امروز:

پاییز و شروع فصل کار

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

پاییز داره اعلام ورود میکنه، عصرها وشبها هوا خنک تر شده و باد پاییزی شروع شده، اینجا تموم پاییز و زمستون با باد همراهه که مشخصه فصل سرد اینجاست .با اومدن بهار این باد هم راهش را میگیره و میره یک سرزمین دیگه، تو اشپزخونه نشستم و به درخت سبز رقصون تو ی باد نگاه میکنم. چندوقت دیگه این درخت جامه سبزش را با لباسی طلایی عوض میکنه و بعد از اون هم ترجیح میده لخت و بی پیرایه در سکون به انتظار بهار بشینه. درخت انتظار من و راستین هم مدتی است زمستونی شده. بیخیال بذار از روزام بنویسم دانشگاه از ۸ سپتامبرشروع شده، کلاسها انلاین هست بجز کلاسهای ازمایشگاهی که حضورین و بچه های داروسازی را به دسته های کوچیک تقسیم کردن، یکسالی هست من کلاسی ندارم و فقط TA ازمایشگاه داروسازی بودم، این پاییز دانشگاه بهم TA نداد و استادم با بودجه fda داره RA ام میکنه،رییس دانشکده ما یک هندی هست که عملا و علنا فقط هوای هندیها را داره، خوشبختانه فاند fda هست و گرنه یک دور باید حضور رییس دانشکده شرفیاب میشدم و میگفتم دست شما درد نکنه بعد 5 ماه کار ولنتیری( واای باز من کلمه فارسیش یادم نمیاد:( چرا اینجوری شدم :(( اوایل کرونا که هیچ کس حاضر نبود از خونه بیاد بیرون تا همین سپتامبر هفته ای دوبار برای غذادادن به خرگوشها میرفتم دانشگاه، حقوق بقیه بدون کار به حسابشون ریخته میشد و وقتی حقوق من نصف شد، با اقای رییس تماس گرفتم و کلی از کار داوطلبی من تشکر کرد و گفت پاییز جبران میکنیم، حالا که پاییز رسید کلا TA من را قطع کرد، علتش را هم میدونم، این رییس خیلی با سوپروایزر من بده، و الان هم کلی لجش گرفته استادم باز گرنت fda گرفته و من هم قراره براش پست داک کار کنم، خصوصا که کلا پست داک تو دانشکده ما معمول نیست. کلا دانشگاه مزخرفی داریم اون از وضعیت استایپن دادنش( ماهی ۵۰۰ -۱۰۰۰دلار) این از وضعیت رییس دانشکده هندیش، که عملا فقط هوای هندیها که (۹۰٪) بچه های رشته ما هست را داره و حتی بین اونها هم براساس رابطه و پاچه خوار بودن سوگلی جدا میکنه، بازم بیخیال، خوشبختانه کمترین برخورد ممکن را باهاش دارم و الان هم که حقوقم از گرنت پرداخت میشه و بیشتر از ۱۰۰۰ تای خود دانشگاه میشه، سوپروایزرم یک زن ایتالیایی هست که فقط ازمایش براش مهمه و دنبال رابطه نیست، هرچندخود این استادم هم معایب خودش را داره، مثلا خیلی بی اعتماد به نفس هست و ازاونطرف گاها بد دانشجوهاش را زیرسوال میبره و میزنه میترکونه، یادتون میاد که سر پراسپکتسم چه جور حالم را گرفت، چندوقت پیش هم داشتم یک برنامه جدید یادمیگرفتم ، نامه زد بجای دور و برپلکیدن، زودتر phD ات را تموم کن تا پست داکت را شروع کنی، موبور بهم پیشنهاد داده بشین رودررو باهاش حرف بزن بگو تو ازش چه انتظاری داری و خودت از پست داک چی میخواهی. حالا باید یکبار این کار را بکنم، هرچند بنظر من اخلاق و ذات ادمها با حرف زدن اصلاح نمیشه.البته با وجود اینهمه عجله خودم و حتی استادم که زودتر دفاع کنم فعلا نه قیر نه بیل، هیچ کدوم موجود نیست، من با یک دستگاه خیلی گرون برای انالیز سمپلها کار میکنم که حتما باید چک سالانه بشه قبل از شروع تراکتپری ازمایشهام و موادم هم تاریخش گذشته بود که سفارش دادم بیاد، خلاصه تا هردومرحله نگذره عملا دوران خانه نشینی من ادامه داره و نمیتونم برگردم سرازمایشهام، خودم هم ترجیح میدم وقتی ازمایشی ندارم نرم تو ازمایشگاه که مجبور باشم تمام مدت ماسک رو صورتم باشه، همین جا تو خونه کمابیش مقاله ای میخونم و برنامه ای یاد میگیرم تا دو سه هفته دیگه که کار کردن شبانه روزی و تراکتوریم شروع بشه، بدونم حداقل یک استراحت خوب قبلش کردم، اینهم اوضاع این روزهای خودم.


نوشته شده در : یکشنبه 30 شهریور 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

همسر یک دانشجو

» نوع مطلب : چكه چكه  ،غرانه ،روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

سلام احوالتون، همگی خوبید؟ خوب خدمت دوستان بگم منم خوبم و عرض خاصی نیست جز ذکر مصایب مهاجرت همیشگی. خوب بذار اینبار سر داستان را بچرخونیم بسمت راستین. من از همون اول اشناییمون حرف رفتن‌ را میزدم و راستین هم با اینکه موافق صد در صد نبود، اما گفت همراه میمونه و موند. عقد که کردیم همه سکه ها شدپول فایل باز کردن برای کانادا، که البته ۵ سال بعدش که کانادا تموم پرونده ها را برگردوندبا اون پول نمیشد حتی یک سکه هم خرید. موقعی که باید فرانسه میخوندیم پابه پای من کلاسها را شرکت کرد و نمره زبانش هم بهتر از من شد. وقت اومدن به امریکا که شد، با اینکه خیلی بیشتر از من به خانوادش وابسته بود، همراهم شد کارش را ول کرد و اومد. روی ویزای f2 بودن یا همسر دانشجو‌بودن خیلی سخته، چون عملا اجازه یک ساعت کار هم نداری. تقریبا تموم شهریه فوق لیسانس دانشگاه ام را خودمون با فروش اپارتمانی که ایران داشتیم دادم. چه روزهای سختی بود پول ریال را به دلار تبدیل کردن ومیلیونی پول شهریه دانشگاه و هزینه زندگی را دادن. عملا اخرش دیگه پولی برای اوردن نبود. بعد از اون که وارد phd شدم دانشگاه هزینه شهریه ام را داد و ماهی ۵۰۰ دلار هم خرج زندگی، زندگی با ماهی ۵۰۰ دلار حتی تو ارزونترین ایالتهای امریکا هم غیر ممکنه اما دانشگاه ما میدونه که تو نیویورک پیدا کردن کار جنرال یا نقد یک امر عادی حساب میشه، برای همین همه دانشجوهای اینترنشنال دانشگاه ما از دم مجبورن کار جنرال خارج از دانشگاه داشته باشن تا بتونن از پس هزینه های زندگی بربیان و گرنه ۵۰۰ دلار حتی هزینه اجاره یک اتاق تو نیویورک هم نیست. این وسط راستین جور من را کشید، کار راستین بود‌که باعث شد من هم بتونم تمام وقت روی پروژه fda فعال کار کنم و خودی نشون بدم. هرچند‌کار جنرال پیدا کردن هم راحت نبود و‌بدون رابطه و شناخت غیر ممکن بود. ما تا ۷ ماه اول یک ایرانی هم نمیشناختیم، خدا عمر بده به یکی از بچه های این وبلاگ بنام ریحانه که پیشنهاد داد تو فیسبوک نیازمندیهای نیویورک را پیدا کنید، اون صفحه را پیدا کردن همان و جماعت ایرانی را پیدا کردن همان. دقیقا اولین باری که من تو جمع ایرانیهای اینجا رفتم شب یلدای سال ۹۳ بود، بلطف یکی از بچه های با محبت اون جمع راستین هم کار جنرال پیدا کرد، از اتفاق کار جنرال ظاهر داری هم هست اما برخلاف ظاهر، حقوق جنرال یعنی ساعتی ، اونهم ساعتی ۱۰-۱۲ دلار. از اون روز تا خود امروز بلطف کار راستین دیگه لازم نبوده پول از ایران بیاریم. هرچند این پول انقدر کمه که با هزینه های ما جور در نمیاد و هرماه کمی هم از کردیت خرج میکنیم. شش سال روی کار جنرال بودن خیلی سخته، حتی با وجود حوصله و صبر زیاد راستین. این اواخر بشدت کم اورده و از این وضع خسته شده. برای همین بزرگترین ارزومون برای گرفتن گرین کارت، دیدن خانواده هامون نیست، گرفتن اجازه کار برای راستین هست. تو این چندسال شاهد پیشرفت دوستهامون بودیم تو کار، زندگی، خونه خریدن، زندگیهاشون را شکل دادن اما مافقط تو حالت انتظار بسر بردیم. روزی که اجازه کار راستین را بگیریم، راستین تو چهل و خورده ای سالگی باید از اول استارت کار بزنه. سخته. پولی نبود که اونهم دانشجو بشه. الان دیگه حتی فرصت و حوصله ای هم نمونده. یک دوستی اینجا میگفت چرا ویزای کار نگرفت. ویزای کار گرفتن برای کسی با مدرک ایران و‌مهمتر بدون اجازه کار اسون نیست، میشه گفت غیر ممکنه. همینطوری با مدرک اینجا و اجازه کار اینجا تو زمان opt پیداکردن شرکتی که اسپانسرشیپ بشه برای ویزا راحت نیست چه برسه به اینکه اصلا اجازه کار نداشته باشی. اگه یادتون باشه من و برادرم همزمان مهاجرت کردیم اون رفت کانادا و ما اومدیم امریکا. الان مدتی هست اونها خونه اشون را هم خریدن. بنظرم مسیر اصلی مهاجرت باید اون شکلی باشه نه بعد شش سال تازه از صفر شروع کنی. امیدوارم روزی نرسه که بگم بعد هفت سال چون دارم میبینم که راستین چطور زیر چرخ مهاجرت و انتظار داره له میشه. تکلیف من معلومه. من درسم را خوندم و همین الانش قبل اینکه فارغ التحصیل بشم پیشنهاد کار میگیرم اما اون چی. خلاصه کنم زندگی برای همسر یک دانشجو سخته. خصوصا کسی که سالها تو ایران برا خودش جایگاه و‌بروبیایی داشته و الان مدتهاست منتظره تا از نو‌شروع کنه. این انتظار برای یک مرد تخریب گره که ببینه چطور جوونتر از خودش زندگیهاشون را شکل دادن و جلو میرن و اون همچنان منتظره تا از صفر شروع کنه. پ.ن. زندگی دانشجویی ما بخشهای زیبا و قشنگ هم داره که تو اینستا میذارم، این نوشته ها به این معنی نیست که جفت ما نشستیم و زانوی غم بغل کردیم. زندگی همین فرصتهای الان هست که سعی میکنیم با همین شرایط و امکانات بهترینش را داشته باشیم


نوشته شده در : دوشنبه 24 شهریور 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

دیو جاه طلبی

» نوع مطلب : قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،خودنامه ،روزها در اون سر دنیا ( سال هفتم) ،

کدوم شما شاگرد اول و ممتاز کلاستون بودید یا تو زمینه هنر و ورزشی سرامد بودید. من شاگرد اول کلاس بودم تا دبیرستان، دبیرستانم یکی از بهترینهای تهران بود، یک کلاس تجربی بیشتر نداشت هرچند تا سال سوم همه ریاضی میخوندیم. کلا تو دوره تحصیل لذت و مزه شاگرد بهتر و ممتاز بودن بدجور رفت زیر زبونم، تو دبیرستان خاصمون شاگردمعمولی بودم، و بعد با اینکه داروسازی قبول شدم اما چون شهرستان خیلی دوری بود و رشته مورد علاقم نبود کلا علاقم را به درس و علم از دست دادم. اشتباه محض بود که داروسازی را ادامه دادم درحالی که بهش علاقه نداشتم اما واقعا اون زمان هیچ کمک فکری نداشتم که دستم را بگیره و ببره رشته پزشکی بندرعباس که قبولی بعدم بود. دندونپزشکی دانشگاه ازاد تهران هم قبول شده بودم اما یک ترم بعد شروع کلاسها فهمیدم. خلاصه اینکه خوندن داروسازی اون هم تو شهر و دانشگاهی که ازش متنفر بودم همه علاقه منرا کشت، بدتر از اون فارغ التحصیلی و محیط کار بود، هیچ جذابیتی جز حقوق خوب و احترامی که میگرفتم نداشت، بعد چندسال واقعیت را پذیرفتم و سعی کردم از کارم لذت ببرم، گذشت تا وقت مهاجرت رسید، سه سال اول فقط درگیر این بودم که با زبان الکن انگلیسی ارتباط برقرار کنم و خودم را بکشم بالا، پشت کار و سختکوشی من تو ازمایشها باعث شد، سوپروایزرم منرا بذاره روی تحقیقهای پروژه fda. با موبور همکار شدم، ایده ال گرا بودن و سخت کوشی موبور مثل خودم بود و‌ چون از لحاظ دانشی از من جلوتر بود شد مثال و الگوم، یواش یواش شروع کردم به درک ازمایشها و اعداد و داده ها، دیگه ازمایشها برام فقط ازمایش صرف نبود، دنیای ناشناخته علم بود، کاری که فقط من داشتم و دارم انجامش میدم، هرچنددرحد شن و ماسه تو کهکشان علم، اما اون شن و ماسه شد دریای انگیزه برای ادامه دادن. موبور به پاس سخت کوشیش توسط fda شناخته شد و براش پوزیشن پست داک هاروارد را تدارک دیدن. غیر از اون سوپروایزرم موبور را مشاور پروژه جدیدمون کرد و هرهفته جمعه سه تایی میتینگ داریم، غیر از اون تقریبا هرروز تقریبا سر گرنت و کارها با هم درتماسیم و دوست همیم. موبور همچنان درحال پیشرفته، یک پسر ۲۷ ساله امریکایی که هیچ چی جلودارش نیست. درواقع من خیلی خوش شانس بودم که باهاش اشنا شدم، بلطف موفقیتهای علمی سه سال گذشته باز مزه موفقیت علمی رفته زیر زبونم و باز جاه طلبی بالا و بالاتررفتن افتاده به جونم، موبور غیر از الگو یک رقیب هم برام شده که بخوام باز خودم را بالاتربکشم و موفقیتهای علمی بیشتری کسب کنم، الان توی هاروارد غیر از یک گرنت fda یک گرنت دیگه هم داره خودش میگیره که روش ما و روش رقیبمون تو اطریش و روش عکس برداری که تو هاروارد استفاده میکنند را داره مقایسه میکنه. رقیب ما تو اطریش که یک زمانی به خونش تشنه بودیم ازش دعوت کرده چندماهی برای گرنتش بره اطریش. موبور خیلی جوونه، ۲۷ سال، امریکایی هست و باهوش و پرتلاش. اینده خیلی خیلی روشن و طولانی و‌موفقیت امیزی درانتظارشه. گاهی فکر میکنم من عمرا به پای اون برسم، پس بهتره همین الان ترمز جلو رفتن را بکشم. بعد یاد این می افتم که چقدر این سه چهارسال گذشته از موفقیتهام لذت بردم و به خودم افتخار کردم و حس خوب گرفتم، از طرفی از لحاظ سبک علمی خیلی شباهت داریم پس من هم میتونم، بعد دوباره میگم اسمان تو ۴۳ سالت هست، میخواهی بچه دار بشی. بیخیال شو و‌ذهنت را از جاه طلبی برای پیشرفت خالی کن ( حالا من میگم پیشرفت شما فکر نکنید دارم راجع به مریم میرزا خانی حرف میزنم:))) نه بابا، منظورم از پیشرفت، محقق خوب بودن تو رشته ام هست. خلاصه هرموقع باز از یک موفقیت و پیشرفت دیگه موبور میشنوم دیو جاه طلبی میاد سراغم و میگه تو هم میتونی از این موفقیتها داشته باشی. خلاصه بین واقعیت سن و‌شرایط و دیو جاه طلبی بدجور گیر کردم


نوشته شده در : یکشنبه 9 شهریور 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

طبیعت فرح بخش

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

گفته بودم چندوقتی هست راستین بیشتر اوقات سرکاره، رو‌این حساب منم خیلی تنها هستم، خصوصا که الان هنوز دانشگاه نمیرم و کارم سنگین نشده وقت اضافه زیاد دارم، قبلا روی این پلن برنامه ریزی کرده بودم که تا اخر تابستون تکلیف ما مشخص میشه و عملا از زمستون همه چی کامل تغییر میکنه، برای همین فکر میکردیم نهایتا راستین تا اخر اکتبر برنامه کاریش سنگین باشه اما با طولانی شدن زمان رسیدگی به پرونده های ۱۴۰ لازمه دوباره برنامه ریزی کنیم، یا بهتره بگیم ذهنی اماده بشیم، یکهو یاد یک مثل از دوست و هم اتاقیم افتادم، سال ۷۵ ترم اولی که من وارد دانشکده داروسازی شده بودم، میگفت اگه برای بهشت هم اماده نباشی بهت خوش نمیگذره، نمیخوام راجع به این مثل حرف بزنم و تعمیمش بدم، فقط یکهو یادم افتاد و خواستم برای شما هم بنویسم. خلاصه ما هم باید برای این تغییر برنامه اماده بشیم، احتمالا من دسامبر یا ژانویه دفاع کنم، و راستین مجبوره تا اون موقع همین کار را ادامه بده. چندروز بعد: دوسه روزی رفتیم کمپینگ، حسابی استراحت کردیم، شب اول بارون اومد و ترسیدیم که تموم مدت تو چادر حبس بشیم اما خوشبختانه روز بعد هوا افتابی شد و ما هم زدیم به دل طبیعت، من و راستین هردو کمپینگ و هایکینگ را دوست داریم، وقتی که فقط خودتی و یک طبیعت زیبا و صدای باد توی درختها یا رود. یک خستگی جسمی فرح بخش پشتشه که حالت را خوب میکنه، توی مسیر هم از یکسال اینده گفتیم و اتفاقهایی که ممکنه بیافته یا نیافته تا ذهنی براشون اماده باشیم. الان هم که برگشتیم دارم استارت یک دوره کاری( تحقیقی) دیگه و‌تموم کردن این پایان نامه و دفاع را برای خودم میزنم، خصوصا که استادم هم خیلی عجله داره تا من زودتر دفاع کنم تا کار گرنت جدید را شروع کنم، خلاصه یک، دو سه، مهاجرت ما شش ساله شد و میریم که سال هفتم را شروع کنیم


نوشته شده در : جمعه 7 شهریور 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic