امروز:

روزهای خوب معمولی

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

هفته پیش برگشتم ازمایشگاه، یکی دو روز تست روی دستگاهمون کردم تا مطمین بشم همه چی روبراهه، دستگاه خوب بود اما اکثر موادی که روش ازمایش میکردم مثل کرمها و ژلها و حتی پودرهام تاریخهاش گذاشته بود خلاصه این هفته و هفته پیش به درخواست دادن به تهیه مواد اولیه گذاشت و البته استراحت، اما درکل بنظرم خوب شد، انگار خودم هم امادگی برگشت به کار ازمایشگاه را نداشتم، حتی این فرصت خوبیه که یکی دو قسمت از کار تزم که فقط با برنامه هست تموم کنم، البته اگه راستین هم عصرها خونه بود نور علی النور میشد، هوا عالیه و جون میده برای عصرهای دوچرخه سواری و پیاده روی، اما خوب فعلا نمیشه و تنها میرم، با دوستهام هم گهگاهی قرار میذارم اما با دوستان بیرون رفتن همان و رستوران و خرج داشتن همان، هربار رستوران هم چیزی حدود ۳۰-۵۰ دلار خرج داره که البته اگه اگه درامد و کار بود قیمتها اکی بود، میشد یک چیزی مثل پیتزا خوری به زمان چهارسال پیش ایران، از اونجا که راستین یک مدته که خیلی سرش شلوغ هست و هوا هم خوبه تصمیم گرفتیم هفته دیگه دو روزی بریم کمپینگ ، توچادر بخوابیم همون اون استراحت کنه و هم حال و هوامون عوض بشه. دوشنبه و سه شنبه، تو اینستا عکسهاش را میذارم. پارسال چادر را خریده بودیم، امروز هم دوتا کیسه خواب سفارش دادیم، دفعه پیش لحاف و پتو برده بودیم که شب تا صبح تو چادر یخ زدیم:)) اما درکل خیلی مزه داد، پیشنهاد میکنم شما هم اگه میتونید یکی دوشب از شهر بزنید بیرون و کمپ بزنید، حتما هم لازم نیست تو جنگلهای شمال باشه، مطمینم هرشهری جاذبه های خودش را داره. دیگه اینکه خبر رسیده رسیدگی به پرونده های ۱۴۰ از دوره شش ماهه به حدود یکساله رسیده، اینکه من منتظر بودم نتیجه ۱۴۰ تا دوماه دیگه بیاد احتمالا تا عید نوروز نمیاد، کلا انگار وقتی اسم مهاجرت میاد شانس من یادش میافته بدقلقی کنه، استادم داره سعی میکنه برام ویزای h1 اقدام کنه اما اگه نشد باید برم روی opt چون پاییز دارم دفاع میکنم. خوب من همیشه از دویدن بدم میومده، برعکس من خواهرم عشق دویدنه و برادرم از روز تولد امسالش( دوماه اول هرروز) و‌الان هم هفته ای چهاربار میره میدوه، خلاصه الان لباس پوشیدم برم ببینم میتونم رابطه ام را با دویدن خوب کنم:)) خوب فعلا خدافظ، چقدر از هرباغی حرف زدم


نوشته شده در : جمعه 31 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

بیقراری

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

دارم سریال همگناه میبینم و بدجور دلم هوای این را کرده که ایران بودم و با راستین میزدیم میرفتیم یک رستوران چلو کباب میخوردیم، اوج درام بودن:)) چندوقت پیش تعریف سریال همگناه را دیدم و چون میدونستم راستین از فیلم و سریال ایرانی بدش نمیاد از تو یوتیوب پیداش کردم، اولش مطابق معمول رفت یک گوشه و موبایل بدست شد، و شنیداری مشغول تست کیفیت سریال شد، بعد یواش یواش موبایل رفت کنار و لبخند رو صورتش نشست و چشمهاش پر برق شد، فکر کنم تو پستهای قدیمی هم گفتم که راستین عاشق تهرانه و کلا ادم نوستالژیک بازی هست، امروز که دیدم خودش تو مواقع ازادش بساط این سریال را علم کرده و چندقسمت را هم دیده، من هم ترجیح دادم وقت ازادم را به دیدن این سریال بگذرونم اما نمیدونستم که دیدن این سریال همان و هوایی شدن همان، کلا این روزها بیشتر منتظر پایان این پروسه انتظاریم، چشممون به روزی هست که ۱۴۰ قبول بشه و ۴۸۵ را اپلای کنیم، کارت سفر و کار که برسه راستین قراره یکی دوماهی بره ایران دیدن خانوادش، وای یکمی فکرش ادم را میترسونه، یعنی میشه! و سال دیگه بعد صادرشدن گرین کارت هم هردو با هم بریم، با اینکه یکسال زمان زیادی هست و سعی میکنیم به اما و اگر دل نبندیم که اگه نشد ضربه نخوریم اما یواش یواش من هم دارم بیقرار ایران رفتن میشم، ادم دل گنده ای ام و از بچگی مستقل بودم اما فکر وسوسه سفر به ایران افتاده به جونم، شاید هم تاثیر پراسپکتس باشه، اصولا بعد از یک کار بزرگ ادم دلش سرکشی و ازاد بودن را میخواد. این روزها هم دلم نه کار میخواد نه ازمایشگاه، نه تحقیق. دلم بیخیالی میخواد، غوطه ورشدن تو قصه ها، شایدهم غوطه ور شدن تو عشقهای سریالهای ابکی ایرانی:))


نوشته شده در : دوشنبه 27 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

زندگی در کنار کرونا

» نوع مطلب : اظهارفضل ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

سلام بعد پنج ماه یک پست از مترو بذارم، امروز دومین روزه که دارم میرم لب تا کارهای ریسرچ را انجام بدم، دیروز با دوچرخه رفتم، مسیر رفت تموم سرازیری بود و حتی زحمت پا زدن هم به خودم نمیدادم اما مسیر برگشت یکساعت تموم طول کشید و تموما سربالایی، یعنی چندتا خیابون به خونه امون وقتی پارک نزدیک خونه را دیدم از خوشحالی کلی ذوق کرده بودم. براتون بگم روز عید نوروز که برای خرید ضروری با راستین رفتیک یک فروشگاه، با وجود اینکه کرونا به امریکا اومده بود از اینکه مردم بدون ماسک و درکنار هم بودن کلی تعجب کردیم جالبه به همون نسبت بقیه هم به ما به چشم ادم فضایی نگاه میکردن که با ماسک و دستکش بینشون میگشتیم،امروز که بعد ماهها سوار مترو شدم از اینکه درعرض چندماه ماسک به یک پوشش مسلم و طبیعی ادمها تبدیل شده تعجب کردم، همه ماسک دارن و کمتر کسی را بدون ماسک میبینم، وقتی نگاه متعجب مردم تو روز عید را با الان که فکر کنم اگه کسی بدون ماسک باشه نگاههای متعجب سمتش روانه میشه مقایسه میکنم از تغییر سریع عادتو خو ادمیزاد متعجب میشم،میدونید که من طرفدار پر و پا قرص فیلمهای علمی تخیلی هستم، خوب این جور صحنه ها برای من مثل یک جور زندگی در فیلمها است و جالبه، هرچند انصافا، دیروز وقتی از صبح تا شب را مجبور بودم با ماسک بگذرونم، فهمیدم زندگی هرروزه با ماسک اصلا اسون نیست ، میدونید که بعضیها معتقدن شیوع کرونا درنهایت مثل سرماخوردگی میشه که باید به زندگی درکنارش خو گرفت، اما من خودم شخصا امیدوارم واکسنها اونقدر فراگیر بشه و ایمنی به این ویروس مادام العمر باشه و بشر زودتر از این بلای خانمانسوز و ادمکش راحت بشه، بچه ها من رسیدم ایستگاه، بعد مدتها مترو سواری حال داد:))


