امروز:

اسمون هرجا بری یکرنگه

» نوع مطلب : من و خودم ،اظهارفضل ،

از دیروز هوا بوی پاییز را گرفته. سرد و بارونی. یواش یواش تعداد روزهای سرد زیاد و زیادتر میشه و از اواخر اکتبر کاملا سرد. هفته دیگه پنجشنبه اولین روز کلاسیمه. البته اولین برای سومین سال تحصیلی. چند ماهی بود کلاس درسی نداشتم و دوباره سر کلاس نشستن برام سخته. احتمالا امسال مشکل کمتری برای فهم استادها داشته باشم. خصوصا که استاد یکی از درسها سوپروایزر خودمه و حسابی به لهجه ایتالیاییش عادت کردم. چهارشنبه هفته دیگه هم قرارداد سوپروایزرم با fda تمدید میشه. البته امیدوارم تمدید بشه. یکجورهایی بین بچه های دانشگاه فقط من و موبور هستیم که ترم شروع شده و بی قراردادیم و کمی نگران این قضیه هستیم. عملا استادم هم دیروز گفت ادامه کارهای عملی باشه برای وقتی که از قرارداد مطمئن شدیم. بااینحال کلی هم کار جدید invitro بغیر از ازمایشهای خرگوشی و خوکی برام درنظر گرفت. خلاصه بقول استاد انگشتها بالا ضربدری برای خوش شانسی. 
جالبه امروز که دارم مینویسم باز هم حس و حالم مثل روزهایی هست که تازه از ایران برگشتم و قراره سال تحصیلی جدیدی را شروع کنم. البته امسال اگه این قرارداد تمدید بشه هرچند کارم خیلی سنگین هست اما نگرانیهام کمتره. 
و اما چیزی که میخوام بگم و تو مغزم رژه میره. " هرجا بری اسمون یکرنگه". میدونم خیلیها قصد رفتن از ایران میکنند چون میخوان از محیط و مشکلات فرار کنند. اون زمان که من قصد اومدن داشتم دوستی میگفت اگه نیتت فرار از چیزیه این کار را نکن. الان این حرفش را با تموم وجود میفهمم. ما هیچوقت نمیتونیم از مشکلاتمون فرار کنیم چون نمیتونیم از خودمون فرار کنیم. ما را شخصیتمون. افکارمون ذهنیاتمون شکل میده. مشکلات موفقیتها راه و رسم زندگی همه برخواسته از ما و روحیاتمون هستند. اصلا بگذار یک جور دیگه بگم تا سی سالگی هرجوری شدی بعد از اون فقط تکرار خودتی. حقیقت تلخ و شیرینیه. اما من که به این نتیجه رسیدم و اینرا تو زندگی خیلیها دیدم. اگه بفرض من تو وجهه خارجیم تا سی سالگی موفقیتهایی داشتم و یکجورهایی احترام و موقعیت خوبی نسبت به متوسط جامعه  داشتم. احتمالا همین سالهای بعد هم تکرار میشه. کمااینکه تو این مسیر دارم قدم برمیدارم اما اگه هیچوقت نتونستم مشکلم تو رابطه با ادمها را حل کنم. هرچه تجربه داشته باشم باز هم اشتباهاتم را تکرار میکنم چون شخصیت و ذات اصلیم را نمیتونم تغییر بدم. مسخره هست اما من تا سی سالگی دوست صمیمی نداشتم. دوست زیاد داشتم اماجز همسرم کسی که همه ابعاد زندگیم را بدونه نداشتم. معنی همسر که اصلا همینه، شریک زندگی. اما من منظورم دوسته. شاید هم من اشتباه میکنم و چیزی به اسم دوست صمیمی وجود نداره. اون چیزی که تو کارتونها و فیلمها و کتابها خوندیم. کسی که میتونی بدون درنظر گرفتن ملاحظات باهاش حرف بزنی. احتمالا این مشکل عموم مردمه و گرنه اینهمه تکرار کلمه تنها را نداشتیم. 
یک چیز دیگه هم هست که ذهنم را درگیر کرده. به نظر من کلا دودسته ادم داریم. ادمهای خودشیفته و غیر خودشیفته. میدونم که این تعریف از لحاظ جامعه شناسی کاملا غلطه. اما جدا دلم میخواست یک خودشیفته بودم. کسی که روابط ادمها و مسایل را فقط در جهت حفظ نظرش میدید. همه چیز را ربط میداد به اینکه من چقدر خوبم چقدر خوشگلم چقدر باهوشم و همه ادمها تموم تلاششون در جهت حفظ نظر منه و اگه چیزی خلاف این هم میدید به باغچه همسایه بغلی هم نمیگرفت. اخ که چقدر بده حساس بودن. چقدر بده واقعیت روابط را دیدن. چقدر بده ضعفها و کاستیهای خودت را شناختن. ما که نمیتونیم خودمون را تغییر بدیم واقعا فایده اش چیه؟ یک عمر درد کشیدن. یکعمر از سادگیهای خودت حرص خوردن. یکعمر خودت را شماتت کردن. چی میشد یکجور دیگه دنیا را میدیدم. مثل ادمهای خودشیفته. خود کامل و بدون نقص با ادمهایی ناقص و بیعقل  واحمق دور و برت. حالا یکمی کمتر و بیشتر. بهرحال نیستم. من همون دختر ساده و بخیال همه مهربون و احمقی هستم که قادر به مدیریت نوع رفتار ادمهای دیگه با خودم نیستم. حتما میدونید دیگه که هر رفتاری و هر عکس العملی از دیگران میبینیم بخاطر نوع رفتار خودمون هست. ما هستیم که مشخص میکنیم دیگران چه رفتاری با ما بکنند و چه طور صحبت کنند. وقتی با یکنفر برخورد داری. رابطه داری. تک تک حرفهات رفتارهات به اون فرد سیگنال میده که سطح تحملت، طرز برخوردت با مسایل و ادمها چطوره و بعد این فرد میتونه از همین نشونه ها رفتارش را با تو شکل بده. کاری که حتی من هم میکنم. فقط تفاوت تو اگاهانه بودن و غیر اگاهانه بودنشه. هدفدار و با منظور داشتن یا بی منظور داشتنشه. بگذریم. من همینم. با ضعفها و کاستیها و نقاط قوتم. گاهی میتونم بایستم و از بودنم لذت ببرم و به خودم افتخار کنم. گاهی هم ساعتها و روزها به رفتار ادمها با خودم فکر میکنم. به سو استفاده هاشون و به اینکه فکر میکنند من چقدر ساده و با گذشتم و اینکه اجازه میدم با رفتارشون تحقیرم کنند. اره من 40 سالم شده اما هنوز همون اسمان 25 ساله هستم. همونقدر خام و ساده که نمیتونه رفتار دیگران با خودش را کنترل کنه. خوب نیست. خوب نیست.


نوشته شده در : چهارشنبه 8 شهریور 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

زمان

» نوع مطلب : یاداور ،من و خودم ،زشت وزیبا ،

هوا داره تاریك میشه و من یونیون اسكوار یا همون خیابون ١٤ هستم، یك پارك كوچیك كه مملو از جمعیته و مردم هرجایی كه پیدا كردند نشستن ، روی نیمكت, پله, روی تكه ای كوچك چمن روی سكو، مردمی را میبینم با قیافه و ظاهرهای متفاوت، هركی هرجور دوست داره لباس پوشیده ، كاملا ازاد، منظورم ازاد از قضاوت هست نه فقط ازاد از پوشش، تعدادی دختر و پسر رد میشن كه رو سرشون كلاه تولدهای خودمون را گذاشتن، اما بدون خنده و شوخی كاملا جدی دنبال جایی یا كسی هستند، ادمهایی كه قلاده سگهاشون را بدست دارند، یكی دیگه كه علف كشیده و با صدای طبل گروه كریشنا ازادانه میرفصه، ادمهایی كه تو پارك كتاب میخونند و دسته ای دیگه مثل من سرشون تو موبایلشونه، هوا تاریكتر میشه و یواش یواش  میبینی كه از جمعیت افتاب پرست اینجا داره كم  میشه، مغزت خسته از فلاش بكهای گذشته هرلحظه روی فكری و خاطره ای مكث میكنه، فلاش بكها، حال اینده همه با صدای بوق ماشینها و اژیر اتش نشانی و صدای جلنگ جلنگ سنج قاطی شده، بوی وید تو فضا میپیچه، روی صندلی میخكوب فضا و زمان شده ام، گذشته، حال و اینده ، حسها و فكرهای درهم امیخته، صدای جیرجیرك، لحظه ای اسمان 20 و چند ساله تو اتوبوس بین شهری باقلبی شكسته، روحی دردكشیده و خسته و لحظه ای اسمان ٤٠ ساله روی نیمكتی در نیویورك با اینده ای نامعلوم، گذر پرسرعت شنهای زمان ، لحظه و ادمهاو ادمكهایی كه محو و دور میشند، بعضی با صدای ناقوس برای همیشه تصویری در خاطره یالباسی اویخته در لابلای حجم تغییرات میشن، صدای نازك شده مردی كه موهاش را با ژل  روپیشونیش خوابونده و دستش را به سر و روی سگی كه بسمتش اومده میکشه باز منرا به  پارك برمیگردونه، باز بوی علف. احتمالا جوونهایی كه روبروم روی چمن نشستند دارند لحظه ای را در ذهنشون به خاطره تبدیل میكنند، من اینجا، همون منی كه همیشه مسافر اتوبوسهای بین شهری به بیابون خیره میشد، اینجا خیره ادمها، همون من، هیچ چیز تغییر نكرده ، فقط لباسهایی اویخته همیشگی چوب لباسی شده اند و عددی كه  به٤٠ رسیده.


نوشته شده در : شنبه 4 شهریور 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

من بزرگ نمیشم

» نوع مطلب : من و خودم ،

مسیجش را كه گرفتم، حسابی بغضم گرفت، زنگ زدم و گفت كه باید روی تزش كار كنه و نمیتونه به مهمونی فرداشب بیاد،این چهارمین دوستی بود كه میگفت نمیاد،،یكی دوتا ازبچه های دیگه هم گفته بودند نمیان اما اونها دوستم نبودند، یا شاید هم من تعریف دوست از اونها نداشتم، خونه هم تا حالا نرفته بودیم و هرسه چهارماه یكبار هم را میدیدیم اما باهم راحت بودیم و چیزهایی را بهم میگفتیم كه با بقیه درمیون نمیگذاشتیم، اون یكی دوستم هم گفته بود غیر از این تولد سه تا تولد دیگه دعوته و نمیتونه بیاد، بشوخی گفتم اونی را برو كه بیشتر بهت خوش میگذره اما تو دلم میگفتم اونرا برو كه بیشتر برات مهمه، هنوز نمیدونم باید روش اسم دوست بگذارم یانه، هفته ای ٢-٣ بار هم را میبینیم، تقریبا هر روز بهم مسیج میدیم و از درس و دانشگاه هم كامل باخبریم اما از زندگی هم نه، ما دوست دانشگاه همیم، دوست دانشگاه، چیزی كه اون از دوستی میخواد،،با مسیج این یكی پرت شدم به ده سال پیش، تصورم از دوستیها و ادمها،یكی قابل اعتماد نیست، یكی زندگی و تفریح خودش را داره، یكی الویتهای درس و كار خودش را داره، دنیای خیلیهای دیگه كیلومترها ازت دوره، و اخرش وقتی نگاه میكنی میبینی هنوز تنهایی، هنوز هیچی تغییر نكرده، هنوز همون ادم كاملا قابل دسترسی، هنوز همون كسی هستی كه عاجز از پیدا كردن یك دوسته، نمیدونم دنیا عجیبه، ادمها عجیبند یا من عجیبم؟ ایا من هنوز مثل یك بچه هفت ساله به مقوله دوستی نگاه میكنم، چرا نمیتونم مثل بقیه ادمهای دیگه ادمها را تقسیم كنم، این برای وقت دانشگاه، اون برای ورزش، این یكی برای كار، اون فقط برای شادی و دست اخر تقسیم بشم به شخصیتهای مختلف، من دانشگاه، من كار، من درس و من ،من واقعیم را فقط با یك نفردر دنیا سهیم بشم، همسرم، واقعا انقدر دنیا كوچیكه كه فقط یك نفرسهم منه؟ چرا ادمها اینجورین؟ چرا هیچ كس یار نیست؟ چرا همه تو تنهایی خودمون غرق شدیم؟ اره فردا دارم جشن تولد چهل سالگیم را میگیرم اما من هنوز بزرگ نشدم، هنوز پذیرای واقعیت دنیا نیستم، هنوز تصوریك دختربچه را از دوستیها و ادمها دارم، ساده، مهربون، صمیمی و دوست. اما امروز باز هم در اخرین روزهای سی و نه سالگی به تنهایی رسیدم، به نقابها، به چهره ها، به تقسیم شدن، به اینكه هیچوقت نباید در دسترس بود، به واقعیت كه باید بین ادمها تقسیم شد، اسمان كار برای یكی، اسمان درس برای یكی دیگه، اسمان جدی برای اون یكی و اسمان.....


