امروز:

هنر درس خوندن

» نوع مطلب : خودشناسی ،اظهارفضل ،من و خودم ،

شما هم از اون دسته هستید که فکر کنید فلانی درس خون هست چون باهوشه؟ من اینجا میخوام خودزنی کنم بگم نه. بذارید اینطوری شروع کنم، دوره یکماهه ای هست که باید دوباره درس بخونم، بعد تک تک جد و ابادم رژه میرن جلو چشمم، مثلا نوار یک کلاس را میخوام گوش کنم گاهی ده بار برای یک جمله باید بزنم عقب چون تا میام گوش کنم تمرکزم میپره، تازه مولتی تسک هم‌ نیستم، یعنی همزمان نمیتونم چندتا کاررا باهم انجام بدم. یعنی اگه گوش کنم نمیتونم بنویسم یا اگه بنویسم نمیتونم گوش کنم. خوب پس یک ادم با هوش متوسط که حالش از دیدن جزوه و‌کتاب بهم میخوره و‌شب امتحان اشکش درمیادچطور بعد از یک وقفه سیزده ساله دوباره میره سراغ درس و ول کن هم نیست، بنظرتون همچین ادمی عاشق درس خوندن هست؟ جوابش اینه، نه. اونهم یک نه قوی. یا مثلا چون تموم عمرت شاگرد اول کلاس بودی و کنکور رتبه خوب اوردی، مثل رانندگی عادت کردی ، کتاب را باز کنی و دوسه ساعت تراکتوری بشینی سر درس! نه بابا بنظرم اصلا کسی پیدا نمیشه که امتحان را دوست داشته باشه، شاید یادگیری چیزی که دوست داری جالب باشه اما امتحان اصلا باحال نیست. پس راهش چیه؟ درواقع بنظر من پروسه درس خوندن یکجور اموزش مداوم هست، چیزی که تموم مدت باید ازش مراقبت کنی. یعنی باید خودت را مجبور کنی که اگه عین علی ورجه بعد ده دقیقه درس خوندن پریدی سر موبایل یا یخچال، دوباره برگردی پشت میز و موبایل را کنار بذاری. اگه امتحان داری یادبگیری براش برنامه بریزی و هر روز مقداری را که باید بخونی بزور بدی پایین. این چیزی هست که باید تو دوره مدرسه یادبگیریم و‌وقتی نتیجه اش یعنی مزه نمره خوب یا قبولی تو رشته خوب اومد زیر دندونت، هی تکرارش کنی.( خانم اقا این راستین اومد انقدر حرف زد اصلا یادم رفت چی میخواستم بگم) سر و ته پست را بهم بیارم و‌ بگم اگه تو این سن( بقول مامانم) دارم درس میخونم از علاقه و عادت و یا اسون بودن نیست. اجباره، یک پروسه هست که نتیجه اش را دیدم و یاد گرفتم این قورباغه را هربار بدم پایین تا جایزه بگیرم، تازه مگه چندسالمه، کی گفته فعالیت مغزی بعد سی سالگی تعطیل، اصلا شاید من نیوتن قرنم خودم خبر ندارم( ببینم نیوتن که جوون مرگ نشد، شد؟؟)


نوشته شده در : سه شنبه 24 تیر 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

مقوله دوست

» نوع مطلب : خودشناسی ،تولد ،من و خودم ،

یکی از مشکلات قبل مهاجرت من دوست بود، خیلی دلم میخواست دوستهای خوبی داشته باشم و مهمونی بگیریم و دور هم باشیم، از همونها که یکی دوباری رفته بودم و دیده بودم و یا الان تو اینستا فیلمهاش را میبینیم، یک جمع شاد و شیک، توی خونه شیک یا کنار استخر مشغول گفتن و خندیدن. اصلا برگردیم قبل تر، دوره دانشجویی تو ایران، زمانی که توی جمع دوستان خوبی بودم اما بشدت احساس تنهایی میکردم، من نیاز داشتم دوست پسرداشته باشم، به خودم برسم، ارایش کنم، شیطنت کنم و اون وقت تو جمعی بودم که دوست پسر داشتن تابو بود، دوستان خوبی بودن و‌هستن اما شبیه من نبودن و من بشدت بینشون احساس تنهایی میکردم. ازدواج که کردم این پروسه ادامه پیدا کرد، همسر و‌ چندتا دوستش هم بچه های خیلی خوبی بودن اما انتظارات و تصور من از مهمونی های انچنانی براورد نشد که نشد، بگذار برگردیم عقب، از دوره کودکی و‌نوجوونیم بگذریم که داستانشون جداست، درواقع از دوره دانشگاه بود که دغدغه پیدا کردن دوستی مثل خودم افتاد تو جونم، بعد دانشگاه اوضاع بدتر شد. بچه های دانشگاه هرکدوم رفتن یک شهر و دیار، منم رفتم و تو یک شهر دورافتاده داروخانه زدم، اونجا حتی ادمها هم شکل من نبودن و بزور سعی میکردم خودم را مطابق مردم متعصب اون دیار کنم. دوره کوتاه کلاس زبان یا باشگاه هم کمک نکرد، اصلا یا من اون زمان بلد نبودم دوست پیدا کنم یا واقعا مردم تو ایران ادمهای دور و برشون را با احتیاط انتخاب میکنن و هرکسی را تو جمع خودشون راه نمیدن. گذشت تا اومدم اینجا، جایی که بلطف مهاجر بودن، دوست پیدا کردن خیلی راحت تر شده، اگه از کسی خوشت اومد خیلی راحت میگی بریم یک قهوه بخورم، فلانی ما مهمونی گرفتیم می ایی خونه امون؟ البته راستین بعنوان نفر دوم زندگی ما، دوست داره با ادمهایی درحد مالی خودمون رفت و اومد داشته باشه. چه تو ایران، چه اینجا، اگه یک دوست وضع مالیش خیلی بهتر از ما بود و هست، دوست نداره رفت و‌اومد کنیم، میدونید که خونه ما یک سوییت ۳۰-۴۰ متری هست که تخت و مبل و اشپزخونه همه کنار هم چیده شده. حقیقتش من برام مهم نبوده و نیست، اما همیشه به خواست راستین احترام میذارم و با بچه های دانشجو‌ و تازه مهاجر که سبک زندگیشون عین ما هست میچرخیم. خوب پس میتونید حدس بزنید اولین مشکلم یعنی دوست یابی تا حد زیادی اینجا رفع شده و اما دومین مشکل، پیدا کردن دوستی مثل خودم...... اینجاست که فکر کنم سن یا همون تجربه دیدم را تغییر داده، دیگه میدونم هیچ ادمی پیدا نمیشه که بتونی صد درصد همه نگرانیها و افکارت را بریزی تو‌دامنش، یادگرفتم تقسیم کنم، چیزی که قبل از مهاجرت ازش بیزاربودم. فلان دوست برای فلان کار، فلان دوست برای فلان تفریح، فلان حرف یا نگرانی فقط به اون دوست. بعضی کمتر بعضی بیشتر، و اینطوری هست که مشکل دوستیابی و دوست تا حدی حل شده. میمونه مهمونی های انچنانی، خوب هنوز انقدر فرهیخته نشدم که بگم اه و‌پیف. و‌ هیچی دورهمی تو جمع رفیقهای صمیمی نمیشه. بنظرم هرچیزی جای خودش لازمه. بهرحال فعلا که ارزو هست تا و تا امید هست میشه ارزو را با لبخند به بعد موکول کرد. راستی میدونید شما شریک بخش زیادی از حرفها و نگرانیهام هستید؟


نوشته شده در : شنبه 21 تیر 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

ما نیویورک نشین شدیم

» نوع مطلب : اینده از ان من ،قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،

سلام به همه دوستهای خوبم، خوب تکلیف یک چیز معلوم شد، حدس میزنید چی باشه؟ اینکه تا سه سال دیگه ما نیویورک‌ موندگاریم، یعنی اینکه گرنت را به ما دادن، یعنی بین رقیب هامون از اتریش و فلوریدا و‌سه چهارجای دیگه، ما برنده گرنت شدیم. جالبه که بدونید مضمون گرنت تحقیق fundamental skin pk هست . Pk هم مخفف فارماکوکینتیک هست. یک چیز بامزه بهتون بگم، هر دو وسه ماه یکبار من از راستین میپرسم خوب بگو‌ ببینم رشته من ، فارماکوکینتیک یعنی چی و کار ما چی هست، بعدکلی زور میزنه و اخرش یک چیزی نصفه نیمه و بی سر و ته تحویلم میده :))) یعنی هنوز شوور ( شوهر) امون نمیدونه ما چه کاره ایم، خوب برگردیم سر گرنت، خبر را پنجشنبه گرفتیم و همون عصر هم میتینگ با fda داشتیم، بگذریم از اینکه استاد من خیلی بی سیاست و ساده رفتار کرد، هرچند تیم fda بعد سه سال همکاری و تجربه گرنت اول فهمیدن که استادم درظاهر بنظر میاد بی برنامه هست اما تو pk واقعا با معلومات هست. خلاصه استادمون کلی گل و بلبل گفت و ما گوش کردیم، یکی از گل و بلبل ها این بود که ازش پرسیدن اسم شاگردها و کسانی که میخواهید تو گرنت باشن را به ما بفرستید، همون جا استادم گفت اسمان و من و موبور، و شروع کرد به توضیح اگه شاگرد خوب دیگه داشتم میگرفتم اما ندارم بعد دوباره یکی از اعضای تیم fda پرسید یعنی شما شاگرد دیگه phd ندارید گفت نه اونها را ساعتی رو پروژه میذارم، راستی گفته بودم که موبور هم بعنوان مشاور تو گروه هست و فارغ التحصیل شده و بوستون هست، خلاصه تو اون جلسه بود که یکهو احساس کردم عملا من هستم و این پروژه یک میلیون دلاری( از اون شکلکها که ادم پیشیونیش را میگیره لازمه) خلاصه اینطور بگم یکهو حجم کار و سنگینی حس مسیولیت اومد افتاد رو شونه هام، و اولین اثرش این بود که دیدم نمیتونم سه چهارماه دیگه با شکم قلنبه بیام تو میتینگها بگم سلام العیکم، ویا تنها مجری ازمایش ها و ریپورت نویس و تحلیل نویس تا کارهای کوزتی ازمایش الان حالش بده یا استراحت مطلق هست یا باید بره وضع حمل کنه. خلاصه حالا یک شش ماه بچه دارشدن را عقب میندازم یکم کارها بره جلو و ببینم من با خودم چند چندم. خلاصه نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت، از یک طرف این نشونه میده روش ما پتانسیل استاندارد شدن برای اندازه گیری pk پوست را داره از طرفی هم چشم انداز روزهای بسیار بسیار پرکار و شلوغ پیش رومه. بچه‌ ها میگم براتون گفتم نادوست از ایرانی کانادایی شکایت کرد و‌ چی شد؟؟


نوشته شده در : دوشنبه 9 تیر 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

مستی سختی

» نوع مطلب : غرانه ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

روزهایی تو زندگی هرکدوممون میرسه که درجه سختی و ناامیدی بیشتر میشه، و گاهی میشه که میتونیم خودمون را به بیخیالی بزنیم، بزور خودمون را وادار کنیم که مدتی باهاش روبرو نشیم، گاهی این حقه کمک میکنه که اماده بشی، بتونی قوی تر و‌محکمتر تو اینده باهاش برخورد کنی، من الان تو اون دوره هستم مدتی هست کار روی پیش دفاع را بستم و بوسیدم کنار، واقعا به این بیخیالی احتیاج دارم، راستش اگه بحث گرنت جدید و پست داک نبود یک بهونه میاوردم و سر میتینگهای هفتگی استادم هم نمیرفتم که زیر سوال نرم، بابا بیخیال، شش تا دانشجو داری و سه ماه هست از هیچ کدومشون خبر نداری، بعد عین سه ماه هرهفته با من و موبور که فارغ التحصیل شده جلسه هفتگی داری؟؟؟اقا نمیخوایم، فعلا بیخیال ما شو، بذار منم برم تو تعطیلات قرنطینه ای، هرچند از شما پنهون نباشه هستم، خصوصا یک ماه اخیر بیشتر زمان هفته را پا تلویزیون و موبایل بودم. راستی اومدم برای مرحله دوم niw با یک وکیل خیلی معروف شروع کنم، اب پاکی را ریخت روی دستم و گفت من توصیه نمیکنم شروع کنی، داشتن مقاله ضروریه و احتمالا فایلت برای مرحله اول ریجکت بشه، اینم یک ضد حال دیگه بود، و بدشانسی های راستین هم که داره برای کار اینده اش اماده میشه شروع شده، خلاصه میدونید راه حلمون چیه، بیدار میشیم میریم پای موبایل بعد ناهار با سریال، بعد بعضی روزها دوچرخه سواری سنگین، بعضی روزها هم دوسه ساعتی کار روی پروژه هامون، بعضی روزها هم بیشتر و هفت هشت ساعت. بعد هم باز مثل معتادها پای سریال تا وقت خواب، اررره دوهفته هست که اینجوریه و ای کاش میشد تا ابد کشش داد چون بشخصه نمیخوام برم سراغ واقعیات


نوشته شده در : دوشنبه 2 تیر 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic