ایرانیهای دانشگاه
خودت را بشناس
من عاشق مهمونی و دورهمی هستم اما نه با هركسی. موقعی كه ایران بودیم خیلی رفت و اومدمون كم بود، خانواده و فامیل خودم اهل دورهمی هستن، اما شهر دیگه ای زندگی میكنن، همین باعث میشد كه نهایتا هرچند ماه یكبار برم خونه پدر و مادرم و فوقش به یكی دوتا دورهمی خانوادگی اونجا. البته همون سبك دورهمی هم دلخواه من نبود اما میتونست برای ماهی یكبار خوب باشه. خانواده راستین تهران هستن افوق العاده كم جمعیت و اروم. راستین تقریبا كوچكترین نوه است و میانگین سن اعضا بالا است. خلاصهاین بود که تو دورهمی های اونها هم خیلی حوصله ام سرمیرفت و ماهی یكبار كافی بود. میموند چند تا دوست صمیمی كه اكثر اشهرهای دیگه بودن، اینها را گفتم كه بگم با وجود اینكه عاشق مهمونی و دورهمی بودم تو ایران خیلی خیلی كم فرصت مهمونیها و دورهمی هایی مورد علاقم پیش اومد، اینجا اوایل كه تو جمع ایرانیها وارد شدیم متوجه شدیم اكثرا مثل ما تازه وارد هستن، انگار همین تازه واردی هست كه چسب ادمها با دیدها و روشهای مختلف زندگی تو مهاجرت میشه، بعد یواش یواش ادمها با دیدهای مشابه هم پیمونه میشن و راهها از هم جدا. مجردهای دخترو پسرباز، متاهل های بچه دار، مجردهای بچه مثبت، متاهل های خنثی مثل ما، اما چیزی كه جالبه هنوز سبك دوست و مهمونیهای موردعلاقم را پیدا نكردم. دارم فكر میكنم دلیلش چیه. زندگی تو نیویورك خیلی مشابه سریال معروف فرندز هست. جالبه و برای کوتاه مدت خوب و شیرینه اما برای طولانی مدت سبك موردعلاقه من نیست. میدونید تو نوشتن همین پست متوجه مطلبی شدم، جالبه تا قبل از از این پست اینرا به این وضوح ندیده بودم. من زندگی پرتشریفات و مهمونیهای به این سبك را دوست دارم. لازم نیست نقش ادم روشنفكر را بازی كنم و خودم را روانکاوی و سرزنش کنم. قضیه خیلی ساده هست. مهم شناخت علایق خودمونه، چه خوب چه بد از نظر دیگران و فراهم كردن شرایطش. حالا سوال اینه چطور میتونم این شرایط را بسازم؟؟ البته علایق راستین هم تو زندگی مشترک نصفی از ماجراست.
انتظار
امروز شنبه هست و روز تعطیل ، من تو متروام و دارم میرم سر قرارم با راستین تا بریم كمی تو خیابونها قدم بزنیم. بنظر همه چی خوب و اروم و رو روتین میاد، اما واقعیت اینه یك كوچولو ، منتظریم این روزها به اخر برسه. و صبرمون رو به اخره. زندگی بسبك دانشجویی با حداقل درامد و بدهی روی كردیت كارت اسون نیست. راستین بشدت دلتنگ خانواده اش هست. من هم دلم گرین كارت میخواد تا وارد شغل اصلی و درامد بشیم و هم كمی دستی به سر و روی زندگیمون بكشیم و یكم لذت زندگی تو امریكا را ببریم ، شاید بچه دار بشیم چون دیگه خیلی دیر شده و تاخیر بیشتر از این جایز نیست. ششمین سال زندگی ما اینجا شروع شده. تو این مدت من از لحاظ موفقیت علمی خوب خودم را بالا كشیدم. دوبار امسال روزنامه داخلی دانشگاهمون در موردم نوشت. تاحالا پنج تا اوارد بابت پوسترهام از جاهای مختلف گرفتم كه سه تاش فوق العاده خوبه. تو با رتبه ترین كنفرانس شناخته شده تو دنیا كه تاحالا كسی از دانشگاهمون پوستر پرزنت نكرده بود شركت كردم. الان یكی از پوسترهام كاندید پر تاثیرترین پوستر رو صنعت شده كه نتایجش تا چند وقت دیگه معلوم میشه( ای بابا چی شد به این حرفها رسیدم. ذوق زدگی بابت موفقیتهای پشت سر هم امسالم:)))) خلاصه داشتم میگفتم خوب موفقیت علمی داشتم اما هنوز نتونستم هیچ استفاده ای ازش بابت گرین كارت بكنم. هنوز مقاله هامون تحت كلیرنس fda مونده و بدون مقاله نمی تونم اقدام كنم چون خیلی خیلی ریسكی میشه. همینطور كه گفتم چند سال پیش تبصره ای كه رو niw اومد بخاطر كسی بود كه با اینكه كارش مهم بود فقط ١٦ تا سایتیشن رو مقاله اش داشت و كارش به دادگاه كشید. حالا نمیشه كه من حتی یك مقاله و صفر سایتیشن داشته باشم و اقدام كنم. خواهرم نامزد كرده، مراسم نامزدیش را كه از دست دادم اما بخاطر من عقد و عروسی نمیگیره تا من تو مراسمش باشم. خانواده راستین بیقرار دیدنش هستن. بی پولی و زندگی حداقلی طولانی شده، خصوصا وضعیت كاری راستین خارج از تحمل داره میشه . ازمایشهای بی پایان من روی خرگوش برای تزم تازه شروع شده كه خودش میشه یك پست دیگه. خلاصه همین الان مترو داره رو پل بروكلین میره و منظره منهتن و برج ازادی جلومه. لبخندمحوی روی لب دارم، اما تو دلم میگم دیگه وقت تغییر و رفتن به مرحله بعد هست. نسبتا دوران دانشجویی خوبی بود اما امیدوارم سال دیگه این موقع این دوره هم قبل اینكه خیلی طولانی بشه تموم بشه و مرحله بعد بازی شروع بشه. به امید روزهای سبز