این روزها توی یک جور برزخم. مرزی بین افسردگی و امید. نه کامل افسرده که زانوی غم بغل بگیرم نه امیدوار و سرحال. چیزی که ازش مطمئنم خستگیه. حوصله درس خوندن ندارم اما مجبورم بخونم. حوصله یادگرفتن نرم افزار جدید ندارم اما مجبورم و بالاخره باید برم سراغش. دلم میخواد درسم تموم بشه و زودتر به بخش درامد برسم اما حالا حالا اینجا گیرم و از همه مهمتر اصلا برای کار اماده نیستم و برای همین میترسم. یکسالی که حقوق متوسط از دانشگاه بخاطر پروژه میگرفتم خوب بود و میشد کمی رنگ به زندگیمون بدیم و زندگی را با خرید وسایل مورد نیاز زندگی شیرین کنیم. الان موهام دوسه رنگه و دوسه حالته شده اما اصلا نمیشه سمت اینجور خرجها رفت. دلمون میخواست یک سگ کوچولو بخریم اما زندگی توی یک سوییت کوچولو و خرجهاش اون را به یک اینده دور برد. دوبار امسال زمان پریود من نامنظم شد( میدونم اقایون هم اینجا را میخونند ولی باید بعضی تابوها شکسته بشه، جالبه فکر میکنم حتی این تابو تو امریکا هم هست) خلاصه یک شک کوچولو به داشتن بچه کردم. با اینکه در حد شک بود اما اینبار از وجود خود بچه نترسیدم. وحشت کردم اما درواقع بخاطر هزینه ها و نداشتن شرایطش .این یعنی اگه گرین کارت داشتیم. راستین کار و درامد داشت. میتونستم شش ماهی از درس بگذرم و بچه دار بشیم. ( میدونم شش ماه زمان کمیه. صد در صد من هم دلم میخواست حداقل دوسال مینوشتم اما شرایطمون اجازه نمیده) بهرحال همه اینها درحد فکر بود. اره فکر میکنم خسته ام. امسال ژانویه برادرم و خانوادهاش با داشتن پاسپورت کانادا قراره بهمون سر بزنن. این اولین سفرشون به امریکاست. اونهایی که تو این سه چهارسال منرا میخونند میدونن من و برادرم همزمان رفتیم. اون کانادا و من امریکا. حالا اون با پاسپورت کانادا برای دیدن ما میاد و ما نگرانیم چطور خانواده سه نفره اشون را تو اتاق کوچیکمون جا بدیم. دلم میخواد برای برادر زاده ام و خانواده اش هدیه کریسمس بخرم اما فعلا باید اوفکر جورکردن هزینه زندگی باشیم.
راستی میخوام یک خاطره بیربط بگم. واشنگتن که بودم برای رفتن به محل سمینار باید اوبر میگرفتم. یک روز صبح دیدم اسم راننده ایرانیه. اوبر که اومد دیدم یک دختر جوون ایرانیه. سلام کردم و شروع کردیم به گپ زدن. گرین کارت داشت و میگفت قبلا چندسال اینجا زندگی میکرده اما برای هفت هشت سال برگشته ایران دوسه ماهه باز اومده امریکا . شروع کرد به گفتن اینکه ایرانیها خیلی عوض شدن و به هم کمک نمیکنن. بعد و گفت دنبال اسپانسر مالی برای مامانش هست چون مامانش هم میخواد برای گرین کارت اقدام کنه. و چون اون هفت هشت ساله امریکا نبوده و مالیات نداده باید از یکی کمک بخواد. خوب مسلما نمیتونستم بگم عزیزم بذار تو این شرایط ما اسپانسر مالی ات بشیم. گفتم انشالله کسی پیدا بشه که مادرت هم بتونن گرین کارت بگیرن. قبلش من هم از شرایطمون گفته بودم.صحبت که به ترامپ رسید بلافاصله گفت البته من موافق بعضی از سیاستهای ترامپم. مثلا ما باید جور این مهاجرها مثل .... را بکشیم که میان و کار جنرال میکنن و مالیات نمیدن و اونوقت ما مالیات میدیم. یعنی مخم سوت کشید. نه اینکه من موافق کار غیر قانونی و اینها باشم اما از اینکه چقدر این دختر خانم دست خودش را زود رو کرد و ذات واقعی خودش را نشون داد. درس خوبی بود برای من که از دم به همه اعتماد نکنم.
اینهم داستان امروز من.
روز و هفته اتون خوش.
نوشته شده در : شنبه 3 آذر 1397 توسط : اسمان پندار. .
خب من این دو پست آخر را با هم خوندم و البته اول پست بعدی را خوندم و بعد اومدم اینجا همونطور که خودت گفتی تو روزهای خوب و تلخ را اینجا مینویسی و خیلی وقتها از تردیدهات و نگرانی هات و دلواپسی هات.... عزیزم ما درک میکنیم سبک نوشتن را تو میدونیم و البته که هر وقت از موفقیتهات مینویسی کلی برات حس خوشحالی داریم
ممنونم زری جان، درد و دل كردن با شماها واقعا باعث میشه با انرژی و شاد برگردم سر زندگیم، ممنون از بودنتون
بقول شازده کوچولو همیشه ی خدا یه جای کار میلنگه..!
منم دیشب با مسئول مون بحثم شد و از فروشگاه اومدم بیرون کلی هم خوشحالم که از دست این همه آدم دو رو و این فروشگاه با قوانین مسخره ش راحت شدم ولی خب ناراحتی های خودمم دارم چون یه جورایی کار باعث میشد سرم گرم باشه و نبودن نامزدم رو کمتر حس کنم
وقتی محیط كار ازاردهنده باشه همون بهتر كه ادم ازش راحت بشه، امیدوارم طناز جون دوره دوری شما هم زودتر بسر بیاد و بتونی بری پیش نامزدت