» نوع مطلب :
یاداور ،
من و خودم ،
حالا که زدم تو بخش شناسوندن خودم به اجبار به شما، بگذار باز هم کاملترش کنم.راستش این بخش اصلا اصلا مورد علاقه من نیست و معمولا راجع بهش حرف نمیزنم. اول از همه بدلیل اینکه مربوط به گذشته هست و دوم من بخودم ثابت کردم ادم میتونه گذشته ای کاملا متفاوت با الانش داشته باشه.
خوب نمیدونم چندتا از شما از اول اول ساخت این وبلاگ با من بودید؟ باران پاییزی ، شادی ، شایدم فرمولساز..... خلاصه همون اوایل من یک پست راجع به خانواده ام گذاشتم. اون پست درمورد دوره کودکی و نوجوانیم بود. خوب حدستون درسته تلخ بود. نمیگم خیلی. چون میدونم این دنیا به بعضی ادمها خیلی خیلی سخت تر از من میگیره. اما راحت و دلپذیر هم نبود بهرحال سهوا اون پست را پاکش کردم. باید بگردم ببینم میتونم تو بک اپ وبلاگ پیداش کنم یا نه. خوب چیزی که میخوام بگم. اینه که من از یک خانواده معمولی اومدم با پدری بینهایت سختگیر و خسیس تو تموم دوره کودکی تا سن 30. یعنی زمانی که برادرم اسمانی شد. مادری مهربون و حساس اما افسرده تا 20 سالگیم. این مادر عزیز یک ایراد بزرگ هم داره و اون کمی فرق گذاشتن بین پسر و دخترهاشه. خودش هم میگه دست خودم نیست. خلاصه مختصر بگم همه اینها باعث شد که من گرچه اونموقع فکر میکردم زندگی معمولی دارم اما بعدا فهمیدم خیلی بیشتر از بچه های دیگه بهم سخت گرفته شده. بعد از حدود 20 تا حدود 30 سالگی افتادم تو دور یکسری اشتباهات وانتخابهای اشتباه، درکل ، روش زندگی اشتباه. شاید درظاهر همه چیز بنظر عادی و نرمال میرسید و از نظر خانواده ام جر بداخلاق و عصبی مزاج بودن یک دختر درسخون وموفق و یک الگو برای بچه های فامیل بودم اما خودم میدونستم راه اشتباهی میرم. اون موقع هم مشکل دوست صمیمی داشتم و هیچ کدوم از دوستهام نمیدونستن و خبر نداشتن که اسمان یک شخصیت دیگه هم داره. کسی که روش زندگیش را دوست نداشت و میخواست سیر این انتخابهای اشتباه را بشکنه. اما ضعیف بود و خودش را گم کرده بود. اینطور هم نبود که تو این دوره نخواد به خودش کمک کنه. خلاصه پیش سه چهارتا روانشناس مختلف رفتم اما همشون به معنای واقعی چرت و پرت تحویل دادن. کلاسهای تی ام و مدیتیشن و خانقاه و درویشی و چند تا از این خودشناسی ها هم رفتم اما همشون عاجز از این بود که به من بفهمونه چطور باید خودم را قوی کنم. خلاصه دربدر دنبال گمشده ام یعنی عشق میگشتم. یک عشق خالص و پاک و ناب. از اینجا به بعد کمی رمانتیک میشه..... با راستین اشنا شدم. راستین دوست و سنگ صبور و بعد گمشده ام شد. با عشق و محبتش به من، اعتماد به نفس از دست رفته ام را برگردوند. کمکم کرد بزرگ و قوی بشم و خیلی سریع تومسیر درست قرار بگیرم. خوب فکر کنم میدونید که من ادم عاشق مابی نیستم و کمتر بلدم رمانتیک بنویسم. خلاصه اخر قصه این که اسمان و راستین با هم ازدواج کردن و به خوبی و خوشی زندگی کردن.: بالا اومدم دوغ بود پایین اومدم ماست بود قصه ما راست بود.
همه اینها را گفتم که بدونید هرکدوم ما تلخیها و شکستها و ناکامیهایی تو زندگی داشتیم. یکی بیشتر یکی کمتر. یکی از جنس سخت یکی نرم و گذرا، اما هنر اینه که ققنوس باشیم. اگه سوختیم و خاکستر شدیم باز از خاکستر متولد بشیم.
نوشته شده در : پنجشنبه 23 فروردین 1397 توسط : اسمان پندار. .
خب باید بگ من دقیقا نقطه مقابل تو هستم یعنی زود دوست پیدا میکنم و حتی دوستهایی دارم از بیست سال پیش که باهاشون رفت و آمد دارم و واقعا خیلی وقتها بوده که صحبت باهاشون حالم را خوب کرده اما باید بگم واقعا خیلی وقتها از همین دوستا انرزی منفی هم گرفتم مثلا یه جوری انگار حتی حس حسادت ببین خیلی بده که من بگم از دوست بیست ساله ام این حس را گرفته ام اما متاسفانه بوده این ا برات نوشتم بگم که فکر نکن حالا اونهایی که خیلی دوست دارند و رفت و آمد دارند همه اش حس خوب و رفاقت است
حتی شده که من برای پذیرفتن دعوت برخی دوستان با تردید فتار کرده ام نمیدونم چرا ولی وقتی آدنها میافتند تو روال زندگی و میزان موفقیتها با سطح درآمد و وضع خونه و ... سنجیده میشه اون صمیمیت و رفاقت ازبین میره
همیشه شاد باشی
منم مثل شما خیلی روانشناس رفتم و شاید 10% بیشتر تاثیر ندیدم.
زندگیه دیگه....
من مردهای زیادی را میشناسم كه میشه روی وفا و صداقت و درستیشون حساب كرد، زینب عزیز ناامید نباش.مطمئن باش بزودی گمشده خودت را پیدا میكنی. .