امروز:

رضایت را هرروز باید نوشید

» نوع مطلب : خودشناسی ،اظهارفضل ،اینده از ان من ،

هدفت از زندگی چیه؟ این سوالی هست که هر چندسال یکبار میاد میشینه رو شونه ام. اولین باری که احساس کردم خوب مقصد بعدی کجاست موقعی بود که درسم را تو رشته داروسازی تموم کرده بودم، طرحم را رفته بودم و سرکار میرفتم، یادمه یک دوره کلاسهای خودشناسی را شرکت کردم به امید اینکه این کلاسها بهم بگه چیکار باید بکنم، دوره ها مناسب سوال من نبود،و‌من بی جواب موندم بلافاصله بعد درسم داروخانه زدم، یک منطقه روستایی. بدون اینکه بدونم از زندگی چی میخوام. تصمیم اشتباهی بود و بدشانسی هم اوردم، بعد از اون ازدواج کردم، من بصورت عجیب غریبی خواستگار زیاد داشتم، شاید بخاطر موفقیت تحصیلی یا همون لقب دکتر را داشتن بود، یا کمی هم موقعیت خانواده، اون همه خواستگار را رد کردم و با دوست پسرم ازدواج کردم، باید اعتراف کنم باز هم بدون اینکه بدونم چی میخوام ازدواج کردم. بدون شناخت ازدواج کردن تصمیم اشتباهی بود اما خوش شانسی اوردم و با یک فرشته ازدواج کردم. هدف بعدیم مهاجرت بود، تصمیم درستی بود، اما خیلی بدشانسی اوردم تا بعد هفت سال به امریکا رسیدم. دوباره درس خوندن را شروع کردم اول مستر بعد پی اچ دی و اینبار هم تصمیم درستی بود هم خوش شانسی اوردم، الان که چندماهی به پایان درسم مونده باز این سوال پر زده و اومده رو شونه ام نشسته. مقصد بعدی کجاست؟ اما اینبار فرق میکنه چون جواب را میدونم ،میدونم مقصدی درکار نیست، پروسه مهمه، بهتره ساده تر بگم چطور ساختن روزها مهمه، و جوابم اینه با رضایت. پس حالا میدونم هدفم از زندگی رسیدن به چیزهایی هست که حس خوبی بهم میده. شادی، و پول برای فراهم کردن اسباب شادی. من ادم موفقیم؟ ایا من خودم را موفق میبینم؟ جواب این سوال را هم واضح میدونم. اصلا انگار جواب را از همون بچگی میدونستم. تو‌موفقی چون موفق میشی، چون باید موفقیت را بسازی. فکر میکنم همین تفکر جوهره وجودی من هست. راستین میگه تو همه چیز را خیلی قابل دسترس میدونی. میدونید علتش چیه؟ چون اینطور زندگی کردم، هرچیزی را که خواستم بدست اوردم یا ساختم تا بدست بیارم، یکیش مهاجرت من بود. باورنکردنی بود، مهاجرتی که میتونست خیلی راحت باشه، غیر ممکن و غیر قابل دسترس شده بود. ساختمش، با ذره ذره وجودم ساختمش و الان از دیدن نتیجه اش لذت میبرم و خوشحالم که اینجام. فعل نشدن را استفاده نمیکنم چون میدونم حتی اگه بیست سال هم طول میکشید من هدفم را ول نمیکردم و اخرش اینجا بودم. باز از خودم میپرسم، خودت را ادم موفقی میدونی، بله، چون ساختن موفقیت را بلدم.


نوشته شده در : یکشنبه 12 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

ما نیویورک نشین شدیم

» نوع مطلب : اینده از ان من ،قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،

سلام به همه دوستهای خوبم، خوب تکلیف یک چیز معلوم شد، حدس میزنید چی باشه؟ اینکه تا سه سال دیگه ما نیویورک‌ موندگاریم، یعنی اینکه گرنت را به ما دادن، یعنی بین رقیب هامون از اتریش و فلوریدا و‌سه چهارجای دیگه، ما برنده گرنت شدیم. جالبه که بدونید مضمون گرنت تحقیق fundamental skin pk هست . Pk هم مخفف فارماکوکینتیک هست. یک چیز بامزه بهتون بگم، هر دو وسه ماه یکبار من از راستین میپرسم خوب بگو‌ ببینم رشته من ، فارماکوکینتیک یعنی چی و کار ما چی هست، بعدکلی زور میزنه و اخرش یک چیزی نصفه نیمه و بی سر و ته تحویلم میده :))) یعنی هنوز شوور ( شوهر) امون نمیدونه ما چه کاره ایم، خوب برگردیم سر گرنت، خبر را پنجشنبه گرفتیم و همون عصر هم میتینگ با fda داشتیم، بگذریم از اینکه استاد من خیلی بی سیاست و ساده رفتار کرد، هرچند تیم fda بعد سه سال همکاری و تجربه گرنت اول فهمیدن که استادم درظاهر بنظر میاد بی برنامه هست اما تو pk واقعا با معلومات هست. خلاصه استادمون کلی گل و بلبل گفت و ما گوش کردیم، یکی از گل و بلبل ها این بود که ازش پرسیدن اسم شاگردها و کسانی که میخواهید تو گرنت باشن را به ما بفرستید، همون جا استادم گفت اسمان و من و موبور، و شروع کرد به توضیح اگه شاگرد خوب دیگه داشتم میگرفتم اما ندارم بعد دوباره یکی از اعضای تیم fda پرسید یعنی شما شاگرد دیگه phd ندارید گفت نه اونها را ساعتی رو پروژه میذارم، راستی گفته بودم که موبور هم بعنوان مشاور تو گروه هست و فارغ التحصیل شده و بوستون هست، خلاصه تو اون جلسه بود که یکهو احساس کردم عملا من هستم و این پروژه یک میلیون دلاری( از اون شکلکها که ادم پیشیونیش را میگیره لازمه) خلاصه اینطور بگم یکهو حجم کار و سنگینی حس مسیولیت اومد افتاد رو شونه هام، و اولین اثرش این بود که دیدم نمیتونم سه چهارماه دیگه با شکم قلنبه بیام تو میتینگها بگم سلام العیکم، ویا تنها مجری ازمایش ها و ریپورت نویس و تحلیل نویس تا کارهای کوزتی ازمایش الان حالش بده یا استراحت مطلق هست یا باید بره وضع حمل کنه. خلاصه حالا یک شش ماه بچه دارشدن را عقب میندازم یکم کارها بره جلو و ببینم من با خودم چند چندم. خلاصه نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت، از یک طرف این نشونه میده روش ما پتانسیل استاندارد شدن برای اندازه گیری pk پوست را داره از طرفی هم چشم انداز روزهای بسیار بسیار پرکار و شلوغ پیش رومه. بچه‌ ها میگم براتون گفتم نادوست از ایرانی کانادایی شکایت کرد و‌ چی شد؟؟


نوشته شده در : دوشنبه 9 تیر 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

راه درخشان

» نوع مطلب : اینده از ان من ،یاداور ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

قبلا از دوست ایرانی- کانادایی نوشتم، یادتون میاد اولین بار کی دیدمش؟ قدیمها شاید یادشون بیاد، امتحانات ترم سوم بود، قرار بود من خودم را برای کارهای پروانه داروخانه برسونم ایران، با دوست ویتامی تو کتابخونه بودم که دیدم یک نفر فارسی با تلفن حرف میزنه، تلفنش که تموم شد، گفتم من هم ایرانی هستم، هم رشته بودیم گفتم دارم یک ترم برمیگردم ایران بهم ادرس ایمیل دادیم و خداحافظی کردیم، برگشتم ایران، یادتونه؟ راستین هم یکماه بعد از من برگشت، بعد هم درگیر تصمیمات مربوط به پروانه داروخانه شدیم اما چون بیشتر از پنج ماه نمیشد بعنوان دانشجوی اینترنشنال دور از خاک امریکا باشم مجبور شدیم یک سفر بیست روزه به امریکا داشته باشیم، کیا یادشونه؟ یک قرار تو رستوران بار روبروی دانشکاه با دوست ایرانی کانادایی گذاشتم( بذار اسمش را بذاریم ایکا)، یک قهوه سفارش دادیم و ایکا گفت یکساعتی بین انجام ازمایشهاش فرصت داره. میگفت تو ازمایشگاه دکتر هندی (رییس دپارتمان) هست،و ازمایش میکنه حرف زدیم و حسابی تحسینش کردم، بعد خداحافظی کردیم و من باز برگشتم ایران، برای پاییز سال ۲۰۱۶ بود که دوباره برگشتم امریکا، نادوست و ایرانی مشنگ هم همون سال برای phd اومدن دانشگاه ما، نادوست تو زمانی که ایران بودم برای اپلای از دانشگاهمون ازم تحقیق کرده بود و تلفنی میشناختمش. خوب داستان نادوست و مشنگ را میدونید پس فعلا بذاریمش کنار، داشتم میگفتم پاییز برگشتم امریکا، تصمیم گرفتم مسترم را با تز تموم کنم که هم تو ازمایشگاه کار کنم و کاری یاد بگیرم هم از طرفی کمی فرصت بخرم و پذیرش phd بگیرم، خلاصه از خوش شانسی به ازمایشگاهی ( فارماکوکینتیک) که الان هستم ملحق شدم، ایکا هم یک ازمایشگاه دیگه ( فرمولاسیون) بود و هردو شروع به کار روی تزهامون کردیم، اوایل با همون زبون نیم بند و اشاره سعی میکردم طرز کار دستگاهها را یادبگیرم، میگم اشاره چون قدیمیها از وضع زبانم اگاهن، میتونم بگم ۳۰-۴۰ درصد حرفها را میفهمیدم و بقیه را خودم باید استنباط میکردم، اگه موبور طرز کار دستگاه یا چیزی را توضیح میداد که نور علی نور بود، این مقدار میشد ۱۰ درصد. تابستون سال ۲۰۱۷ تزم را دفاع کردم و دانشگاه همه واحدهای مسترم را به phd منتقل کرد و عملا از پاییز ۲۰۱۷ سال سوم phd را شروع کردم و با موبور همکار مستقیم شدم. ایکا هم همون تابستون تز مسترش را دفاع کرد فقط تصمیم گرفت بره داروسازی بخونه و همزمان کلاسهای phd را برداره، ایکا پارسال پاییز اومد و ملحق شد به ازمایشگاه ما و الان من بعنوان سنیور ازمایشگاهمون، بهش مشاوره میدم. قراره این سه شنبه بریم باز یک قهوه بخوریم بمناسبت چهارمین سالگرد دوستیمون و از مسیری که اومدیم حرف بزنیم. خودم که مسیر را نگاه میکنم به خودم افرین میگم، زمانی که ایکا از ازمایشهاش میگفت و‌من هاج و واج نگاهش میکردم تا الان که من مشغول نوشتن پیش دفاع دکترام هستم و تقریبا بغیر ازموبور و دوسه نفردیگه بیشتر از هرکسی تو کل دانشگاه دستاورد ازمایشی داشتم، اگه بخوام خودم را با خودم مقایسه کنم هم که واقعا معجزه کردم، از اون زبان الکن و اشاره ای به این درجه رسیدم که نظریه های جدید مطرح میکنم و با استادم و موبور نظریه ها را بحث میکنم. میدونم هنوز مسیر طولانی پیش روم هست اما راه برام روشنه و ماه و ستاره ها و خورشید مسیرم را درخشان و پرنور کرده:))


نوشته شده در : دوشنبه 26 خرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

دلایل بچه دار شدن از نگاه من

» نوع مطلب : اینده از ان من ،من و خودم ،

یک و دو و سه بریم سر بحث بچه؟ یک دوست میگفت تو الان چندساله از بچه دار شدن حرف میزنی اما همچنان بی بچه ای و فقط درحد حرف موندی؟ جواب اینه چون هیچ دلیل و منطق و یا حتی احساسی جز یک فکر خام که میگه ممکنه در اینده زندگی را قشنگتر کنه نیست. بنظرم بعضی چیزها را تا تجربه نکنیم نمیتونیم قطعی براش نظر بدیم. مثل مهاجرت. مهاجرت هم تا واردش نشی و با گوشت و پوست حسش نکنی نمیفهمی که سختی که همه درموردش میگن چیه. و تازه بعد یکسال هست که میتونی یواش یواش با ذهن باز در موردش نظر بدی و بگی راضی هستی یا نه. درواقع تنها چیزی که باعث میشه با سر بری تو دنیای جدید و یا اون دوره سختی یکی دو ساله را تحمل کنی. میزان منطق و اشتیاق و علاقه ای هست که پشتش داری. در مورد من، مهاجرت از قسمت منطق هم رد شده بود و شده بود فقط و فقط  یک اشتیاق کورو عطش عجیب غریب. اما در مورد بحث بچه همه چی فرق داره. نه علاقه ای به بچه ها دارم و نه حس مادرشدنی سراغم اومده. راستین بچه ها را دوست داره اما نه برای خودمون و بشدت مخالف بچه دار شدن هست ، اما گفته و میگه اگه من میخوام مادر بشم هیچ وقت جلوم را نمیگیره و مسلما حمایتم میکنه. با این اوصاف توپ افتاده تو زمین من. احساسی که وجود نداره. میمونه بحث منطق. و اینجاست که باید از دیده ها و شنیده ها و تجربیات کمک بگیرم و کمی تصویر سازی کنم تا بتونم تصمیم بگیرم. چیزی که تو این تصویر سازی و تصمیم گیری بهم کمک میکنه. عصرها هست که می اییم خونه. ترکیبی از تهران و اینجا. تهران هردو شغل ثابت داشتیم. بعد ساعت کاری معمولا ساعت 6-7 خونه بودیم. بعد تموم مدت جلوی تلویزیون پای فیلم و سزیال بودیم تا موقع خواب. اون زمان من انقدر خسته میشدم که گاها راستین غذا را برام گرم میکرد و میاورد. اینجا خیلی خیلی دیرتر میرسیم خونه. ساعت 9-10 شب. اما اینجا من دانشجوام و همیشه خدا کاری عقب مونده توی ازمایشگاه هست که باید انجام بدم. اما با شناختی که از کار ثابت و دوره اینترنشیپ دارم. تو کار واقعی تو امریکا هم ساعت 6-7 خونه ام. و این زمان عصر و شب هست که نمیخوام جلوی تلویزیون و یا به موبایل و کتاب داستان تلف بشه. انگار یکجور عصر جمعه همیشگی میشه.در مورد اخرهفته ها حرف نمیزنم که خوشبختانه تنوع روشهای سرگرم شدن تو امریکا و خصوصا فصل تابستون خیلی بیشتر از ایرانه . منظورم خود ایام هفته است، حتی میتونم اسمانی را مجسم کنم که غرق کار و پیشرفت میشه. طوری که از سرکار هم برمیگرده وقتش را پای کامپیوتر و احتمالا تحقیق بگذرونه. اره یک همچین شخصیتی را هم میتونم ببینم. یک شخصیت یک بعدی. نهایتا دوسه بعدی ( تحقیق، فیلم و اخر هفته). نه دلم نمیخواد انقدر زندگیم خالی باشه. من همیشه عاشق تنوع و ماجراجویی بودم و هستم و فکر میکنم حضور بچه تو زمان اینده وقتی همه چیز یکنواخت و تک رنگ میشه باعث رنگ و اب بشه. 

خب بریم سراغ بخش دوم. چون با وجود ذات بسیار ریسک پذیرم یکجورهایی هم نمیتونم هرتکی وسط اینهمه کار فشرده بچه دار بشم. از طرفی زمان منتظر من نمیونه و این سن لعنتی بالا و بالاتر میره. و این ترس. این ترس بزرگ از اینهمه تغییر برای زندگی اروم الانمون. حجم سنگین مسیولیت بدون کمک خانواده. وضعیت مالی ترکیده و رو هوا. جدی اگه مساله زمان نبود. بهترین زمان میشد سال 1401 به بعد. اما حالا حتی یکی دوسال هم ظاهرا مهمه. نمیدونم بهرحال یا پاییز یا سال دیگه. میترسم بذارم دو سه سال دیگه امااونموقع دیر بشه. دکتر متخصصی میگفت بعد از چهل هرماه میتونه اخرین ماه بچه داری باشه که از لحاظ علمی حرفش منطقیه. راستی من اگه بچه دار بشم. دو یا سه تا بچه میخوام داشته باشم. یکی به اصطلاح ظلمه درحق بچه. خوب اینهم مجموعه تصورات و دلیلهای رو هوای من بود برای بچه داری. فعلا که تا اخر پاییز به خودم مهلت دادم چون تا اون موقع پیش دفاع را انجام دادم. ازمایشهای مربوط به دفاعم را تموم کردم.  140 تکلیفش مشخص میشه. گرنت fda جدیدی که استادم براش اپلای کرده و درنتیجه وضعیت اینده ام که برای استادم میرم پست داک یا نه معلوم میشه و احتمالا اماده دفاع از تزم میشم. . اوووف میبینید چقدر کار تو همین 5-6 ماه رو سرم ریخته. اره بذار پاییز برسه و بعد من در مورد زمان بچه دارشدن تصمیم جدی بگیرم. 




نوشته شده در : چهارشنبه 27 فروردین 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

پروسه موفقیت

» نوع مطلب : اینده از ان من ،قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،

موفقیت قسمتهای مختلفی داره، بخش اول اون خواستن هست، خیلی از ادمها تا لحظه موفقیت و یا حتی بعد از اون حرفی از خواسته اشون نمیزنن اما من برخلاف اكثر ادمها از لحظه قبل تصمیم گیری راجع به خواسته ام حرف میزنم، عادت و یا برون گرایی از علتهای اونه اما میدونم دراخر به نفعم میشه چون وقتی خواسته ام را با بقیه در میان میذارم بیشتر مصمم به انجامش میشم بیشتر راجع بهش فكر میكنم و خوب و بدش را بهتر میبینم و باعث میشه كه اولین قدم كه بنظرم سختترین مرحله موفقیت هست بالاخره برداشته بشه، گاهی بعضی ها تو مرحله خواستن باقی میمونن و نمیتونن اون قدم اول را بردارن، علتهاش زیاده گاهی انقدر این خواسته ابعاد بزرگی داره و جنبه های مختلفی را دربر میگیره كه گیج میشن و نمیدونن از كجا شروع كنن اما مهمترین دلیلش اینه گاهی نمیدونن چطور باید شروع كنن، مثلا طرف میگه من میخوام زبانم خوب بشه، خوب این بخش تصمیم گیریشه اما چه شكلی عملیش كنم؟ تحقیق برای كلاس خوب، كتاب خوب، بعد ثبت نام یا خرید كتاب و بعد شركت تو كلاس یا باز كردن صفحه اول اون كتاب و تموم كردن درس اول همون قدم اول موفقیت هست كه بنظرم سختترین مرحله هست. از اینجا به بعد وقتی تصمیم گرفتی و برای رسیدن به خواسته ات بهترین برنامه اجرایی را ریختی و اولین قدم را برداشتی بقیه اش را باید بذاری بعهده زمان. یعنی مرحله بعدی ادامه و ادامه تو هرشرایطی هست و یكهو بخودت می ایی و میبینی در عرض شش ماه و یكسال كلی تغییر كردی و به خواسته ات كامل نزدیك شدی، البته بنظرمن رسیدن كامل وجود نداره. خوب حالا بریم سر خودم بخشی از وجود من عاشق موفقیت علمیه و احترام خیلی زیادی برای عمل داره.این بخش تا دوران دبیرستان وجودداشت و از رقابت سالم علمی و شاگرداول بودن لذت میبردم. بعد تو دانشگاه این حس با بیعلاقگیم به رشته داروسازی كامل از بین رفت و بعد هم با اغاز كار تو داروخانه چیزی ازش نموند، الان یك سالی هست كه میبینم این حس وجود داره و حتی زنده شده، دلم موفقیت بیش از بیش علمی میخواد، میدونم نسبت به اكثر بچه های phD دانشگاهمون موقعیت بهتری دارم و موفقیتهای بیشتری نسبتا دارم اما الان به مرحله ای رسیدم كه میگم چرا من درحدموبور نباشم. موبور پسر خیلی خوبیه و انصافا واقعا پركار هست و همه موفقیتهایی كه داشته حقشه و من هم زیر چتر موفقیتهای اون رشد كردم اما قضیه اینه بشدت هم رقابت نا پذیره و اصلا دوست نداره سایه من از زیر چتر دیده بشه. یعنی مجبوره كه كار تیمی كنه و گرنه در همین حد وحود یك نفر زیر سایه را هم طاقت نداشت. اینطور بگم اسم اول تموم مقاله ها و كارها بجز یكی دومورد اون هست كه البته حقشه اما به این فكر میكنم كه تا كی میخوام نقش دوم باشم. تا كی باید فقط نقش های كوچیك بازی را بگیرم. مسلما من هیچوقت نمیتونم مثل موبور باشم نه زبانم این امكان را میده و نه شخصیتم( مثلا اون شبی ١-٢ مقاله قبل خواب میخونه) در صورتی كه من بزور ماهی دوتا بخونم. اما حالا كه موبور كم كم داره میره وقتش نیست یكم از این فرصت استفاده كنم و تو این فرصت چندماهه خودم را امتحان كنم و بدون حضور اون ازمایش طراحی كنم و انجام بدم و به نتیجه برسونم؟؟ فكر میكنم دقیقا وقتشه. فقط خیلی خیلی مهمه كه برنامه ریزی درست برای خواسته ام انجام بدم. یك برنامه خوب و حساب شده.


نوشته شده در : دوشنبه 4 شهریور 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

زندگی در ارزو

» نوع مطلب : اینده از ان من ،روزها در اون سر دنیا(سال پنجم) ،

دوهفته ای تا پایان سال پنجم زندگی من تو امریكا مونده، پنج سال زندگی تو امریكا، سرزمین ارزوها و نهایت و تمام ارزوی من تو دهه سی سالگی.اما ایا این ارزو واقعی بود، خیلی اوقات ما ادمها به ارزوهامون نمیرسیم اما حالا كه من به ارزوم رسیدم و دارم زندگیش میكنم راضی هستم؟؟ حس خوشبختی میكنم؟؟ فكر میكنید جواب من چی باشه؟ جوابتون درسته من احساس رضایت از تصمیمم دارم و بابت فرصت شاد بودن و ارامش داشتن و حتی زندگی در دنیای ارزوم احساس خوشبختی میكنم. مسلما زندگی اینجا سراسر راحتی و اسایش نیست، اصلا اینطور نیست كه بیان ارامش و رضایت را دودستی تقدیمت كنن اما من از این سبك تلاش برای شادی و ارامش راضیم. بذارید یك طور دیگه بگم، درواقع زندگی حركت توی یك مسیر دایره ای شكله. تموم انتخابها و روزانه های ما توی این دایره شكل میگیره. گاهی تصمیم میگیریم ادامه تحصیل بدیم تغییر اساسی رشته تحصیلی و كار بدیم ،مهاجرت كنیم، یا ازدواج كنیم و اینطوری هست كه دایره امون بزرگتر میشه و فرصتها و انتخابهای بیشتری را با بزرگتركردن دایره امون زندگی میكنیم، خوب من زندگی را اینطور میبینم و بنظرم اومدن به امریكا و تلاش برای زندگی به سبكهای دیگه این دایره را بزرگ و بزرگتر میكنه. قطر این دایره با پول ساخته نشده هرچند بشدت معتقدم پول هم میتونه كمك اساسی در بزرگ كردن دایره امون داشته باشه. شما از دوسال قبل مهاجرت من همراه من با این وبلاگ بودید و شاهدید سختیهای زیادی بخصوص سال اول تحمل كردم ..... خوب مترو رسید و رشته حرفم پاره شد و حالا یك روز دیگه هست و باز مترو و من كه سعی میكنم یادم بیاد چی میخواستم بنویسم خوب داشتم میگفتم شما شاهد این هستید كه تو این مسیر سختی و شیرینی هردو وجود داشت، بعضی این سختیها میتونست نباشه اما بهرحال پیش اومد اما دركل از مسیری كه برای رسیدن به این نقطه اومدم راضیم و بنظرم فراتر از حد تصوراتم تو سال اول مهاجرتم هست. سال اول فقط سعی میكردم بتونم تو گرداب عظیمی كه منرا احاطه كرده بود سرم را بالا نگه دارم همین تلاش شنا را بهم یاد داد كه باعث شد از اون گرداب نجات پیدا كنم خودم را به دریا برسونم، موجها سهمگین بود اما من یادگرفتم تو فاصله بین موجها شنا كنم و از ستاره ها برای پیدا كردن ساحل استفاده كنم. الان میدونم در جهت ساحل دارم شنا میكنم از شنا لذت میبرم چون میدونم باعث میشه بازوهای قویتری داشته باشم، موجهای سهمگین همچنان هستن، گهگاهی طوفانهای دریایی، اما من دریا اموخته میدونم طوفانها موندگار نیستن و اگه خواهان یك ساحل زیبا هستم شنا لازمه كاره. میدونم بعضیها قایق دارن. اما اینرا هم میدونم اخرش هردومیرسیم مهم اینه از شنا كردن و رشدم لذت ببرم خوب اونی كه تو ذهنم بود دیگه برای متن دوم روی كاغذ نیومد:)بیخیال اصل اینه كه دارم ابخند میزنم. فقط یادم میاد كه میخواستم بگم باید از هرلحظه روزهام لذت ببرم چون این لحظات تكرار نمیشه. مثل روزهای زندگی تو نیویورك ، بروكلین، مترو سواری ، دانشگاه و جمع خوب دانشگاه. روزتون پرلبخند


نوشته شده در : چهارشنبه 30 مرداد 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

ازصفر تا بیست

» نوع مطلب : اینده از ان من ،قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،روزها در اون سر دنیا(سال پنجم) ،

شماها همیشه از روز اول با من بودید، تو لحظه های سخت شروع زندگی از یك زاویه دیگه. باز هم میخوام همسفرتون كنم توی یك مرحله پرچالش دیگه. اماده سفر هستید. باید بریم. دوسه سال پیش مراحل رسیدن به گرین كارت را توضیح داده بودم و از niw بعنوان میان بر اسم برده بودم. دقیقا یادم نیست برای كی پیش بینی كرده بودم، احتمالا یكسال پیش. بهرحال میخوام بگم از فردا این مرحله را رسما شروع میكنیم و خواستم شما را هم همسفر راه كنم. چندماه پیش یادتونه گفتم میخوام برای كاری اقدام كنم و به شانس احتیاج دارم، خوب اون موقع با معروفترین وكیل مهاجرت از طریق niw تماس گرفتم و شرایطم را توضیح دادم. جوابش این بود كه با اینكه قطعا حائز شرط niw هستم اما بهتره تا پایان درسم منتظر بمونم تا مقاله هام هم چاپ بشه. خوب منم دیگه پیگیری نكردم تا دوسه هفته پیش كه یكی از شما خوبان(هدا) بهم گفت دختر چرا برای niw اقدام نمیكنی و تو شرایط دانشجویی احتمال گرفتنش بیشتر از بعد فارغ التحصیلی هست و حتی میشه با سایتیشن پایین هم اقدام كرد. خوب این شد كه من دوباره رزومه ام را برای دوتا وكیل دیگه فرستادم. (ارزیابی رزومه و كیس رایگانه) خوب بذارید قبل اینكه برم سراغ نتیجه ارزیابی كنی یكذره راجع به niw بگم. بچه های دانشجویی كه تعداد مقاله بالا سایتیشن خوب دارن بجای اینكه برن سراغ كار و بعد از طریق كارفرما برای كارت سبز اقدام كنن میتونن از طریق دو روش EB1, یا EB2 اقدام كنند. برای EB1 باید تعداد مقاله و سایتیشن خیلی بالا داشت. اما دانشجوهایی كه كارشون مسخصا درجهت منافع ملی امریكا باشه میتونن برای EB2 niw اقدام كنن. با اینحال این دسته هم حداقل ٣٠ سایتیشنی رو مقاله هاشون باید داشته باشن. سال 2016 ظاهرا یكی با ١٥ سایتیشن موردش را به دادگاه میكشونه و برنده میشه و از 2016 بندی اضافه میشه كه درصورتی كه كارت كاملا درجهت منافع مردم امریكا باشه و ال و بل باشی میشه تعدادسایتیشن پایین هم از طریق این بند قانونی اقدام كرد ولی كیست باید خیلی قوی باشه حالا پیچیدگی داستان من اینه كه من هنوز یك مقاله هم چاپ نكردم كه یك سایتیشن ناقابل هم داشته باشم. یعنی من صفر سایتیشن هستم. فقط كارم درجهت منافع امریكا هست و رزومه ام خوبه. خوب حالا بنظرتون یك وكیل با این شرایط چه جوابی بمن میده؟! وكیل اول گفت با اینكه كارم قطعا درجهت منافع امریكا هست اما هیچ ابزاری جز روزمه برای ثابت كردنش نداریم و بهتره تا فارغ التحصیلیت صبر كنیم كه تا اون موقع مقاله هات بعنوان ابزار اثبات كارت هم چاپ شده باشه. اضافه كنم مقاله اولمون را دسامبر( دی) فرستادیم fda چون اونها هم نویسنده مشترك هستن و هنوز بهمون برنگردوندن و معلوم هم نیست ایا تا اخر تابستون جواب میدن یا اخر سال میلادی. خود چاپ مقاله هم حداقل ٢-٣ ماه وقت میبره. و اما وكیل دوم، گفت من حتما واجد شرایط niw هستم و كیسم را شروع میكنه و تو دوسه ماهی كه طول میكشه مداركت و ركامندیشنهات را اماده كنی مقاله ات هم چاپ میشه و اونوقت پرونده ات را فایل میكنیم هرچند تو نامه دومش حتی مقاله را هم اسم نبرد.. خوب من را هم كه میشناسید؟ تصمیم گرفتم باز ریسك كنم و با این وكیل جلو برم. قرارداد را دیروز فرستادم و فردا هم پول را میریزیم به حسابشون.راستش كارهای اماده سازی سنگین هست چون باید ركامندیشنهای خیلی قوی بگیرم. دوسه نفر ادم مهم را درنظر دارم. یكیش رییس یك بخش بزرگ fda كه نویسنده مشترك مقاله هامون هم هست و یكیش هم رییس كنفرانسی كه قراره سه هفته دیگه برم و پوستر پرزنت كنم . مفر سوم استادم و چهارمی هم رییس بزرگ تو شركتی كه كارمیكنم یكی هم ادم خیلی معروفی كه تو بخش فارماكوكینتیك كلی مقاله داره و یك سلام علیكی باهاش دارم. سه تای اخر بنظرم حله اما دوتای اول خیلی خیلی واجب و ضروریه و ادمهای خیلی كله گنده ای هستن. برام ارزو كنید كه با نوشتن ركامندیشن و فرستادن رزومه اشون بمن موافقت كنند. خلاصه قراره چندماه مهم و سرنوشت سازی را پیش رو داشته باشم. از همه مهمتر بشدت به چاپ مقاله احتیاج دارم. برام ارزوكنید دیگه بعد هشت ماه fda این مقاله را كامل كنه و برامون بفرسته تا زودتر چاپش كنیم. واقعا به انرژی و ارزوهای خوبتون احتیاج دارم. به امید روزهای سبز


نوشته شده در : دوشنبه 7 مرداد 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

یك چیزیش كمه

» نوع مطلب : زشت وزیبا ،اینده از ان من ،

امروز سومین روز از هفته ای هست كه رییس بزرگ مرخصیه، رفته ژاپن تعطیلات و رییس كوچیك همون زن بی اعصاب عملا روزگار برام نذاشته، قضیه اینه كه طرف اونقدر بی اعصاب و بی ادبه كه كسی زیر دستش كار نمیكنه، جالبه فهمیدم رییس بزرك هم به این خاطر تنها كار میكنه كه بیش از حد معتاد به كاره و از كارمنداش بیش از حد كار میكشیده و خلاصه این شده كه الان این دوتا ادم از دوگروه مختلف دارن با هم كار میكنن و چاره ای جز گرفتن اینترن برای تابستونها ندارن چون كسی كه استخدام هست حاضر نیست براشون كار كنه، اینهم شانس كچل من. قضیه اینه خود شركت خیلی خوبه، شركت معروف پولدار و درواقع دومین شركت برتر داروسازی امریكا. محیط خوب و اروم، دفاتر مجزا، و كلا از همه نظر درست و حسابی و این شانس تجربه اینترنشیپ دقیقا تو زمینه ای از فارماكوكینتیك كه دوست دارم در اینده توش كار كنم. از اونطرف شركت جای خوب نیوجرسی هست و نزدیك به نیویورك طوری كه راحت میشه اخرهفته ها رفت و اومد كرد كلا از همه نظر میتونست محیط كاری ایده ال برای اینده بشه، حتی كار و یادگیریش هم نسبتا برام اسونه و چالش نداره، خلاصه همه چیز گل و بلبل، جز اصل مطلب كه صاف همكار اینده ام( رییس كوچیك) ادم فوق العاده عوضیه. اینطور بگم با اینكه فكر می كنم تاثیر خوبی روی دوتاشون گذاشتم و اگه فرصت شغلی داشته باشن و بهشون بگم راحت قبولم كنن اما فكر كنم بهتره بخاطر سلامت روح و روانم از خیر این فرصت بگذرم. یك چیز دیگه هم كه ذهنم را در مورد كار واقعی مشغول كرده اینه فرض كنیم معجزه ای بشه و رییس كوچیك بذاره بره و صد در صد همه چی گلزار بشه. اینجا خونه ها عالی و بزرگ تو بهترین محله های نیوجرسی و نزدیك شركت، مسیر رفت و اومدكوتاه شبه چالوس ازنظر سبزی و زیبایی تا محل كار، نزدیكی به نیویورك و رفت و اومد راحت هفتگی به نیویورك و استفاده از امكانات و تفریحات ، احتمالا حقوق خوب چون تا دلتون بخواد ماشین بنز و بی ام و پورش و ال و بل تو پاركینگهای شركت صبح تا شب افتاب داغ میخوره. ساعتهای كاری فوق العاده خوب، غذای خوب.... اما یك چیزی كمه. یعنی میتونم تصور كنم باوجود همه اینها یك چیزی سرجاش نیست. میدونید حس میكنم ته این زندگی و رویای امریكایی یك چیزی میتونه گم باشه. خوب شاید این گمشده حس رضایت باشه. میدونید من الان از محیط دانشگاه خیلی راضیم. كار و تحقیق تو محیط دانشگاه دقیقا با گروه خونی من جور هست و احساس موفقیت و رضایت از خودم میكنم اما نمیدونم چرا یك حسی بهم میگه تو محیط كاری اینده این حس میپره ، راستش خودم هم نمیدونم دلیلش چیه و حتی نمیتونم مطمئن باشم چون هنوز نرسیده. نمیدونم شایدمن به چالش و رقابت و بالا كشیدن خو گرفته باشم و تصور یك كار روتین بدون هیجان و خالی بنظرم بیاد، خونه های بزرگ میتونه بیش از حد برای دونفر ادم بزرگ باشه، تو این محله ها نه ادمی میبینی نه مغازه ای، همه تو خونه و تك و توك ماشینهایی كه صبحهااز گاراژ خونه ها درمیاد و میرن بسمت محل كار یا هایپر ماركتها كه احتمالا خرید ماهیانه اشون را بكنن و شبها برمیگردن تو گاراژ. حتی وقتی میدونم خیلی راحت میشه دراینده بنز یا پورش خرید حسش برام با ماشین الان زیر پام فرقی نداره. جالبه ادم انگار خانواده و فامیل و دوست و اشناش را میخواد( البته بهیچ عنوان فكر نكنید منظورم برگشت به ایران هست، اصلا و ابدا كه جز دیدار خانواده ام ایران برام جز كشور درد و مردمی كه بهم رحم ندارن خاطره ای نداره) خلاصه وسط این اینده كاری بنظرم یك چیزی كم هست كه نمیدونم چیه


نوشته شده در : پنجشنبه 3 مرداد 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

لذت موفقیت

» نوع مطلب : قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،اینده از ان من ،

تو اتوبوسم و دارم از كنفرانس برمیگردم، پوسترها بازخورد خوبی داشت و موقع پرزنتمون حسابی شلوغ میشد، استادم هم از كارمون راضی بود، دارم سعی میكنم تو بخش تخصصی خودمون جلو بروم و موفقیت كسب كنم، حس جاه طلبیم برای موفقیت حسابی بیدار شده. حتی جالبه میدونم برای موفقیت باید چه مسیری برم ، پیمودن و جا پای موبور گذاشتن، انصافا موبور استثنایی كار میكنه، دارم فكر میكنم یكمی از پشتكار و خستگی ناپذیر بودن و انرژی و وقت زیادی كه برای یادگرفتن میذاره مرهون این هست كه دوست دخترش شهر دیگه ای زندگی میكنه و هنوز مجرده، نمیدونم شاید هم من دارم خودم را توجیه میكنم. بهرحال خیلی دلم میخواد سری بین سرها دربیارم اما از یكطرف بخودم میگم اسمان حواست باشه برای چی اینجا هستی، درسته موفقیت بخش مهمی از زندگی ادمهاست اما یادت باشه نباید لذتهای دیگه زندگیت را فدای اون كنی، نمیدونم شاید هم همین فكر تو عمل جلوم را میگیره كه مثلا تو زمان سفر از واشنگتن به نیویورك، بجای خوندن مقاله و نامه نگاری وكارهایی كه موبور تو این زمان میكنه، ترجیح میدم تو اینستا و فیس بگردم و به اخبارگوش بدم و چرت بزنم، جدی نظر شما چیه؟ فكر میكنید باید جدی تر به موفقیت فكر كنم؟؟ میدونم الان وقتشه و مثلا پنج سال دیگه دیره چون مسیرم شكل گرفته و الان هست كه میتونم تصمیم بگیرم كه ١- كار و فعالیت جدی تر و بیشتر و یك جورهایی پررنگ كردن این بخش تو زندگیم ودرعوض موفقیت یا ٢- كار و فعالیت نسبی و كار معمولی و درعوض زندگی عادی؟ شما نظرتون چیه؟ بذاریم رای گیری؟؟


نوشته شده در : پنجشنبه 17 آبان 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

پیش شمام

» نوع مطلب : اینده از ان من ،

سلام به همه شما.

براتون بگم که چهار روزه مویایل از دستم جدا نشده. از همون صبح 7 دی تا همین الان که دارم این پست را مینویسم. یکسره پیگیر اخبار و تحلیلها هستم. فقط میخوام بگم دلم پیش شما هست میدونم خیلیهاتون تلگرام یا اینستا ندارید و یا سرعت اینترنتتون پایینه. خیلیهاتون تو خونه هستید خیلیهاتون خیابون. من هم مثل همه شما نمیدونم اخرش چی میشه. شور،هیجان، اضطراب، ترس از جنگ و تجزیه شدن ایران......  ولی از ته دل ارزو میکنم اون چیزی که خیر و صلاح مردم ایرانه اتفاق بیافته.
به امید بهترینها برای همه امون. 


نوشته شده در : دوشنبه 11 دی 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

خرداد 1400

» نوع مطلب : اینده از ان من ،

تقریبا زندگیمون روتین خودش را داره پیدا میکنه. ترمها یکی بعد یکی دیگه داره تموم میشه. پروژه بخوبی جلو میره. هرچند هنوز حتی 

عنوان تز و پایان نامه دکتری ام را هم انتخاب نکردم اما میدونم اونهم میاد و تموم میشه. فقط یک چیز هست که فضا را برامون سخت کرده. زمان طولانی که باید برای رسیدن به گرین کارت طی کنیم. گاهی حتی با وحشت از خودمون میپرسیم حالا اینهمه داریم تلاش میکنیم گرین کارتی در کار هست و بعد با عجله سعی میکنیم حتی به این سوال وحشتناک جواب ندیم و بگیم اره اخرررش میگیریم. اما حقیقتش این اخررش و اینکه نمیدونیم چند سال دیگه باید اینجا باشیم تا این کارت سبز به دستمون برسه برامون داره سخت و سخت تر میشه. زندگی داره میگذره اما عمرو حیات  پدرمادر هامون منتظر ما نمیمونه. نمیاد زمان برای اونها متوقف بشه چون پروسه ما طول میکشه. از دست دادن عقد و عروسی بستگان به کنار اما نعمت دیدن پدر و مادر..... مگه ادم چندتا پدر و مادر داره. با اینحال یک انشاله که همیشه سالم باشند میگیم و یک انشاله دیگه برای اینکه قانونهای ویزای توریستی عوض بشه. یادم نمیاد گفته باشم. اما یکماه بیشتره که قانون عوض شده و بهیچ پدر ومادری مگه اینکه بچه زیر 21 اینجا داشته باشندجدیدا ویزا نمیدن. بفرض هم روزی باز ویزا بدن پدر و مادر من هنوز میتونند سفر کنند. اما پدر و مادر راستین که توانایی جسمی سفر ندارند چی؟ اگه تو این صبر طولانی یکیشون را از دست بدیم چی؟ اووف بهتره راجع بهش فکر نکنم.
برگردیم سر همون بحث گرین کارت. اگه قرار باشه مسیر  دانشجویی و کار بعد دانشجویی را طی کنم و بفرض که همه چی سر موعدش اتفاق بیافته از همین حالا و همین امروز در خوش بینانه ترین حالت یعنی 6.5 سال دیگه انتظار. یعنی می 2024 . یا خرداد 1403.راه دوم که باز هم اگه همه چی خوب پیش بره و  مسیر پروژه و مقاله و سایت خوب را در نظر بگیرم و باز هم در خوش بینانه ترین حالت یعنی 3.5 سال دیگه. می 2021 یا خرداد 1400. سه سال و نیم دیگه. اگه همه چی خوب و بموقع پیش بره. بگذریم که هر کدوم از این راهها یک هفت هشت تا مرحله اساسی داره و باید یکی یکی براش بجنگم و از این پله ها بالا برم و خوش شانس باشم بخصوص برای دومی که من و موبور و استادم داریم همه زحمات را میکشیم اما اینکه نتیجه کار مورد قبول fda باشه و کار ممتازی در بیاد اصلا دست هیچ کدوممون نیست. ما کار و تحقیق را میکنیم حالا اگه این روش جواب بده کار ممتازی میشه و گرنه میره جز تحقیقهای ناکام که فقط یک مقاله میشه که این روش مناسب این کار نیست. امیدوارم که اینطور نشه و امیدمون ناامید نشه. الان یکسال و نیمه که بیوقفه اینجاییم. گاهی از خودم میپرسم دانشجوهایی که ویزای سینگل میگیرند و سالها از دیدن پدر و مادرشون محرومند چیکار میکنند. بعد به این فکر میکنم  اکثرشون 20-30 ساله هستند این یعنی اینکه خوشبختانه اکثرا پدر و مادرهای جوون و سالمی دارند که امیدوارم سالیان سال همشون سالم و سلامت باشند و درثانی بخاطر همین جوونیشون اکثرا امکان سفر و گرفتن ویزای توریستی دارند. البته نه الان که بهیچ کس نمیدن. امیدوارم بعدا.خیلی ها هم جدا اذیت میشن. مثلا همون دوست سابقم 5 سال هست خانوادش را ندیده و پارسال کم مونده بود همه چی را ول کنه و برگرده. سخته. جدا سخته. بازم امیدوارم همه پدر و مادرها سالم و سلامت بمونند و ما هم زودتر این کارت سبز و برگه دیدارشون را بگیریم. 
پ.ن.
داشتم دنبال طبقه بندی موضوع برای این پست میگشتم. یکیش( روزهای رویایی پیش از رفتن ) هست. موضوعی که تو ماههای اخر اماده شدنم برای اومدن به امریکا درست کردم. نمیگم پشیمونم از انتخابم که برعکس واقعا خوشحالم و راضی و دیگه نمیخواهیم برای زندگی به ایران برگردیم. اگه اینطور بود همین امروز زندگیمون را میریختیم تو چمدون و برمیگشتیم اما چرخش ارزوها هم جالبه. یکروز در ارزوی این خاک و یکروز در ارزوی اون خاک.( البته خاک را دیدن پدر و مادر معنی کنید)


نوشته شده در : شنبه 9 دی 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تقسیم وزنه ها

» نوع مطلب : ازمایش - تز - مقاله ،روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،اینده از ان من ،

دوسه هفته گذشته حجم ازمایشها کمتر بود. هفته پیش اولین ازمایش روی خوک را داشتیم اما از این هفته کار خیلی فشرده تر میشه. از این هفته ، هر هفته یک ازمایش سه شبانه روزی داریم و گاهی 5 شبانه روزی. از اونجایی که من و همکارم نفرهای اصلی هستیم باید همیشه حضور داشته باشیم اما بقیه قراره توی شیفتهای 8 ساعته باشند. احتمالا یکجورهایی خواب و استراحت درست و حسابی در کار نباشه. یک صندلی تخت خواب شو داریم که بعید میدونم راحت باشه. اتاق استراحت کارکنان هم هست اما در حد یک کاناپه. هرچند میدونم روزهای سختی میشه اما چیزی نیست که نگرانش باشم. بهرحال اینهم یکجور ازمایشه و این دوماه کار خوکی هم میگذره و همه این ازمایشها تبدیل به خاطره میشه. چیزی که نگرانشم اینه که جولای هم از راه رسیده و من باید برای جلسه دفاعم اماده بشم. هنوز پایان نامه کامل نشده و کار داره. باید پاور پوینت اماده کنم و خودم را برای دفاع و پرزنتیشن اماده کنم. خوشبختانه بخاطر تجربه پرزنتی که قبلا داشتم میدونم اگه خودم را خوب اماده کنم میتونم دفاع خوبی داشته باشم اما درکل  استرس دارم و نگرانم. بهرحال من هم ادمیزادم و خسته میشم و برای کارهای بزرگ تنبلیم میاد مثل تراکتور کارکنم. میدونم همه این پروسه هست که باعث میشه ادمها رشد کنند و از لحاظ روحی قویتر بشند. اما واقعا امیدوارم این پروژه قوی سازی یکجا تمومی داشته باشه و بشه کمی نفس کشید. دیروز با یکی از دوستهای ایرانی هم رشته ام که جدیدا و بخاطر وارد شدن تو این پروژه بزرگ وارد ازمایشگاهمون شده حرف میزدم. ده سالی با هم تفاوت سن داریم. میگفت اسمان گاهی فکر میکنم میبینم تو هم خیلی سختی داری میکشی. تو الان باید به اون ارامش و امنیت نهایی رسیده باشی. بهش گفتم میدونم اما جرات فکر کردن بهش ندارم چون همونجا مسخ سختی و مسیری که اومدم و قراره برم بشم و اونوقت زانوم شل میشه و دیگه نمیتونم جلو برم. الان وقت فکر کردن بهش نیست. فعلا فقط باید به جلو و مسیری که در پیش دارم فکر کنم. اونهم خیلی وقته اینجاست و باوجود همه تلاشهاش هنوز نتونسته گرین کارت بگیره. خلاصه میدونم تا 5 سال اینده سه تا چیز را میخوام. گرین کارت. کار و بچه.در کل همه اش یعنی امنیت و رفاه لازم. اما اصلا نمیدونم این مسیر منتهی به این سه هدف کی و چطور پیش میره. مثلا میدونم باید کلی مقاله با سایتیشن بالا داشته باشم بخاطر درگیر شدن تو این پروژه امکانش زیاده اما نمیدونم ایا میتونه منتهی به گرین کارت بشه ؟اصلا جواب میده؟ یانمیدونم این اتفاق دو سال دیگه این موقع میافته یا سال بعدش. کلا نمیدونم شدنی هست یا نه.یا نمیدونم این وسط کی وقت بچه دار شدنه. مسلما ترجیح میدادم وقتی باشه که اون احساس امنیت کامل باشه اما با این مسیر که من دارم میرم جلو ممکنه حالا حالا پیش نیاد و نمیخوام بعدا پشیمون بشم. پیدا کردن کار. اوه. اونهم یک ارزوی بزرگه. تازه لیست ارزوهام برای راستین را هم میتونید به این لیست اضافه کنید. هرکدوم یک وزنه بزرگه. با اینحال یادم میاد از بحرانی که دوسال پیش داشتم توصیه یکی از شما خواننده های خوبم این بود. فقط برم جلو. هدفهای کوتاه مدتم را عملی کنم ، یواش یواش بزرگه هم خودش جور میشه. همینطور که تو این دوسه سال جلو رفتم یکروزی اون ارزوها هم براورده میشه. قدم به قدم. یکی یکی. یکم صبر نوح میخواد اما چاره ای نیست اونرا هم باید بسازم.  بهتره الان در مرحله اول رو دفاعم و فارغ االتحصیلی رسمیم و بعد روی درسهای سختی که امسال درپیش دارم و ازمایشها و مقاله ها تمرکز کنم. یکی یکی و هرکدوم را مرحله به مرحله و قدم به قدم جلو ببرم و نگرانیها را تقسیم کنم. اینطوری خیلی بهتره. 


نوشته شده در : جمعه 16 تیر 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

ایالت بغلی

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،اینده از ان من ،

همیشه گفته ام  فاصله نیوجرسی تا نیویورک  مثل فاصله کرج تا تهرانه. حتی قبلا تا حدی این تصور را داشتم که کسانی ساکن نیوجرسی میشوند که دلشون میخواد نیویورک خونه داشته باشند اما چون اینجا  گرون تره میرن نیوجرسی و بعد رفت و اومد میکنند . شاید هم  یکذره این حرف درست باشه کما اینکه دانشجوهای هندی نیوجرسی اتاق اجاره میکنند . اما دیشب نظرم تا حد زیادی عوض شد. دیشب  رفتیم دیدن زوجی از دوستان که بتازگی تو نیوجرسی خونه خریده اند. قبلا یک اپارتمان یک خوابه کوچیک را  تو منهتن اجاره کرده بودند. اینبار خونه ای  تو قسمت بالایی نیوجرسی  خریده اند. برای رفتن از قسمت بالایی منهتن بعد از گذشتن از پل واشنگتن بریج وارد نیوجرسی  میشیم. بمحض ورود با منطقه ای سبز و جنگلی روبرو شدیم . انگار نه انگار که تو یکی از خیابونهای اصلیش بودیم بیشتر شباهت به عبور از یکی از جاده های بین جنگلی خودمون تو شمال را داشت که دورتا دور ویلاهای زیبا ساخته باشند. یک جورهایی مثل اتلانتا. و سبک زندگی مورد علاقه من. تا قبل از اون خونه دوستانی  رفته بودیم که قسمت پایین ایالت  نیوجرسی ساکن هستن و گرچه سبک خونه ها و خیابون ها با نیویورک فرق داره اما باز هم سیستم خیابون کشی و اپارتمان نشینی غالب هست. خلاصه دیدم به نیوجرسی عوض شد و فهمیدم کسی که میره نیوجرسی زندگی میکنه برای این میره چون اون سبک خونه و زندگی و استایل تو نیویورک پیدا نمیشه.در واقع تو نیویورک غیر از بخش لانگ ایلندش خونه به اون سبک نداریم. حتی یکبار که گذری رد میشدم بنظرم تا اون حد سبز و جنگلی نرسید. بچه ها تعریف میکنند تو نیوجرسی دیدن اهو طبیعی هست و چون کسی کاری بهشون نداره اونها هم نمیترسند. کلا دیشب شب خوبی بود. دیدن دوستان و دیدن پیشرفتشون تو زندگی خیلی حس خوبی هست . این زوج خوب  هم 4-5 سالی هست که اومدند امریکا. اولین بار که دیدمشون با هم دوست بودند. پارسال تابستون ازدواج کردند و امسال هم خونه خریدند هم دارند بچه دار میشند. دیدن رشد و پیشرفت بچه ها خیلی شیرینه. البته این دوستان گرین کارت برنده شده بودند و یک کوچولو از خانواده های مرفهی هستند اما خوب باز هم احساس میکنم میتونه این اتفاق برای ما هم یافته و شاید ما هم روزی بتونیم خونه خودمون را اینجا بخریم. وسط اینهمه حس مسافر بودن یک جرقه کوچولوی امید خوبه. 


نوشته شده در : دوشنبه 29 شهریور 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

ترم اخر

» نوع مطلب : اینده از ان من ،درس و مشق خارجکی ،

تعدادوبلاگهایی كه نویسنده هاش خارج از كشورند و مینویسند خیلی كم شده، خوندن این وبلاگها كمك میكنه با شرایطم بهتر كنار بیام و بدونم مشكلات برای همه هست، همینطور باعث میشه نقاط قوت اونها را الگو خودم قرار بدم و امیدوارتر و قویترادامه بدم، حیف كه روز بروز از تعدادشون كم میشه، جالب اینكه هركی یكجور به اطرافش نگاه میكنه و همین نشون میده ما ادمهاچقدر متفاوت از هم هستیم، خوب طبق معمول من هم اینجا از افكار و احساساتم مینویسم وگهگاه هم از اتفاقات روزانه، براتون بگم كه روزها داره میگذره  نه خیلی تند و نه خیلی كند، به كار و كلاس و ورزش مشغولم ، ازاونجا كه اكثرا شهرستانم كمی بخاطر كارهای متفرقه ای که تهران هست وقت كم میارم، یكی از چیزهایی كه جدیدا تو مخم رفته جراحیهای زیبایی هست مثل عمل بینی یا لیپوماتیك، اما خب از اونجا كه مرتب كلاس دارم و ورزش میكنم میدونم تا مدتی باید ورزش را كنار بگذارم و برای همین خیلی مصر به عمل نیستم ،دیگه اینكه مرتب برای تقویت لیسنینگ و كامپرهنسیو سریال فرندز میبینم اما احساس میكنم كافی نیست و باید فكر دیگه ای براش بكنم، كلا ترس غریبی از زبان پیدا كرده ام ، نمیدونم چرا روز بروز بجای اینكه اعتمادبه نفسم بیشتر بشه ترسم بیشتر میشه، شاید بخاطر اینكه شدیدا از پروسه مصاحبه برای پیدا كردن شغل میترسم، دیگه هم تصمیم گرفتم فعلا گرفتن گرین كارت رو تو الویت قرار بدم و برای همین به مدرك مستر اكتفا كنم و دنبال پی اچ دی نرم، احتمالا بعد از اینكه خیالم بابت گرین كارت راحت شد یا پی اچ دی بخونم یا برای هم ارز كردن مدرك داروسازیم اقدام كنم اما فعلا رسیدن به كارو امنیت و زندگی برام الویته چون حسابی از زندگی بسبك دانشجویی خسته شدم و دلم امنیت و ثبات میخواد، راستی یادم باشه یك پست مفصل هم راجع به بچه بنویسم، اخه چندوقت پیش اوباما یك طرح به مجلس داده بود تو همین مورد كه متاسفانه مورد قبول واقع نشد اما احتمالا كلینتن باز طرح را مطرح كنه، البته اگه  رییس جمهوربشه، اوووف كه اگه ترامپ بشه چی میشه ( همین الان تو داروخانه یک مریض داشتیم که از امریکا اومده بود نظرش را راجع به انتخابات پرسیدم گفت احتمالش هست ترامپ بشه ;o )میدونید بچه ها كلا اعتماد به نفسم خیلی پایین اومده، امریکا من دو تا دوست هم رشته ای خودم پیدا كردم، اولی كه مثل من داروسازبوده  واز ایران اومده بهشتی خونده و قبلش فرزانگان بوده  ، یک دانشگاه دیگه داره مستر میخونه و فاند گرفته ، فوق العاده اكتیو هست و مرتب پروژه داره میده و تز هم گرفته، ادم كیف میكنه همچین دختری را میبینه،قصد داره پی اچ دی بخونه، البته رشته اش با من متفاوته و مثل من كارش محاسباتی و عملی نیست، بنظرم اینده درخشانی داره،این درحالی هست که من حتی نمی دونم چطور میشه یک پروژه برداشت. دومین دوستم كه بتارگی باهاش اشنا شدم هم رشته و هم دانشگاه منه، البته من درست قبل از اینكه مرخصی بگیرم و بیام ایران باهاش اشنا شدم دو ترمه که اومده وداره درسش را سه ترمه تموم میكنه، دوستم مقیم كانادا هست و زبان را مسلطه، اونقدر هم درسش خوبه كه از حالا تزگرفته و سوپروایزرمون هم بهش پیشنهاد پی اچ دی داده، هردو دخترهای بینهایت خوبی هستند و خوشحالم كه دوستهایی مثل اونها پیدا كردم، میدونم مقایسه كار خوبی نیست، اما واقعا دلم میخواست توانایی اونها را داشتم نه اینكه شاگرد متوسطی باشم و با دلهره و ترس از اینده روزهام را بگذرونم. البته این درس را از دوران دانشجویی ایرانم هم گرفتم که زندگی مسابقه نیست. وشاگرد زرنگ یا متوسط بودن نقشی در خوشبختی نداره اما باز که دوباره افتادم وسط درس و مشق دلم میخواست میتونستم خودی نشون بدم و بساطی بپا کنم. نه اینکه تازه بخواهم زبانم را قوی کنم و اسکیلهای کامپیوتررا یاد بگیرم. بهرحال چاره ای نیست. یک ترم از درسم مونده و میخوام درست و حسابی از این فرصت استفاده کنم احتمال داره تز بردارم و واقعا دلم میخواد یک کار خوب بیرون بدم . بقیه اش بعدا



نوشته شده در : سه شنبه 8 تیر 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شانس مزخرف

» نوع مطلب : روزهای دور همی (سفرهامون به ایران) ،اینده از ان من ،کاروبار ،

باز هم کار بجایی رسید که غیر از تلاش کارها به شرایط گره خورده  وباز دوباره بدشانسی های من شروع شد. یعنی هر موقع میخوام مثل یک ادم منطقی و متمدن فکر کنم چیزی بنام شانس وجود نداره و همه چیز تصادفی هست و گاهی بد گاهی خوب شرایط پیش میاد انقدر یک کار ساده پیچ میخوره و از در و دیوار برام بد میاد تا کمر خم میشم و یک تعظیم بلند بالا به شانس لعنتی خودم میکنم. کاری که فکر میکردم خیلی راحت یکماهه شرش کنده بشه به بن بست خورده. اصلا مسئول مربوطه تو بهمن میگفت چندتا مشتری سراغ داره و دوسه روزه قرارداد را میبندیم و بعد هم کمیسیون اسفند و والسلام. حالا وسط فروردین هست و خریدار نیست که نیست. نه اینکه فکر کنید ما قیمت بالا میدیم. نه حاضریم بهر قیمتی بدیم ولی کاری که خیلی وقت پیش باید تموم میشد الان اصلا نمیخواد شروع بشه. یعنی وحشت کردم که این وسط چیکار باید بکنیم. ظاهرا نه پلن 1 و نه پلن 2 پیش رفت و از حالا باید بشینیم ببینیم چیکار کنیم. عجب دستی دستی مصیبتی شد. اقای شانس بابا من بهت ایمان پیدا کردم. جون هرکی دوست داری از خرشیطون پیاده شو و کمی بگذار کارها نرمال پیش بره.(وای افتادم به چرت و پرت گفتن) باور میکنید چندوقته از شدت استرس دارو میخورم و دست چپم هم گهگاه درد میگیره. همین مونده این وسط سکته هم بزنم. نه این الکی بود هیچ اتفاقی برام نمی افته فقط این وسط داره پدرم درمیاد. لعنت به این شانس. این مطلب را مینویسم که چندوقت بعد که خودم را سرزنش میکردم که چرا بدترین تصمیم ممکن را گرفتم بدونم که من این وسط تصمیم گیرنده نبودم. خودم هم میدونم هرراهی غیر از فروش یعنی مصیبت عظمی. اما هیچ چاره ای برام نمونده و مجبور شدم. وااای جدی چیکار کنم


نوشته شده در : یکشنبه 15 فروردین 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic