امروز:

مقوله دوست

» نوع مطلب : خودشناسی ،تولد ،من و خودم ،

یکی از مشکلات قبل مهاجرت من دوست بود، خیلی دلم میخواست دوستهای خوبی داشته باشم و مهمونی بگیریم و دور هم باشیم، از همونها که یکی دوباری رفته بودم و دیده بودم و یا الان تو اینستا فیلمهاش را میبینیم، یک جمع شاد و شیک، توی خونه شیک یا کنار استخر مشغول گفتن و خندیدن. اصلا برگردیم قبل تر، دوره دانشجویی تو ایران، زمانی که توی جمع دوستان خوبی بودم اما بشدت احساس تنهایی میکردم، من نیاز داشتم دوست پسرداشته باشم، به خودم برسم، ارایش کنم، شیطنت کنم و اون وقت تو جمعی بودم که دوست پسر داشتن تابو بود، دوستان خوبی بودن و‌هستن اما شبیه من نبودن و من بشدت بینشون احساس تنهایی میکردم. ازدواج که کردم این پروسه ادامه پیدا کرد، همسر و‌ چندتا دوستش هم بچه های خیلی خوبی بودن اما انتظارات و تصور من از مهمونی های انچنانی براورد نشد که نشد، بگذار برگردیم عقب، از دوره کودکی و‌نوجوونیم بگذریم که داستانشون جداست، درواقع از دوره دانشگاه بود که دغدغه پیدا کردن دوستی مثل خودم افتاد تو جونم، بعد دانشگاه اوضاع بدتر شد. بچه های دانشگاه هرکدوم رفتن یک شهر و دیار، منم رفتم و تو یک شهر دورافتاده داروخانه زدم، اونجا حتی ادمها هم شکل من نبودن و بزور سعی میکردم خودم را مطابق مردم متعصب اون دیار کنم. دوره کوتاه کلاس زبان یا باشگاه هم کمک نکرد، اصلا یا من اون زمان بلد نبودم دوست پیدا کنم یا واقعا مردم تو ایران ادمهای دور و برشون را با احتیاط انتخاب میکنن و هرکسی را تو جمع خودشون راه نمیدن. گذشت تا اومدم اینجا، جایی که بلطف مهاجر بودن، دوست پیدا کردن خیلی راحت تر شده، اگه از کسی خوشت اومد خیلی راحت میگی بریم یک قهوه بخورم، فلانی ما مهمونی گرفتیم می ایی خونه امون؟ البته راستین بعنوان نفر دوم زندگی ما، دوست داره با ادمهایی درحد مالی خودمون رفت و اومد داشته باشه. چه تو ایران، چه اینجا، اگه یک دوست وضع مالیش خیلی بهتر از ما بود و هست، دوست نداره رفت و‌اومد کنیم، میدونید که خونه ما یک سوییت ۳۰-۴۰ متری هست که تخت و مبل و اشپزخونه همه کنار هم چیده شده. حقیقتش من برام مهم نبوده و نیست، اما همیشه به خواست راستین احترام میذارم و با بچه های دانشجو‌ و تازه مهاجر که سبک زندگیشون عین ما هست میچرخیم. خوب پس میتونید حدس بزنید اولین مشکلم یعنی دوست یابی تا حد زیادی اینجا رفع شده و اما دومین مشکل، پیدا کردن دوستی مثل خودم...... اینجاست که فکر کنم سن یا همون تجربه دیدم را تغییر داده، دیگه میدونم هیچ ادمی پیدا نمیشه که بتونی صد درصد همه نگرانیها و افکارت را بریزی تو‌دامنش، یادگرفتم تقسیم کنم، چیزی که قبل از مهاجرت ازش بیزاربودم. فلان دوست برای فلان کار، فلان دوست برای فلان تفریح، فلان حرف یا نگرانی فقط به اون دوست. بعضی کمتر بعضی بیشتر، و اینطوری هست که مشکل دوستیابی و دوست تا حدی حل شده. میمونه مهمونی های انچنانی، خوب هنوز انقدر فرهیخته نشدم که بگم اه و‌پیف. و‌ هیچی دورهمی تو جمع رفیقهای صمیمی نمیشه. بنظرم هرچیزی جای خودش لازمه. بهرحال فعلا که ارزو هست تا و تا امید هست میشه ارزو را با لبخند به بعد موکول کرد. راستی میدونید شما شریک بخش زیادی از حرفها و نگرانیهام هستید؟


نوشته شده در : شنبه 21 تیر 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

الی
یکشنبه 16 شهریور 1399 00:01
آخ آسمان جون و پری جون ماچ به هردوتون. بیاید هردوتون اینجا خونمون.قدمتون روی جشم.:*)
پاسخ اسمان پندار : الی چه ماهی ؛* میگم قهوه یا چایی را بذار، تا ما برسیم :)))
شنبه 28 تیر 1399 02:45
من سالها به خاطر نداشتن دوستی که مثل خودم باشه گریه کردم. ولی زندگیم که رفت جلو، با خودم فکر کردم: ادم مگه دوست رو برای چی میخواد؟ برنامه کنیم بریم استخر و بازار و گردش و پیک نیک؟ پس درس و مشق بچه و کار خودمون و مطالعه و تحقیق همسر چی میشه؟ در ضمن ممکنه اون موقع که من برنامه دارم اون نخواد و برعکس. در ضمن حالا دوست خوبه ولی واسه اخر هفته. دیگه کل زندگی اگر در حال رفت و امد با دوست باشم زندگیم از هم میپاشه.
حالا برعکس تو شهر ما مردم آخر هفته از دوستان فاصله میگیرن و میچسبن به خانواده پدری و مادری. اینجوری شد که ما همیشه تنهاییم. اابته من خودم بدم نمیاد که هیچ، خوشم هم میاد.
پاسخ اسمان پندار : دقیقا منم بحث دوست سالها اذیتم میکردو به شانس و بختم لعنت میفرستادم. بعدا یاد گرفتم( بلطف بزرگ شدن) که همینه که هست، درسته که هرچیزی برگرفته از عمل و انتخابهایی هست که انجام میدیم اما تاحدی میتونیم بعضی چیزها را تغییر بدیم و معجزه هم یک شبه بوجود نمیاد، خلاصه بیشتر از حد و اندازه اش غصه خوردن انرژیمون را برای چیزهای دیگه از بین میره، این به این معنی نیست که هنوز مبحث دوست برام حل شده است! اما نمیذارم بیشتر از حدش ذهنم را درگیر کنه
پری در جواب به کامنت الی
یکشنبه 22 تیر 1399 12:30
الی جان، خوش به حالت که اینجوری هستی و یه عالمه دوست داری که مثل خودتن.. من هم مثل آسمان هستم و آرزوی دوست دارم..
این یه نعمتی هست که اینجوری هستی..
پاسخ اسمان پندار : هاهاها، الی بیا ثواب کن، دست من و پری را هم بگیر ببر تو مهمونیهات. اخ پری مثل اینکه هم دردیم، میدونی یک سری ادمها هستن مثل راستین که اکثرا جمعهای کوچیک را ترجیح میدن، یک سری هم متل من و تو که دوست داریم دوستهای زیادی داشته باشیم
زینب
شنبه 21 تیر 1399 22:36
چقدر اون قسمت که نوشتی مثل اون دورهمی های تو اینستا برام ملموس بود چون دلم خیلی میخواست . هنوزم نمی تونم درک کنم چطوری بقیه سریع این قدر وارد حلقه های دوستی خودمونی میشن و همیشه و برای هرکاری چندتا آدم دور و برشون هست. من فکر می کردم قبلاها به عدم مهارت خودم برمیگرده الانا فکر می کنم شاید درونا خودمم خیلی اهلش نباشم صرفا چون اون تصاویر تو فیسبوک و اینستا و...تکرار شده به عنوان یک چیز مطلوب جا افتاده. من تو یک خانواده خیلی مذهبی بزرگ شدم قبل از استقلالم که اصلا حضور در چنین جمعهایی برام ممکن نبود. بعد از مهاجرت و مستقل شدنم هم چندبار تلاش کردم اما نشد.اول که بقیه نسبت به پیشینه خانوادگیم بسیار پیش قضاوت داشتند و هی من در حال توضیح دادن بودم بعدشم راستش هرچی سعی کردم فقط تو اون جمعها فکر فان باشم نمیشد. من واقعا تو دوستی نیاز دارم با کسی باشم که حرف بزنیم و افکارمونو شریک بشیم که اینم می یافت نشود. فعلا به همون روابط بسیار سطحی در حد خرید و خوردن نوشیدنی بیرون بسنده کردیم...ببخشید طولانی شد.
پاسخ اسمان پندار : زینب جون، میدونم چی میگی چون دقیقا همه حسهات را تجربه کردم، ببین واقعا به این نتیحه رسیدم که نمیشه به یک دوست همه چیز را گفت، یعنی ممکنه یک نفر باشه تا ۹۰٪ حرفهات را هم بتونی بزنی اما اخرش میبینی ده درصدش را هیچ جوره نمیتونی بگی، من اوایل خیلی بابت این قضیه ناراحت بودم اما دیگه با لین حقیقت کنار اومدم، درمورد روحیات هم خیلی مهمه که با خودت رو راست باشی ببینی واقعا از چی خوشت میاد، ببین مثلا من اگه تو جمعی باشم که تموم حرفها درمورد کدبانوگری و بچه داری باشه، عملا کف میکنم واقعا هیچ حرفی ندارم اما عاشق جمعهایی کوچیکنمون هستم که چه زن چه مرد مشارکت دارن و شوخی و خنده چاشنی حرفهاست، به همون نسبت، چندباری اگه پارتی رفتم و باید از یک هفته قبلش فکر میکردم چی بپوشم ازش لذت بردم، راستی زینب اصلا کاری به قضاوت مردم نداشته باش، اابته سخته تو عمل ، میدونم، امیدوارم زود بیایی بگی که جمع دلخواهت را که بتونی ازش لذت ببری پیدا کردی
الی
شنبه 21 تیر 1399 16:26
مرسی عزیزم از اینکه مارو همدم و دوست خودت میدونی. میشه گفت من یکچورایی نقطه مقابل که نه. یکجورایی منتفوتم تو قضیه دوستی باهات. همیشه دور و برم پره از دوست. همیشه از بچگی کلی دوست داشتم که شبیه خودم بودن. خونمون چه زمان مجردی چه زمان متاهلی پاتوق دوستام بود. البته ما زندگی مرفه و لاکچری نداریم. اما همیشه کلی مهمون داریم و دورهمی خونمونه. جالبه اما کلا من از تنهاییم لذت بیشتری میبرم. اما نمیدونم چرا همیشه اینطوری بوده. فکر نمیکردم سخت باشه. اتفاقا منم با همسرت یمچورایی موافقم و میشه گفت تقریبا دوستم هم سطح خودمونن جز اونایی که یکهو پیشرفت کردند با به واسطه ازدواج زندگیشون تغییر کرد.
پاسخ اسمان پندار : الی جون، قضیه من یکم پیچیده است، بچه دهه ۵۰ بودم، من متولد و بزرگ شده تهرانم، مامان و بابام اون زمان بشدت اختلاف داشتن و مامانم افسرده بود چون عاشق رفتن به شهر دیگه ای پیش خانوادش بود، اخرش هم بعد اینکه من رفتم یک شهر دیگه برای دانشگاه ، رفتن. خلاصه سرت را درد نیارم کاملا شرایط خونه و خانواده ام برعکس شما بود. جالبه خواهرم هشت سال تفاوت سنی با من داره اما شرایطش تقریبا مثل خودت هست. حتی حالا که نامزد کرده همسرش هم اهل دوست و مهمونی های بزرگ هست.یعنی دوتا خواهر تو شرایط کاملا متفاوت بزرگ شدن و زندگی میکنن. دیگه اینکه منم مثل تو خیلی برام مهمه که علایق جمعی مشترکی با دوستانمون داشته باشم اما درمورد اختلاف سطح مالی، واقعا نمیدونم چرا برام مهم نیست، باید بشینم ریشه یابی بکنم:)))
لیلی
شنبه 21 تیر 1399 10:21
*)
پاسخ اسمان پندار : بووس به لیلی
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic