امروز:

فکرمحدود شده در یک راستا

» نوع مطلب : من و خودم ،چرت و پرت نویسی ،

امروز خونه ام. در واقع زیر پتو. غیر از اینکه صبح تا ساعت1 ظهر خوابیدم بقیه روز را هم جز برای خوردن یک قهوه از تخت بیرون نیومدم. البته بجز نیم ساعت تلاش مذبوحانه ای که برای دیدن یک فیلم تخیلی کردم که اینترنت مزخرف یاری نکرد و به دنیای وبلاگ خوانی برگشتم. خوندن چند وبلاگ یاد اوری خوبی بود که چقدر مغزم و سواد تفکر و تخیلم ته کشیده و همه به محدوده دارو و داروسازی ختم شده. یاد روزهای کنکور می افتم که خدای صنعتهای ادبی بودم. عاشق این بودم تعریف و صنعت دو کلمه کنار هم را پیدا کنم. تمام شعرها و نثرهای کتاب ادبیاتم دچار تجزیه تحلیل بود. اون زمان که ساب تایتل عربی را کامل میفهمیدم. کمی نثر اهنگین بلغور میکردم. تخیلم تا بینهایت کار میکرد. اونقدر احساس خدایی میکردم که فکر نمیکردم گرد زمان چون جوب ابی تمام کنده کاریها را بشورد و ببرد. شاید اصلا به زمان فکر نمیکردم. همونطور که الان جز دایره چندسال قبل و بعد زمان حال  زمان دیگری برایم معنایی نداره. باید فکری به حال این اسمان بکنم و گرنه ده سال یا بیست سال دیگه جز یک تخصص قاب شده رو دیوار و حرفهایی از جنس داروسازی حرفی برای گفتن نداره. اصلا کی بود که کتاب خوندن یادم رفت. کی بود که فراموش کردم لذت تخیل را. کی بود که فکر کردن را کنار گذاشتم. چند سال دیگه مونده که اینجا حرفی جز تکرار روزانه ها نداشته باشم.  دلم برای اسمانی که برای کنکور اماده میشد تنگ شده. شاید هم اون اسمون فرق خاصی نکرده. الزام زمان از درسهای دبیرستان به درسهای کاملا تخصصی دارو سوقش داده. فقط عدد تغییر کرده. 18 سال نه، 21 سال از اونروز گذشته. مسخره هست زمان و گذر زمان و ادمیزاد. عددها و بازیشون با ادمها.  زندگی و دویدنها. رسیدنها و تمام شدنها. 
میدونم که بزودی این لحظه تعلل هم فراموش میشود و بجاش محاسبات عددی پایان نامه و نهایتا چند جزوه و کتاب بهبود روند فلان ازمایش جاش را میگیره. 
من. من با ظاهر و رفتار و اهداف یک دختر خیلی جوونتر به کجا دارم میرم. واقعا درسته؟ واقعا همینه؟ این بود چیزی که میخواستم؟ اصلا چی میخواستم؟ موفقیت و پله پله بالا اومدن. ته این نردبان جز کهولت و تماشای افتاب لب بوم چه چیزی انتظارم را میکشه. چه چیزی انتظار ادمها را میکشه. وه که چه معنای کوتاهی در زندگی اکثریت ادمها نهفته هست و بعضی کوتاه و کوتاهتر. 
کدوم قشنگتر و ارزشمندتر هست. مقاله ها، پرزنتها، بالا و بالاتر رفتنها. یا لختی زندگی را به نظاره نشستن؟ شاید هم روزی که انتخاب میکردم و در راستای اون انتخاب، انتخاب میکنم باید میدونستم که نقشه زندگیم را رسم میکنم. و کی میتونه بگه کدوم نقشه قشنگتره جز حس رضایت و شادی و موفقیت. حس رضایت..... حرفها داره برای گفتن. ظاهرا خمودی مغز ناتوانی تجزیه و تحلیل را بدنبال داره و شاید حتی چندسال دیگه فکری هم نباشه که نگران تجزیه و تحلیلش باشه.
وقت کوتاه کردن سخن هست قبل اینکه کوتاهی فکر خودش را برخ بکشه. 


نوشته شده در : یکشنبه 6 فروردین 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

بهارک
جمعه 25 فروردین 1396 00:31
سلام آسمونی جون. ایشالله حالتون خوب باشه، در مورد همسرم پرسیده بودین. همسرم دبیر ادبیاته. الانم دانشجوی دکتری ادبیاته و درسش در شرف تموم شدنه.ایشالله البته.
من شعر خیلی کم حفظم. هرچی شعر بلدم مال کتاب ادبیات دوران دبیرستانه که بیشترش از بوستان بود. الان بیشتر رمان نوجوان میخونم. خیلی دوست دارم.
پاسخ اسمان پندار : سلام بهارك عزیزم، به به خانواده همه فرهنگی هستید، دكتری ادبیات، عالیه، انشالله بسلامتی درسشون هم بزودی حفظ شه. باز به تو كه حداقل شعرهای دبیرستان را حفظی، من كه حتی یادم نمیاد چی میخوندیم و صد البته حیف.من هم كتابهای نوجوونها را دوست دارم، سادگی و رمز و راز و تخیل چیزهایی هست كه جذبم میكنه، همیشه شاد باشی
نظرات پس از تایید نشان داده خواهند شد.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic