از دیروز هوا بوی پاییز را گرفته. سرد و بارونی. یواش یواش تعداد روزهای سرد زیاد و زیادتر میشه و از اواخر اکتبر کاملا سرد. هفته دیگه پنجشنبه اولین روز کلاسیمه. البته اولین برای سومین سال تحصیلی. چند ماهی بود کلاس درسی نداشتم و دوباره سر کلاس نشستن برام سخته. احتمالا امسال مشکل کمتری برای فهم استادها داشته باشم. خصوصا که استاد یکی از درسها سوپروایزر خودمه و حسابی به لهجه ایتالیاییش عادت کردم. چهارشنبه هفته دیگه هم قرارداد سوپروایزرم با fda تمدید میشه. البته امیدوارم تمدید بشه. یکجورهایی بین بچه های دانشگاه فقط من و موبور هستیم که ترم شروع شده و بی قراردادیم و کمی نگران این قضیه هستیم. عملا استادم هم دیروز گفت ادامه کارهای عملی باشه برای وقتی که از قرارداد مطمئن شدیم. بااینحال کلی هم کار جدید invitro بغیر از ازمایشهای خرگوشی و خوکی برام درنظر گرفت. خلاصه بقول استاد انگشتها بالا ضربدری برای خوش شانسی.اسمون هرجا بری یکرنگه
زمان
هوا داره تاریك میشه و من یونیون اسكوار یا همون خیابون ١٤ هستم، یك پارك كوچیك كه مملو از جمعیته و مردم هرجایی كه پیدا كردند نشستن ، روی نیمكت, پله, روی تكه ای كوچك چمن روی سكو، مردمی را میبینم با قیافه و ظاهرهای متفاوت، هركی هرجور دوست داره لباس پوشیده ، كاملا ازاد، منظورم ازاد از قضاوت هست نه فقط ازاد از پوشش، تعدادی دختر و پسر رد میشن كه رو سرشون كلاه تولدهای خودمون را گذاشتن، اما بدون خنده و شوخی كاملا جدی دنبال جایی یا كسی هستند، ادمهایی كه قلاده سگهاشون را بدست دارند، یكی دیگه كه علف كشیده و با صدای طبل گروه كریشنا ازادانه میرفصه، ادمهایی كه تو پارك كتاب میخونند و دسته ای دیگه مثل من سرشون تو موبایلشونه، هوا تاریكتر میشه و یواش یواش میبینی كه از جمعیت افتاب پرست اینجا داره كم میشه، مغزت خسته از فلاش بكهای گذشته هرلحظه روی فكری و خاطره ای مكث میكنه، فلاش بكها، حال اینده همه با صدای بوق ماشینها و اژیر اتش نشانی و صدای جلنگ جلنگ سنج قاطی شده، بوی وید تو فضا میپیچه، روی صندلی میخكوب فضا و زمان شده ام، گذشته، حال و اینده ، حسها و فكرهای درهم امیخته، صدای جیرجیرك، لحظه ای اسمان 20 و چند ساله تو اتوبوس بین شهری باقلبی شكسته، روحی دردكشیده و خسته و لحظه ای اسمان ٤٠ ساله روی نیمكتی در نیویورك با اینده ای نامعلوم، گذر پرسرعت شنهای زمان ، لحظه و ادمهاو ادمكهایی كه محو و دور میشند، بعضی با صدای ناقوس برای همیشه تصویری در خاطره یالباسی اویخته در لابلای حجم تغییرات میشن، صدای نازك شده مردی كه موهاش را با ژل روپیشونیش خوابونده و دستش را به سر و روی سگی كه بسمتش اومده میکشه باز منرا به پارك برمیگردونه، باز بوی علف. احتمالا جوونهایی كه روبروم روی چمن نشستند دارند لحظه ای را در ذهنشون به خاطره تبدیل میكنند، من اینجا، همون منی كه همیشه مسافر اتوبوسهای بین شهری به بیابون خیره میشد، اینجا خیره ادمها، همون من، هیچ چیز تغییر نكرده ، فقط لباسهایی اویخته همیشگی چوب لباسی شده اند و عددی كه به٤٠ رسیده.
من بزرگ نمیشم
مسیجش را كه گرفتم، حسابی بغضم گرفت، زنگ زدم و گفت كه باید روی تزش كار كنه و نمیتونه به مهمونی فرداشب بیاد،این چهارمین دوستی بود كه میگفت نمیاد،،یكی دوتا ازبچه های دیگه هم گفته بودند نمیان اما اونها دوستم نبودند، یا شاید هم من تعریف دوست از اونها نداشتم، خونه هم تا حالا نرفته بودیم و هرسه چهارماه یكبار هم را میدیدیم اما باهم راحت بودیم و چیزهایی را بهم میگفتیم كه با بقیه درمیون نمیگذاشتیم، اون یكی دوستم هم گفته بود غیر از این تولد سه تا تولد دیگه دعوته و نمیتونه بیاد، بشوخی گفتم اونی را برو كه بیشتر بهت خوش میگذره اما تو دلم میگفتم اونرا برو كه بیشتر برات مهمه، هنوز نمیدونم باید روش اسم دوست بگذارم یانه، هفته ای ٢-٣ بار هم را میبینیم، تقریبا هر روز بهم مسیج میدیم و از درس و دانشگاه هم كامل باخبریم اما از زندگی هم نه، ما دوست دانشگاه همیم، دوست دانشگاه، چیزی كه اون از دوستی میخواد،،با مسیج این یكی پرت شدم به ده سال پیش، تصورم از دوستیها و ادمها،یكی قابل اعتماد نیست، یكی زندگی و تفریح خودش را داره، یكی الویتهای درس و كار خودش را داره، دنیای خیلیهای دیگه كیلومترها ازت دوره، و اخرش وقتی نگاه میكنی میبینی هنوز تنهایی، هنوز هیچی تغییر نكرده، هنوز همون ادم كاملا قابل دسترسی، هنوز همون كسی هستی كه عاجز از پیدا كردن یك دوسته، نمیدونم دنیا عجیبه، ادمها عجیبند یا من عجیبم؟ ایا من هنوز مثل یك بچه هفت ساله به مقوله دوستی نگاه میكنم، چرا نمیتونم مثل بقیه ادمهای دیگه ادمها را تقسیم كنم، این برای وقت دانشگاه، اون برای ورزش، این یكی برای كار، اون فقط برای شادی و دست اخر تقسیم بشم به شخصیتهای مختلف، من دانشگاه، من كار، من درس و من ،من واقعیم را فقط با یك نفردر دنیا سهیم بشم، همسرم، واقعا انقدر دنیا كوچیكه كه فقط یك نفرسهم منه؟ چرا ادمها اینجورین؟ چرا هیچ كس یار نیست؟ چرا همه تو تنهایی خودمون غرق شدیم؟ اره فردا دارم جشن تولد چهل سالگیم را میگیرم اما من هنوز بزرگ نشدم، هنوز پذیرای واقعیت دنیا نیستم، هنوز تصوریك دختربچه را از دوستیها و ادمها دارم، ساده، مهربون، صمیمی و دوست. اما امروز باز هم در اخرین روزهای سی و نه سالگی به تنهایی رسیدم، به نقابها، به چهره ها، به تقسیم شدن، به اینكه هیچوقت نباید در دسترس بود، به واقعیت كه باید بین ادمها تقسیم شد، اسمان كار برای یكی، اسمان درس برای یكی دیگه، اسمان جدی برای اون یكی و اسمان.....
فکرمحدود شده در یک راستا
امروز خونه ام. در واقع زیر پتو. غیر از اینکه صبح تا ساعت1 ظهر خوابیدم بقیه روز را هم جز برای خوردن یک قهوه از تخت بیرون نیومدم. البته بجز نیم ساعت تلاش مذبوحانه ای که برای دیدن یک فیلم تخیلی کردم که اینترنت مزخرف یاری نکرد و به دنیای وبلاگ خوانی برگشتم. خوندن چند وبلاگ یاد اوری خوبی بود که چقدر مغزم و سواد تفکر و تخیلم ته کشیده و همه به محدوده دارو و داروسازی ختم شده. یاد روزهای کنکور می افتم که خدای صنعتهای ادبی بودم. عاشق این بودم تعریف و صنعت دو کلمه کنار هم را پیدا کنم. تمام شعرها و نثرهای کتاب ادبیاتم دچار تجزیه تحلیل بود. اون زمان که ساب تایتل عربی را کامل میفهمیدم. کمی نثر اهنگین بلغور میکردم. تخیلم تا بینهایت کار میکرد. اونقدر احساس خدایی میکردم که فکر نمیکردم گرد زمان چون جوب ابی تمام کنده کاریها را بشورد و ببرد. شاید اصلا به زمان فکر نمیکردم. همونطور که الان جز دایره چندسال قبل و بعد زمان حال زمان دیگری برایم معنایی نداره. باید فکری به حال این اسمان بکنم و گرنه ده سال یا بیست سال دیگه جز یک تخصص قاب شده رو دیوار و حرفهایی از جنس داروسازی حرفی برای گفتن نداره. اصلا کی بود که کتاب خوندن یادم رفت. کی بود که فراموش کردم لذت تخیل را. کی بود که فکر کردن را کنار گذاشتم. چند سال دیگه مونده که اینجا حرفی جز تکرار روزانه ها نداشته باشم. دلم برای اسمانی که برای کنکور اماده میشد تنگ شده. شاید هم اون اسمون فرق خاصی نکرده. الزام زمان از درسهای دبیرستان به درسهای کاملا تخصصی دارو سوقش داده. فقط عدد تغییر کرده. 18 سال نه، 21 سال از اونروز گذشته. مسخره هست زمان و گذر زمان و ادمیزاد. عددها و بازیشون با ادمها. زندگی و دویدنها. رسیدنها و تمام شدنها.
تلفن
فرار
جاذبه
دوادم با یک پرواز
زندگی اینور اب با اونطرف خیلی متفاوته. این تفاون نه تنها در خونه و وسایل زندگی و تجمل ونه تنها در خیابونها و ادمها و زندگی شهری ونه تنها در نوع ادمهای دوروبر و ارتباط گیری و زبان متفاوت هست بلکه میتونه تو طرز فگر و روش زندگی هم باشه. درست از زمانی که وارد فرودگاه میشی و مهر تو پاسپورتت میخوره با یک پرواز یکروزه وارد یک دنیای دیگه میشی. از همون لحظه ورود به فرودگاه که باید ارتباطاتت را با زبون دیگه ای داشته باشی و بجای استقبال خانواده باید دنبال تاکسی باشی شکل و نوع زندگی ات متفاوت میشه. سرعت فکر کردن اونجا سریعتره. باید حواست به مسائل مختلفی باشه و ذهنت درگیرتره چون اونجا فقط خودت و همسرتی. حتی فعالیتهای بدنیت بیشتر میشه. تو ایران پدر و دوست اشنا زحمت چمدانهات را میکشن و از صندوق عقب تا اسانسور میارن . اما تو نیویورک خودت باید ساکها را جابجا کنی. کرایه تاکسیها بشدت گران هست و اکثر اوقات چمدونهای سنگین را باید از پله های زیاد مترو بالا و پایین ببری. کاری که هرگز تو ایران نمیکردی. حتی توی اسباب کشیها هم کارگر داشتی و اونها زحمت حمل و جابجایی وسایل را میکشیدند و تو فقط وسایل را تو کارتن میگذاشتی. اما اونجا کارتنها و چمدونهاس سنگین را توی خیابون روی چرخهاشون از مترو تا خونه میکشی و بعد از کلی پله به اتاقت میرسی. اخه تو نیویورک غیر از برجهای بلند تو خونه های چندطبقه خبری از اسانسور نیست. اره بعد از یک پرواز چند ساعته وارد یک دنیای دیگه میشی. با ادمهایی با ظاهرها رفتارها قانونها و مراودات مختلف.