هوا داره تاریك میشه و من یونیون اسكوار یا همون خیابون ١٤ هستم، یك پارك كوچیك كه مملو از جمعیته و مردم هرجایی كه پیدا كردند نشستن ، روی نیمكت, پله, روی تكه ای كوچك چمن روی سكو، مردمی را میبینم با قیافه و ظاهرهای متفاوت، هركی هرجور دوست داره لباس پوشیده ، كاملا ازاد، منظورم ازاد از قضاوت هست نه فقط ازاد از پوشش، تعدادی دختر و پسر رد میشن كه رو سرشون كلاه تولدهای خودمون را گذاشتن، اما بدون خنده و شوخی كاملا جدی دنبال جایی یا كسی هستند، ادمهایی كه قلاده سگهاشون را بدست دارند، یكی دیگه كه علف كشیده و با صدای طبل گروه كریشنا ازادانه میرفصه، ادمهایی كه تو پارك كتاب میخونند و دسته ای دیگه مثل من سرشون تو موبایلشونه، هوا تاریكتر میشه و یواش یواش میبینی كه از جمعیت افتاب پرست اینجا داره كم میشه، مغزت خسته از فلاش بكهای گذشته هرلحظه روی فكری و خاطره ای مكث میكنه، فلاش بكها، حال اینده همه با صدای بوق ماشینها و اژیر اتش نشانی و صدای جلنگ جلنگ سنج قاطی شده، بوی وید تو فضا میپیچه، روی صندلی میخكوب فضا و زمان شده ام، گذشته، حال و اینده ، حسها و فكرهای درهم امیخته، صدای جیرجیرك، لحظه ای اسمان 20 و چند ساله تو اتوبوس بین شهری باقلبی شكسته، روحی دردكشیده و خسته و لحظه ای اسمان ٤٠ ساله روی نیمكتی در نیویورك با اینده ای نامعلوم، گذر پرسرعت شنهای زمان ، لحظه و ادمهاو ادمكهایی كه محو و دور میشند، بعضی با صدای ناقوس برای همیشه تصویری در خاطره یالباسی اویخته در لابلای حجم تغییرات میشن، صدای نازك شده مردی كه موهاش را با ژل روپیشونیش خوابونده و دستش را به سر و روی سگی كه بسمتش اومده میکشه باز منرا به پارك برمیگردونه، باز بوی علف. احتمالا جوونهایی كه روبروم روی چمن نشستند دارند لحظه ای را در ذهنشون به خاطره تبدیل میكنند، من اینجا، همون منی كه همیشه مسافر اتوبوسهای بین شهری به بیابون خیره میشد، اینجا خیره ادمها، همون من، هیچ چیز تغییر نكرده ، فقط لباسهایی اویخته همیشگی چوب لباسی شده اند و عددی كه به٤٠ رسیده.زمان