوق جنرال یعنی ساعتی ، اونهم ساعتی ۱۰-۱۲ دلار. از اون روز تا خود امروز بلطف کار راستین دیگه لازم نبوده پول از ایران بیاریم. هرچند این پول انقدر کمه که با هزینه های ما جور در نمیاد و هرماه کمی هم از کردیت خرج میکنیم. شش سال روی کار جنرال بودن خیلی سخته، حتی با وجود حوصله و صبر زیاد راستین. این اواخر بشدت کم اورده و از این وضع خسته شده. برای همین بزرگترین ارزومون برای گرفتن گرین کارت، دیدن خانواده هامون نیست، گرفتن اجازه کار برای راستین هست. تو این چندسال شاهد پیشرفت دوستهامون بودیم تو کار، زندگی، خونه خریدن، زندگیهاشون را شکل دادن اما مافقط تو حالت انتظار بسر بردیم. روزی که اجازه کار راستین را بگیریم، راستین تو چهل و خورده ای سالگی باید از اول استارت کار بزنه. سخته. پولی نبود که اونهم دانشجو بشه. الان دیگه حتی فرصت و حوصله ای هم نمونده. یک دوستی اینجا میگفت چرا ویزای کار نگرفت. ویزای کار گرفتن برای کسی با مدرک ایران ومهمتر بدون اجازه کار اسون نیست، میشه گفت غیر ممکنه. همینطوری با مدرک اینجا و اجازه کار اینجا تو زمان opt پیداکردن شرکتی که اسپانسرشیپ بشه برای ویزا راحت نیست چه برسه به اینکه اصلا اجازه کار نداشته باشی. اگه یادتون باشه من و برادرم همزمان مهاجرت کردیم اون رفت کانادا و ما اومدیم امریکا. الان مدتی هست اونها خونه اشون را هم خریدن. بنظرم مسیر اصلی مهاجرت باید اون شکلی باشه نه بعد شش سال تازه از صفر شروع کنی. امیدوارم روزی نرسه که بگم بعد هفت سال چون دارم میبینم که راستین چطور زیر چرخ مهاجرت و انتظار داره له میشه. تکلیف من معلومه. من درسم را خوندم و همین الانش قبل اینکه فارغ التحصیل بشم پیشنهاد کار میگیرم اما اون چی. خلاصه کنم زندگی برای همسر یک دانشجو سخته. خصوصا کسی که سالها تو ایران برا خودش جایگاه وبروبیایی داشته و الان مدتهاست منتظره تا از نوشروع کنه. این انتظار برای یک مرد تخریب گره که ببینه چطور جوونتر از خودش زندگیهاشون را شکل دادن و جلو میرن و اون همچنان منتظره تا از صفر شروع کنه. پ.ن. زندگی دانشجویی ما بخشهای زیبا و قشنگ هم داره که تو اینستا میذارم، این نوشته ها به این معنی نیست که جفت ما نشستیم و زانوی غم بغل کردیم. زندگی همین فرصتهای الان هست که سعی میکنیم با همین شرایط و امکانات بهترینش را داشته باشیم
مستی سختی
روزهایی تو زندگی هرکدوممون میرسه که درجه سختی و ناامیدی بیشتر میشه، و گاهی میشه که میتونیم خودمون را به بیخیالی بزنیم، بزور خودمون را وادار کنیم که مدتی باهاش روبرو نشیم، گاهی این حقه کمک میکنه که اماده بشی، بتونی قوی تر ومحکمتر تو اینده باهاش برخورد کنی، من الان تو اون دوره هستم مدتی هست کار روی پیش دفاع را بستم و بوسیدم کنار، واقعا به این بیخیالی احتیاج دارم، راستش اگه بحث گرنت جدید و پست داک نبود یک بهونه میاوردم و سر میتینگهای هفتگی استادم هم نمیرفتم که زیر سوال نرم، بابا بیخیال، شش تا دانشجو داری و سه ماه هست از هیچ کدومشون خبر نداری، بعد عین سه ماه هرهفته با من و موبور که فارغ التحصیل شده جلسه هفتگی داری؟؟؟اقا نمیخوایم، فعلا بیخیال ما شو، بذار منم برم تو تعطیلات قرنطینه ای، هرچند از شما پنهون نباشه هستم، خصوصا یک ماه اخیر بیشتر زمان هفته را پا تلویزیون و موبایل بودم. راستی اومدم برای مرحله دوم niw با یک وکیل خیلی معروف شروع کنم، اب پاکی را ریخت روی دستم و گفت من توصیه نمیکنم شروع کنی، داشتن مقاله ضروریه و احتمالا فایلت برای مرحله اول ریجکت بشه، اینم یک ضد حال دیگه بود، و بدشانسی های راستین هم که داره برای کار اینده اش اماده میشه شروع شده، خلاصه میدونید راه حلمون چیه، بیدار میشیم میریم پای موبایل بعد ناهار با سریال، بعد بعضی روزها دوچرخه سواری سنگین، بعضی روزها هم دوسه ساعتی کار روی پروژه هامون، بعضی روزها هم بیشتر و هفت هشت ساعت. بعد هم باز مثل معتادها پای سریال تا وقت خواب، اررره دوهفته هست که اینجوریه و ای کاش میشد تا ابد کشش داد چون بشخصه نمیخوام برم سراغ واقعیات
دلداری
خیلی وقته ننوشتم و علتش اینه که هیچ اتفاق و جریان خاصی نیافتاده، بعد چند روزه میخوام بنویسم دو سه خط مینویسم میبینم غرغر شد، پاک میکنم دوباره روز بعد میام دوسه خط مینویسم باز میبینم غرغر شد دوباره پاک میکنم امروز گفتم بذار همین غرغرها را بنویسم. خوب داستان اینه الان بیشتر از سه هفته هست اخرین نسخه تصحیح شده پیش دفاع را برای استادم فرستادم و هنوز برنگردونده، تصمیم داشتم تا اخر ماه می پیش دفاع کنم اما با این اوصاف این زمان میشه اخر ماه جون. اما الان دیگه حرص نمیخورم حالا یکی دوماه زودتر دیرتر مهم نیست. تو این مدت یک هفته اش به اماده کردن پوستر گذشت و بقیه اش به بازی انلاین روی موبایل و یکمی هم مقاله و کتاب درسی خوندن و فیلم و سریال دیدن. قبلا هم گفتم راستش برخلاف بیشتر ادمها من از دوران قرنطینه راضی هستم و میدونم تا یکماه دیگه این دوران خونه نشینی بسر میاد و برای همین الان از استراحت کردن و وقت گذرونی بیشتر لذت میبرم و کمتر احساس عذاب وجدان میکنم. سعی میکنم قدر این روزهای خاص را بدونم واز استراحتم لذت ببرم. حالا غرغرها: این روزها تاثیر شدیدی روی وضعیت مالی ما گذاشته. عملا تو یک سال گذشته راستین بخاطر وضعیت مالیمون هیچ کدوم از کلاسهایی که برای کارش در اینده لازم داره را نگرفت، کردیتهامون داره منفجر میشه، مثلا من روی یک کردیتم ۹۸۰۰ دلار اعتبار دارم و تاحالا ۹۵۵۰ اش را خرج کردم، یعنی عملا فقط ۳۰۰ دلار دیگه میتونیم خرج کنیم. بقیه کردیتهامون را هم تا سقفش خرج کردیم و حدود ۱۹۰۰۰ هزار دلار بدهی کردیت داریم، کلی هم هرماه سود بابتش میدیم. سر همین بی پولی هنوز نتونستیم کارهای مرحله دوم گرین کارت را شروع کنیم و چون فعلا اضطراری نیست گذاشتیم دوسه ماه دیگه. طاقتمون بدجور از بی گرین کارتی که طبعا باعث بی پولیمون شده طاق شده.قبلا مفصل علتش را توضیح دادم. دیگه اینکه من چندسالی هست تیروییدم کم کار شده وبهمون نسبت وزن کم کردن برام مصیبت شده، تابستون پارسال اهمال کردم و ۵ کیلو روی اضافه وزن قبلیم اضافه شد، الان چهارهفته هست رژیم گرفتم دوکیلوکم کردم بعد دقیقا دوروز معمولی غذا خوردم، یعنی یک روزش ناهار برنج خوردم و بک روزش شب همبرگر، دقیقا تو این دو روز یک کیلو اش برگشت، همسرم عصبانی تر میگه یعنی چی؟؟ یعنی تو هیچوقت نمیتونی نرمال غذا بخوری؟؟ یکجورهایی همیشه یا رژیمم یا نیمه رژیم که وزن اضافه نکنم و اگه مثل ادم غذا بخورم بلافاصله وزن اضافه میکنم، البته قرص تیرویید میخورم اما بهرحال این متابولیسم یا سوخت و ساز پایین بدنم واقعا رو اعصابه. استرس و فکر بچه دار شدن و مریضی پدر راستین را هم اضافه کنید. مهمتر بیکاری راستین و انتظارمون برای یک زندگی نرمال با کار ثابت درست و حسابی هست. خوب اینها مجموع غرغرهام بود و اما جوابم به خودم که خودم را اروم کنم. میگم میگذره، چیزیش نمونده. فقط چندماه دیگه مونده تا تکلیف ۱۴۰ معلوم بشه و فقط یکسال دیگه مونده که ما هم زندگی نرمال را شروع کنیم. این بی پولی هم بلاخره تموم میشه، خوشبختانه میتونیم پول از ایران بیاریم اما خودمون بخاطر نرخ تبدیل نمیخواهیم و از این ستون به اون ستون میکنیم که این یکسال بگذره. اینهمه سال صبر کردیم این یکسال هم بلاخره تموم میشه. بخودم میگم اگه تپلی هستی ایراد نداره، درسته صد درصد خوش اندام نیستی اماخوشبختانه چاق هم نیستی و هنوز خیلی احساس جوونی میکنی این مهمه. بخودم میگم درسته زندگیمون روی نقطه انتظار پاز شده اما حداقل روی انتظار خوب پاز شده. انتظار برای بهترین اتفاقها واین عالیه. مهم اینه خانواده هامون هستن و کلا همین امید هست که رو لبهامون لبخند میاره و زندگیمون را شیرین نگه داشته. خوب من گفتم شما بگیدچطور بخودتون دلداری میدید؟
سه هفته گذشته
یادتون میاد سه هفته پیش گفتم استادم حسابی سر انگلیسی نوشتنم حالم را گرفت، خوب من تا اون تاریخ بشدت مفید کار میکردم، حتی برای دقیقه هام هم برنامه داشتم و روزی ۷-۸ ساعت کار مفید میکردم، کلی مقاله خوندم، پیشنویس پیش دفاعم را نوشتم، با برنامه های مختلف کار میکردم و یادگیری برنامه r را هم جدی دنبال میکردم، دقیقا از روزی که استادم زد تو حالم، یک هفته هیچ کاری نکردم یعنی یک بازی رو گوشیم نصب کردم و از صبح تا شب اونرا بازی کردم، حالا من اصلا تو عمرم هیچوقت علاقه به بازیهای کامپیوتری نداشتم، هفته دوم بزور خودم را راضی کردم و پیش دفاع را ریوایز کردم و اول فرستادم برای موبور و بعد برای استادم ومنتظرم تا دوباره با کلی کامنت بفرسته به خودم، کلا هفته پیش روزی ۱-۲ ساعت کار مفید کردم، این هفته هم کتابی راجع به رشته ام را شروع کردم به خوندن اما اونهم درحد روزی دوساعت، بعضی روزها هم اصلا هیچی و فقط بازی میکنم یا فیلم میبینم، کلا این استادم خواست منرا به راه راست هدایت کنه، نمیدونه که زد از بیخ ذوق کار و تحقیق را خشکوند، البته اینطور هم نیست بشینم و از استراحتم لذت ببرم. کلی عذاب وجدان کم کاری و بیکاریم هم گرفتم و تازه حالم هم خرابه و همش حس بد دارم . راستی i-140 را ۲۰ اپریل فایل کردیم و رفتیم تو انتظار شش ماهه، حالا که فایل کردیم وکیلم گفت I am cautiously optimistic, یعنی سرچ کردیم این حرفش یک چیزی تو مایه های ۵۰/۵۰ هست. البته میدونستم خیلی ریسکی هست دارم بدون مقاله اقدام میکنم اما دیگه چاره نداشتم، تو این مدت داریم میگردیم یک دوچرخه دست دوم خوش قیمت هم برای من پیدا کنیم که امسال با دوچرخه برم دانشگاه و بیام. هنوز مورد دلخواه پیدا نشده. راه دانشگاه کوتاه نیست اما اینطور هم نیست نشه رفت و یک قسمتیش هم سربالایی داره. شاید هم یک فرجی بشه کمی وزن کم کنم. خلاصه اینم گزارشی از سه هفته من.
پراسپکتس
یک ماه و نیم، یک ماه و نیم برای اینکه خودم را برای پراسپکتس اماده کنم، پراسپکتس یا پیش دفاع تو دانشگاه ما خیلی مهمتر از دفاع هست، تو پراسپکتس خودتی و کمیته داوران و معمولا سه ساعتی طول میکشه و تو این سه ساعت داورها اونقدر سوال پیچت میکنن تا مطمین بشن اماده دفاع هستی، حتی شنیدم بعضی از استادها سوال کتبی هم میدن که خوشبختانه استادمبه شفاهی بسنده میکنه، درعوض تا دلتون بخواد استاد من تو نوشتن پراسپکتس و تز سختگیره، عملا امروز ده دقیقه تموم داشت بصورت جدی زبان انگلیسی و از اون مهمتر ساینتیفیک رایتینگم را زیر سوال میبرد، یعنی چون دیشب قبلش تو ایمیل بهم اخطار داده بود خودم را از لحاظ روحی اماده کرده بودم، به نظر استادم ۵۰ درصد کار تحقیق، ریسرچ وداده خوب هست و ۵۰ درصد بقیه ارایه مطلب هست، کلا زد از بیخ نابودم کرد ودر اخر گفت روش انالیز و تحلیل مطالبت فارسی هست و بابد با خوندن مقاله بیشتر یادبگیری مطالب را بسبک انگلیسی تحلیل کنی و بنویسی. الان من بیشتر از پنج ساله اینجام و با اینکه انگلیسی ام از ماههای اول خیلی بهتر شده اما هنوز بصورت شدیدی اذیتم میکنه و کارم را زیر سوال میبره. بهرحال فقط حدود یک ماه ونیم وقت دارم که غیر اینکه یک نسخه بی نقص از پیش دفاعم تحویل بدم خودم را هم از لحاظ علمی اماده کنم. البته بشزطی که حس و حالش باشه که نیست، یعنی بشدت حال و حوصله اش را ندارم. چندوقت پیش یکی از دوستهای داروسازم میگفت من که دیگه حوصله ندارم اسم دوتا دارو جدید که میاد بازار دارویی را حفظ کنم تو چطور درس میخونی، اون موقع بادی به غبغب انداختم و گفتم انگیزه اش باشه حوصله اش هم میاد، اما الان هرچی میرم سراغ انگیزه جواب نمیده. دیگه رسیدم به این مرحله که به خودم وعده بهشت میدم و میگم یکذره دیگه مونده این زورهای اخر را هم بزنی تمومه، و یا وعده رهایی از درس و استاد و رسیدن به ازادی را میدم. دیگه این اخرین راه کارمه که خودم را مجبور کنم بازم یک مدت فشرده کاری داشته باشم. البته کاشکی واقعا تموم میشد چون باز چندماه ازمایش باید انجام بدم و یک دور دیگه تکرار همین پروسه برای خود دفاع. بنده خدا راستین و شماها که از حالا باید غرغرهای من را تحمل کنید تا بنده از این دوره فارغ التحصیل بشم
روزانه
راستش این مدت اتفاق خاصی نیافتاده، الان تو کلینیک نزدیک خونه بیشتر از یک ساعتهست نشستم ومنتظرم صدام کنند تا دکتر فرمی را که برای تایید سلامت برای کار تو ازمایشگاه با حیوانات تو دانشگاه لازم دارم را امضا کنه. اینم قر جدید امسال دانشگاهمون هست. بعدش باید برم مدارک مربوط به بیمه امون را اپدیت کنم. سایتش خیلی مشکل داره، مثلا دوتا ای دی من دارم و نمیتونم یکیش را پاک کنم، برای همین تصمیم گرفتم بجای ساعتها سر و کله زدن با سایت، حضوری برم یکی از شعبات بیمه. بیمه ما چون درامدمون کمه مجانی هست، اینجا دونوع بیمه هست مدیکید و مدیکیر، مدیکید به کم درامدها مختص داره اما اگه مهاجرها ازش استفاده کنن با قوانین مهاجرتی تازه وضع شده موزرد برای پروسه گرین کارت مشکل براشون پیش میاد، همش میترسیدم چون ما هم هزینه ای پرداخت نمیکنیم مدیکید باشیم اما خوشبختانه تحقیق جامعی کردیم و فهمیدیم مدیکیر هستیم و حسابی خیالمون راحت شد، برای دوستانی که امریکا هستن و میخوان اسم بیمه را بدونن(essential plan, health first). دیگه اینکه چند روزی هست خیلی عصبی و بداخلاقم. نادوست ازوقتی رابطه اش با ایرانی کانادایی بهم خورده یک دقیقه دست از سرم بر نمیداره، ما یک دفتر کوچیک تو ازمایشگاه داریم که من معمولا اونجا روی داده ها کار میکنم و البته تنها جایی از ازمایشگاه هست که اجازه غذا خوردن داریم، حالا نادوست روزی چند ساعت میاد میشینه بغل دست من:( ،از اونطرف وکیلی که گرفتیم خیلی خیلی کنده و خبری ازش نیست و رو اعصابه، دیگه اینکه تعداد زیاد سمپل ازمایشهام و سر و سامون دادن به داده های هر ازمایش خرگوشی هم که انجام میدم خیلی خسته کننده هست.یکماهی هست رژیم کستو دایتیم و با اینکه کامل رعایت میکنیم، فقط دوهفته اول وزن کم کردیم و بعد ثابت موندیم، البته من و راستین بی خیالش نشدیم. خلاصه اینکه کلا یک هفته ای هست که تبدیل به ادم بی اعصابی شدم و اگه کسی رو اعصابم راه بره از بداخلاقی من بی نصیب نمیمونه. هرچند صد در صداینها اصلا مشکل نیست و خوشبختانه همه چی خوبه وفقط بذارید بحساب غرهایی که هر از گاهی ادمیزاد لازم داره. اوایل نوامبر هم برای یک کنفرانس بزرگ راهی تگزاس و شهر سنت انتونیو هستیم کنفرانسی که دو تا اوارد ازش گرفتم و همونطور که گفتم نامزد دریافت بهترین پوستر هم شدم که اگه برنده بشم کلی تو این کنفرانس بزرگ صدا میکنه، بعد از صدقه سر این کنفرانسها داریم شهرهای بزرگ امریکا را هم سیاحتی میکنیم. با همسر میرم و قراره دوسه روزی بعد کنفرانس بمونیم تا منم یک خستگی در بکنم. خوب هنوز بعد از یک ساعت ونیم اینجا تو کلینیک صدام نکردن. بشدت به خودم توصیه میکنم اخر هفته ها یعنی شنبه ها کارهای اینجوری را انجام بدم تا اینقدر طولانی و وقت گیر نشه
ایرانیهای دانشگاه
بعد از چهارشنبه ای كه دما به ٣١ رسید از پنجشنبه ۱۲ درجه افت دما داشتیم و ناگهانی هواسرد و زمستونی شد، یعنی در عرض یك شب تابستون شد زمستون، پاییز اینجا با باد و روزهای اکثرا ابری شروع میشه. تغییر رنگ برگها و جاروی برگهای زرد و قرمز با باد همیشگی . تزیین زودهنگام خانه ها برای هالووین که هرچی جلوتر میره خونه های بیشتری تزیین میشه. امسال کمی پاییز من هم متفاوته. از این ترم خودم کلاس ندارم و فقط کلاسهای ta هست، موبور از اول سپتامبر رفته و فقط هفته ای یک روز میاد نیویورک و من از زیر سایه اش در اومدم. خودم فکر میکردم نبودش میتونه فشار کاری زیادی روی من بگذاره اما حالا میبینم درسته از اول تا اخر ازمایشها با خودمه و بخصوص روزی که دارم روی خرگوش کار میکنم ۱۷ ساعت مداوم کارسنگین دارم اما از لحاظ ذهنی ارامش خیلی بیشتری دارم و اوضاع تحت کنترل خودمه. اینکه برای هرکاری عادت داشتم با اون هماهنگ کنم و همین وابستگی کاری دست و پام را بسته بود. الان یواش یواش موقع تحلیل داده ها باید ببینم چقدر میتونم نواور و خلاق باشم و غیر از نتایج اصلی چقدر میتونم از داده ها استفاده کنم. مثلا اینکه گزارش شده بود پوست متابولیسم داره اما هیچوقت با داده بصورت دقیق بررسی نشده بود ولی من الان داده ازش دارم، استاد راهنمام میگه ۵۰ درصد تحقیق، کار عملی هست و ۵۰ درصد نوشتن. بنظر استادم من باید روی نوشتن کار کنم. البته نه اینکه بخاطر زبانم باشه، قضیه اینه گزارش نوشتن خیلی خیلی برام حوصله سر بره و برای همین غلطهای زیادی از بی دقتی میکنم. امیدوارم تا اخر امسال بتونم بخش نواوری و نوشتنم را هم قوی کنم. خوب موضوع بالا را دیروز صبح نوشتم، دیشب اتفاقی افتاد که تو فکرم برده و ناراحتم، میدونید که نادوست و ایرانی کانادایی هر دو توی ازمایشگاه من هستندو با هم دوستن، عملا هر دوکار عملیشون را از تابستون شروع کردن. نادوست چند وقت پیش پشت سر ایرانی کانادایی پیش استادم زد، من اتفاقی قضیه را دیدم اما چوم حوصله داستان اضافه نداشتم مهرسکوت زدم. پریشب نادوست به ایراانی کانادایی قضیه را وارونه جلوه داده بود که اسمان پشت سرت زده، ایرانی کانادایی هم اومد بمن گفت و من حقیقت را بهش گفتم، همون شب با هم دعوای بدی کردن، حالا نادوست از دیروز اومده و پشت سر ایرانی کانادایی حرف میزنه، بهش چندبن بار گفتم که من با تو دوستی ندارم و فقط رابطه حرفه ای تو ازمایشگاه داریم و ایرانی کانادایی دوستمه، اما اون میگه تو میگی دوستمه درحالی که اون مرتب پشت سرت حرف میزنه و شدید بهت حسودی میکنه و میگه موفقیتهام بخاطر موبور بوده، راستش من نادوست را میشناسم که چطور پشت سر بقیه بطرز زیرکانه ای میزنه و دستش برام روهست و میدونم چطور داستانها را وارونه نشون میده اما قضیه اینه داستانهایی را میگه که فقط ایرانی کانادایی میدونست. نادوست میگه توکه انقدر به ایرانی کانادایی کمک میکنی و اونرا دوست خودت میدونی باید حقیقت را بدونی که اون دایم داره پشت سرت حرف میزنه. خوب میدونید از دیشب دلم گرفته. هردوشون از خیلی از گرنتهام بیخبرن واینطور با من بدهستن. احساس تنهایی میکنم و از اینکه نمیشه به هیچ کس اعتماد کرد دلم میسوزه میدونم ایرانی کانادایی ذات بدی نداره ، اما درعین حال میدونم بشدت ادم رقابتی هست. روز بعد: تصمیم گرفتم حرفهای نادوست را باور نکنم و فکر کنم ایرانی کانادایی منظوری نداشته و نادوست همه چی را زیرکانه وارونه جلوه داده. خوب اینم از این. اما انصافا اوضاع را میبینید، تازه یک ایرانی دیگه هم داریم که یکم مشکل روانی داره و قاط میزنه و اوازه اش تو دپارتمانمون در رفته. نادوست هم که اینطور.
این روزها
این روزها توی یک جور برزخم. مرزی بین افسردگی و امید. نه کامل افسرده که زانوی غم بغل بگیرم نه امیدوار و سرحال. چیزی که ازش مطمئنم خستگیه. حوصله درس خوندن ندارم اما مجبورم بخونم. حوصله یادگرفتن نرم افزار جدید ندارم اما مجبورم و بالاخره باید برم سراغش. دلم میخواد درسم تموم بشه و زودتر به بخش درامد برسم اما حالا حالا اینجا گیرم و از همه مهمتر اصلا برای کار اماده نیستم و برای همین میترسم. یکسالی که حقوق متوسط از دانشگاه بخاطر پروژه میگرفتم خوب بود و میشد کمی رنگ به زندگیمون بدیم و زندگی را با خرید وسایل مورد نیاز زندگی شیرین کنیم. الان موهام دوسه رنگه و دوسه حالته شده اما اصلا نمیشه سمت اینجور خرجها رفت. دلمون میخواست یک سگ کوچولو بخریم اما زندگی توی یک سوییت کوچولو و خرجهاش اون را به یک اینده دور برد. دوبار امسال زمان پریود من نامنظم شد( میدونم اقایون هم اینجا را میخونند ولی باید بعضی تابوها شکسته بشه، جالبه فکر میکنم حتی این تابو تو امریکا هم هست) خلاصه یک شک کوچولو به داشتن بچه کردم. با اینکه در حد شک بود اما اینبار از وجود خود بچه نترسیدم. وحشت کردم اما درواقع بخاطر هزینه ها و نداشتن شرایطش .این یعنی اگه گرین کارت داشتیم. راستین کار و درامد داشت. میتونستم شش ماهی از درس بگذرم و بچه دار بشیم. ( میدونم شش ماه زمان کمیه. صد در صد من هم دلم میخواست حداقل دوسال مینوشتم اما شرایطمون اجازه نمیده) بهرحال همه اینها درحد فکر بود.
کار و کار و کار
اروم اروم
وقتشه که بخودم بگم اروم اروم. اروم باش اسمان. امروز روزیه که نیاز دارم به نوشتن برای اروم کردن خودم. کمتر از دوهفته دیگه دفاع دارم و هنوز تزم را برای استادم نفرستادم. امشب و فردا صبح اخرین تغییرات را میدم و براش میفرستم. وقتی اکی بده باید سریع پاور پوینتهاش را اماده کنم تا حداقل یکهفته وقت داشته باشم خودم را اماده کنم. استادم دو روز پیش خواست تغییرات زیادی توی تزم بدم و تقریبا همه کارهای اماده سازی پروژهfda را هم خواست که وارد کنم. پریشب و دیروز فشرده کاری کردم و نوشتمشون. اما بشدت کارم پرحجم شده و اماده سازیش برای اراِیه یا بقولی پرزنت کابوسه منه. از اونطرف اوضاع روحیم خوب نیست. احتمالا بخاطر استرس و فشار بیش از حد حساس شده ام وتازگیها خودم نیستم. بعنوان یک داروساز علایم را میبینم و تشخیص میدم که خود همیشگیم نیستم .کارهام را مثل همیشه بادقت انجام نمیدم و کلا استرس نهان رفتارم را عوض کرده. امروز یکی از دوستهام میگفت دختر اروم بگیر و چرا انقدر فکرت را درگیر چیزهای الکی کردی. البته اون میدونه دفاع دارم اما نگرانیهای منرا نمیدونه. اون یکی دوستم هم که دفعه پیش حرفش را زده بودم یکهو رفتارش کامل تغییر کرده. اونقدر بشدت عوض شده که از مرحله تعجب و عصبانیت به مرحله بی تفاوتی دارم میرسم. مرحله ای که طرف از دوست به یک غریبه برات تبدیل میشه. اصلا مدتی هست بد شانسی تو زندگیمون زیاد شده. هفته پیش ماشین خریدیم. ماشین ارزون اما تمیز میخواستیم.راستین کمی وارده. خیلی گشت و یک ماشین خوب پیدا کرد. حتی قبل از خرید یک بازدید حسابی هم برد و مکانیک گفته بود واقعا تمیزه و جز چند مورد جزئی مشکلی نداره. اما بعد خرید یکی دوتا مشکل دیگه پیدا کرد. نمیدونم این مشکلات بوده و از چشم راستین و مکانیک دور مونده یا یکهو سر و کله اش این هفته پیدا شده. یا مثلا دوشب پیش موقع غذا خوردن دندون راستین درد گرفت اونهم چه دردی. امروز رفته بود دندانپزشکی و دندونی که پارسال تابستون چک کرده بود و سالم بوده انقدر پوسیده شده بود که دکتر براش عصب کشی کرده بود. اینجا هم بیمه دانشجویی ما عصب کشی را پوشش نمیده و 800 دلار ناقابل همین امروز برای عصب کشی ساده پرید. خلاصه یکم خسته ام. خسته روحی و جسمی اما حتی فرصت یک روز استراحت ندارم.این خستگی و استرس روی زبانم هم تاثیر کرده و وسط اینهمه ناراحتی برای پرزنت نور علی النور شده. اینجا با شما درد و دل کردم که کمی ارومتر بشم و برگردم سر تزم. فقط میتونم دوباره به خودم بگم اروم باش اسمون. اروم باش. میگذره.
خوب ،معمولی، بد
روزها خوب ومعمولی و بد میگذرند.
مطلب رمز دار : غرهای همیشگی، با رمز همیشگی
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
جنگ و شانس
الان تو ارایشگاه نشستم و دارم به ارزوهام فكر میكنم، یعنی میشه روزهای خوب برسه، ایا روزهای خوب مثل همیشه شرطیه؟ یعنی تو هرمرحله ته دل راضی نیست و درگیر مرحله دیگه هست مثل الان كه بااینكه پام به امریكا رسیده اما در تكاپوی رسیدن به گرین كارت و امنیت و خونه و كاشانه هستم، بااینكه فهمیدم زندگی چیزی جز این نیست كه روزها را زندگی كنیم اما وضعیت معلق الان چیزی نیست كه بتونم توش اروم و قرار داشته باشم، پولهامون تموم شده و شروع به قرض گرفتن كردیم، از اون مهمتر من زندگی معمولی نمیخوام و میخوام سطح درامد خوبی داشته باشیم، نه فقط موفقیت خودم را میخوام بلكه بیشتر موفقیت راستین را میخوام. روزها را باید زندگی كرد، میدونم و سعی میكنم غافل از گذر زمان نشم، بدونم روز و ماه و سالم چطور میگذره. امسال خوب شروع نشد، تا این نیمه اردیبهشت هیچ چیزی مطابق میلم پیش نرفته، گاهی فكر میكنم چطور برای بعضیها شانس و خوشی بی خبر و بدون اینكه ارزوش را داشته باشن از هوا میرسه، مثل كسانی كه لاتاری گرین كارت قبول میشن، یا لاتاریهای پول، یا هزار و یك اتفاق خوبی كه برای بعضی ادمها می افته، شاید تنها خوش شانسی من مولتی شدن ویزام بوده وگرنه هرچیزی تو زندگیم را خیلی سخت بدست اوردم جنگیدم، همیشه جنگیدم و جنگجو بودم. ارزوم شده راحت و كوتاه رسیدن به خواسته هام به ارزوهام، از تلاش ابایی ندارم اما از جنگ خسته شدم، دلم شانس و اقبال بلند میخواد، میشه لطفا؟؟؟
اشفته