زمانی كه ایران بودم بشدت از وضعیت جامعه شاكی بودم، از فرهنگهای غلط مردم عصبانی و ناراحت بودم، ازرفتارهایی كه تو اجتماع میدیدم بدم میومد، دورویی دروغگویی منفعت طلبی زور و اجبارهای حاكی از مردسالاری وغیره اذیتم میكرد، از نگاههاو رفتارهای مردان و پسرانی كه به شهوت پرستی عادت كرده بودند بیزار بودم، از حاكم بودن روابط بجای ضوابط و كاغذ بازی ادارات فراری بودم، روزانه ١٠ ساعت كار میكردیم ولی بعد از پرداخت قسطهای بانكی هیچ پولی برای پس انداز برامون باقی نمیموند، میدونستم بعد از تمام شدن قسطها وامهای دیگری درراه خواهند بود چون روند وام و قسط بخاطر تورم هیچوقت توقفی نخواهدداشت. از طرفی بخاطر سالها اقدام برای مهاجرت به كانادا و بدلایل مختلف ریجكت شدن خواهش رفتن روز بروز شدیدترمیشد طوریكه كم كم این انگیزه تمام ابعاد زندگیمون را در گرفته بود و تمام فكر و دقیقه هام را مسموم .فكر میكردم با داشتن تمام این دلایل واین اشتیاق انگیزه قوی برای رفتن دارم، بالاخره رفتم و رسیدم به سرزمین موعود، توی همون فرودگاه اون اشتیاق سوزان سوخت و به هوا رفت. من و موندم و چشمانی كه دنبال تفاوتها میگشت، امنیت اجتماعی را پیدا كردم و ازش لذت بردم. اما حس امنیت خانه و خاك اشنا را از دست دادم، معلق بودن در فضا، تعلق نداشتن به یك خاك و سرزمین بدلایل زبانی و پاسپورتی و نه دلیل فرهنگی زجراور است كه درعوض گرچه فرهنگ اونطرف نااشناست اما خیلی بهتر از خاك اشناست. بسیار از دست دادم وچیزهایی گرفتم، الان كه باز موقتا ایرانم باز باشنیدن اخبار و دیدن رفتارها ازرده میشوم ولی فكر میكنم اخبارها كه روزانه راه خود را به انطرف ابها باز میكنند وفقط رفتارها پشت درهای فرودگاه جا میماندپس ایا فرار ازجامعه ارزش این حس معلق بودن و از نو شروع كردن وسختی و سختی را داشت؟ و ای كاش مرزها باز بود تا عطش و اشتیاق ادمهای پشت درویزا خاموش میشد، ای كاش درها باز بود شاید مردم بهتری بودیم و چیزی به اسم فرار وجود نداشت
نوشته شده در : جمعه 4 تیر 1395 توسط : اسمان پندار. .
عیدت مبارك