به یک کلام متفاوت کاملا متفاوت. انگار از یک سیاره به سیاره دیگه رفته باشی. تو ایران روی مبل لم میدی به صحبتهای مامانت با خاله ها گوش میکنی. نگرانیهای راجع به فلان مهمانی و فلان ادم را میشنوی. اما توی امریکا جدیدا روی یک تخت میشینی تند تند ایمیلهات را چک میکنی . ایمیل میزنی. و راجع به فلان امتحان و درس فکر میکنی. فیس بووک و لینکدین را چک میکنی و برای کارهایی که برای موفق شدن نیاز داری برنامه ریزی میکنی. تو ایران زمان می ایستد. انگار ساعتها میخوابن و تو در کندی اتفاقات و روزمرگیها متوقف میشوی. اما تو نیویورک ساعت روی دور تند میچرخد. وقت کم میاری. از حجم کارها و برنامه ها وحشت میکنی. به کلاسها و دوره ها و درسهایی که برای جلورفتن نیاز داری فکر میکنی. همیشه در حال دویدنی. باز وقت کم میاری. انگار دوباره ار نو بچه کنکوری شده ای که غول کنکور جلوی راهت خوابیده. دهها نفر عین تو مشغول رقابتند. هندیها بخاطر زبان قوی اشون خیلی جلوتر از تو هستند. تو باید بدوی تا بازنده نباشی. باید خیلی چیزها یاد بگیری. مغزت مثل ساعت کار میکنه. قلبت از ترس فلج میشه.با خودت برنامه و هزاران کاری که باید بکنی و مطلبی که باید یاد بگیری دوره میکنی و با یک پرواز چند سا عته باز در ایرانی. بارخوت و سکون زندگی ایرانی بخواب میری و فراموش میکنی که نوع دیگه ای از زندگی هم وجود دارد. و به اندازه مایلها از خود امریکاییت فاصله میگیری.
خوشبختی نسبی است
از بد به خوب
چشم و هم چشمی
مطلب رمز دار : دنیای دیوونه یا ادمهای دیوونه؟
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
اسمان
نمیدونم از کی تبدیل به یک ادم همیشه خسته و افسرده شدم. از وقتی چندسال پشت سر هم درگیر برنامه مهاجرت شدم؟ از وقتی برادرم مرد؟ یا...؟ شاید مهم نباشه که بفهمم کی تغییر کردم .مهم اینه که میدونم این اسمان را دوست ندارم. همیشه انتقادگرخوبی برای نزدیکانم بوده ام. خوب بلد بودم که انگشت را بسمت مادرم نشونه برم و از لباس پوشیدن یا حرف زدنش انتقادکنم و گاهی تعریف کنم. همینطور در مورد نزدیکانم. همیشه ادمی بوده ام که باید مواظب میبودم. مواظب دیگران. از مسائل بزرگ و بااهمیت مثل پیدا کردن مسیر زندگی تا مسائل کوچیک. مثل مدل لباس یا گفتن فلان حرف تو مهمونی. حالا که بیشتر به خودم نگاه میکنم یک ادم خسته و افسرده را میبینم. یاد حرف روانشناسی که اخرین بار پیشش رفتیم می افتم. به راستین گفته بود که من از درون فرسوده شده ام......... و من بیشتر از هرکسی اگاه به این حقیقت تلخ هستم.خسته. با یک دل خشک. اسمان اروم. اسمانی که تو جمع بخاطر حفظ اداب معاشرت لبخند میزنه. تو بحثها شرکت میکنه اما ته دلش اونجا که باید خندون و جوون باشه یک پیرزن نشسته. یک پیرزن که داره سعی میکنه ظاهر جوونش را حفظ کنه اما درواقع باید فکری بحال خودش بکنه. تامدتها بهونه خوبی برای بی حوصلگیم داشتم. منتظر تموم شدن پروسه فرسایشی مهاجرت بودم، بعد که رسیدیم اینجا یکسال سخت و نفسگیر با مشکلات اولیه شروع شد. اما امسال یا بهتره بگم امروز فهمیدم خستگی جز اخلاقم شده. بیحوصلگی عادتم شده. اصلا چراراه دور بریم. من و راستین تویک شرایط زندگی میکنیم. راستین پرجنب و جوش ,پرحوصله و تقریبا شاد. ادمی که دیگران از معاشرت باهاش لذت میبرن. اما من ادم ارومی که از جمع فرار میکنم وبزور اداب با مردم حرف میزنم و لبخند میزنم. پیرزن بدجوری صاحب روحم شده. انگشتم داره بسمت خودم میچرخه. چندبار درماه از ته دل خندیده ام؟ اخرین شوخی که با دیگران کرده ام کی بوده؟ اخرین دفعه که سربسر راستین گذاشتم و حرفی غیر از چرا این کاررا کردی و چرا نکردی زده ام کی بوده؟ اصلا اخرین باری که لباس خواب پوشیده ام و دخترانه عاشقی و لوندی کرده ام کی بوده؟ دارم فکر میکنم کم کم شوخی کردن داره یادم میره. سربسر ادمها گذاشتن داره فراموشم میشه. اگه هم بوده بزور جمع و بخاطر حضور پرانرژی اطرافیان بوده. باید فکری بحال خودم بکنم. باید یکجوری بین اسمان اینده نگر و همیشه مراقب و اسمان روز مره فاصله بندازم. اسمان اینده نگر نقش مهمی تو پیشرفت زندگیمون داشته. رشدو ترقیمون را مدیون اینده نگری اون هستم و حضورش لازمه اما شاید باید براش روزهایی را تعیین کنم که بیاد و بزندگیمون سرک بکشه. باورتون میشه که اون اسمان حتی مراقب راستین هم هست . اخه یکجورهایی یادگرفته که خودش تنهایی زندگی رابسازه . اره.............اره.................اسمان. اسمان. اسمان. خلاصه اگه قرارباشه این اسمان همیشه مراقب همیشه و همه جا حضور داشته باشه اسمان روزمره را از بین میبره. دیگه هیچی ازش نمیذاره جز یک ماشین قدرتمند اما با یک روح خسته که فقط مسیر هموار میکنه و اسمانخراش میسازه .اسمان خسته. اسمان فرسوده. اره باید این دوتا اسمان را از هم جدا کرد. باید اسمان هرروزه را سبز کرد. از زیر خروارهاو تن ها خاک و سیمان بیرونش کشید. بهش روح تزریق کرد. نفس داد. یواش یواش تقویتش کرد. راه رفتن یادش داد. هفته ای یک جک. هفته ای یکبار قهقهه. چقدر این کارهابراش سخت بنظر میرسه. چقدر بهانه درس و امتحان و خستگی داره حتی نگرانیهای اسمان اینده نگر برای نیمه دوم سال و خیلی چیزهای دیگه .اما باید فکری بحال اسمان روزمره کرد. برای زندگیش. برای لحظه هاش. مهمتر برای زندگی مشترکش. حالم از اسمان روزمره بیرمق . افسرده خسته و بی انرزی بد است. از اسمانی که فقط بد و خوب کارها را میبیند . از اسمانی که همیشه مراقب و نگران هست. حتی مراقب جزییات. اصلا اینجوراسمانها میروند؟ میشه اینجوراسمانها را حذف کرد؟ اره باید بشه . باید فکری بحال اسمان روزمره کرد.
پیوست یا چندروز بعد نوشت:
فکر کنم بتونم یک فکری به حال اسمان روزمره بکنم. درواقع از همون اسمان همیشه مواظب کمک میگیرم تا روی جنبه منفی شخصیتیم نظارت کنه و نگذاره همیشه مواظب باشم. حالا بعد از چندروز تمرین فکر میکنم جواب میده وامیدوارم بعد از چندماه این بخش از شخصیتم را نرمال کنم:))
لوس بازی
دیروز بعد از سالها سی ساله بودن واقعا حس کردم سی ساله ام.از وقتی یادمه همیشه قیافم کمتر از سنم میزد. پس حتی وقتی دوران سی سالگی را طی میکردم باز هم خودم را بیست و چند ساله حس میکردم. میدونید کلا سن مقوله عجیبی هست. این مطلب را شما دوستان بیست ساله ام نمیفهمید اما دوستان همسن من باهاش اشنا هستن. بگذارید اینطوری بگم یکروزی من هم فکر میکردم ادمی که بیست و چهارساله هست خیلی بزرگه. بعد که این عدد را رد کردم. فکر میکردم بیست و هفت ساله بودن یعنی خیلی بزرگ و خانم بودن . این عدد که بسرعت رد شد فهمیدم نه محاسبات بصورت دیگه ای هست. فکر کنم یک پست به نام اعداد دارم که کامل این پروسه را توضیح دادم. فقط الان اضافه میکنم اسمان بیست ساله جز کسب تجربه بیشتر هیچ فرقی بااسمان سی و هشت ساله نداره. فقط اسمان بیست ساله فکر میکرد زمان خیلی زیادی تا سی و هشت سالگی داره و اسمان سی و هشت ساله دیده که این زمان بسرعت برق و باد گذشته. حالا بریم سراغ لوس بازی. من نمیخوام سنم بالا بره. واقعا نمیخوام. جدا َگذر عمر و زندگی و مرگ پروسه بیرحمانه ای هست. فقط تنها حقیقتی که هست اینه که هیچ گریزی از روند بزرگ شدن یا بیرحمانه تر بگم پیری نیست. اولش بحث اعداد هست . و بعد از سی چروکهای ریز دور چشم. و بعد عمیقتر شدن این چروکها. فکر میکنم سنم که پنجاه یا شصت بشه ترسناکترین کار نگاه کردن تو اینه باشه. دیدن اینهمه تغییر. دیدن پیر شدن و ازدست رفتن لطافت و زیبایی پوست و صورت بیست ساله در حالی که قلبت با همون حرارت بیست سالگی میزنه. شاید اون روز ذهنم ازحجم تجربه خاطرات تلخ و شیرین خسته باشه. نمیدونم شاید. شاید هم به اندازه همین امروزم سرشار از ارزو و میل به زندگی باشه.گاهی وقتی به مادربزرگم بعنوان نمونه ادمهای پیر فکر میکنم میبینم با چه تضاد بزرگی زندگی میکنه. ازیکطرف بخاطر عمری زندگی برروی این کره خاکی وابستگیش به زندگی بیشتر شده و از طرفی ذهنش میدونه زمان زیادی برای نفس کشیدن نداره . از یکطرف قلب زنده و شادابه و میل به زندگی کردن داره. از طرفی جسم پیر و مریض،ناتوان َاز گشت و گذارو زندگی بسبک جوانانه هست. بیرحمانه است. تلخ هست. زیبایی سلامتی همه در ورای چین و چروکها پنهان میشه.دیگه بحث اعدادکنارمیره و هرچین و چروک و تغییر در چهره همچون تازیانه ای برپیکرت حقیقت را یاداور میشه. و روزی میرسه که ترجیح میدی اینه ای در خونه نداشته باشی. نه من نمیخوام بزرگ بشم من نمیخوام پیر بشم.
حس و حال
سلام به همگی. خیلی خیلی ممنون بابت کامنت و تبریک تولد. خیلی خیلی خوشحالم کردید. بچه ها ببخشید بدلیل حفظ ایمنی اول یک پست بگذارم اگه سر و کله کسی پیدا نشد کامنتها را هم جواب میدم دوستهای خوبم.
خوب تو این مدت کار خاصی نکردم. چندروزی هست که راستین پیشمه و هفته دیگه من میرم تهران و بعد برگردم یک سر و سامونی به برنامه هام بدم که خیلی خیلی سریع این زمان میگذره و من هنوز تشنه ایران و اسودگی خاطر اینجا هستم. میدونم که خیلیها اینجا را میخونن تا در مورد مهاجرت و اخر و عاقبتش بیشتر بدونن. شاید بهتره امروز هم کمی در مورد حس و حالم بعد از برگشت حرف بزنم. میدونید دوستان بعضیهاتون که از اول با من هستید از اشتیاق تندو تیز من برای رفتن باخبرید. اگه هم جدیدا با من اشنا شدید. بد نیست یکی دو پست قدیمی بخونید تا دستتون بیاد با چه ممل امریکایی طرفید. البته من خودم این فیلم را ندیدم. اما خب فکر کنم اصطلاحش خیلی در مورد من صدق کنه. میدونید من اگه نمیرفتم قطعا از خودخوری مریض می شدم. پس رفتن برای من لازم وواجب بود. اما میمونه نظر راستین که دوست داشت بره اما نه بحدو اندازه من وفکر کنم اشتیاقش به خیلی از شماها که دوست دارید برید شباهت داشته باشه. میدونید راستین فکر میکنه کلا بهتر بود تو این سن و بخصوص بدون فاند نمیرفتیم .اما حالا دیگه راه برگشت نداریم . درواقع اگه برگردیم ضررش خیلی بیشتر از موندن تو امریکا و جلو رفتن هست و امیدواره که با جلو رفتن تو مسیری که شروع کردیم بتونیم ضرر و پس رفتمون را جبران کنیم. اینطور بگم که ضرر مالی یک بخش از کل ضرر حساب میشه و همین که ما نه کارو شغل و ثبات و امنیت داریم ، این هم بخشی از ضرری هست که ما باید جبران کنیم. بقولی سنگی تو چاه انداخیتیم که حالا حالا باید برای بیرون اوردنش صبر کنیم و زحمت بکشیم. در کل دوستهای خوبم بغیر از بچه هایی که لاتاری قبول میشن یا سزمایه گذاری میرن برای بقیه رفتن بالای سن 30-32 را توصیه نمیکنم . البته باز هم بشرایط مالی بستگی داره. ماشاله پول همه جا حرف اول را میزنه. و اما میمونه حس و حال الانم. قبل از اومدن با اون وضعیت که ما زدیم بیرون و میخواستیم زودتر از اون خونه و حشرانش فرار کنیم فکر میکردم خیلی خیلی برام سخت باشه برگشت به امریکا . میدونید ما اینجا یعنی تو ایران اونقدر شرایط خونه هامون برامون عادی شده که تا وقتی خارج از ایران زندگی نکنیم نمیفهمیم خونه هامون چقدر در برابر خانه های خارج مدرن و زیبا هستند. الان که اینجام و از اسایش خونه های ایرانی نهایت لذت را دارم میبرم. از خنکی کولرها. سرویسهای دستشویی مدرن و صد البته اب :))) خونه های بزرگ و پر ازوسیله زندگی. کابینتهای مرتب. اسانسورهای زیبا.اصلا خونه به کنار باور کنید حتی زیباسازی شهرهامون هم خیلی بهتر از اونهاست. کتمان نمیکنم که مسایل مهمی مثل ترافیک و الودگی هوا باقی مونده اما درعوض زیباسازیها . پارک سازیها . گلکاریها چیزهایی هست که اونجا در این حد و ابعاد وجود ندارد. مثلا تو شهر های ما فضاهای سبز کوچیک زیادی وجود دارد که تا حد امکان اسباب بازیهای خوب و زیبایی هم برای بچه ها هست. جدا از این مساله . وسایل بدنسازی زیادی هم شهرداری ها تو پارکها قرار دادند. اما حداقل تو نیویورک خبری از این پارکهای کوچیک نیست. سه چهارتا پارک بینهایت بزرگ و جود دارد که باور کنید من تاحالا تو هیچ کدوم تاب وسرسره و وسایل بازی ندیدم. برادرم هم که مرکز مونترال زندگی میکنه میگه پارکها خیلی از اونها دور هستند و وسایل بازیشون کهنه و قدیمی و اکثرا چوبی هستند وقبل از رفتن فکر میکرده اونحا وسایل بازی بچه ها خیلی مدرنه درصورتی که نیست و ایران خیلی بهتره. (معلومه تو این مدت خیلی بچه برادرم را پارک بردم نه:؟))))) چی میخواستم بگم به کجا رسیدم. خلاصه میخوام بگم درنهایت لذت از اسایش ایران حکم مسافری را دارم که کار نیمه تمامی داره. سفری که میدونی برگشت داره و هرچندتموم تابستون اینجا هستم اما میدونم یکروزی باید ساکها را جمع کنیم و برگردیم. خلاصه حس و حالم حس و حال مسافری هست که هر چند توخونه هست اما میدونه سفر پرماجرایی پیش رو داره. به امید اینکه روز بتونم اونسز دنیا جایی برای زندگی داشته باشم که حس واقعی خونه را برام داشته باشه.خونه نه بمعنی یک چهاردیواری صرف هست بلکه غیر ازاون منظورم ارامش و امنیته