نوشته شده در : جمعه 24 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

روزانه

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

سلام به همه، من برگشتم، بعله این پراسپکتس را هم دادم رفت پی کار خودش، دیشب که برای خودم با خیال راحت فیلم میدیدم هی به خودم یاداوری می کردم هی خرکیف میشدم، اما انصافا سخت تر از اون‌ چیزی بود که فکر میکردم، یعنی بیشتر از یکساعت پشت سر هم سوال میکردن جواب میدادم، اکثر سوالها هم سوالهایی نیست که جوابشون را خودشون یا من صددرصد بدونیم، از پروژه سوال میکنن و دنبال علتها میگردن بعد بستگی داره تو چقدر بتونی علمی و مستدل بحث کنی و نظر بدی، خلاصه همه سوالها را تونستم بخوبی بحث کنم جز یکی دوسوال که استادم یک راهنمایی کرد که تو مسیر درست بحث بیافتم. اما خوشبختانه تموم شد و دفاع که امیدوارم پاییز باشه فرمالیته هست و یک پرزنت هست با نهایتا چندتا سوال. از این هفته هم برمیگردم دانشگاه و ازمایشگاه، شرایط کاری راستین هم موقتا طوری شده که روز تعطیل نداره و عملا خوشحالم دارم برمیگردم ازمایشگاه و مشغول میشم خصوصا که من اصلا ادم خونه دار خوبی نیستم و اگه وقت اضافه داشته باشم، بجای ورزش و خونه داری، بیشتر میخوابم و فیلم میبینم. کلا اصلا جنبه خونه نشینی ندارم:)) قصد دارم تا تابستون بجای مترو با دوچرخه مسیر خونه تا دانشگاه را گز کنم ببینیم چی میشه. خوب مرحله بعدی و مهم زندگیم ۱۴۰ هست، چندوقتی هست هفته ای دوسه بار سایت را چک میکنم ببینم جوابش اومده! شنیدم دفتر مربوطه از یکماه پیش پروسه اش از ۴-۶ ماه شده ۸-۱۰ ماه، اینم شانس ما! بهرحال من امیدوارم زود زود جواب بیاد و زندگیمون شکل بگیره، از امروز میافتم رو تکمیل ۴۸۵، شنیدم حداقل یکماه پروسه اش طول میکشه. دیگه جونم براتون بگم خبر خاص دیگه ای نیست، چندوقت دیگه هم سال ششم زندی ما تو امریکا تموم میشه و وارد سال هفتم میشیم، وه، چقدر زود گذشت، شش سال!


نوشته شده در : یکشنبه 19 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

میهن بلاگ کامنت خور

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

سلام به شما دوستهای خوب، جدیدا خیلی پیغام میگیرم که نمیتوتید کامنت بذارید و یا چندبار کامنت گذاشتید و من نگرفتم، حتی شانسی امشب صندوق پیام سر زدم و متوجه شدم چندتا دوست خوب که موفق به گذاشتن کامنت نشده بودن اونجا پیغام گذاشتن، از همه عذر میخوام، به ادمین میهن بلاگ پیغام دادم که وبلاگ همچین مشکلی پیدا کرده، امیدوارم پیگیری کنن و زودتر حل بشه. باز هم میبخشید دوستان. من سعی میکنم مرتب صندوق پیام را هم چک کنم که اگه موفق نشدید کامنت بذارید اونجا با هم درارتباط باشیم. میدونید که یک اکانت پابلیک اینستا هم به نام asemanny دارم که میتونید اونجا هم با من در ارتباط باشید، البته اونجا گاها راستین هم پستهایی میداره. اما کامنتها و پیغامها را خودم جواب میدم. دوست خوبی به نام ان ماری گفته بودن که پستها فونت خیلی ریزی روی لپ تاپ داره ولی روی موبایل خوبه، دوست عزیزم، من یکسالی میشه که از اپ موبایل برای نوشتن استفاده میکنم، متاسفانه تو اپ موبایل جایی برای تنظیم فونت و سایز نداره، سعی میکنم هر از گاهی با لپ تاپ وبلاگ را باز کنم و فونتها را درشت تر کنم، اونجا گزینه تغییر سایز و فونت و رنگ( گزینه محبوب منرا هم داره) خلاصه ممنونم از صبر و حوصله اتون. میدونید که با اینکه ندیدمتون اما پیوند محکمی به اینجا بخاطر حضور تک تک شما دارم


نوشته شده در : سه شنبه 14 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

رضایت را هرروز باید نوشید

» نوع مطلب : خودشناسی ،اظهارفضل ،اینده از ان من ،

هدفت از زندگی چیه؟ این سوالی هست که هر چندسال یکبار میاد میشینه رو شونه ام. اولین باری که احساس کردم خوب مقصد بعدی کجاست موقعی بود که درسم را تو رشته داروسازی تموم کرده بودم، طرحم را رفته بودم و سرکار میرفتم، یادمه یک دوره کلاسهای خودشناسی را شرکت کردم به امید اینکه این کلاسها بهم بگه چیکار باید بکنم، دوره ها مناسب سوال من نبود،و‌من بی جواب موندم بلافاصله بعد درسم داروخانه زدم، یک منطقه روستایی. بدون اینکه بدونم از زندگی چی میخوام. تصمیم اشتباهی بود و بدشانسی هم اوردم، بعد از اون ازدواج کردم، من بصورت عجیب غریبی خواستگار زیاد داشتم، شاید بخاطر موفقیت تحصیلی یا همون لقب دکتر را داشتن بود، یا کمی هم موقعیت خانواده، اون همه خواستگار را رد کردم و با دوست پسرم ازدواج کردم، باید اعتراف کنم باز هم بدون اینکه بدونم چی میخوام ازدواج کردم. بدون شناخت ازدواج کردن تصمیم اشتباهی بود اما خوش شانسی اوردم و با یک فرشته ازدواج کردم. هدف بعدیم مهاجرت بود، تصمیم درستی بود، اما خیلی بدشانسی اوردم تا بعد هفت سال به امریکا رسیدم. دوباره درس خوندن را شروع کردم اول مستر بعد پی اچ دی و اینبار هم تصمیم درستی بود هم خوش شانسی اوردم، الان که چندماهی به پایان درسم مونده باز این سوال پر زده و اومده رو شونه ام نشسته. مقصد بعدی کجاست؟ اما اینبار فرق میکنه چون جواب را میدونم ،میدونم مقصدی درکار نیست، پروسه مهمه، بهتره ساده تر بگم چطور ساختن روزها مهمه، و جوابم اینه با رضایت. پس حالا میدونم هدفم از زندگی رسیدن به چیزهایی هست که حس خوبی بهم میده. شادی، و پول برای فراهم کردن اسباب شادی. من ادم موفقیم؟ ایا من خودم را موفق میبینم؟ جواب این سوال را هم واضح میدونم. اصلا انگار جواب را از همون بچگی میدونستم. تو‌موفقی چون موفق میشی، چون باید موفقیت را بسازی. فکر میکنم همین تفکر جوهره وجودی من هست. راستین میگه تو همه چیز را خیلی قابل دسترس میدونی. میدونید علتش چیه؟ چون اینطور زندگی کردم، هرچیزی را که خواستم بدست اوردم یا ساختم تا بدست بیارم، یکیش مهاجرت من بود. باورنکردنی بود، مهاجرتی که میتونست خیلی راحت باشه، غیر ممکن و غیر قابل دسترس شده بود. ساختمش، با ذره ذره وجودم ساختمش و الان از دیدن نتیجه اش لذت میبرم و خوشحالم که اینجام. فعل نشدن را استفاده نمیکنم چون میدونم حتی اگه بیست سال هم طول میکشید من هدفم را ول نمیکردم و اخرش اینجا بودم. باز از خودم میپرسم، خودت را ادم موفقی میدونی، بله، چون ساختن موفقیت را بلدم.


نوشته شده در : یکشنبه 12 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

یک پارچ پراسپکتس

» نوع مطلب : ازمایش - تز - مقاله ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

نشسته ام پشت میز و سعی میکنم سرو سامانی به پرزنتم بدم، هفته دیگه جمعه ساعت ۲ صلات ظهر پراسپکتس دارم، میشه ساعت ۱۰ شب موقع شام و سریال شما تو ایران، همینطور که سعی میکنم این پرزنت ۵۰ اسلایدی را اماده کنم یاد دفاع فوق لیسانس (مستر) سه سال پیشم میافتم، انصافا من چطور تونستم درظرف سه هفته یک تز بنویسم و دفاع کنم، جل الخالق. الان یک هفته هست دارم زور میزنم تا جملات و مطالبی را که میخوام توی ۴۵ دقیقه بگم، خنده دار اینه از بس ترتیب مطالبی که میخوام بگم یادم میره و یا جمله بندیم پیچیده و ایرانی وار میشه و دوباره از نو مجبورم جملات را ردیف کنم میبینم یک روز کامل پرزنتم طول کشیده، فکر کن اساتید را بنشونی و چندساعت ان و اون کنی و موهات را چهارچنگولی بکنی تا جمله و مطلب دلخواهت بیاد سر زبونت. نگران نباشید که خودم هم سعی میکنم نباشم .این پروسه یکبار در سه روز توی تز مستر انجام شده، حالا که یک هفته وقت دارم. میدونم تا اخر هفته اخرش این رکورد یک روزه به ۴۵ دقیقه میرسه. البته به خرج یک بسته ایندرال ۱۰. اخ چقدر منتظر تموم شدنشم، میدونم میدونم قرار نیست چیزی تموم بشه، پایان این پراسپکتس یعنی شروع یکسری ازمایش دیگه و بعد تکرار همین داستان برای دفاعم. کلا تو این زندگی لا مذهب فقط یک نقطه ختم متن وجود داره و بقیه اش نقطه سرخط هست. بعضی نقطه ها هم میشن علامت تعجب یا علامت سوال، گاهی دردناک و گاهی شیرین، گاهی هم دوست داری چندخط را با هم یکی کنی تا برسی به اون نقطه و طاقت خط های ابی انتظار را نداری. چه عجله ای برای تموم کردن این متن داریم. بعد از این پراسپکتس اولین کاری که میکنم میرم دریا، دست به پنجه با اقیانوس مواج. بعد میشینم با موهایی که پرازماسه هست و تو هم گره خورده تو افتاب تا تموم این خستگی بخار بشه و بره. اره این برنامه ام هست پ. ن. فکر کنم مغزم زیادی مخلفات توش گیرکرده، این عنوان اون لابلا یکهو زاده شد.


نوشته شده در : جمعه 10 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

غیبت

» نوع مطلب : چرت و پرت نویسی ،

قرار بود یک پست غیبت داشته باشیم، بریم سراغ داستانهای ما با نادوست، گفته بودم که روابط من و ایرانی- کانادایی( ایکا) با نادوست تیره و تاره و دلیلش هم برمیگرده به حسادت عمیقی که این دختر نسبت به پیشرفت بقیه داره و موفقیت بقیه به خصوص ایرانیهای هم کار و هم ازمایشگاهیش براش خیلی سنگینه و از اونطرف بشدت اهل شو اف و ابراز وجود هست، پس هرجور موفقیت وپیشرفتی حتی تعداد ازمایشها اذیتش میکنه و بصورت استادانه و سیاست مدارانه زهرش را میریزه، این وسط این زهر بیشتر نصیب ایکا شده که ازمایشهاش هم سطح نادوست هست، شخصیت ایکا با سرو صدا است، دختر پرشر و شوری هست که سیاستهاش درمقابل بازیهای نادوست که کاملا موذیانه و با نقشه و حساب شده است شکست میخوره، گاهی منم گول مظلوم بازی نادوست را میخپرم و دلم براش میسوزه، خصوصا اینکه اگه این حسادتش نبود میتونست دوست خیلی خوب و باحالی برام بشه اما حیف که باید از همچین ادمهایی فاصله گرفت، قبل عید بود که ایکا و نادوست بحث لفظی شدیدی میکنن، روز بعد بود که قرنطینه اجباری شد و همه به اجبار خونه نشین شدیم دوماه بعد بود که متوجه شدیم نادوست ماجرا را بزرگ کرده و شکایت رسمی از ایکا کرده، اینجا بود‌که نامه نگاریهاو جلسات انلاین رسمی از طرف دانشگاه به همه بچه های ازمایشگاه شروع شد، جدا از ازمایشگاهمون، دعوای دوایرانی هم داستان روز شد، اخرش ایکا تبریه شد اما به هردوشون اخطاردارن که اگه تکرار بشه یا باید ازمایشگاهشون عوض بشه یا دانشگاه. متاسفانه استادمون با اینکه ادم خوبی هست اما اعتماد به نفس و مدیریتش فاجعه هست و‌بشدت گول بازیهای نادوست را میخوره و طرف نادوست هست، کلا بنظرمن نادوست ماهی یک پروژه جنجالی تو دست میگیره، یکی دوتا اتفاق و داستان دیگه هم بعد از اون درست کرد که چون داستانهاش رابطه مستقیمی به من و ایکا نداره بیخیالش. حالا از هفته پیش دوباره دانشگاهمون باز شده و هنوز یک هفته نشده، این دوتا دارن به پروپای هم میپیچن، البته برای من مشخصه که شروع کننده نادوست هست اما استادم بشدت طرف نادوست هست و به همون نسبت شلوغ بازیهای ایکا براش بزرگ بچشم میاد،من خیلی طرفداری از ایکا را میکنم و‌جمعه که باز استادم از مشکل جدید این دوتا به من و موبور میگفت و من باز طرف ایکا را گرفتم بهم توپید و گفت من نمیفهمم تو چرا همش از ایکا طرفداری میکنی، موبور هم که باسیاست هست و با اینکه از نادوست زخم خورده و ایکا دوستشه اما سکوت میکنه. نتونستم بگم چون مدیریت ضعیف تو و ادم نشناسیت باعث شده که ادم بدجنسی مثل نادوست پرو بال بگیره. من ازقدیم معتقد بودم که ادم از هردست بگیره از همون دست میگیره، و‌ اگه جایی ناحقی دیدم سکوت نکنم اما نادوست تاحالا با سیستم بدجنسی کارهاش را جلو برده، بدون هیچ ازمایش درست و حسابی و فقط با زبون بازی اعتماد استادم را خریده و کار خاصی هم از دست من برنمیاد، فقط منتظرم تا یکروزی مثل فیلمهای سینمایی دست این ادم بدجنس رو بشه و حق به حقدار برسه، فعلا که دار دنیا داره به نفعش میچرخه . اگه روزی این اتفاق افتاد خبرتون میکنم و گرنه بدونید که متاسفانه شاهد یک فیلم درامای ایرانی هستم


نوشته شده در : یکشنبه 5 مرداد 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic