شما هم از اون دسته هستید که فکر کنید فلانی درس خون هست چون باهوشه؟ من اینجا میخوام خودزنی کنم بگم نه. بذارید اینطوری شروع کنم، دوره یکماهه ای هست که باید دوباره درس بخونم، بعد تک تک جد و ابادم رژه میرن جلو چشمم، مثلا نوار یک کلاس را میخوام گوش کنم گاهی ده بار برای یک جمله باید بزنم عقب چون تا میام گوش کنم تمرکزم میپره، تازه مولتی تسک هم نیستم، یعنی همزمان نمیتونم چندتا کاررا باهم انجام بدم. یعنی اگه گوش کنم نمیتونم بنویسم یا اگه بنویسم نمیتونم گوش کنم. خوب پس یک ادم با هوش متوسط که حالش از دیدن جزوه وکتاب بهم میخوره وشب امتحان اشکش درمیادچطور بعد از یک وقفه سیزده ساله دوباره میره سراغ درس و ول کن هم نیست، بنظرتون همچین ادمی عاشق درس خوندن هست؟ جوابش اینه، نه. اونهم یک نه قوی. یا مثلا چون تموم عمرت شاگرد اول کلاس بودی و کنکور رتبه خوب اوردی، مثل رانندگی عادت کردی ، کتاب را باز کنی و دوسه ساعت تراکتوری بشینی سر درس! نه بابا بنظرم اصلا کسی پیدا نمیشه که امتحان را دوست داشته باشه، شاید یادگیری چیزی که دوست داری جالب باشه اما امتحان اصلا باحال نیست. پس راهش چیه؟ درواقع بنظر من پروسه درس خوندن یکجور اموزش مداوم هست، چیزی که تموم مدت باید ازش مراقبت کنی. یعنی باید خودت را مجبور کنی که اگه عین علی ورجه بعد ده دقیقه درس خوندن پریدی سر موبایل یا یخچال، دوباره برگردی پشت میز و موبایل را کنار بذاری. اگه امتحان داری یادبگیری براش برنامه بریزی و هر روز مقداری را که باید بخونی بزور بدی پایین. این چیزی هست که باید تو دوره مدرسه یادبگیریم ووقتی نتیجه اش یعنی مزه نمره خوب یا قبولی تو رشته خوب اومد زیر دندونت، هی تکرارش کنی.( خانم اقا این راستین اومد انقدر حرف زد اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم) سر و ته پست را بهم بیارم و بگم اگه تو این سن( بقول مامانم) دارم درس میخونم از علاقه و عادت و یا اسون بودن نیست. اجباره، یک پروسه هست که نتیجه اش را دیدم و یاد گرفتم این قورباغه را هربار بدم پایین تا جایزه بگیرم، تازه مگه چندسالمه، کی گفته فعالیت مغزی بعد سی سالگی تعطیل، اصلا شاید من نیوتن قرنم خودم خبر ندارم( ببینم نیوتن که جوون مرگ نشد، شد؟؟)هنر درس خوندن
مقوله دوست
یکی از مشکلات قبل مهاجرت من دوست بود، خیلی دلم میخواست دوستهای خوبی داشته باشم و مهمونی بگیریم و دور هم باشیم، از همونها که یکی دوباری رفته بودم و دیده بودم و یا الان تو اینستا فیلمهاش را میبینیم، یک جمع شاد و شیک، توی خونه شیک یا کنار استخر مشغول گفتن و خندیدن. اصلا برگردیم قبل تر، دوره دانشجویی تو ایران، زمانی که توی جمع دوستان خوبی بودم اما بشدت احساس تنهایی میکردم، من نیاز داشتم دوست پسرداشته باشم، به خودم برسم، ارایش کنم، شیطنت کنم و اون وقت تو جمعی بودم که دوست پسر داشتن تابو بود، دوستان خوبی بودن وهستن اما شبیه من نبودن و من بشدت بینشون احساس تنهایی میکردم. ازدواج که کردم این پروسه ادامه پیدا کرد، همسر و چندتا دوستش هم بچه های خیلی خوبی بودن اما انتظارات و تصور من از مهمونی های انچنانی براورد نشد که نشد، بگذار برگردیم عقب، از دوره کودکی ونوجوونیم بگذریم که داستانشون جداست، درواقع از دوره دانشگاه بود که دغدغه پیدا کردن دوستی مثل خودم افتاد تو جونم، بعد دانشگاه اوضاع بدتر شد. بچه های دانشگاه هرکدوم رفتن یک شهر و دیار، منم رفتم و تو یک شهر دورافتاده داروخانه زدم، اونجا حتی ادمها هم شکل من نبودن و بزور سعی میکردم خودم را مطابق مردم متعصب اون دیار کنم. دوره کوتاه کلاس زبان یا باشگاه هم کمک نکرد، اصلا یا من اون زمان بلد نبودم دوست پیدا کنم یا واقعا مردم تو ایران ادمهای دور و برشون را با احتیاط انتخاب میکنن و هرکسی را تو جمع خودشون راه نمیدن. گذشت تا اومدم اینجا، جایی که بلطف مهاجر بودن، دوست پیدا کردن خیلی راحت تر شده، اگه از کسی خوشت اومد خیلی راحت میگی بریم یک قهوه بخورم، فلانی ما مهمونی گرفتیم می ایی خونه امون؟ البته راستین بعنوان نفر دوم زندگی ما، دوست داره با ادمهایی درحد مالی خودمون رفت و اومد داشته باشه. چه تو ایران، چه اینجا، اگه یک دوست وضع مالیش خیلی بهتر از ما بود و هست، دوست نداره رفت واومد کنیم، میدونید که خونه ما یک سوییت ۳۰-۴۰ متری هست که تخت و مبل و اشپزخونه همه کنار هم چیده شده. حقیقتش من برام مهم نبوده و نیست، اما همیشه به خواست راستین احترام میذارم و با بچه های دانشجو و تازه مهاجر که سبک زندگیشون عین ما هست میچرخیم. خوب پس میتونید حدس بزنید اولین مشکلم یعنی دوست یابی تا حد زیادی اینجا رفع شده و اما دومین مشکل، پیدا کردن دوستی مثل خودم...... اینجاست که فکر کنم سن یا همون تجربه دیدم را تغییر داده، دیگه میدونم هیچ ادمی پیدا نمیشه که بتونی صد درصد همه نگرانیها و افکارت را بریزی تودامنش، یادگرفتم تقسیم کنم، چیزی که قبل از مهاجرت ازش بیزاربودم. فلان دوست برای فلان کار، فلان دوست برای فلان تفریح، فلان حرف یا نگرانی فقط به اون دوست. بعضی کمتر بعضی بیشتر، و اینطوری هست که مشکل دوستیابی و دوست تا حدی حل شده. میمونه مهمونی های انچنانی، خوب هنوز انقدر فرهیخته نشدم که بگم اه وپیف. و هیچی دورهمی تو جمع رفیقهای صمیمی نمیشه. بنظرم هرچیزی جای خودش لازمه. بهرحال فعلا که ارزو هست تا و تا امید هست میشه ارزو را با لبخند به بعد موکول کرد. راستی میدونید شما شریک بخش زیادی از حرفها و نگرانیهام هستید؟
تربیت غلط
دبستان میرفتم که شوهر دوست مامانم گفت، تو چرا برای هرکاری میگی ببخشید! و من بازم گفتم ببخشید. امشب ماجرایی پیش اومد که باز داستان سی سال پیش بصورتی دیگه تکرار شد، قضیه مربوط به اعتماد به نفس نیست، داستان مربوط به بچه مودب بودن هست. فرهنگی که تو کل بچه های خانواده و حتی فامیل من به غلط جا افتاده. این مودب بودن و خدای نکرده حرکتی انجام ندادن که به بزرگتری، معلمی، کوچکتری بربخوره تو همه این سالها با من بوده. اگه از دومتری معلمی میخواستم رد میشدم کج کج راه میرفتم که مبادا از دایره ادب دور بشم، و هنوز هم جلوی استادها سراپا می ایستم ونمیشینم. اگه جواب یک دوست را میخوام بدم هزاربار دورش قربون صدقه مینویسم که مبادا حس کنه دارم میگم بالا چشمت ابروست یا اگه تو مطلبی اطلاعاتم از کسی بالاتره، مواظبم طوری بیان نکنم که طرف خجالت بکشه و احساس کنه دارم خودنمایی میکنم. خلاصه امشب برای صدمین بار گفتم امان از این تربیت غلط. خلاصه باید تصمیم بگیرم بین کلافه بودن از خودم و ناراحت کردن احتمالی اطرافیان و یا از دست دادن دوستانم یکی را باید انتخاب کنم.
دلایل بچه دار شدن از نگاه من
یک و دو و سه بریم سر بحث بچه؟ یک دوست میگفت تو الان چندساله از بچه دار شدن حرف میزنی اما همچنان بی بچه ای و فقط درحد حرف موندی؟ جواب اینه چون هیچ دلیل و منطق و یا حتی احساسی جز یک فکر خام که میگه ممکنه در اینده زندگی را قشنگتر کنه نیست. بنظرم بعضی چیزها را تا تجربه نکنیم نمیتونیم قطعی براش نظر بدیم. مثل مهاجرت. مهاجرت هم تا واردش نشی و با گوشت و پوست حسش نکنی نمیفهمی که سختی که همه درموردش میگن چیه. و تازه بعد یکسال هست که میتونی یواش یواش با ذهن باز در موردش نظر بدی و بگی راضی هستی یا نه. درواقع تنها چیزی که باعث میشه با سر بری تو دنیای جدید و یا اون دوره سختی یکی دو ساله را تحمل کنی. میزان منطق و اشتیاق و علاقه ای هست که پشتش داری. در مورد من، مهاجرت از قسمت منطق هم رد شده بود و شده بود فقط و فقط یک اشتیاق کورو عطش عجیب غریب. اما در مورد بحث بچه همه چی فرق داره. نه علاقه ای به بچه ها دارم و نه حس مادرشدنی سراغم اومده. راستین بچه ها را دوست داره اما نه برای خودمون و بشدت مخالف بچه دار شدن هست ، اما گفته و میگه اگه من میخوام مادر بشم هیچ وقت جلوم را نمیگیره و مسلما حمایتم میکنه. با این اوصاف توپ افتاده تو زمین من. احساسی که وجود نداره. میمونه بحث منطق. و اینجاست که باید از دیده ها و شنیده ها و تجربیات کمک بگیرم و کمی تصویر سازی کنم تا بتونم تصمیم بگیرم. چیزی که تو این تصویر سازی و تصمیم گیری بهم کمک میکنه. عصرها هست که می اییم خونه. ترکیبی از تهران و اینجا. تهران هردو شغل ثابت داشتیم. بعد ساعت کاری معمولا ساعت 6-7 خونه بودیم. بعد تموم مدت جلوی تلویزیون پای فیلم و سزیال بودیم تا موقع خواب. اون زمان من انقدر خسته میشدم که گاها راستین غذا را برام گرم میکرد و میاورد. اینجا خیلی خیلی دیرتر میرسیم خونه. ساعت 9-10 شب. اما اینجا من دانشجوام و همیشه خدا کاری عقب مونده توی ازمایشگاه هست که باید انجام بدم. اما با شناختی که از کار ثابت و دوره اینترنشیپ دارم. تو کار واقعی تو امریکا هم ساعت 6-7 خونه ام. و این زمان عصر و شب هست که نمیخوام جلوی تلویزیون و یا به موبایل و کتاب داستان تلف بشه. انگار یکجور عصر جمعه همیشگی میشه.در مورد اخرهفته ها حرف نمیزنم که خوشبختانه تنوع روشهای سرگرم شدن تو امریکا و خصوصا فصل تابستون خیلی بیشتر از ایرانه . منظورم خود ایام هفته است، حتی میتونم اسمانی را مجسم کنم که غرق کار و پیشرفت میشه. طوری که از سرکار هم برمیگرده وقتش را پای کامپیوتر و احتمالا تحقیق بگذرونه. اره یک همچین شخصیتی را هم میتونم ببینم. یک شخصیت یک بعدی. نهایتا دوسه بعدی ( تحقیق، فیلم و اخر هفته). نه دلم نمیخواد انقدر زندگیم خالی باشه. من همیشه عاشق تنوع و ماجراجویی بودم و هستم و فکر میکنم حضور بچه تو زمان اینده وقتی همه چیز یکنواخت و تک رنگ میشه باعث رنگ و اب بشه.
از روز اول تا امروز
سپتامبر 2014 بود که وارد نیویورک شدم. هرچی پرواز به نیویورک نزدیکتر میشد استرس من هم بیشتر میشد. پرواز که داشت مینشست چیزی از شهر ندیدم فقط زمینهای خیلی کوچیک نزدیک فرودگاه که دورش را اب گرفته بود، چیزی شبیه نیزار. وارد فرودگاه که شدم. با دیدن ترمینال، شلوغ با ظاهر قدیمی اش دلم گرفت، خیلی راحت از افیسر خوابالو ورودی را گرفتم و دنبال دوست دوستی گشتم که قرار بود بیاد دنبالم و منرا تا متل راهنمایی کنه. پیدا کردنش بدون تلفن و اینترنت سخت بود. پیداش کردم، اصرار میکرد با مترو بریم اما من خسته از سفر با دوچمدون بزرگ تاکسی را ترجیح دادم توی تاکسی که نشستم با دیدن بزرگراهها و خیابونهای بعضا کثیف اه از نهادم براومد که امریکا که میگفتن اینه!!! وای اینجا که دست کمی از کشورهای جهان سوم نداره. رسیدیم متل یا بهتره بگم خوابگاه، جایی که متلهای ایران جلوش جلوه شاهانه داشت. چمدونها را تو یک اتاق که به اندازه یک تخت یک نفره بود گذاشتم و با دوست دوست راهی مغازه t- mobile شدیم تا سیم کارت بخرم و اینترنتم را وصل کنم .و بلافلصله به راستین زنگ زدم که وسایل زندگیمون را نفرست، دست نگه دار، اینجا فاجعه است. بیا فقط امریکا را ببین که ندیده نمونی که احتمالا برگردیم. بعد با دوست دوست روانه یک رستوران ژاپنی شدیم و غذایی خوردیم که من اصلا دوست نداشتم، دوست دوست منرا با مترو برد دانشگاه و مسیر را بهم نشون داد بعد هم برد تایمز اسکوار که گشتی هم زده باشم. بعد هم رسوند متل و خداحافظی کرد و برگشت شهر محل اقامتش ، و اینطوری بود که اولین روز اقامت من تو نیویورک بدر شد. خلاصه از اون روز اول که من حسابی از دیدن نیویورک شوکه شدم چون انتظار خیلی خیلی بیشتری از یک شهر جهان اولی داشتم و شک کردم که ایا رسیدن به امریکا ارزش اونهمه زحمت و ناراحتی را داشت پنج سال و چندماهی میگذره و دید من حسابی فرق کرده. الان از زحماتم برای رسیدن به اینجا راضیم، میدونم که ظاهر یک کشور جهان اول فرقی با کشور خودم نداره. اون چیزی که اینجا وضعیتش کمی بهتره، ازادی هاست. هرچند اینجا بخاطر ایرانی بودنم با محدودیت ورود و خروج مواجه هستم. اینجا امنیت واقعی است برعکس ایران که فقط اسمی از برقراری امنیت به یدک میکشه. اینجا اکثرا زحمات علمی ارزش پیدا میکنه و قدر دونسته میشه. میدونی اگه کارعلمی میکنی میتونه در سطح بالا ارزیابی بشه وارزش واقعی بهش داده بشه. اینجا با حقوق دانشجویی یا درامد معمولی هم میشه خونه اجاره کرد و ماشین درحد متوسط گرفت، نگرانی بابت تورم و بی ارزش شدن سرمایه ات نداری، اصلا لازم نیست بابت نگرانیت بابت اینده مدام به سرمایه گذاری فکر کنی. تصورم از نیویورک هم داره تغییر میکنه، الان میدونم که شهر خاص و تکی هست، شهری که همه زیباییها و زشتیهای شهرهای دیگه را یکجا با هم جمع کرده. تو تهران برای سرگرم شدن جمعه ها میرفتیم یک پاساژ را برای بار هزارم میگشتیم بعد یک پیتزا یا فست فود میخوردیم و برمیگشتیم خونه. مهمونی و دورهمی با دوستان سرگرمی خوب زندگی تو ایران بود، اما اینجا تو نیویورک انتخاب بیشتری داریم، میتونی با دوستهات بری برای دیدن نایت لایف، یعنی خیابونهایی از نیویورک که پر از رستوران و بار و مغازه های خوراکی و بستنی فروشی خست و لابلای مردم راه بری و به یکی دوتا مغازه سرک بکشی. میشه رفت یک بار و نشست از موسیقی لذت برد و غذای ساده و نوشیدنی خورد. من هنوز اینجا کلاب یا دیسکو نرفتم اما اون هم یک بخش از تفریحاته. یا با اینکه هوا سرده توی پارکها رمینهای اسکی رو یخ گذاشتن و محیط شادی که بشینی و بقیه را ببینی. یا اصلا بری خیابون پنجم و راه بری و مغازه های برند و ویترینهاشون را ببینی. کلی هم تاتر و شو معروف تو خیابون برادوی هست که من فقط یکبار سیرک دوسله رفتم. یا بری تایمز اسکوار و تو شلوغی توریستها محو تابلوهای تبلیغاتی نورانی بشی. تابستونها هم که نگو کلا فصل بیرون رفتن هست و بساط تفریحی خودش را داره. فکر میکنم همه این عوامل با هم باعث شده که غیر از دلتنگی برای خانواده، احساس غربتی اینجا نداشته باشم. شهری با ملیتهای گوناگون که تقریبا پذیرای هر ملیتی هست. مینویسم تقریبا، چون بعنوان یک ایرانی بخاطر قوانین احساس میکنی که تازمانی که اینترنشنال حساب بشی و گرین کارت نداشته باشی مورد تبعیض قرار میگیری. درکل من از مهاجرتم راضیم چون وابستگی هام به ایران کم هست و دلیل موجهی برای اومدن از ایران داشتم.
خودت را بشناس
من عاشق مهمونی و دورهمی هستم اما نه با هركسی. موقعی كه ایران بودیم خیلی رفت و اومدمون كم بود، خانواده و فامیل خودم اهل دورهمی هستن، اما شهر دیگه ای زندگی میكنن، همین باعث میشد كه نهایتا هرچند ماه یكبار برم خونه پدر و مادرم و فوقش به یكی دوتا دورهمی خانوادگی اونجا. البته همون سبك دورهمی هم دلخواه من نبود اما میتونست برای ماهی یكبار خوب باشه. خانواده راستین تهران هستن افوق العاده كم جمعیت و اروم. راستین تقریبا كوچكترین نوه است و میانگین سن اعضا بالا است. خلاصهاین بود که تو دورهمی های اونها هم خیلی حوصله ام سرمیرفت و ماهی یكبار كافی بود. میموند چند تا دوست صمیمی كه اكثر اشهرهای دیگه بودن، اینها را گفتم كه بگم با وجود اینكه عاشق مهمونی و دورهمی بودم تو ایران خیلی خیلی كم فرصت مهمونیها و دورهمی هایی مورد علاقم پیش اومد، اینجا اوایل كه تو جمع ایرانیها وارد شدیم متوجه شدیم اكثرا مثل ما تازه وارد هستن، انگار همین تازه واردی هست كه چسب ادمها با دیدها و روشهای مختلف زندگی تو مهاجرت میشه، بعد یواش یواش ادمها با دیدهای مشابه هم پیمونه میشن و راهها از هم جدا. مجردهای دخترو پسرباز، متاهل های بچه دار، مجردهای بچه مثبت، متاهل های خنثی مثل ما، اما چیزی كه جالبه هنوز سبك دوست و مهمونیهای موردعلاقم را پیدا نكردم. دارم فكر میكنم دلیلش چیه. زندگی تو نیویورك خیلی مشابه سریال معروف فرندز هست. جالبه و برای کوتاه مدت خوب و شیرینه اما برای طولانی مدت سبك موردعلاقه من نیست. میدونید تو نوشتن همین پست متوجه مطلبی شدم، جالبه تا قبل از از این پست اینرا به این وضوح ندیده بودم. من زندگی پرتشریفات و مهمونیهای به این سبك را دوست دارم. لازم نیست نقش ادم روشنفكر را بازی كنم و خودم را روانکاوی و سرزنش کنم. قضیه خیلی ساده هست. مهم شناخت علایق خودمونه، چه خوب چه بد از نظر دیگران و فراهم كردن شرایطش. حالا سوال اینه چطور میتونم این شرایط را بسازم؟؟ البته علایق راستین هم تو زندگی مشترک نصفی از ماجراست.
خوب و بد اسمان
از دست اسمان( خودم) ناراحت و دلخورم. اسمان مثل هر ادم دیگه مجموعه ای از خوبیها و بدیها است. اسمان دختر مهربونیه كه سعی میكنه خیرخواه و كمك كننده هم باشه. عیب هایی هم داره مثلا عجول ، و خیلی رك هست. یكی دیگه از اخلاقهاش اینه كه تاحد زیادی نظر دیگران براش خیلی اهمیت داره. خوب حالا تصمیم گرفتم نظر شما دوستان را در مورد خوب و بد اسمان بدونم . پس لطفا بدون اسم و یا حتی ادرس ایمیل برام نظر بذارید و از خوب و بدم بگید. احتمالا از لحاظ روانشناسی روش غلطی برای اصلاح اخلاقهام انتخاب كردم اما بیخیال، فعلا بخش منطق مغزم كار نمیكنه( اووپس یك اخلاق بد دیگه)
پول و ازدواج
میدونم معمولا کسی از این سبک پستها نمیذاره اما فکر کردم بهتره این پست را بنویسم. امروز صبح با چت با خواهرم درمورد ازدواج و شرایط مالی گذشت و همین باعث شد پرت بشم به ازدواج خودم و الان ساعتهاست دارم راجع به ازدواج خودم فکر میکنم. موقعی که من با راستین ازدواج کردم مدت ده سال بود که حدودا ماهی 1-2 تا خواستگار بهم معرفی میشد و مامانم بدون توجه به شرایطشون همه را از دم پذیرا بود. فکر میکنم دلیل اصلی بی معیار بودنم در ازدواج و فراری بودنم از خواستگاری سنتی تاحد زیادی به دید مادر و پدرم برمیگشت. تعداد مراسم خواستگاری که از 70 زد بالا، شمارش هم از دستمون در رفت. بهمون نسبت این بی ثباتی فکری و فرار از ازدواج سنتی باعث شده بود من رنگ به رنگ دوست پسر عوض کنم که دراخر هم به قلب شکسته و اعتماد بنفس خورد شده من منتهی میشد. همیشه از دوره ده ساله 20تا 30 سال بعنوان سیاهترین دوره زندگیم یاد میکنم. البته اینطور نبود که دوره بچگی و نوجوونی معمولی را هم طی کنم اونهم بنوبه خودش خاص بود. فکر میکنم همه این عوامل دست بدست هم داد تا من دید منطقی و واقعی به ازدواج نداشته باشم. راستین را مدتی بود میشناختم. موقعی که راستین بخواستگاریم اومد نمیگم که عاشقش بودم. میدونستم دوستم داره و پسر خوبیه. بعدا فهمیدم عاشقم بوده و هست. فامیل و خانواده من فوق العاده شلوغ و پرسرو صدا هستن. خانواده و فامیل اون کوچیک و کاملا اروم( به اصطلاح فرهنگی ) یعنی خانواده ای که دورهمی هاشون به ارومی و بحثهای غیر هیجانی میگذره. برخلاف فامیل من که به شوخی و خنده و ازار و اذیت و سر بسر گذاشتن میگذره. اون موقع سبک جمع های خانواده و تعداد کم دوستانش مطابق میل من نبود. هرچند الان نظرم کامل فرق کرده.از لحاظ اخلاقی میدونستم پسر خوبیه و خیلی مثل هم فکر میکنیم. الان مطمئنم فرای خوبه. راستین از لحاظ مالی صفر بود اما چیزی که هنوز هم در مورد خودم نمیفهمم اطمینانم به حل مشکلات مالی بود. یعنی حتی پول را مشکل نمیدونستم و بشدت اعتقاد داشتم که پول بدست میاد. مطمئن نیستم اون موقع 5 میلیون جمع کرده بودم یا از خانوادم قرض کرده بودم که با همون خونه رهن کردیم. قبل عقد من برادرم را از دست دادم و برای همین سه سال رفتم تو فاز سکون. تو این سه سال کار نمیکردم. داروخانه ام را مفت تومن اجاره داده بودم فکر کنم ماهی 500 هزار یا یک میلیون. همسر تو این مدت دویا سه تا سرمایه گذاری با پول قرضی انجام داد. متاسفانه یکیش شکست خورد . یکیش که میتونست ایده و اختراع خوبی باشه به حمایت و رابطه بازی احتیاج پیدا کردو ودرنهایت به سرانجام نرسید و اخریش هم دوست شریکش کلاهبرداری کرد . اینجا بود که من با نظر یک مشاور تصمیم گرفتم از حالت انفعال خارج بشم. شروع کردم به کار کردن. وام گرفتیم و با ضرب و زور و با هیچی خونه ای خریدیم. همزمان خونه را بازسازی کردیم و عروسی گرفتیم. همسر هم با اینکه از کار توی شرکت متنفر بود به اصرار من کارمند شد. با حقوق من قستهای وام را میدادیم و با حقوق همسر خرج زندگی را. البته از همون روز اول اشنایی تصمیم قطعی به مهاجرت هم داشتیم که داستانش و سیر زمانیش را میتونید توی پستهای قبل پیدا کنید و با این یکی پست هماهنگ کنید. 5 سال هم به این صورت گذشت. تو این مدت ماشین دلخواه منرا هم خریدیم( از این چینی های شاسی بلند) و دقیقا ماهی که قسطهای خونه تموم شد به امریکا اومدیم. از اینجا به بعد را هم که میدونید و اما نقش پول تو ازدواج من. فکر میکنم پروسه ازدواج من به پروسه مهاجرتم خیلی شباهت داره. فکر میکنم همونطور که بدون هیچ ملاحظه و تقریبا ریسکی پریدم تو دل زندگی تو امریکا. همینطور هم ازدواج کردم. درواقع وقتی بارقه ای از امید به بهبود شرایط داشتم ریسک را انجام دادم. سخت تلاش کردم. ( اینجا دارم از دید خودم میبینم نه از دید هردومون) روزهای سخت را هم گذروندم، چون درنهایت به رسیدن روزهای روشن امید داشتم و دارم. وقتی فکر میکنم همیشه قرض داشتیم و داریم. مثل الان که حدود 15000 به کردیتمون بدهکاریم. اما هیچوقت حساب کتاب خاصی نکردیم و ارزوی هیچ چیزی را به دلمون نذاشتیم. اگه مثلا حقوق من یک میلیون و پانصد بود اما دلم چکمه 800 هزارتومنی خواست. راستین بیشتر از من اصرار میکرد که باید حتما اون چکمه را بخرم. اینجوری بود که بااینکه هیچ کدوم سرمایه و درامد انچنانی نداشتیم اما زندگی خوبی کردیم و ارزوی چیزی را بدلمون نذاشتیم و نمیذاریم. ما نهایت تلاشمون را برای اینده بهتر میکنیم و تو این مسیر پول ساخته میشه اما بنظرم مهم اینه که روزها را زندگی کنیم و ازش لذت ببریم. یک جمله برای خواهرم نوشتم که یکم شعارگونه هست اما فکر میکنم خیلی درسته. خوشبختی بدست اورنی نیست. خوشبختی ساختنیه. باید ساختش.
ساختمان زندگی
امروز یك سمینار در مورد نوشتن گرنت داشتیم، اكثر كسانی كه اونجا بودن از استادان دانشگاه بودن و البته چندتایی هم بچه های ph-D, طرف داشت از مراحل رشد ١٥ ساله كاری حرف میزد، اینكه چطور بعد از ١٥ سال تحقیق به مرحله تجربه میرسید وخلاصه اونرا به رنگین كمانی شبیه كرده بود كه گذراز هرمرحله ١٥ سال طول میكشه و دست اخر شما كسی هستید كه تاثیر گذار تو علم میشید، وسط این توصیفات بود كه من كشیده شدم به دوره كردن زندگی خودم، تو ایران كمتر پیش میاد كه كسی به تاثیر گذاری تو زندگی بقیه ادمها فكر كنه، نهایتش اگه كار علمی میكنه، تعداد مقاله ها و شناخته شدنش تو جامعه ایران براش مهم باشه، ممكنه خیلی كمتر به این فكر كنه كارعلمی كه میكنه میتونه بهبودی تو پیشرفت علمی داشته باشه و نه بخاطر منافع شخصی بلكه بخاطر منافع علمی كاری را بكنه. علتش هم بیشتر این میتونه باشه كه همه چیز تو ایران خیلی پیچیده شده ، موانع یكی دوتا نیست. خود سیستم بزرگترین مانع محققین تو ایران هست. من هم تو اون سیستم بزرگ شدم، دغدغه دبیرستانم كنكور و قبولی تو رشته دلخواهم بود، بعد تو دانشگاه اونقدر از محیط و شهر دانشگاهم بدم میومد و خودم هم مشكلات شخصی خودم را داشتم كه تنها چیزی كه بهش اهمیت میدادم تموم كردن درس و دوره بود، از درس خوندن و دانشگاهم هیچ لذتی نمیبردم و همیشه فكر میكردم دارم رشته ای را میخونم كه اصلا بهش علاقه ندارم، بعد كه وارد كار و زندگی شدم باز هم اونقدر مسایل شخصیم بزرگ شده بود كه به تنها چیزی كه فكر نمیكردم هدف زندگی بود، میدونستم یك گمشده دارم اما با وجود كلاسهای خودشناسی بازهم نمیتونستم پیداش كنم. با اینكه داروخانه زده بودم اما موفقیت كاری هم برام مهم نبود، فقط گهگاهی كه برای بازاموزیها پام به محیط دانشگاه میرسید و برای درس خوندن و دنیای دانشجویی دلتنگی میكردم باعث تعجب دوستهام میشدم، البته باید بگم كه از ابد و ازل احترام فوق العاده زیادی برای كسانی كه رتبه علمی بالایی داشتند داشتم. بعد از اون دچار چرخه معیوب مهاجرت شدم، باز تنها هدفم رفتن از ایران بود، روزی كه دانشجویی به امریكا اومدم به تنها چیزی كه فكر نمیكردم موفقیت علمی بود، اونقدر تو چرخ لنگ زبان گیر كرده بودم كه گذروندن ترمها شاهكارم بود، بگذریم كه همون سال اول بلافاصله برای دكتری اقدام كردم، البته كه هدف اصلیم داشتن فرصت بیشتر برای قوی كردن زبان بودتا بالاخره پام به ازمایشگاه بازشد، اول تمركزم رو تموم كردن تز بود و بعد پروژه و حالا با این شنیدن این سمینار دارم فكر میكنم مشكلات زبان و تز و حتی پروژه و حتی دغدغه گرین كارت یك روزی تموم میشه، تو از زندگی چی میخوای؟؟ ایا میخوای زندگیت را صرف موفقیت علمی كنی؟؟ دلت اسم و رسم میخواد، تعداد بالای مقاله و سایتیشن مد نظرته، یا یك كار خوب و بچه دارشدن و صرف زندگیت برای بچه، به زندگی استادم كه بچه نداره فكر میكنم، بنظر بیخیال و اروم میاد، دركنار كلاسهاش هدفش موفقیت تو پروژه هست و ساعتهای زیادی را صرف مطالعه و كار روی پروژه میكنه. ایا این میتونه هدف زندگی من باشه؟ واقعا نهایت ارزوی من تو زندگی چیه؟ خب راستش هنوز هدف خاصی برای خودم متصور نیستم، واقعا نمیدونم میخوام یك محقق بسیار بسیارخوب بشم یا یك محقق خوب و مادرخوب، یا دوست دارم به راستین بعنوان منبع درامد تكیه كنم و بقیه زندگیم را به بیخیالی همراه یك كار مناسب بگذرونم، شاید هم بهتره سعی كنم الان بهش فكر نكنم، از روزم بهترین استفاده را ببرم، اون روز را بسازم و ازش لذت ببرم و بعد درنهایت بشینم و ببینم ساخته ام چه شكلی پیدا كرده، بشكل یك اسمان خراش یا یك خونه گرم و نرم با یك حیاط زیبا و یا یك ساختمان كه هرطبقه اش یك رنگ و شكل داره.
مد
دوسال اولی كه اومده بودم اینجا اگه خرید لباسی میكردم همون اصول ایران را درنظر میگرفتم. یعنی لباسی كه میشه تو مهمونیهای ایران پوشید و یا مانتو و شلواری كه بدرد ایران هم بخوره. تو دوسال بعدی یعنی از وقتی كه میدونستم حالا حالا برگشتی به ایران نیست. خریدهامون را براساس جامعه اینجا و البته جیبمون تنظیم میكردم. اینجوری بود كه دیشب وقتی خواستم برای وقت گذرونی كمی تو اینستا و این جورصفحه ها بگردم شوك شدم. اول بخاطر اینكه در عرض دوسال چقدر از این جامعه و طرز فكر فاصله گرفته بودم كه حتی دیدن این صفحات برام عجیب بود و دوم ترس از جامعه ایران و بیاد اوردن همه چشم و هم چشمیها، مد و رقابت برای ناخن و دماغ و موی قشنگتر. اون زمان كه من ایران بودم من هم بخشی از این جامعه بودم، ماهی یكبار ارایشگاه برای ناخن، ماهی یكبار برای مو، هر فصل دنبال مد مانتو و روسری. لیزر و بوتاكس واخرین تكنیكهای رسیدگی به پوست.ولی حالا عملا و فكرا كیلومترها از این طرز فكر فاصله گرفتم و چقدر راحتتر و ساده تر زندگی میكنم. جالبه با این وجود هنوز با فاصله زیادی متفاوت از دانشجوهای دیگه هستم طوری كه یكی دوبار ازشون شنیدم كه من خیلی پول صرف مو و لباس میكنم و به اصطلاح ( وای جالبه كلمه فارسیش یادم نمیاد)دور میریزم. كدوم درسته، مسلما زندگی الان. چون اولین حسم بعد از دیدن این صفحات ترس بود و بعد تعجب.
تابو شکنی
سلام علیکم
گمشده
حالا که زدم تو بخش شناسوندن خودم به اجبار به شما، بگذار باز هم کاملترش کنم.
من
حد و مرز
دارم فکر میکنم حدو مرز ارزوهای من کجاست. میدونم با چه هدفی اومدم امریکا اما الان چی میخوام. خوب میدونید چیه. موبور خیلی زحمت میکشه و داره بخوبی بالا میره. با اینکه دانشجو هست اما بخوبی تو مسیر موفقیت و معروف شدن تو زمینه کاری خودمون قرار گرفته. روزی که من اومدم امریکا هدفم فقط رسیدن به گرین کارت بود و موندگار شدن. اما الان این هدف عرضی هم شکل گرفته و بزرگتر شده. مثلا دلم میخواد راستین موفق بشه. خیلی خیلی موفق بشه و به رفاه و ثروت زیادی برسیم. فکر میکنم هردو بشدت دلمون میخواد پولدار شیم( اررزو بر جوانان عیب نیست:))) بعد تو این یکی دوسال ارزوهام برا خودم هم شکل گرفت.موفق شدن تو رشته و تحصیلاتم. اما حالا یک فرصت دیگه میبینم. اینکه بتونم تو زمینه کاری خودم خیلی موفق بشم. یکجورهایی راه موبور را برم. اما یک سوال برام پیش اومده. اخرش چی؟ واقعا موفقیت تو کار و پژوهش ارزوی من هست؟ خوب اینطور نیست که این راه باز باشه و من باید فقط انتخاب کنم. برای اینکار باید بیشتر و بیشتر تو پژوهش غرق بشم. بذار یک مثال بزنم. همه امون کنکور دادیم. فرض بگیرید که میدونید رتبه خوبی میارید. مثلا چیزی زیر 5000. اما میدونید اگه مثلا روزی 12 ساعت درس بخونید و فیلم و تلویزیون دیدن و خونه عمه خاله و تفریح رفتن را هم کناربذارید میتونید رتبه حدود1000 بیارید.خوب میبینید این مسیر موفقیت هم به حرف ساده هست اما باید براش بیشتر مایه بگذارم. بااینحال قضیه اینه که هدف و انگیزه براش ندارم. همش میگم خوب که چی؟ از اینکار که اخرش مقاله خوب درمیاد اما واقعا چی؟ چی میخوام؟ نمیدونم چطور توضیح بدم اما فداکاریش بیشتر از انگیزه و دستاورد میشه. به اصطلاح اجر و پاداشش بیشتر معنوی میشه. اما من زندگی میخوام. پول میخوام. خونه بزرگ و ارامش و امنیت و رفاه میخوام. حالا بفرض 5-6 سال دیگه از عمرم را هم کاملا وقف علم کنم. من که موبور نیستم که 25 سالم باشه و هنوز اول راه باشم. واقعیت سنم اینه که من الان باید تو اینده خودم ایستاده باشم نه اینکه تازه اول راه و مسیر باشم. بعد از یکطرف هم میگم خوب اگه نکنم چه کنم؟ بفرض تفریح بیشتری کنم و راحتتر زندگی کنم مگه نه اینکه وقتی بعقب نگاه میکنیم فقط دستاوردها و رنجها و خوشیها یادمون میاد و روزمرگیها و تکراریها فراموش میشه؟ جدا من ادمیزاد چی میخوام؟ چیکار باید بکنم؟ چرا این تلاش تمومی نداره. اینطور نیست که اصلا از این تلاش لذت نبرم که اگه نمیبردم اصلا جلو نمیرفتم اما میدونم وقتی تلاش و فشار سنگین میشه خسته میشم اذیت میشم. دیگران ممکنه به به و چه چه کنند اما روزو زندگی من یک بعدی میشه و همه اش میشه ازمایش و تحقیق. دارم سبک سنگین میکنم. زندگی یک بعدی یا زندگی معمولی؟ کدومش؟مینویسم معمولی چون اگه تو اون مسیر قدم برندارم قرار نیست بخش خاصی به زندگیم اضافه بشه و ادامه همین سبک زندگی ام هست. خلاصه موندم چه کنم. اخ که چقدر این رسم روزگار و زندگی ما ادمها اما و اگر و اجبار داره. اونهایی که 20-30 سال دارید احتمالا نمیدونید. اما یواش یواش از 30 هست که حقیقت زندگی را بیشتر و بیشتر میبینید.
تک بعد
شاید یکی از حسنهای ترمهای تحصیلی اینجا این باشه که روزها خیلی سریع میگذره. انقدر هر هفته امتحان و کوییز و ازمایشگاه داری که نمیفهمی که کی میانترم شد کی پایان ترم. اما این ترم برعکس ترمهای دیگه بشدت روزشماری میکنم که ترم تموم بشه. درکل درسم تموم بشه. با اینکه هنوز راه و مسیر خیلی طولانی برای اتمامش مونده. پروژه که داره بخوبی پیش میره البته اگه بخوام حساب کنم هنوز حتی یک سوم کار های عملی هم انجام نشده تا یکماه دیگه یک سوم یک سوم تموم میشه. میشه یک نهم نه؟ ماحصل و نتایج نهایی یعنی مدلینگ و بعبارتی بحث تفسیر داده ها قراره تز موبور بشه. من راضیم چون درسته تو کارهای عملی تقریبا برابر کار میکنیم اما بیشتر کار گزارش نویسی بگردن اونه و حقشه که نتیجه اش را هم ببینه. این وسط فقط من یواش یواش باید بفکر تز و پایان نامه خودم هم باشم. هیچ ایده ای ندارم. و حقیقتش برخللاف عرف دلم نمیخواد با ایده خودم پیش برم. چون ایده های ما دانشجوها میتونه خیلی خام باشه و گاها وقت و زمان زیادی سرش هدر بره. نهایتا میخوام تا 3 سال دیگه این درس را ببندم. پس حتما درنظر دارم از راهنمایی استادم استفاده کنم. فقط قضیه اینه چون عرف هست که ما دانشجوها ایده ببریم. استاد مستقیم نمیگه و لازمه تو میتینگ fda که جمعه دو هفته دیگه برگزار میشه و مجمع سالیانه داروسازان صنعتی که مهمترین اتفاق تو رشته ما هست حسابی چشم و گوشم را باز کنم و فرصتهای مطالعاتی را ببینم.