اسمان
نمیدونم از کی تبدیل به یک ادم همیشه خسته و افسرده شدم. از وقتی چندسال پشت سر هم درگیر برنامه مهاجرت شدم؟ از وقتی برادرم مرد؟ یا...؟ شاید مهم نباشه که بفهمم کی تغییر کردم .مهم اینه که میدونم این اسمان را دوست ندارم. همیشه انتقادگرخوبی برای نزدیکانم بوده ام. خوب بلد بودم که انگشت را بسمت مادرم نشونه برم و از لباس پوشیدن یا حرف زدنش انتقادکنم و گاهی تعریف کنم. همینطور در مورد نزدیکانم. همیشه ادمی بوده ام که باید مواظب میبودم. مواظب دیگران. از مسائل بزرگ و بااهمیت مثل پیدا کردن مسیر زندگی تا مسائل کوچیک. مثل مدل لباس یا گفتن فلان حرف تو مهمونی. حالا که بیشتر به خودم نگاه میکنم یک ادم خسته و افسرده را میبینم. یاد حرف روانشناسی که اخرین بار پیشش رفتیم می افتم. به راستین گفته بود که من از درون فرسوده شده ام......... و من بیشتر از هرکسی اگاه به این حقیقت تلخ هستم.خسته. با یک دل خشک. اسمان اروم. اسمانی که تو جمع بخاطر حفظ اداب معاشرت لبخند میزنه. تو بحثها شرکت میکنه اما ته دلش اونجا که باید خندون و جوون باشه یک پیرزن نشسته. یک پیرزن که داره سعی میکنه ظاهر جوونش را حفظ کنه اما درواقع باید فکری بحال خودش بکنه. تامدتها بهونه خوبی برای بی حوصلگیم داشتم. منتظر تموم شدن پروسه فرسایشی مهاجرت بودم، بعد که رسیدیم اینجا یکسال سخت و نفسگیر با مشکلات اولیه شروع شد. اما امسال یا بهتره بگم امروز فهمیدم خستگی جز اخلاقم شده. بیحوصلگی عادتم شده. اصلا چراراه دور بریم. من و راستین تویک شرایط زندگی میکنیم. راستین پرجنب و جوش ,پرحوصله و تقریبا شاد. ادمی که دیگران از معاشرت باهاش لذت میبرن. اما من ادم ارومی که از جمع فرار میکنم وبزور اداب با مردم حرف میزنم و لبخند میزنم. پیرزن بدجوری صاحب روحم شده. انگشتم داره بسمت خودم میچرخه. چندبار درماه از ته دل خندیده ام؟ اخرین شوخی که با دیگران کرده ام کی بوده؟ اخرین دفعه که سربسر راستین گذاشتم و حرفی غیر از چرا این کاررا کردی و چرا نکردی زده ام کی بوده؟ اصلا اخرین باری که لباس خواب پوشیده ام و دخترانه عاشقی و لوندی کرده ام کی بوده؟ دارم فکر میکنم کم کم شوخی کردن داره یادم میره. سربسر ادمها گذاشتن داره فراموشم میشه. اگه هم بوده بزور جمع و بخاطر حضور پرانرژی اطرافیان بوده. باید فکری بحال خودم بکنم. باید یکجوری بین اسمان اینده نگر و همیشه مراقب و اسمان روز مره فاصله بندازم. اسمان اینده نگر نقش مهمی تو پیشرفت زندگیمون داشته. رشدو ترقیمون را مدیون اینده نگری اون هستم و حضورش لازمه اما شاید باید براش روزهایی را تعیین کنم که بیاد و بزندگیمون سرک بکشه. باورتون میشه که اون اسمان حتی مراقب راستین هم هست . اخه یکجورهایی یادگرفته که خودش تنهایی زندگی رابسازه . اره.............اره.................اسمان. اسمان. اسمان. خلاصه اگه قرارباشه این اسمان همیشه مراقب همیشه و همه جا حضور داشته باشه اسمان روزمره را از بین میبره. دیگه هیچی ازش نمیذاره جز یک ماشین قدرتمند اما با یک روح خسته که فقط مسیر هموار میکنه و اسمانخراش میسازه .اسمان خسته. اسمان فرسوده. اره باید این دوتا اسمان را از هم جدا کرد. باید اسمان هرروزه را سبز کرد. از زیر خروارهاو تن ها خاک و سیمان بیرونش کشید. بهش روح تزریق کرد. نفس داد. یواش یواش تقویتش کرد. راه رفتن یادش داد. هفته ای یک جک. هفته ای یکبار قهقهه. چقدر این کارهابراش سخت بنظر میرسه. چقدر بهانه درس و امتحان و خستگی داره حتی نگرانیهای اسمان اینده نگر برای نیمه دوم سال و خیلی چیزهای دیگه .اما باید فکری بحال اسمان روزمره کرد. برای زندگیش. برای لحظه هاش. مهمتر برای زندگی مشترکش. حالم از اسمان روزمره بیرمق . افسرده خسته و بی انرزی بد است. از اسمانی که فقط بد و خوب کارها را میبیند . از اسمانی که همیشه مراقب و نگران هست. حتی مراقب جزییات. اصلا اینجوراسمانها میروند؟ میشه اینجوراسمانها را حذف کرد؟ اره باید بشه . باید فکری بحال اسمان روزمره کرد.
پیوست یا چندروز بعد نوشت:
فکر کنم بتونم یک فکری به حال اسمان روزمره بکنم. درواقع از همون اسمان همیشه مواظب کمک میگیرم تا روی جنبه منفی شخصیتیم نظارت کنه و نگذاره همیشه مواظب باشم. حالا بعد از چندروز تمرین فکر میکنم جواب میده وامیدوارم بعد از چندماه این بخش از شخصیتم را نرمال کنم:))
نمیدونم دقت کردی یا نه ولی هر چیزی تاکید میکنم هر چیزی در حد اعتدالش خوبه! مثلا همه ما به همون اندازه از ی آدم خشک بدمون میاد ک از ی آدم دلقک.
تو تفکرم خوبه معتدل باشیم ی وقتایی زندگی میطلبه ک مغز متفکر باشیم ولی ی وقتایی ن!لازمه سبک مغز باشیم!سبک مغزی همون قدر لازمه که مغز متفکر بودن.
ی جاهایی از زندگی نیازی ب کنترل نیست لازمه بیخیال بود تا بشه خندید طراوت داشت احساس سرزندگی و شادی کرد.
بهترین تمرین هم میدونی چیه؟ک بدون برنامه(بدون کنترل) انجامش بدی!مثلا لازم نیست بگی من از الان تصمیم گرفتم ک این شکلی رفتار کنم چون باز داری اینجوری خودتو کنترل میکنی!
بعضی وقتا لازمه با کله واردش بشی شخم بزنی بیای بیرون!
اینجوری روحت احساس سبکی میکنه.
یهویی تصمیم بگیر غذایی ک درست کردی رو بیرون از خونه ی جای قشنگ شده نیم ساعت کنار هم بخورید حتی ی نیمرو.
بهتره روحت رو آزاد و سبک کنی
موفق باشی
راستی بازم زبان نمره نیوردم خوشبختانه نمره 480 منو بصورت مشروط قبول کردن اما تا دفاع رساله باید 500 ببرم. هفته اینده هم نتیجه استخدامی میاد
منم همچنان به زندگی و زمین و زمان غر میزنم