نوشته شده در : شنبه 13 خرداد 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

فکرمحدود شده در یک راستا

» نوع مطلب : من و خودم ،چرت و پرت نویسی ،

امروز خونه ام. در واقع زیر پتو. غیر از اینکه صبح تا ساعت1 ظهر خوابیدم بقیه روز را هم جز برای خوردن یک قهوه از تخت بیرون نیومدم. البته بجز نیم ساعت تلاش مذبوحانه ای که برای دیدن یک فیلم تخیلی کردم که اینترنت مزخرف یاری نکرد و به دنیای وبلاگ خوانی برگشتم. خوندن چند وبلاگ یاد اوری خوبی بود که چقدر مغزم و سواد تفکر و تخیلم ته کشیده و همه به محدوده دارو و داروسازی ختم شده. یاد روزهای کنکور می افتم که خدای صنعتهای ادبی بودم. عاشق این بودم تعریف و صنعت دو کلمه کنار هم را پیدا کنم. تمام شعرها و نثرهای کتاب ادبیاتم دچار تجزیه تحلیل بود. اون زمان که ساب تایتل عربی را کامل میفهمیدم. کمی نثر اهنگین بلغور میکردم. تخیلم تا بینهایت کار میکرد. اونقدر احساس خدایی میکردم که فکر نمیکردم گرد زمان چون جوب ابی تمام کنده کاریها را بشورد و ببرد. شاید اصلا به زمان فکر نمیکردم. همونطور که الان جز دایره چندسال قبل و بعد زمان حال  زمان دیگری برایم معنایی نداره. باید فکری به حال این اسمان بکنم و گرنه ده سال یا بیست سال دیگه جز یک تخصص قاب شده رو دیوار و حرفهایی از جنس داروسازی حرفی برای گفتن نداره. اصلا کی بود که کتاب خوندن یادم رفت. کی بود که فراموش کردم لذت تخیل را. کی بود که فکر کردن را کنار گذاشتم. چند سال دیگه مونده که اینجا حرفی جز تکرار روزانه ها نداشته باشم.  دلم برای اسمانی که برای کنکور اماده میشد تنگ شده. شاید هم اون اسمون فرق خاصی نکرده. الزام زمان از درسهای دبیرستان به درسهای کاملا تخصصی دارو سوقش داده. فقط عدد تغییر کرده. 18 سال نه، 21 سال از اونروز گذشته. مسخره هست زمان و گذر زمان و ادمیزاد. عددها و بازیشون با ادمها.  زندگی و دویدنها. رسیدنها و تمام شدنها. 

میدونم که بزودی این لحظه تعلل هم فراموش میشود و بجاش محاسبات عددی پایان نامه و نهایتا چند جزوه و کتاب بهبود روند فلان ازمایش جاش را میگیره. 
من. من با ظاهر و رفتار و اهداف یک دختر خیلی جوونتر به کجا دارم میرم. واقعا درسته؟ واقعا همینه؟ این بود چیزی که میخواستم؟ اصلا چی میخواستم؟ موفقیت و پله پله بالا اومدن. ته این نردبان جز کهولت و تماشای افتاب لب بوم چه چیزی انتظارم را میکشه. چه چیزی انتظار ادمها را میکشه. وه که چه معنای کوتاهی در زندگی اکثریت ادمها نهفته هست و بعضی کوتاه و کوتاهتر. 
کدوم قشنگتر و ارزشمندتر هست. مقاله ها، پرزنتها، بالا و بالاتر رفتنها. یا لختی زندگی را به نظاره نشستن؟ شاید هم روزی که انتخاب میکردم و در راستای اون انتخاب، انتخاب میکنم باید میدونستم که نقشه زندگیم را رسم میکنم. و کی میتونه بگه کدوم نقشه قشنگتره جز حس رضایت و شادی و موفقیت. حس رضایت..... حرفها داره برای گفتن. ظاهرا خمودی مغز ناتوانی تجزیه و تحلیل را بدنبال داره و شاید حتی چندسال دیگه فکری هم نباشه که نگران تجزیه و تحلیلش باشه.
وقت کوتاه کردن سخن هست قبل اینکه کوتاهی فکر خودش را برخ بکشه. 


نوشته شده در : یکشنبه 6 فروردین 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تلفن

» نوع مطلب : من و خودم ،خودشناسی ،

پدری دارم کاملا درونگرا و مادری دارم کاملا برونگرا. هر کدام از ما بچه ها درصدی از ترکیب انهاییم. معتقدم هیچ کدام بصورت مطلق خوب نیست. ترجیح میدادم سهم بیشتری از برونگرایی برده بودم چون بعد از ماهها زندگی دوباره در کنار خانواده ام شناخت بیشتری از خودم پیدا کردم و میتوانم خصوصیاتم را در اونها ببینم و رشتی و ریبایی یا بدی و خوبی هرکدام ااز این شخصیتها را بهتر ببینم . حالا خوب میدونم که برخلاف ظاهرم قلبا من با درصد زیادی درونگرا هستم و این درونگرایی را تقویت میکنم . اما همینطور قلبا میدونم این ترجیح خونه نشینی و تنها لذت بردن خوب نیست. به خواهرم نگاه میکنم که هفته ای یکی گاهی دوبار با دوستانش باغ میروند و دورهمی خوش میگذرونند.  سه دور در هفته باشگاه . دوست جدید پیدا میکند و قرار استخر یا کافی شاپ میگذارند .بارها از من خواسته بهشون ملحق بشم. اما من خونه نشینی را به همنشینی با یک گروه مجرد ترجیح داده ام. چرااا؟ واقعا نمیدونم. یا مثلا در این چندماه  تلفنهای من به دوستانم به تعداد انگشتهای دستم هم نمیرسه.تلفنهای کوتاه . قبلا هم گفته بودم مشکل دوست یابی و نگهداشتن دوست دارم. در حالی که خواهرم مرتب با دوستانش در تماس هست رابطه جدید میسازد و اونها را زنده نگه میدارد. اصلا کلا من به تلفن علاقه خاصی نشون نمیدم و باور دارم حضور همین چندتا دوست در کنارمون هم بخاطر ارتباط داری راستین هست.خوب جدیدا راجع به این موضوع مفصل صحبت کرده ایم. فقط میخواستم بگم که به این نتیجه رسیدم بد نیست کمی  به تلفن کردن به دوستان علاقه پیدا کنم. این درس عملی هست که من از خواهرم یاد گرفتم . بچه ها من برم که داره کلاسم دیر میشه. فعلا


نوشته شده در : شنبه 2 مرداد 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

فرار

» نوع مطلب : پندهای اسمونی اونور ابی ،من و خودم ،


نوشته شده در : جمعه 4 تیر 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

جاذبه

» نوع مطلب : من و خودم ،تولد ،خودشناسی ،

این پست را دوسه هفته پیش نوشته بودم.بلللله بنده یک خردادی تمام عیارم. 

ساعت دو ونیمه شبه و همچنان با وجود خوردن یك قرص تنظیم خواب بیدارم،(من قرصی نیستم فقط بخاطرپروازهای طولانی حسابی خوابم بهم میریزه ) كمی تو فیس بووك چرخیدم و باز به روابط ادمها فكر كردم، در واقع بهتره بگم رابطه خودم با ادمهای دیگه، مشكلی كه همیشه داشتم و هنوز هم دارم، هیچوقت ادم موفقی تو دوست پیدا كردن نبودم و این مشكل اونطرف اب هم دست از سرم بر نداشته حدود دوسه روز قبل تولدم بود تعدادی تبریك گفتن و تعدادی نه، از اون تعدادی كه نگفتن از یك عده اشون انتظار تبریك داشتم، چون كه همكلاسیم بودن یا ایرانیهایی كه تو مراسمهای مختلف زیاد میبینم یا اون دسته كه خودم همه پستهاشون را لایك میكردم، دارم فكر میكنم واقعا چه رفتاری در قبال اینجور ادمها باید انجام داد، جبران كرد و دیگه محلشون نگذاشت، یا اگه دیدمشون مستقیم دلیل را بپرسم. اصلا باز همه اینها بكنار، این نشون میده شخصیت من بعنوان همكلاسی هم جالب نیست، نه تاپ كلاسم كه بقیه بخاطر درس جذبم بشن، نه كاراكتر و شخصیت خاصی دارم. درواقع منرا به مهربون و مودب بودن میشناسن که ظاهرا تو دنیای روابط ادمها ارزش چندانی نداره.  چقدر بد، فكر كنم چون نمیشه شخصیت را عوض كرد بهتره با این حقیقت كنار بیام و سرم تو كار خودم باشه و از كسی هم انتظارجذب شدن نداشته باشم.شما چی فکر میکنید؟ بنظرتون چطور میشه تبدیل به شخصیتی شد که دیگران دوستش داشته باشند. مایل باشند باهاش در تماس باشند و بطور کلی جذبش بشن؟


نوشته شده در : سه شنبه 1 تیر 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

دوادم با یک پرواز

» نوع مطلب : پندهای اسمونی اونور ابی ،من و خودم ،

زندگی اینور اب با اونطرف خیلی متفاوته. این تفاون نه تنها در خونه و وسایل زندگی و تجمل ونه تنها در خیابونها و ادمها و  زندگی شهری ونه تنها در نوع ادمهای دوروبر و ارتباط گیری و زبان متفاوت  هست بلکه میتونه تو طرز فگر و روش زندگی هم باشه. درست از زمانی که وارد فرودگاه میشی و مهر تو پاسپورتت میخوره  با یک پرواز یکروزه وارد یک دنیای دیگه میشی. از همون لحظه ورود به فرودگاه  که باید ارتباطاتت را با زبون دیگه ای داشته باشی و بجای استقبال خانواده باید دنبال تاکسی باشی  شکل و نوع زندگی ات متفاوت میشه. سرعت فکر کردن اونجا سریعتره. باید حواست به مسائل مختلفی باشه و ذهنت درگیرتره چون اونجا فقط خودت و همسرتی. حتی فعالیتهای بدنیت بیشتر میشه. تو ایران پدر و دوست اشنا زحمت چمدانهات را میکشن و از صندوق عقب تا اسانسور میارن . اما تو نیویورک خودت باید ساکها را جابجا کنی. کرایه تاکسیها بشدت گران هست و اکثر اوقات چمدونهای سنگین را باید از پله های زیاد مترو بالا و پایین ببری. کاری که هرگز تو ایران نمیکردی. حتی توی اسباب کشیها هم کارگر داشتی و اونها زحمت حمل و جابجایی وسایل را میکشیدند و تو فقط وسایل را تو کارتن میگذاشتی. اما اونجا کارتنها و چمدونهاس سنگین را توی خیابون روی چرخهاشون از مترو تا خونه میکشی و بعد از کلی پله  به اتاقت میرسی. اخه تو نیویورک غیر از برجهای بلند تو خونه های چندطبقه خبری از اسانسور نیست. اره بعد از یک پرواز چند ساعته وارد یک دنیای دیگه میشی. با ادمهایی با ظاهرها رفتارها قانونها و مراودات مختلف.به یک کلام متفاوت کاملا متفاوت. انگار از یک سیاره به سیاره دیگه رفته باشی. تو ایران روی مبل لم میدی به صحبتهای مامانت با خاله ها گوش میکنی. نگرانیهای راجع به فلان مهمانی و فلان ادم را میشنوی. اما توی امریکا جدیدا روی یک تخت میشینی تند تند ایمیلهات را چک میکنی . ایمیل میزنی. و راجع به فلان امتحان و درس فکر میکنی. فیس بووک و لینکدین را چک میکنی و برای کارهایی که برای موفق شدن نیاز داری برنامه ریزی میکنی. تو ایران زمان می ایستد. انگار ساعتها میخوابن و تو در کندی اتفاقات و روزمرگیها متوقف میشوی. اما تو نیویورک ساعت روی دور تند میچرخد. وقت کم میاری. از حجم کارها و برنامه ها وحشت میکنی. به کلاسها و دوره ها و درسهایی که برای جلورفتن نیاز داری فکر میکنی. همیشه در حال دویدنی. باز وقت کم میاری. انگار دوباره ار نو بچه کنکوری شده ای که غول کنکور جلوی راهت خوابیده. دهها نفر عین تو مشغول رقابتند. هندیها بخاطر زبان قوی اشون خیلی جلوتر از تو هستند. تو باید بدوی تا بازنده نباشی. باید خیلی چیزها یاد بگیری. مغزت مثل ساعت کار میکنه. قلبت از ترس فلج میشه.با خودت برنامه و هزاران کاری که باید بکنی و مطلبی که باید یاد بگیری دوره میکنی و با یک پرواز چند سا عته باز در ایرانی. بارخوت و سکون زندگی ایرانی بخواب میری و فراموش میکنی که نوع دیگه ای از زندگی هم وجود دارد. و به اندازه مایلها  از خود امریکاییت فاصله میگیری.


نوشته شده در : پنجشنبه 20 خرداد 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

خوشبختی نسبی است

» نوع مطلب : من و خودم ،

امشب جرات كردم و دوسه تا پست از سال ٩٢ خوندم، اونزمان كه فقط و فقط به رفتن فكر میكردم و از كار تكراری روزانه خسته بودم، راستش نمیخوام بگم زندگی برای من اسون بوده، درواقع من جزدخترهایی هستم كه زندگی سختی را تجربه كردم، بعضی قسمتهای زندگی من حتی قابل گفتن نیست، خیلی از بخشهاناگفته مونده و شاید همسرم تنها كسی باشه كه از اونها اگاهه،گاهی حتی تكرار داستان بعضی سختیها و كاستیهای زندگی هم درست نیست، اونها تو دلم میمونه، بهرحال واقعیت اینه كه اون روزها گذشته، الان من هستم و همسری و یك زندگی معمولی با سختیهای معمولی، حتی دوسال پیش هم زندگیم معمولی بود، اون موقع ها من نمیدونستم معمولی بودن عین خوشبختی است، فقط و فقط رفتن و مهاجرت را میخواستم و خودم را از لذت زندگی محروم میكردم، امروز و این ماهها و شاید سالها هم زندگی سخته، اما شاید چند سال بعد وقتی پستهای الانم را میخونم باز بگویم این فقط یك زندگی معمولی بوده با مشكلات معمولی، و من چقدر خوشبخت بوده ام و قدر خوشبختی را نمیدونستم، پس دو كار میتونم بكنم، یكی اینكه با حس و حال واقعیم سر كنم، با ترسها، نگرانیها، احساس بد و تلخ و شادیهای گذرا و چشم به اینده بدوزم و با امید روزهای خوب زندگی كنم یا بازی جدیدی را شروع كنم به نام وانمود كردن، وانمود كنم چقدر خوشبختم، وانمود كنم كه به همه ارزوهای دوسال پیشم رسیدم پس زندگی خوب است، وانمود كنم و نخواهم به ماه پیش روم و یا حتی چندماه اینده و مشكلاتی كه از درودیوار پایین میریزه فكر كنم، وانمود كنم كه زندگی در یك اتاق بدون وسایل و خوابیدن روی تشك سفری و روی موكت ٢ متری عالی است، شاید هم لازم به وانمود نباشه و واقعا خوشبختم فقط خودم نمیدونم!


نوشته شده در : یکشنبه 15 فروردین 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

از بد به خوب

» نوع مطلب : من و خودم ،خودشناسی ،

دارم تغییرمیكنم، دارم عوض میشم و به یك اسمان دیگه تبدیل میشم، مهم اینه كه یک ادم تا به تغییر راضی نباشه این تغییرات خلق و خویی یكی یكی انجام نمیشه تا در اخر به عنوان یك خصلت تو وجودش نهادینه بشه، متاسفانه این اخلاق بشدت منفی و بد هست ودراخر نتیجه اش تنها موندن تو اجتماع هست، البته همونطور كه این تغییرات یواش یواش انجام میگیره روند این تنها شدن هم اهسته هست و شاید در ظاهر و شاید تا مدتها نمایش نداشته باشه، شاید هم بموهبت اجتماعی بودن راستین هیچوقت بعرصه ظهور نرسه، اما دوست نداشتن ادمها خوب نیست و من متاسفانه روز بروز به این سمت میرم، اخلاق و نكات منفی ادمها بیشتر و زودتربچشمم میاد، نمیتونم مثبتها را وقتی منفیها انقدر بزرگ بچشمم میاد ببینم، مثلا وقتی میدونم طرف خودخواه هست نمیتونم دلسوزیش را قبول كنم و همش در مورد خودخواهی فرد فكر میكنم، ازهمه بدتروشدیدتر دیدم نسبت به مادرم هست، قبلا با عشق و دلسوزی و محبت خالص در موردش فكر میكردم اما جدیدا بیشترخودخواهی ،بیمنطقی، نقدناپذیری و پسردوستی و تبعیضهاش را میبینم، برام سخته وقتی مرتب تو صحبت و عمل میگه پسر وتنها نوه اش را بیشتر ازدو دخترش دوست داره، برام سخت و تحمل ناپذیره وقتی منطقی از ایرادات رفتارش صحبت میكنم و كاملا بی منطق با موج خشم و نفرتش مواجه میشم، قبلا در مقابل احساسش كوتاه میومدم اما الان دیگه نمیتونم، نمیتونم ببخشمش و سكوت كنم و كوتاه بیام، و متاسفانه دیگه نمیتونم مثل قبل خالصانه مادرم را دوست داشته باشم و عاشقش باشم. نه اینکه دوستش نداشته باشم اما مثل قبل نیست ، قضیه مادر و دوست داشتن کم و زیادش بكنار  اما فكر میكنم در كل درمورد نكته اولی كه حرفش را زدم باید فكری بكنم، برجسته كردن اخلاقهای منفی ادمها و تحت شعاع قرار دادن نكات مثبت.البته روند این تغییرات کنده و مدت زیادی نیست که به این سمت و سو کشیده شدم و از طرفی همسر هم داره كمك میكنه و گهگاه بهم تذکر میده مثبت فكر كن مثبت ببین، خلاصه باید یك فكری بحال این طرز فكرم بكنم، تمركز كنم روی اخلاق خوب ادمها و در مورد نكات بد ادمها فكر نكنم، شاید در ظاهر ادمها متوجه تغییرات من نشوند اما حداقل به یك صلح و صفایی با خودم برسم ، راحتتر فكر كنم و راحتترو ارومتر زندگی كنم


نوشته شده در : یکشنبه 8 فروردین 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

چشم و هم چشمی

» نوع مطلب : من و خودم ،زشت وزیبا ،

حتما همتون شنیدید كه خارج از ایران چشم و هم چشمی یا نیست یا خیلی كمتره، البته بازهم ممكنه این مقوله بین قشرمهاجر ایرانی ساكن كانادا كه تقریبا اکثر لوازم زندگیشون را هم با خودشون بردن همچنان صادق باشه اما حداقل من این مورد را بین ایرانیهای نیویورك ندیدم، بهرحال همیشه چشم و همجشمی به عنوان یك صفت ناپسند شناخته شده و كلی در مذمتش بحثهاشده. اما من میخوام امروز بگم نه اتفاقا كمی چشم و همچشمی بد نیست و میشه بصورت كنترل شده از این خصلت لذت برد، مطمئنم كه خیلی ازشماها مخالفید:) اما خب بگذارید براتون اینطور بگم، بنظر من كمی چشم و همچشمی باعث انگیزه و اشتیاق و میل به زیباتركردن زندگی درما میشه، میدونم میدونم كه الان باز خیلیهاتون میگید خب این زیبایی را میشه در جنبه های دیگه پیدا كرد، اما باوركنیداین بخش هم نكات مثبتی داره، ببینید ما همه سعی میكنیم خونه هامون را قشنگ كنیم، وقتی قراره وسایل خونه بخریم دقت میكنیم( متناسب با جیبمون) بهترین و قشنگترین خرید را بكنیم هرچندوقت تصمیم میگیریم وسایل قدیمی را نو كنیم ووقتی دیگران میان وازخرید و سلیقمون تعریف میكنن قندتو دلمون اب میكنیم ، مثلا من خودم به تزئینات و دكوراسیون خیلی اهمیت میدادم و واقعا ازبشقاب و قاشق گرفته تا تابلوهای خونه لذت میبردم، حالا فرض كنید جایی زندگی كنید كه رسمه تومهمونیها ظروف یكبارمصرف میبرن، یا همه توخونه های سابلتی زندگی میكنن كه وسایلشون مال خودشون نیست یا حداكثر خریدشون به چندتا تیكه تخت و مبل ای ك ا ختم بشه. خب جنبه خوبش اینه كه كسی از روی وسایل خونه اتون درمورد شخصیت شما قضاوت نمیكنه، اما بدیش هم اینه دیگه تلاش خاصی برای هرچه زیباتركردن زندگیمون نمیكنیم، یكجورهایی قیمت و هزینه تو قشر دانشجو یا مجرد تودرجه اول اهمیت قرارمیگیره و اینطوری میشه وقتی دوروبرت را نگاه میكنی بجای اینكه ازدیدن تك تك وسایل زندگیت لذت ببری ازدیدن اونها دلت میگیره و غصه میخوری. 
گاهی تصمیم میگیرم چندتا وسیله تزیینی بندازم تو چمدونم و باخودم ببرم پیش خودم میگم کجای یک اتاق کوچیک جاش بدم. یامگه نه اینکه داریم سعی میکنیم وسایل اونطرف را سنگین نکنیم تا توی جابجاییهای هرساله امون کمتر اذیت بشیم. اصلا بفرض هم که ببرم کجا بچینم ؟ روی زمین؟ نه دیدن این تزیینات بیشتر حس دلسوزی ایجادمیکنه و بغیر از اون به کی نشون بدم؟ به دوسه تا دانشجوی اس و پاس تر از خودمون؟ اره زندگی اونطرف یعنی خداحافظی از مبلهای استیل وفرشهای دستی ولوسترهایی که برای خریدشون کل شهر راگشتی یا کنسول ایینه نقره و ویترین نقره ای که همیشه دوست داشتی و هیچوقت نشد بخری. یعنی دیگه قرار نیست دور یک میز ظروف چینی و ست قاشقهای المانیت را برای پذیرایی بچینی. یعنی قرار نیست  دیگه گیلاسهای کریستال بخری. مطمئننا خیلیهاتون مخالفید. حتی ممکنه بعضی بگید برای ما فرش ماشینی یا دستی فرقی نداره یا حتی موکت را ترجیح میدیم. ممکنه عده ای بگید خوش بحالت و شما مرفه و ال و بل. اما مطمئنم غیر ازچندمورد استثناهیچ  دختری نیست که وقتی دوتا تیکه  وسیله برای اشپزخونه اش میخره به رنگ و طرحش توجه نکنه. و ممکنه که روزی برسه که این دختررخت مهاجرت بپوشه و باید تک تک این وسایل را یا ببخشه یابفروشه یا بگذاره توی انباری خاک بخوره.چون رنگ و بوی زندگی در اونطرف با این طرف فرق داره. اونجا از تشریفات خبری نیست. میدونم که میگید چه بهتر اما ذره ای فکر کنید که شاید هم این تجملات و تشریفات بد نیست. شاید باعث میشه چندماه در مورد خرید یک دست لیوان جدید فکر کنیم و لبخند بزنبم. 
خب نكات منفی را هم لیست میكنم كه مخالفین این نظر فكر نكنن من اونها را نمیبینم١- خودرابه قرض و قوله وزجر و خودكشی انداختن برای عقب نموندن از قافله ٢- اسایش خودوهمسر راگرفتن و در حسرت موفقیتهای دیگران سوختن ٣- اززندگی خود لذت نبردن ٤- دوشیفته و سه شیفته كاركردن ٥- خودرابادیگران مقایسه كردن البته همه این موارد همون شماره ٢ هست . خوب دوستهای خوبم میدونم كه شما هم مایلید به موارد این لیست اضافه كنید اما به این شرط كه دربرابر هرنقد منفی یك نكته مثبت هم بگید:))



نوشته شده در : جمعه 9 بهمن 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

مطلب رمز دار : دنیای دیوونه یا ادمهای دیوونه؟

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


نوشته شده در : دوشنبه 21 دی 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

اسمان

» نوع مطلب : من و خودم ،چكه چكه  ،

نمیدونم از کی تبدیل به یک ادم همیشه خسته و افسرده شدم. از وقتی چندسال پشت سر هم درگیر برنامه مهاجرت شدم؟ از وقتی برادرم مرد؟ یا...؟ شاید مهم نباشه که بفهمم کی تغییر کردم .مهم اینه که میدونم این اسمان را دوست ندارم. همیشه انتقادگرخوبی برای نزدیکانم بوده ام. خوب بلد بودم که انگشت را بسمت مادرم نشونه برم و از لباس پوشیدن یا حرف زدنش انتقادکنم و گاهی تعریف کنم. همینطور در مورد نزدیکانم. همیشه ادمی بوده ام که باید مواظب میبودم. مواظب دیگران. از مسائل بزرگ و بااهمیت مثل پیدا کردن مسیر زندگی تا مسائل کوچیک. مثل مدل لباس یا گفتن فلان حرف تو مهمونی. حالا که بیشتر به خودم نگاه میکنم یک ادم خسته و افسرده را میبینم.  یاد حرف روانشناسی که اخرین بار پیشش رفتیم می افتم. به راستین گفته بود که من از درون فرسوده شده ام......... و من بیشتر از هرکسی اگاه به این حقیقت تلخ هستم.خسته. با یک دل خشک. اسمان اروم. اسمانی که تو جمع بخاطر حفظ اداب معاشرت لبخند میزنه. تو بحثها شرکت میکنه اما ته دلش اونجا که باید خندون و جوون باشه یک پیرزن نشسته. یک پیرزن که داره سعی میکنه ظاهر جوونش را حفظ کنه اما درواقع باید فکری بحال خودش بکنه. تامدتها بهونه خوبی برای بی حوصلگیم داشتم. منتظر تموم شدن پروسه فرسایشی مهاجرت بودم، بعد که رسیدیم اینجا یکسال سخت و نفسگیر با مشکلات اولیه شروع شد. اما امسال یا بهتره بگم امروز فهمیدم خستگی جز اخلاقم شده. بیحوصلگی عادتم شده. اصلا چراراه دور بریم. من و راستین تویک شرایط زندگی میکنیم. راستین پرجنب و جوش ,پرحوصله و تقریبا شاد. ادمی که دیگران از معاشرت باهاش لذت میبرن. اما من ادم ارومی که از جمع فرار میکنم وبزور اداب با مردم حرف میزنم و لبخند میزنم. پیرزن بدجوری صاحب روحم شده. انگشتم داره بسمت خودم میچرخه. چندبار درماه از ته دل خندیده ام؟ اخرین شوخی که با دیگران کرده ام کی بوده؟ اخرین دفعه که سربسر راستین گذاشتم و حرفی غیر از چرا این کاررا کردی و چرا نکردی زده ام کی بوده؟ اصلا اخرین باری که لباس خواب پوشیده ام و دخترانه عاشقی و لوندی کرده ام کی بوده؟ دارم فکر میکنم کم کم شوخی کردن داره یادم میره. سربسر ادمها گذاشتن داره فراموشم میشه. اگه هم بوده بزور جمع و بخاطر حضور پرانرژی اطرافیان بوده. باید فکری بحال خودم بکنم. باید یکجوری بین اسمان اینده نگر و همیشه مراقب و اسمان روز مره فاصله بندازم. اسمان اینده نگر نقش مهمی تو پیشرفت زندگیمون داشته. رشدو ترقیمون را مدیون اینده نگری اون هستم و حضورش لازمه اما شاید باید براش روزهایی را تعیین کنم که بیاد و بزندگیمون سرک بکشه. باورتون میشه که اون اسمان حتی مراقب راستین هم هست . اخه یکجورهایی یادگرفته که خودش تنهایی زندگی رابسازه . اره.............اره.................اسمان. اسمان. اسمان. خلاصه اگه قرارباشه این اسمان همیشه مراقب همیشه و همه جا حضور داشته باشه اسمان روزمره را از بین میبره. دیگه هیچی ازش نمیذاره جز یک ماشین قدرتمند اما با یک روح خسته که فقط مسیر هموار میکنه و اسمانخراش میسازه .اسمان خسته. اسمان فرسوده. اره باید این دوتا اسمان را از هم جدا کرد. باید اسمان هرروزه را سبز کرد. از زیر خروارهاو تن ها خاک و سیمان بیرونش کشید. بهش روح تزریق کرد. نفس داد. یواش یواش تقویتش کرد. راه رفتن یادش داد. هفته ای یک جک. هفته ای یکبار قهقهه. چقدر این کارهابراش سخت بنظر میرسه. چقدر بهانه درس و امتحان و خستگی داره حتی نگرانیهای اسمان اینده نگر برای نیمه دوم سال و خیلی چیزهای دیگه .اما باید فکری بحال اسمان روزمره کرد. برای زندگیش. برای لحظه هاش. مهمتر برای زندگی مشترکش. حالم از اسمان روزمره بیرمق . افسرده خسته و بی انرزی بد است. از اسمانی که فقط بد و خوب کارها را میبیند . از اسمانی که همیشه مراقب و نگران هست. حتی مراقب جزییات. اصلا اینجوراسمانها میروند؟ میشه اینجوراسمانها را حذف کرد؟ اره باید بشه . باید فکری بحال اسمان روزمره کرد.

پیوست یا چندروز بعد نوشت:

فکر کنم بتونم یک فکری به حال اسمان روزمره بکنم. درواقع از همون اسمان همیشه مواظب کمک میگیرم تا روی جنبه منفی شخصیتیم نظارت کنه و نگذاره همیشه مواظب باشم. حالا بعد از چندروز تمرین فکر میکنم جواب میده  وامیدوارم بعد از چندماه این بخش از شخصیتم را نرمال کنم:))


نوشته شده در : شنبه 2 آبان 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

لوس بازی

» نوع مطلب : من و خودم ،خودشناسی ،

دیروز بعد از سالها سی ساله بودن واقعا حس کردم سی ساله ام.از وقتی یادمه همیشه قیافم کمتر از سنم میزد. پس حتی وقتی دوران سی سالگی را طی میکردم باز هم خودم را بیست و چند ساله حس میکردم. میدونید کلا سن مقوله عجیبی هست. این مطلب را شما دوستان بیست ساله ام نمیفهمید اما دوستان همسن من باهاش  اشنا هستن. بگذارید اینطوری بگم یکروزی من هم فکر میکردم ادمی که بیست و چهارساله هست خیلی بزرگه. بعد که این عدد را رد کردم. فکر میکردم بیست و هفت ساله بودن یعنی خیلی بزرگ و خانم بودن . این عدد که بسرعت رد شد فهمیدم نه محاسبات بصورت دیگه ای هست. فکر کنم یک پست به نام اعداد دارم که کامل این پروسه را توضیح دادم. فقط الان اضافه میکنم اسمان بیست ساله جز کسب تجربه بیشتر هیچ فرقی بااسمان سی و هشت ساله نداره. فقط اسمان بیست ساله فکر میکرد زمان خیلی زیادی تا سی و هشت سالگی داره و اسمان سی و هشت ساله دیده که این زمان بسرعت برق و باد گذشته. حالا بریم سراغ لوس بازی. من نمیخوام سنم بالا بره. واقعا نمیخوام. جدا َگذر عمر و زندگی و مرگ  پروسه بیرحمانه ای هست. فقط تنها حقیقتی که هست اینه که هیچ گریزی از روند بزرگ شدن یا بیرحمانه تر بگم پیری نیست. اولش بحث اعداد هست . و بعد از سی چروکهای ریز دور چشم. و بعد عمیقتر شدن این چروکها. فکر میکنم سنم که پنجاه یا شصت بشه ترسناکترین کار نگاه کردن تو اینه باشه. دیدن اینهمه تغییر. دیدن پیر شدن و ازدست رفتن لطافت و زیبایی پوست و صورت بیست ساله در حالی که قلبت با همون حرارت بیست سالگی میزنه. شاید اون روز ذهنم ازحجم تجربه خاطرات تلخ و شیرین خسته باشه. نمیدونم شاید. شاید هم به اندازه همین امروزم سرشار از ارزو و میل به زندگی باشه.گاهی وقتی به مادربزرگم بعنوان نمونه ادمهای پیر فکر میکنم میبینم با چه تضاد بزرگی زندگی میکنه. ازیکطرف بخاطر عمری زندگی برروی این کره خاکی وابستگیش به زندگی بیشتر شده و از طرفی ذهنش میدونه زمان زیادی برای نفس کشیدن نداره . از یکطرف قلب زنده و شادابه و میل به زندگی کردن داره. از طرفی جسم پیر و مریض،ناتوان َاز گشت و گذارو زندگی بسبک جوانانه هست. بیرحمانه است. تلخ هست. زیبایی سلامتی همه در ورای چین و چروکها پنهان میشه.دیگه بحث اعدادکنارمیره و هرچین و چروک و تغییر در چهره همچون تازیانه ای برپیکرت حقیقت را یاداور میشه. و روزی میرسه که ترجیح میدی اینه ای در خونه نداشته باشی. نه من نمیخوام بزرگ بشم من نمیخوام پیر بشم.


نوشته شده در : جمعه 20 شهریور 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

حس و حال

» نوع مطلب : من و خودم ،روزهای رویایی پیش از رفتن ،

سلام به همگی. خیلی خیلی ممنون بابت کامنت و تبریک تولد.  خیلی خیلی خوشحالم کردید. بچه ها ببخشید بدلیل حفظ ایمنی اول یک پست بگذارم اگه سر و کله کسی پیدا نشد کامنتها را هم جواب میدم دوستهای خوبم.

خوب تو این مدت کار خاصی نکردم. چندروزی هست که راستین پیشمه و هفته دیگه من میرم تهران و بعد برگردم یک سر و سامونی به برنامه هام بدم که خیلی خیلی سریع این زمان میگذره و من هنوز تشنه ایران و اسودگی خاطر اینجا هستم. میدونم که خیلیها اینجا را میخونن تا در مورد مهاجرت و اخر و عاقبتش بیشتر بدونن. شاید بهتره امروز هم کمی در مورد حس و حالم بعد از برگشت حرف بزنم. میدونید دوستان بعضیهاتون که از اول با من هستید از اشتیاق تندو تیز من برای رفتن باخبرید. اگه هم جدیدا با من اشنا شدید. بد نیست یکی دو پست قدیمی بخونید تا دستتون بیاد با چه ممل امریکایی طرفید. البته من خودم این فیلم را ندیدم. اما خب فکر کنم اصطلاحش خیلی در مورد من صدق کنه. میدونید من اگه نمیرفتم قطعا از خودخوری مریض می شدم. پس رفتن برای من لازم وواجب بود. اما میمونه نظر راستین که دوست داشت بره اما نه بحدو اندازه من وفکر کنم اشتیاقش به خیلی از شماها که دوست دارید برید شباهت داشته باشه. میدونید راستین فکر میکنه کلا بهتر بود تو این سن و بخصوص بدون فاند نمیرفتیم .اما حالا دیگه راه برگشت نداریم . درواقع اگه برگردیم ضررش خیلی بیشتر از موندن تو امریکا و جلو رفتن هست و امیدواره که با جلو رفتن  تو مسیری که شروع کردیم بتونیم ضرر و پس رفتمون را جبران کنیم. اینطور بگم که ضرر مالی یک بخش از کل ضرر حساب میشه و همین که ما نه کارو شغل و ثبات و امنیت داریم ، این هم بخشی از ضرری هست که ما باید جبران کنیم. بقولی سنگی تو چاه انداخیتیم که حالا حالا باید برای بیرون اوردنش صبر کنیم و زحمت بکشیم. در کل دوستهای خوبم بغیر از بچه هایی که لاتاری قبول میشن یا سزمایه گذاری میرن برای بقیه رفتن بالای سن 30-32 را توصیه نمیکنم . البته باز هم بشرایط مالی بستگی داره. ماشاله پول همه جا حرف اول را میزنه.  و اما میمونه حس و حال الانم. قبل از اومدن با اون وضعیت که ما زدیم بیرون و میخواستیم زودتر از اون خونه و حشرانش فرار کنیم فکر میکردم خیلی خیلی برام سخت باشه برگشت به امریکا . میدونید ما اینجا یعنی تو ایران اونقدر شرایط خونه هامون برامون عادی شده که تا وقتی خارج از ایران زندگی نکنیم نمیفهمیم خونه هامون چقدر در برابر خانه های خارج مدرن و زیبا هستند. الان که اینجام و از اسایش خونه های ایرانی نهایت لذت را دارم میبرم. از خنکی کولرها. سرویسهای دستشویی مدرن و صد البته اب :))) خونه های بزرگ و پر ازوسیله زندگی. کابینتهای مرتب. اسانسورهای زیبا.اصلا خونه به کنار باور کنید حتی زیباسازی  شهرهامون هم خیلی بهتر از اونهاست. کتمان نمیکنم که مسایل مهمی مثل ترافیک و الودگی هوا باقی مونده اما درعوض زیباسازیها . پارک سازیها . گلکاریها چیزهایی هست که اونجا در این حد و ابعاد وجود ندارد. مثلا تو شهر های ما فضاهای سبز کوچیک زیادی وجود دارد که تا حد امکان اسباب بازیهای خوب و زیبایی هم برای بچه ها هست. جدا از این مساله . وسایل بدنسازی زیادی هم شهرداری ها تو پارکها قرار دادند. اما حداقل تو نیویورک خبری از این پارکهای کوچیک نیست. سه چهارتا پارک بینهایت بزرگ و جود دارد که باور کنید من تاحالا تو هیچ کدوم تاب وسرسره و وسایل بازی ندیدم. برادرم هم که مرکز مونترال زندگی میکنه میگه پارکها خیلی از اونها دور هستند و وسایل بازیشون کهنه و قدیمی و اکثرا چوبی هستند وقبل از رفتن فکر میکرده اونحا وسایل بازی بچه ها خیلی مدرنه درصورتی که نیست و ایران خیلی بهتره. (معلومه تو این مدت خیلی بچه برادرم را پارک بردم نه:؟))))) چی میخواستم بگم به کجا رسیدم. خلاصه میخوام بگم درنهایت لذت از اسایش ایران حکم مسافری را دارم که کار نیمه تمامی داره. سفری که میدونی برگشت داره و هرچندتموم تابستون اینجا هستم اما میدونم یکروزی باید ساکها را جمع کنیم و برگردیم. خلاصه حس و حالم حس و حال مسافری هست که هر چند توخونه هست اما میدونه سفر پرماجرایی پیش رو داره. به امید اینکه روز بتونم اونسز دنیا جایی برای زندگی داشته باشم که حس واقعی خونه را برام داشته باشه.خونه نه بمعنی یک چهاردیواری صرف هست بلکه غیر ازاون منظورم ارامش و امنیته


نوشته شده در : دوشنبه 18 خرداد 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic